دوستانی هم که قراره برن چون میبینم خیلی از ایرانی ها برا بعضی چیزا خیلی شلوغ میکنن منظورم خوراکی هست !!
تو این مسیر بیاد لب های تشنه امام حسین علیه السلام و حضرت رقیه سلام الله باشید که از کربلا تا شام با گرسنگی رفتند ..
زیارت اولی ها هم دعاشون مستجاب میشه حتما دعا کنید ظهور آقا امام زمان عج نزدیک باشه تا شاهد یک دنیای خوب و برطرف شدن همه ی مشکلات باشیم ..
إن شاء الله زیارتتون قبول باشه🌸
إن شاء الله تا من برگردم یه مسابقه رفیق شهیدم رو داریم . هدیه های خوبی هم تبرکی از کربلا میارم مدیران عزیز برگزار میکنن🌿
بتونم خط میخرم بین الحرمین یا تو مسیر إن شاء الله پخش زنده میزارم 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیـٰاز؎نیستحتےگُفتنِاوضـٰاعدلتنگے..؛
بخوانازچشـمهـٰایَمآرزو؎
یكزیارترا✋
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله❤️
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
نیـٰاز؎نیستحتےگُفتنِاوضـٰاعدلتنگے..؛ بخوانازچشـمهـٰایَمآرزو؎ یكزیارترا✋ #صلی_الله_علیک_ی
+دَردےداشتَم . .
-طَبیبَممیگُفت:دَردَتجِسمانینیست
-آیاخودمیدانیچِهشُدِهاَست..؟
+گُفتَمبَلِه!'
+دیگَرآرامِشِجانَمجَوابَمنِمیدَهَد!💔"
#امام_حسین 🌿
درفرهنگکربلاجوانیعنے
آنکسکهجلوداراستوازهمهزودتر
بهسمتشهادتسبقتمیگیرد!🌱🙃
#شهیدهادیذوالفقاری
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
درفرهنگکربلاجوانیعنے آنکسکهجلوداراستوازهمهزودتر بهسمتشهادتسبقتمیگیرد!🌱🙃 #شهیدهادیذوالف
گفتم:آخهتوازکجادیدیکه
اونجـاشعارنوشتهاند؟!
گفت:منهرشباینمناطقراچکمیکنم
الانمتوجهاینشعارشدم
بعدادامهداد:کسینبایدچیزیبنویسد
حالاکههمهیمردمپایانقلابایستادهاند
مانبایدبهضدانقلاباجازهیجولاندادن و عرضاندامبدهیم
هادیخیلیرویحضرت#آقا حساسبود...♥
#پسرکفلافلفروش
#شهیدمحمدهادیذوالفقاری
@shahidanbabak_mostafa🕊
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗
قسمت31
تا شب صبر کردم اما خبری نشد.
صدایی از در بلند شود و به امید اینکه دایی است، از جا برخاستم.
_کیه؟ دایی خودتی؟
نامه ای از لایه در جلوی پایم می افتد و صدای پایی را می شنوم که هر لحظه دورتر و دورتر می شود.
با دستانی لرزان نامه را برمیدارم. شک دارم بازش کنم یا نه.
باز هم حس خودکامگی ام جلو می آید و نامه را باز می کنم.
درون نامه چیزی ننوشته! هر طرفش را نگاه میکنم چیزی نمی یابم. حس میکنم سرکارم گذاشته اند!
نامه را برای اینکه بیشتر از این با دیدنش فکر و خیال نکنم می برم تا بسوزانمش.
روی شعله گاز می گیرم که کلماتی روشن و روشن تر می شود.
حالا همه چیز واضح می شود و نوشته شده است:"امشب نمیام دایی جان، نگران نشو!"
نامه را می سوزانم و خاکستر هایش را جمع می کنم.
تمام شب کابوس می بینم از آن شب مخوفی که ساواک به خانه مان ریخت تا آقاجان را دستگیر کند.
خواب می بینم آماده اند دایی را ببرند.
صبح سردرد عجیبی دارم اما مجبورم به دانشگاه بروم.
