eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.4هزار دنبال‌کننده
20.3هزار عکس
7.1هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشب ڪہ شب میلاد احمد باشد مشمول همہ عطاے سرمـد باشد یا ربّ چہ شود طلوع فجــر فردا صبحِ فرج آلِ محمّـد«ص» باشد♥ 🌸 🌸 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک روز ك فقیری به مسجد رفته بود وَکفش مناسب نداشت، ابراهیم پیش او رفت و ڪفش خود را بھ آن فقیـر صدقهـ داد و خودش در اوجِ گـرمـاۍ تابستان با پای برهنہ ازمسجد تا خانه رفت . او واقعا مردِ خدا بود..♥️! @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شک ندارم کھ زنده‌ای ! وَ وقتی از تو معجزه‌ای میبینم یا وقتی به‌ تو متوسل می‌شوم ، وَ تو دستم را میگیری و کمکم میکنی ؛ یعنی زنده‌ای . آری شهدا زنده‌اند . ! 🌸 ' @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از شهدا به جامانده ها، هنوز هم شهادت میدهند اما به اهل درد نه بی خیال ها فقط دم زدن از شهدا افتخار نیست باید زندگی مان حرفمان، نگاهمان لقمه هایمان،رفاقتمان هم بوی شهدا بگیرد..♥️! 🌿 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شـھید . . مۍ‌شود نگاهۍ‌ بر‌ دݪ مـن بڪنی ؟! گنـاھ وجـودم را احاطھ ڪرده .. بہ نگـاهت محتاجـم ؛ دستـم رآ بگیـر♥️':)! 🌿 @shahidanbabak_mostafa🕊
سـربـازانِ‌امآمِ‌زمـآن‌"عج‌" ازهیــچ‌چیـزجـزگـنآهآن‌شـآن‌نمےترسنـد...!°° !"-❤️ @shahidanbabak_mostafa🕊
♥️ومن اطمینان دارم که "خدا"هرشب آدم ها را آرام می بوسد در پناه حق باشید همان حقی که نفس کشیدن را به ما هدیه کرده است✨♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗 قسمت131 یکهو دل و روده ام بهم می پیچد و حالم بد می شود. مرتضی پاکت خوراکی را خالی می کند و به طرفم می گیرد. می دانستم این حالت تهوع اثرات دارو است که حالم را خوب می کند. از آوارگی مان کلافه است و گرد شرم بر چهره اش می نشیند. مدام تا کیوسک تلفن می رود و برمی گردد، هر بار هم کلافه تر و گرفته تر می شود. قلبم که آرام می گیرد کمی فکر می کنم تا شاید جایی را پیدا کنم؛ اما من جز خانه‌ی دایی جایی را نمی شناسم! یکهو فکری به ذهنم خطور می کند و با گذر این خیال غنچه لبانم می شکفد و به مرتضی می گویم: _من یه جایی رو میشناسم‌. انگار که به غیرتش برخورده باشد، اخم می کند و می گوید:" خودم یه فکری میکنم." به بهانه گرفتن ناهار می رود اما من که میدانم رفتنش دلیل دیگری دارد. او نمی خواهد غرور له شده اش را من ببینم، از این که زنش را با دو ساک آواره می بیند زجر می کشد. وقتی می آید ساندویچی را به دستم می دهد و می گوید: _توفیق اجباری شد یه امروز از دستپخت شما محروم بشیم. کمان خنده اش مرا به لبخند زدن وادار می کند. سعی می کنم طوری رفتار کنم که از این وضعیت ناراحت نیستم. با این که هنوز حالم دگرگون بود، کمی می خورم. نگاهش را مثل پروانه دورم می چرخاند و لب می زند:" خوشت نیومد؟" انگشتم را تکان می دهم و می گویم: _نه، هنوز حالم بده. غم توی صورتش می پاشد اما دم نمی زند. انگار راه دیگری ندارد و می خواهد شرمنده تر نشود. بعد از ظهر وقتی که رشته های امیدش پنبه می