پناه ۱۸
نه بایدـلج کرد و نه منفی فکر کرد
پدر و مادر بد فرزندانشون رو نمیخان
پس بهتره گوش داد به حرفشون
تا سنی که اجازه داده بشه بهشون🌸
زهرا ۱۹ ساله تهران
نه خب هیچ وقت کار با لج کردن فکر های منفی کردن درست نمیشه
خانواده طبق قوانین خانواده باید پیش رفت یعنی مثلا سعی کنی از خصوصیات دوستت بگی برا خانواده سعی کنی بیشتر اشناش کنی با خانواده
زهرا سادات ۲۸ مشهد
متاسفانه سید بزرگوار
جامعه الان جوری شده که
حق با پدر و مادر هست .
این دلیل بر حساس شدن نباید گذاشت .
پدر و مادر مخصوصا پدر چون جنس مخالف هست باید اون خلا دختر که با بیرون پر میشه با طرز تفکر دختر البته بستگی به سن و تربیت دختر داره
پدر باید پر کنه .
با برنامه ریزی خانواده با خودشون برن و بیان .
با لجبازی بد تر میشه.
باید امر پدر و مادر باشه.
هر چی زمان بگذره انشاالله خانواده
خودشون و در کنار دختر میبینند.
پس الان با صحبت ها معلوم شد این سخت گرفتن محدودیت نیست و حق پدر و مادر هست که مراقبت کنند از فرزندشون و احتیاط کار باشند
بنظرتون دختر چه موقع میتونه و چگونه میتونه اعتماد خانواده رو بدست بیاره برای رفتن بیرون با دوستانش ؟؟
زهرا ۱۹ ساله تهران
به نظر من زمانی میتونه این کارو بکنه ک حداقل خودش هم به ی شناخت نسبی از دوستش رسیده باشه و اونو با خانواده اش آشنا کرده باشه حداقل خانواده ی چند باری اونو دیده باشن
پناه ۱۸
بستگی داره وقتی که اول خوب دوستش رو شناخت و به حد کاملی از شناخت رسید..
باید اول دوستشو ثابت کنه و بعد از اون
رفت و امد کنن با خانواده که خانواده بشناسند دوست فرزندشون رو و بعد اجازه بدن گاهی برن بیرون و با دوستان وقت بگذارند🌸
زینب ۱۳
باید عاقل شدنش رو به پدر و مادر ثابت کنه (رفتار های سنجیده نشون بده)
باید ثابت کنه که میفهمه و از اعتمادشون سو استفاده نمیکنه.
باید حتی دوستانش هم به پدر و مادر ثابت کنه و رفتارای پنهانی و با دوستاش تعطیل کنه.
چند باری هم پیشنهاد بده که مادرش یا یه بزرگتر رو همراه خودشون ببرن تا پدر و مادر مطمئن بشن رفتاد نسنجیده ای ازشون سر نمیزنه و بعد اجازه صادر بشه
زهرا سادات ۲۸ مشهد
اگه منظور شما سن هست .
خدمتتون عرض کنم که بلوغ دختر حساس ترین سن هست .
کاش ما پدر و مادر ها بفهمیم
سن بلوغ 😔
پسر خیلی مراقبه میخواد چون بیرون منزله .
دختر حساس میشه خیلی
هورمون های دختر رو اعصابش تاثیر میزاره .
دچار دوگانگی شخصیت میشه.
بعضی ها خوب و بد و تشخیص نمیدن
به خاطر بلوغ .
هیچ موقع پدر و مادر نمیتونند به بچه هاشون اعتماد ۱۰۰٪داشته باشن .
چونکه همون دلسوزی و محبت خانواده دنبال دختر هست .
اعتماد منظور این نیست که
دختر دوست جنس مخالف داره نه
البته میشه اینم گفت بازم بستگی به بازی و بسته ای خانواده داره.
اعتماد از ریشه دوست داشتن بیش از حد میاد .