چند خیابانی را قدم میزنم تا بلکه حالم سر جایش بیاید اما انگار سرم قصد خوب شدن ندارد.
بالاخره با تاکسی قراضه ای به دانشگاه می رسم. توی کلاس کنار ژاله می نشینم که شهناز هم کنارم می نشیند.
از کلاس اول و دوم که چیزی نمی فهمم. ژاله متوجه حال بدم می شود و مرا بیرون می برد تا چیزی بخوریم.
روی نیمکت می نشینم که سر و کله شهناز پیدا می شود و کنارم می نشیند و می گوید:
_عجب هوایه!
سرم را بین دستانم می گیرم و با صدایی گرفته می گویم:
_آره خوبه!
_سرت درد میکنه؟
سرم را بالا می آورم و می گویم:
_آره.
_من مسکن دارم. میخوای؟
ژاله هم می رسد و سمت چپم می نشیند. آبمیوه را به دستم می دهد و نیم نگاهی به شهناز می اندازد و می گوید:
_نمیدونستم اینجایی، بگیرم برات؟
شهناز شانه اش را بالا می اندازد و می گوید:
_نه ممنون.
مسکن را به دستم می دهد و بلند می شود. همانطور که ایستاده است، می گوید:
_خب من برم. خداحافظتون!
مسکن را می گیرم و با او خداحافظی می کنم.
ژاله که هنوز نگاهش به رفتن شهناز است، می گوید:
_اصلا احساس خوبی بهش ندارم!
_چرا؟
_یه جوریه! تا منو میبینه میره. فکر میکنم نقشه ای تو سرشه!
به افکار ژاله می خندم و می گویم:
_نبابا! شاید بخاطر حرفای دیروز همچین حسی بهش داری.
_اگه اینطور بود که باید با تو هم سنگین رفتار می کردم! خوشم نمیاد ازش.
_دختر بدی که به نظر نمیرسه.
_از ما گفتن بود!
نگاهی به ساعت مچی ام می اندازم و به سمت کلاس می رویم.
در این کلاس با شهناز همکلاسی نیستم. مسکن هم کارش را می کند و حالم رو به بهبودی می رود. کلاس ظهر را نمیرویم و با ژاله به خرید می روم.
بازار شلوغ است و دست در دست ژاله هم قدم هستم. ژاله به دنبال بلوز می گردد برای تولد مادرش من هم چون بیکار بودم در خانه، تصمیم گرفتم او را همراهی کنم.
دلم برای مادر تنگ شده بود و خودم را جای ژاله می گذاشتم تا بهترین نظر را بگویم. انگار که میخواهم برای مادر خودم چیزی بخرم.
بالاخره ژاله خرید می کند و از بازار بیرون می آییم. ژاله میخواهد مرا به بستنی دعوت کند و میرود آن سوی خیابان، من هم منتظرش می مانم.
یکهو در خیابان دعوا به پا می شود و مردی دزد دزد کنان به سمتم می آید.
خودم را کنار می کشم و به مردی نگاه میکنم که دیگری را دنبال می کند.
ناگهان دستی توی کیفم می رود و به سرعت وارد بازار می شود. شوکه می شود و سریع کیفم را می گردم تا ببینم چیزی از من دزدیده اند. کم کم جمعیتی دورم را می گیرند و با چشمانشان مرا نگاه می کنند. چند نفری دنبال دزد می روند که به خاطر شلوغی بازار گمش می کنند.
زنی می گوید:
_چیزی ازت دزدیدن مادر؟
دیگری می گوید:
_خدا لعنتشون کنه! خوب کیفتو بگرد!
نگاهم را در کیفم می چرخانم اما چیزی کم نشده است! نفسی از روی آسودگی می کشم و بهشان می گویم:
_نه! خداروشکر چیزی نبردن.
ژاله در حالی که بستنی در دست دارد جلو می آید و می پرسد:
_چیشده ریحانه؟ رنگت چرا پریده؟
پیرزنی که با من حرف زده بود به او می گوید:
_دزد می خواست کیفشو بزنه! خدا ازشون نگذره.
ژاله دستم را می گیرد و مرا از میان جمعیت بیرون می کشد.
کنا خیابان می ایستد و تاکسی می گیرد. سوار تاکسی می شوم و بعد از کمی سکوت می گوید:
_چند دقیقه تنهات گذاشتما! نمیدونم چرا تنهات میزارم اتفاقی میوفته برات.
لبخندی میزنم تا خاطرش جمع شود.
_چون از تو میترسن!
بستنی را با زور به خوردم می دهد. به نزدیکی خانه که میرسم تقاضا میکنم تاکسی بایستد.
ژاله اصرار دارد تا در خانه مرا برساند اما تشکر میکنم.
با چشمان نگران راهیم می کند و پیاده می شوم.
صدای اذان در کوچه و خیابان پخش می شود. دلم هوای زیارت کرده است. امروزها اتفاقات عجیب و غریبی دور اطرافم می افتد.
کلید را در قفل می چرخانم و در را هل می دهم تا باز شود.
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗
قسمت32
دایی را صدا میزنم و صدایش از حیاط به گوش می رسد. چادرم را در می آورم و به حیاط می روم.
دایی در حال لباس شستن است. خسته نباشید می گویم.
_خوبی دایی؟
با لبخند می گوید:
_سلام! شما خوبی؟ شما خسته نباشی. ببخشید دایی جان که دیشب نشد بیام.
_خوبم. اشکالی نداره.
خوب نگاهم می کند و می گوید:
_مطمئنی حالت خوبه؟ انگار خسته ای یا...
وسط حرف دایی می پرم و می گویم:
_نه خوبم. میرم تو اتاق.
لباس هایم را در می آورم و به دنبال شانه، کیفم را می گردم.
شانه را پیدا نمیکنم. تمام محتوایات کیف را روی میز می ریزم تا یلکه پیدا شود.
در میان وسایل می گردم که نگاهم به کتابی میخورد. جلد کتاب در روزنامه پیچیده شده است.
کتاب را برمیدارم و روی صندلی می نشینم. صفحه اول و پایین بسم الله، با خودکار نوشته شده است: کتاب شناخت.
چند صفحه ای ورق میزنم و با یادآوری اتفاق امروز شوکه می شوم.
مطمئن هستم این کتاب مال من نیست و کسی توی کیفم گذاشته است.
محتوایات کیف را به داخلش برمی گردانم و سرم را روی میز می گذارم.
چشمانم را می بندم و آن صحنه را تداعی میکنم.
چهره ی آن مرد را به خاطر نمی آورم. دایی در میزند و وارد اتاق می شود.
_خوبی؟
نگاهم را به چهره ی دایی می دوزم و می گویم:
_گیجم!
لبخند از صورت دایی محو می شود و جلو می آید. روی میز را که نگاه می کند، کتاب را بر میدارد و ورق میزند.
تا نگاهش به صفحه اول می افتد، تعجب در چشمانش نمایان می شود.
چشمانِ گرد شده اش را حواله نگاهم می کند و می گوید:
_اینو کی بهت داده ریحانه؟
شانه ای بالا می اندازم و می گویم:
_نمیدونم دایی.
_خوب فکر کن!
_راستش امروز با دوستم رفتم بازار. از بازار که بر می گشتم دیدم یه آقای میخواد دزد بگیره. یهو یکی دست کرد تو کیفم منم حواسم پرت بود و ندیدمش. اونم رفت تو بازار!
_میدونی این چیه؟
_کتابه دیگه!
_نه! چه کتابیه؟
_نمیدونم.
_این کتابِ سازمانه! خودشونم مینویسن.
دایی سرش را دست می گیرد و ادامه می دهد:
_مطمئنم برات نقشه ای دارن! اونا میخوان تو رو جذب کنن.
تو با عقایدت جایی حرف زدی؟ تو دانشگاه؟ به کسی شک نداری؟
من که از حرف های دایی سر در نمی آورم، می گویم:
_نه! شاید چون حجابمو دیدن اینطور فکر کردن.