من توصیه میکنم تو سن بلوغ از ۱۵ سالگی تا ۱۸ سالگی
بستگی به بلوغ داره کی ظاهر بشه .
این سن حساس خودتون دوست باشین براشون
اگه با دوستاش میرن کنترل شده باشه حتما
الان یه نفر لینک گفتن خانواده باید محبت کنه تا دختر مجبور نشه با یه مرد صحبت کنه و محبت رو بگیره نظرتون چیه آیا درسته حرفشون ؟؟
زهرا ۱۹ ساله تهران
بله دختر وقتی از سمت خانواده پدر مادر محبت ببین مجبور نیست با ی مرد نامحرم گرم بگیره مخصوصا وقتی تو خانواده قربون صدقه دختر برن محبت کنن بیرون با چهار تا فدات شم و دوست دارم و قربون صدقه ی مرد نامحرم وا نمیده
زینب ۱۳ ساله
به نظرم تا حدودی درسته.
چون وقتی محبت در خانه تامین بشه دیگه از بیرون گدایی نمیشه
ولی محبت مذکر با مونث فرق میکنه
پناه ۱۸
کاملا اشتباهه
خب اگر دختر فکرش درست باشه دیگه رابطه با پسر ب ذهنش نمیاد
چون راههای دیگه ای برای محبت دیدن داره
زهرا سادات ۲۸ مشهد
خدمت شما عرض کنم کلام شما درست ،
ذات بیشتر دختران بیرونی هست
بازم میگم بستگی به خانواده داره .
هرچی پر کنیم دختر و تو خونه
خوبه ولی اون دختر احساس نکنه
که باید محدود بود همه چی به خونه ختم بشه نه دختر تو جامعه باشه نه به اون منظور که با هرکی بپره بخنده بره بیاد سرکار بره .
سرکار منظورم اینه که با جنس مخالف راحت باشه محیط کار آزاد باشه .
هر کاری کنی دختر میره سمت جنس مخالف غریزه اون هست .
پدر تو این بحث نقش مهمی داره .
میره چون فکر میکنه
من باید غیر پدر و مادرم و محارمم من و ببینند دختر که به این سن رسید.
میخواین پاک بمونه از نگاه ها تا احساس کرد به جنس مخالف میل داره
تو رفتارش .
باهاش صحبت کنید سن ازدواج و بیارین پایین تصمیم به ازدواج بگیره چه ایرادی داره دختر ۱۶ سالگی ازدواج کنه
یعنی الان جامعه که اینقد با روابط مونث و مذکر شکل گرفته همگی کمبود محبت هست ؟؟
زهرا ۱۹ تهران
خب آره الان نصف بیشترش کمبود محبت دختر داره با این کارش جار میزنه من تشنه محبتم ولی خب ی کمش مسائل دیگه اس
زهرا سادات ۲۸ مشهد
نه نمیشه گفت کمبود محبت
بیاین قبول کنیم مقصر خودمونیم
وقتی گوشی چند میلیونی دست بچه هامون میدیم
وقتی پای ماهواره تو خونه باز میشه
وقتی مادر پای سریال خارجی تا چند شب
وقتی صدا و سیما انقدر راحت کرده
دوستی جنس مخالف تو فیلم و سریال خانگی
وقتی ......
دختر و پسر ما الگو میگیرن
هر چی خانواده محبت کنه ولی یه جنس مخالف نداشته باشه احساس خالی بودن داره وقتی دوستش تو مدرسه از کادوی تولد دوست پسرش میگه
وقتی میگه کجا رفتیم باهم
عکس دونفره نشون میده
این دختر میگه تو عقب افتاده ای نداری دوست پسر بیا با دوست مثلا Xدوست شو .
دلیل اصلیش گوشی تلویزیون خانگی و ماهواره هست و فضای مسموم بعضی از مدرسه ها .