_شاید! اونا کارشونو بلدن. دنبال بچه مذهبیا میگردن واسه عضوگیری. مخصوصا اونایی که فقط مذهبین و تفکرات مذهبی ندارن. این کتاب هاشونم بهشون میدن و بعد اگه خوششون اومد به اونا ملحق بشن.
_این کتابشون مذهبیه؟
دایی پوزخندی می زند و می گوید:
_آره. مارکسیسم با روکشی از قرآن و نهج البلاغه. میدونی اینا رفتن پیش آیت الله خمینی، ایشون بهشون چی گفتن؟
_نه.
_آیت الله خمینی گفتن عقاید شما مارکسیسم بعلاوه بسم الله هستش. شما با مبارزه ی مسلحانه نمیتونین انقلاب کنین. اصلا اونا مبارزه ی مسلحانه رو از چپی ها یاد گرفتن.
اونا الگوشون نهضت فیدل کاسترو در مقابله با آتئیست هاست، همون کودتای کوبا!
_شما با مجاهدین دشمنین؟
_ما با عقایدشون دشمنی داریم به امید اینکه عقاید مارکسیسمی شون را عوض کنن. کتابشونو اگه خواستی بخون اما اگه شبهه داشتی حتما بپرسی.
_نه! دلم نمیخواد بخونمش.
دایی همان طور که بیرون می رفت، گفت:
_هر طور مایلی.
کتاب را از پیش چشمانم قایم می کنم. شام املت میپزم. دایی اعلامیه روی میز می گذارد و می گوید:
_اعلامیه ی جدید آقای خمینی! از نجف رسیده.
ظرف ها را میشویم و اعلامیه به دست از آشپزخانه خارج می شوم.
پشت میز می شینم و چراغ مطالعه را روشن می کنم.
نور زرد رنگ چراغ روی کاغذ پخش می شود و با چشمانی گرسنه و مشتاق دیدن اعلامیه را میخوانم.
ضربان قلبم بالا و پایین می پرد و از شوق اشک در چشمانم حلقه می زند.
اعلامیه را جمع می کنم. دست و صورتم را آبی میزنم و شب را صبح می کنم.
صبح پر انرژی از خواب بیدار می شوم و بعد از نماز و دعا از دایی درخواست میکنم من نانوایی بروم.
دایی قبول نمی کرد اما نتوانست جلوی اصرار هایم بایستد و آخر رضایت داد.
چادرم را سر می کنم و سفره ی نان را به دست می گیرم.
نانوایی یک کوچه با خانه فاصله دارد. صف خانم ها خلوت تر است و میتوانم سریع نان بگیرم.
نان ها را در سفره می پیچم و راهی خانه می شوم. چند قدمی که از نانوایی دور می شوم لِخ لِخ کفش هایی را از پشت سرم می شنوم.
به بهانه ای می ایستم و پشت سرم را نگاه میکنم.
پسر جوانی با کت لی و شلوار مشکی دم پا درست پشت سرم می ایستد و خودش را با دوچرخه اش سرگرم می کند. ترس به وجودم چنگ می اندازد و قدم هایم را تند تند برمیدارم.
بالاخره راه یک کوچه به اندازه یک خیابان برایم طی می شود و در خانه را باز می کنم و وارد می شوم.
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗
قسمت33
در حالی که به در تکیه داده ام، صبر می کنم آثار ترس از چهره ام محو شود.
دایی که صدای در را می شنود، پرده را کنار می زند. با نگرانی می پرسد:
_طوریت شده؟
قلبم تیر می کشید و خودم را مچاله می کنم. سفره ی نان از دستم رها می شود و خودم را بدحال، روی زمین می بینم.
دایی نگران است و مثل مرغ سرکنده ای کاسه ی چه کنم در دست گرفته است!
به زور لبخندی میزنم و می گویم:
_خوب میشم! وقتی خیلی استرس دارم قلبم تیر میکشه.
دایی می گوید:
_چیکار کنم؟ پاشو بریم دکتر.
_خو...بم. آسپرین از کیفم دربیارین.
دایی سریع به اتاق می رود بعد لیوانی را آب می کند و برایم می آورد.
سریع قرص را قورت می دهم و کم کم حالم بهتر می شود.
از جا بلند می شوم و به دایی اشاره میکنم تا نان ها را ببرد.
دنبال دایی وارد آشپزخانه می شوم. در حالی هنوز ضربان قلبم آرام نگرفته است.
برایم چای می ریزد و صبحانه آماده می کند. چای را کم کم می خورم و بعد از نیم ساعت حالم به وضعیت عادی می رسد.
_چیشد ریحانه؟ حالت خوبه؟ میخوای دانشگاه نری؟
سری تکان می دهم و می گویم:
_نگران نباشین، حالم خوبه. نه باید برم دانشگاه. کار ضروری دارم!
_خب خودم میرسونمت.
کمی بینمان سکوت می شود و دایی این سکوت را می شکند.
_میتونی بگی چه اتفاقی افتاده؟
فکرش هم مرا آزار می داد و ترس را روانه جانم می کرد؛ اما حال دایی هم از من بهتر نبود. بیچاره خیلی نگرانم بود.
_یه نفر داشت تعقیبم می کرد!
_کی بود؟
_نمیدونم... یعنی نمیشناختمش!
_پس واجب شد خودم هرجا بری بیام.
صبحانه را میخورم و دایی سفره را جمع می کند. حاضر می شوم و کیفم را برمی دارم.
دایی دم در منتظرم است و مرا با تاکسی به دانشگاه می رساند.
در حالی مشوش است از من میپرسد:
_کی بیام دنبالت؟
_زحمت نمیدم دایی. با ژاله میام.
_نه زحمت نیست! خیال خودمم راحت تره!
_دو ظهر.
باشه ای می گوید و تاکسی حرکت می کند. دور و اطرافم را نگاه می کنم اما کس مشکوکی را نمی بینم.
ژاله را در حیاط می بینم و باهم به کلاس می رویم. کلاس بعدی با آقای فرحزاد بود.
وقتی از کنار پذیرش دانشگاه رد می شوم، خانم صدایم می زند و می گوید:
_خانم حسینی؟بله خودم هستم.
موهایش را در هوا تکان می دهد و دستی بهشان می کشد. با ناز و عشوه می گوید:
_دکتر فرحزاد گفتن سرکلاساشون حاضر نشید.
یعنی آن روز، روز بدشانسی ام بود! آن از اول صبح! اینم هم از فرحزاد!
ژاله دستانم را می گیرد. سرم را پایین می اندازم و می گویم:
_باشه!
کمی که دور می شویم، ژاله می گوید:
_گفتم باهاش بحث نکن! این مرده عقده ایه!
جوابی نمی دهم و باز می گوید:
_ولش کن! فقط میخواد ازت زهره چشم بگیره. دوباره میزاره بیای کلاسش.
هر چه می گذشت بیشتر به حرف آقاجان می رسیدم. از دانشگاه دلسرد شده بودم.
_مهم نیست! خودمم حوصله حرفاشو نداشتم. ترجیح میدم از کلاسش برم بیرون تا خفه خون بگیرم!
ژاله به صندلی اشاره می کند و می گوید:
_نگران نباش، هرچی بگه برات مینویسم.
لبخندی میزنم و به آرامی میگویم:
_شرمندتم! خیلی ممنون.
_خواهش میکنم. دوستی و رفاقت واسه همین روزاس.
به ساعتم نگاه می کنم و می گویم:
_ژاله برو! دیر شد.
ژاله سریع بلند می شود و فعلا می گوید. با نگاهم بدرقه اش میکنم.
نمیدانم چرا فکر خانم غلامی به سرم می زند. یاد زینب می افتم و از تلفن عمومی در دانشگاه با او تماس میگیرم.
خودش تلفن را برمیدارد و می گوید:_سلام.