خیلی ممنونم از شما که تو این مبحث شرکت کردین 🌸
چون دیر وقت هست و نماز صبح دوستان قضا نشه جواب رو فردا میدم إن شاء الله ..
شب خوبی داشته باشید التماس دعا 🌿
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانم میرود💗
پارت133
از وقتی مهیا چادری شده بود همیشه به او پوزخند می زد و با او خیلی بد رفتار می کرد ومهیا تعجب می کرد که چطور استاد اکبری با اینکه مردی مذهبی است اما باز همچین عکس العملی نسبت به چادر سر کردن مهیا از خودش نشان می داد
در را زد و وارد کلاس شد
استاد اکبری ساکت و با اخم ترسناکی به مهیا نگاهی کرد
ــ بشینید خانم رضایی
مهیا تشکری کرد و روی صندلی نشست کلاس خیلی خسته کننده بود مهیا هیچی از صحبت های استاد اکبری را متوجه نشده بود وفقط روی دفترش خطوط نامفهومی می کشید
با گفتن خسته نباشید استاد اکبری مهیا سریع وسایلش را جمع کرد و از کلاس بیرون رفت با صدای استاد اکبری سرجایش ایستاد
ــ بله استاد
ــ خیلی عجله دارید مثل اینکه
ــ چطور ??
ــ بار دیگه دیر اومدید درسمو حذف کنید
و با نیشخندی از کنار مهیا رد شد
مهیا با حیرت به استاد جوان به ظاهر مذهبی نگاهی انداخت و به علامت تاسف سری تکان داد و به طرف دفتر بسیج دانشجویی رفت
در را باز کرد سری به اتاقا زد کسی در اتاق ها نبود صدایی از سالن اجتماعات کوچک ته راهرو آمد و مهیا با خود فکر کرد که شاید دخترا برای یادواره جلسه ای گرفته باشند
به سمت در رفت و آرام در را بازکرد
ــ سلام دخت..
اما با دیدن چند آقا و یک روحانی وبقیه دخترا حرفش ناتمام ماند
شرمنده سرش را پایین انداخت
ــ شرمنده در جریان نبودم که جلسه است بازم عذرخواهی میکنم
برگشت تا خواست در را ببندد صدای مردی او را سرجایش نگه داشت
ـــ خانم مهدوی
مهیا حیرت زده به این فکر کرد که چه کسی او را به فامیلیه شهاب را صدا زد
سرش را بالا آورد و با دیدن شخص روبه رو فقط در ذهنش این صدا بود که مگر او الان نباید کنار شهاب سوریه باشد
مهیا با تعجب گفت:
ــ آقا آرش!
همه با تعجب به مهیا و آرش نگاه می کردند.
آرش از جایش بلند شد و کمی به مهیا نزدیک شد.
ــ خوب هستید خانم مهدوی؟
ــ خیلی ممنون. شما اینجا چیکار میکنید؟! مگه نباید...
آرش اجاز ه نداد که حرفش را کامل کند.
ــ اگه اجازه بدید؛ خصوصی با شما صحبت کنم.
مهیا سری تکان داد.
ــ بله حتما! من مزاحم جلستون نمیشم. تو اتاق کناری منتظر میمونم.
ــ خیلی لطف میکنید.
مهیا با اجازه ای گفت و به اتاق رفت و روی یکی از صندلی ها نشست.
ذهنش خیلی درگیر بود.
تمام این وقت را فکر می کرد، که آرش چه صحبتی با او دارد.
نکند اتفاقی برای شهاب افتاده باشد و می خواهد به او بگوید... آشفته از جایش بلند شد. از استرس نمی دانست چه کاری کند.
در اتاق راه می رفت و با خودش صحبت می کرد و خودش را دلداری می داد.
هراز گاهی نگاهی به ساعت می انداخت. آرش دیر نکرده بود؛ اما برای مهیا اینگونه نبود.
سرجایش نشست و به در خیره شده بود. استرس بدی به جانش افتاده بود.
فکرهای مختلفی که در ذهنش در حال رد شدن بودند؛ حالش را بدتر کرده بود. چشمانش را محکم بست؛ تا شاید بتواند دیگر به اتفاقات بد فکر نکند.
اما با صدای تقه ای به در سریع چشمانش را باز کرد و با صدای تحلیل رفته ای گفت:
ــ بفرمایید!
با باز شدن در، قامت آرش در چارچوب در نمایان شد.
مهیا به احترام او سر پا ایستاد.
ــ سلام خانم مهدوی! خوب هستید؟!
مهیا چادرش را مرتب کرد و به آرامی جواب او ر ا داد.
ــ خیلی ممنون! شما خوب هستید؟!
ــ خداروشکر. بفرمایید بنشینید.
مهیا تشکری زیر لب کرد. روی صندلی نشست.
و در سکوت به کفش هایش خیره شد و منتظر آن لحظه بود؛ که این سکوت شکسته شود.
ــ راستش؛ نمیخواستم با شما در مورد این موضوع صحبت کنم. اما وقتی شمارو دیدم، گفتم شاید حکمتی بوده که شما رو زیارت کردم. تا این چیز رو به شما بگم.
مهیا با استرس، آرام زمزمه کرد.
ــ اتفاقی برای شهاب افتاده؟!
ــ نه نه! شهاب حالش خوبه! یعنی جسمی حالش خوبه!
ــ ببخشید متوجه صحبتتون نشدم. یعنی چی جسمی حالشون خوبه؟!
ــ خب! من اون روز که شهاب با شما تماس گرفت و شما قبول نکردید، صحبت کنید؛ کنارشون بودم.
مهیا خجالت زده سرش را پایین انداخت.
ــ شهاب بعدش خیلی عصبی شد. اینقدر عصبانی و پریشون بود، که شب برای یکی از عملیات به او اجازه داده نشد، که تو عملیات حضور پیدا کنه و این اتفاق حالش رو بدتر کرد.
آرش نفس عمیقی کشید و ادامه داد.
ــ شهاب از لحاظ روحی داغونه! فکر کنم الان متوجه حرفم شدید.
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانم میرود💗
پارت134
مهیا سرش را تا جایی که می توانست پایین انداخته بود؛ تا آرش چشم های غرق در اشکش را نبیند.
ــ امیدوارم حرفام تاثیری بزاره و شما رو راضی کنه؛ که با شهاب صحبت کنید.
از جایش بلند شد و به سمت در رفت تا می خواست از در خارج شود؛ با صدای مهیا ایستاد.
ــ چرا با شما نیومد؟!
ــ شهاب؛ امشب عملیات داره نمی تونست بیاد.
مکثی کرد و ادامه داد:
ــ براش دعا کنید! عملیاتشون خیلی سخت و خطرناکه...
آرش دعا می کرد، که با این حرفش شاید مهیا را مجبور به صحبت کردن با شهاب کند و نمی دانست که با این حرفش این دختر را ویران کرد....
مهیا کلافه گوشی را در کیفش انداخت. از صبح تا الان بیشتر از پنجاه بار با شهاب تماس گرفته بود، اما در دسترس نبود. موبایلش را روی تخت انداخت و نگران در اتاق شروع به قدم زدن کرد.
از استرس بر دستان و پیشانیش عرق سردی نشسته بود. سرش را بالا آورد و به عکس شهید همت، خیره شد و آرام زمزمه کرد.
.ــ تو از خدا بخواه؛ شهابم سالم برگرده!
نگاهش را به ساعت روی دیوار سوق داد. ساعت از یک شب گذشته بود و حتما الان عملیات شروع شده بود.
از استرس و اضطراب خواب به چشمانش نمی آمد. ترس عجیبی تمام وجودش را گرفته بود. دیگر نمی توانست تحمل کند. سریع وضو گرفت. به بالکن رفت. سجاده اش را پهن کرد. چادر سفیدش را سر کرد. دو رکعت نماز خواند. و برو روی سجاده نشست. قرآن سفیدش را باز کرد و آرام آرام شروع به خواندن کرد. احساس می کرد، دلش آرام گرفته و این آرامش او را ترغیب می کرد که بیشتر بخواند.