_سلام زینب! خوبی؟
_عه تویی؟ قربونت برم. خدروشکر تو چطوری؟
به اطرافم نگاه میکنم و می گویم:
_خوبم، خداروشکر.... چیشد؟تونستی از خانم غلامی خبر بگیری؟
کمی مکث می کند دو می گوید:
_اممم.... آره!_خب؟
_رفتم آدرسی که گفتی اما نبودن. از همسایه طبقه بالایی شون پرسیدم، بعدش فهمیدم داداششه.گفت رفتن تهران.
و این سومین خبر بد در روز برایم بود.
_چه بد.
زینب آهی می کشد و می گوید:
_آره دیگه....
وقتی میبیند حرفی نمیزنم، صدایم می کند.
_بله!با اینکه اونجا نبودن.... اما
_اما چی؟ بگو دیگه!
_اما تونستم آدرس خونه شو توی تهران بگیرم.
بعد هم میزند زیر خنده! نمیدانم عصبی باشم یا خوشحال!
ترجیح می دهم خوشحال باشم و میخندم. بی صبرانه آدرس را می گیرم و باری دیگر عروس شدنش را تبریک می گویم.
بعد هم تماس را قطع می کنم. روی نیمکت می نشینم و به تکه کاغذی که خوش بودنم را قلقلک می دهد؛ خیره می شوم. آنقدر غرق کاغذ هستم که نمی فهمم کسی کنارم نشسته!
صدای مردانه ای میگوید:
_خانم؟ خانم؟
سرم را بالا می آورم. دفعه اول چیزی نمیفهمم ولی دفعه دوم با دیدن یک مرد آن هم در چند سانتی متری خودم، چشمانم تا آخرین حد باز می شود و از جا می پرم!
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
- صبحم بھ طلوعِ
- دوستت دارم توست˘˘!
- ˼#ایهاالعزیزقلبم♥️˹
ذکر روز شنبه
ــــ ـ بِھنٰامَت یارب العالمین 🌸
۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
@shahidanbabak_mostafa🕊
#روزانهــ
زیارت عاشورا
به نیابت از شهید#محمدحسنقاسمی ♥🌱
1_11771772539.mp3
11.65M
#روزانهــ
زیارت عاشورا
به نیابت از شهید#محمدحسنقاسمی🕊🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو هزار سال است منتظری...
و من به جایِ سرباز....
سربارت شدهام!
کسرِ همین یک نقطه
تعادل دنیا را به هم میریزد...♥🕊
#آقاےقائم
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
تو هزار سال است منتظری... و من به جایِ سرباز.... سربارت شدهام! کسرِ همین یک نقطه تعادل دنیا را به ه
كُلُّ الأماكنِ فِي غِيابِك فَارِغة .. !
همه جاها، در نبودن تو خالی است ..
هیچ مکانی ، دیگر پر نخواهد شد تا
تو نباشی : )
أللّٰهُمَّعَجِّللِوَلیِکَالفـَرَج🌱
#امامزمانجانم
@shahidanbabak_mostafa🕊
امام حسین علیه السلام میفرمایند:
هر چه میتوانید برای مهدی ما قلم
فرسایی کنید چرا که او در زمان
خودش غریب است..!❤️🩹
#آیهگرافی
@shahidanbabak_mostafa🕊
زنهادرتاریخ
بهاسمسهمیازشهادتندارند
امارسمبعضیهایشانجزشهادتنیست!🍃
#شهیدهفاطمهاسدی
@shahidanbabak_mostafa🕊
حاج احمد آرام دستش را بالا آورد
و بہ انتهاے افق
اشاره ڪرد و گُـفت:
بسیجے آنجا انتهاے افق است..
من و تو باید پرچم خود را در آنجا
در انتهاے افق برافرازیم..
هر وقت پرچم را آنجا زدے زمین
آن وقت بگیر و راحت بخواب
ولے تا آن وقت نہ..!🕊🇮🇷
#حاج_احمد_متوسليان
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یـٰامَـنْلٰاشَبِـیةلَھُوَلٰانَـظیـرْ
هیـچڪسبـࢪاےمنتونمۍشـود ...!♥
#شهیدبابکنوری
@shahidanbabak_mostafa🕊