با تکان های مهلا خانم، مهیا چشمانش را باز کرد.
ــ دختر چرا اینجا خوابیدی! بیدار شو ببینم!
مهیا از جایش بلند شد. درد عجیبی در گردنش احساس کرد. چشمانش را روی هم فرشد.
ــ بفرما! گردنت داغون شد. آخه اینجا جای خوابه؟!
ــ خوابم برد.
مهلا خانم به علامت تاسف سرش را تکان داد.
ــ باشه بلندشو صورتتو بشور صبحونه آماده است!
مهیا سریع سجاده و چادرش را برداشت و به طرف اتاقش رفت.
با دیدن موبایلش سریع به سمتش رفت. ولی با دیدن لیست تماس؛ که تماسی از شهاب نبود؛ ناراحت شماره شهاب را گرفت. اما باز هم در دسترس نبود.
بعد صورتش را شست به آشپزخانه رفت و در سکوت صبحانه اش را خورد.
ــ کلاس داری؟!
مهیا با صدای مادرش سرش را بالا برد.
ــ نه!
ــ پس اماده شو باهم بریم خونه شهین خانوم...
مهیا سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد.
ــ من نمیام!
مهلا خانم با عصبانیت گفت:
ــ این بچه بازیا چیه مهیا؟!
ــ من کار دارم!
ــ این مهمتره! کارتو بزار برا یه روز دیگه...
ــ منیشه!
ــ میشه. حرف دیگه ای هم زده نمیشه! الانم برو آماده شو!
مهیا سکوت کرد. خودش هم دلش برای آن خانه تنگ شده بود. برای حیاط و آن حوض آبی؛ برای شهین جان و محمد اقا؛ برای مهربانی های مریم و به خصوص اتاق شهاب! اما می دانست با رفتن به آن خانه داغ دلش دوباره تازه می شود...
مهلا خانم دکمه ی آیفون را فشرد و نگاهی به دخترش که از استرس گوشه ای ایستاده بود؛ انداخت
صدای مریم در کوچه ی خلوت پیچید
ــ بله؟!
ــ منم مریم جان!
ــ بفرمایید خاله مهلا!
مهلا خانم و مهیا وارد شدند. مهیا در را بست و نگاهش را در حیاط چرخاند. گوشه به گوشه این حیاط با شهاب خاطره داشت.
خیره به حوض مانده بود؛ که احساس کرد در آغوش کسی فرو رفته!
ــ قربونت برم! دلم برات تنگ شده بود. چرا بهمون سر نمیزدی؟!
مهیا، شهین خانم را به خودش فشرد و آرام زمزمه کرد:
ــ شرمنده نتونستم!
شهین خانوم از مهیا جداشد. اما دستش را محکم گرفت.
ــ بفرمایید داخل! خوش اومدید!
همه وارد خانه شدند، که مریم با خوشحالی به سمت مهیا پرواز کرد. هر دو همدیگر را در آغوش گرفتند.
ــ خیلی نامردی مهیا! خیلی...
و مهیا فقط توانست آرام بگوید.
ــ شرمنده!
با صدای شهین خانوم به خودشان آمدند.
ــ ولش کن مریم بزار بیاد پیشم!
مهیا لبخندی زد و کنار شهین خانوم نشست.
با صدای سرفه ای سرش را بلند کرد و تازه متوجه سوسن خانم و نرجس شد.
آرام سلامی کرد که آن ها آرام تر جواب دادند. مهیا حتی صدایی نشنید. فقط لبهایشان را دید که تکان خوردند.
مهیا با صدای شهین خانوم به خودش آمد.
ــ نمیگی دلمون تنگ میشه؟!
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