شود. قیافه توهم رفته ای به خود می گیرد. دوری توی خیابان ها می زنیم و قصد دارد با تماشای مغازه سرگرمم کند. پلیس وسط چهارراه ایستاده و با سوت زدن به راننده ها می فهماند از چه سمتی حرکت کنند‌. به ناچار چند لحظه ای می ایستیم که چشمم به مغازه ترمه فروشی می افتد. انواع رومیزی و روتختی که با بته‌جقه تزئین شده. یادم می آید مادر عاشق این رومیزی ها بود؛ اما هیچ وقت نشد که از این ها داشته باشد. چون قیمتشان خیلی زیاد بود و وسعمان کم. انگار مرتضی می‌فهمد که دلم به رومیزی ها گیر کرده، سکوت را به تلاطم می اندازد و می گوید: _دوست داری؟ با سوت زدن پلیس، ماشین حرکت می کند. سرم را تکان می دهم و می گویم:" آره، ولی مامانم بیشتر ازینا دوست داشت." انگار غم را توی صدایم می بیند برای همین سعی دارد بحث را عوض کند و می پرسد: _خب... گفتی کجا رو سراغ داری؟ نیم رخم را به طرفش می گردانم و چهره به شرم مزین شده اش را می بینم. دستی به موهای مشکی اش می کشد و با چشمانش که با برق اش همچون ستاره به آدم چشمک می زنند، نگاهم می کند. از این که با من راه آمده، خوشحال هستم و آدرس را تا جایی که بلدم می گویم اما بقیه اش را چشمی یاد دارم. صمیمیت گیرایش همه آن یک هفته را بر باد داد؛ نمی دانم چطور می شود که با دلم این طور رفتار می کند. انگار نه انگار که دلخوری داشته و داشته ام، زود گذشت می کند و صبر زیادی دارد. چکاچک عقیدتی در من برپا شده که یک سر می گوید سنگین رفتار کن و دیگری می گوید بگذر، او برمی گردد. خودم هم دلم برایش تنگ شده، برای این که باری دیگر بی مهابا نگاهم را در صورتش بچرخانم و او برایم از حافظ و سعدی شعر بگوید. با صدای مرتضی، درونم آتش بس اعلام می شود‌. با تعجب دور و بر را می پایید و می پرسد:" خب کجاست؟ اینجا که نزدیکای خونه‌ی کمیله!" به طول خیابان نگاه می کنم؛ خیلی وقت می شود رنگ و بوی این کوچه ها و خیابان ها را ندیده بودم. یادش بخیر، این چند ماه حکم چندین سال را برایم داشت از بس که مدام اتفاقات زیادی به سرم می آمد. کوچه‌ی نزدیک خیاطی را چراغان کرده بودند انگار که عروسی در پیش است. به مرتضی می گویم نگه دارد، در خیاطی منیره بسته است. یاد منیرخانم و دخترش، گلی می افتم. یاد حسین عاشق پیشه! یکهو یادم می آید و می گویم نکند...؟ ماشین ربان بسته و گل زده ای را می بینم که حسین با کت کراوات زده بیرون می آید. موهایش با یک عالمه روغن بالا نگه داشته و زیر نور آفتاب برق می زند. قیافه اش واقعا خنده دار است! باورم نمی شود همچین روزی من از این خیابان رد شوم! مرتضی با علامت سوال بالا سرش نگاهم می کند و می پرسد: _چیزی شده؟ _زمانی که این خیاطی کار می کردم این پسره طبقه بالا سلمونی داشت. دختر خیاط رو میخواست که نمی دادن بهش، فکر کنم عروسیشونه. عطر نگاهش به مشام دیدگانم می رسد و با لبخند می گوید: _خب خداروشکر، ان شاالله خوشبخت بشن. من میفهمم پسره چه حالی داره. _عه! چه حالی داره؟ 🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗 قسمت132 نفس عمیقی می کشد و با نگاهش در چهره ام پرسه می زند. زمزمه عاشقانه اش در گوشم می پیچد که می خواند:" ساقی به نور باده برافروز جام ما مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما ما در پیاله عکس رخ یار دیده‌ایم ای بی‌خبر ز لذت شرب مدام ما هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق ثبت است بر جریده عالم دوام ما." دستانم را برایش بهم می کوبم و زبان به ستایش اش می گشایم:" آفرین! خیلی قشنگ گفتی." دلم می خواست پیاده شوم و به هردویشان تبریک بگویم اما بال و پرم برای این کار بسته است. ادامه راه را چشمی برایش می گویم که با دیدن کوچه تنگ و جوی آبش به علاوه آن کوچه بن بست یاد آن روز شوم می افتم. با نفس های بریده خودم را به این کوچه کشاندم و از آقایم، ولیعصر(عج) کمک خواستم. آقا هم کرمی در حق منِ حقیر کرد و پیرزنی خوش قلب را به نجاتم فرستاده. عجب روزی بود... مرتضی توی کوچه نگه می دارد و پیاده می شویم. باران رقصان بر سرمان فرود می آید و سریع تر حرکت می کنیم. چشمانش رنگ تردید به خود گرفته و می پرسد:" مطمئنی امنه؟" چشمانم را روی هم می گذارم و می گویم:" خیلی مطمئنم. حالا خودت میبینی!" دوست ندارم از او جلو بیوفتم و هم پای هم به در خانه می رسیم. صدای نفس هایم و آن مرد شاه دوست، توی سرم تلو می خورد. یاد جمله‌ی آخر بی‌صفا می افتم که می گفت اگر به مشکلی خوردم به خانه اش بیایم و امروز هم همان روز بود. درکوب را به دست می گیرم و به در می زنم. چند بار دیگر هم امتحان می کنم که صدای غرغر های بی‌صفا خوشحال می کند و می گوید: _آ اَمون بده خدا پدر آمورزیده. در را که باز می کند لبخندی پهن روی لبش می نشیند و مرا بی هیچ کلامی در آغوش می کشد. بوی گلاب را از آغوشش استشمام می کنم. از هم جدا می شویم که می گوید:" خُبی مادر؟ چیطو شد ازین جا سِر درآوردی؟ آ بیفرما تو." پرده را کنار می کشد که می گویم: _بی‌صفا مهمون دیگه ای هم دارین. کمی با چشمان کم سویش مرا نگاه می کند و بعد کمان لبخندش پر رنگ می شود و لب می زند:" ایشکال نِداره ننه، میهمون حبیب خوداس." مرتضی یا الله گویان وارد می شود، بی‌صفا با او احوال پرسی می کند و من هم می گویم: _شوهرم هستن بی‌صفا. چشمکی می زند که هر دو چشمش بسته است! از کارش می خندم که زیر گوشم زمزمه می کند: _پس شوهِر کردی مادر. آ خوشبخت شید به حق پنج تِن. حوض آبی مثل نگین فیروزه ای میان حیاط می درخشید. گلهای همیشه بهار و نرگس از لاک خود سربرآورده بودند. عطر بهار میان خانه‌‌ی بی صفا جولان می داد و چیزی به رسیدن خودش نمانده بود. بی‌صفا ما را به داخل خانه هدایت می کند و به من که آخر از همه وارد می شوم می گوید: _ آ ننه، درا پیش کن. در را نیمه باز رها می کنم و داخل خانه می شوم. به شیشه های رنگارنگی که پنجره را مزین کرده نگاه می کنم. مرتضی خجالت زده نگاهم می کند و می گوید: _چه پیرزن خوبیه. چه لهجه قشنگی داره، شوهر کجاست؟ _شوهرش فوت شده، تنها زندگی می کنه. _تو از کجا میشناسی شون؟ داستان آن روز را از سیر تا پیازش را تعریف می کنم. بی‌صفا با سینی چای وارد می شود که می دوم و سینی را از دستانش می گیرم. بعد هم دست خودش را می گیرم و کنار پشتی می نشانم، کلی زیر لب دعایم می کند. با لبخندش چهره اش تکمیل می شود و به حرف می آید: _دلم روشن بود ایمروز یکی در این خونه رِ میزِنِد. آخ که دلم تو ای چار دیفالی گرفته بود. خوش آمدی ننه جان، صفا آوریدی برا بی‌صفات. گونه هایم گل می اندازد و با شرم می گویم: _من که همش براتون دردسر میارم. _وا نگو بولونی۱! دری این خونه به رو هِمِ وازه. _این دفعه اومدم سربارتون بشم. اخم غلیظی میان ابروهای سفیدش می نشاند و با غیظ می گوید: _خُبِ خُبِ! چی چی میگوی؟ جف قِدمات رو چیشمم. باوِر کن از وختی که رفتی با خُودوم گفتم برمِگردی. _نمی پرسین چرا؟ _به ما چی؟ من که مُدونم تو کاریت درسته. _خطر داره بی‌صفا. _خطِر یِنی مرگ؟ ینی کوشتن؟ خُ آخِر که میخَم بیمرم، حالا یُخده ثواب کنم بِهتِر نی؟ مرتضی هم خودش را وارد گود گفت و گو می کند و می گوید:" بی‌صفا خانم ما فراری هستیم‌. پناه دادن به ما جرمش مرگه! اعدامه! بی‌صفا از حرف مرتضی خم به ابرویش نیاورد و گفت:" من دیگه عمرِمو کِردم مادر، تو غصه جِوونی تو بخور ." هر سه تایی مان لبخند می زنیم، مرتضی می رود تا تمام دارایی مان که دو ساک است را بیاورد. بی‌صفا خیلی خوشحال است و لحظه ای لبخند، لبانش را رها می کند. یکی از اتاق هایش را به ما می دهد و می گوید تا هر وقت که میخواهیم، می توانیم بمانیم. ______ ۱. به لهجه اصفهانی است به معنای عزیزم. 🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗 قسمت133 هنوز گرد رسیدنمان توی خانه پخش نشده بود که مرتضی قصد رفتن می کند. هنوز هیچی به من نگفته بود، ولی میدانستم خطری تهدیدش می کند. بی توجه به نگاه های بی‌صفا دنبالش می روم و صدایش می زنم‌. انگار ندای قلبم را می شنود که می ایستد، با نگاهش در چشمانم قدم می زند و آشوب نگاهم را می فهمد. عطر لبخندش در رگ های خشکیده از امیدم می پیچد و با آرامش می گوید: _چیزی شده ماهرو خانم؟ چقدر دل تنگ همین یک کلمه بودم. ماهرو خانم... لبخند تلخی روی لبانم جا خشک می می کند و لب می زنم: _کجا میری؟ تو رو خدا مراقب خودت باش! انگار از حرف هایم تعجب می کند، او هم نمی داند در دلم چه می گذرد. از این که نگرانش هستم و بیانش کردم در حیرت به سر می برد که ادامه می دهم: _مگه نمیگی خطرناکه؟ پس نرو. سفیدی پوستش به قرمزی می زند و گلِ لپ هایش رنگ لاله به خود می گیرند. چشمانش جای دیگری را می بیند که بلند تر می گویم:" مگه نمیگی خطرناکه؟" یکهو سرش را پایین می آورد و با نگاهش دلم را زیر و رو می کند. نیم نگاهی به پنجره می اندازد و می گوید: _بی‌صفا داره نگاه میکنه. _خب؟ _خب که هیچی، ولی فکر نمیکنی خیلی اومدی... توی صورتم؟ مغزم هنگ می کند و به فاصله مان دقت می کنم که به اندازه‌ی یک انگشت هم نیست! سریع فاصله می گیرم و به پشت سرم نیم نگاهی می اندازم، بی‌صفا لب پنجره است و خودش را با گلهایش سرگرم می کند. آب دهانم را قورت می دهم و سرم را به طرف مرتضی برمی گردانم و می گویم: _هنوزم داره نگاه میکنه؟ وای خدا اونکه نمیدونه من دارم چی میگم. مرتضی خنده اش گرفته و دندان های سفیدش به بیرون سرک می کشند. حسابی از دور و برم کلافه می شوم و با تشر می پرسم:" به چی میخندی؟" میان خنده اش لب می زند:" به قیافه ات، خیلی جدی بودی بعد که به پشت سرت نگاه کردی کلا وا رفتی!" اخم غلیظی میان ابروهایم می نشانم و می گویم: _کجاش خنده داره؟ دستش را زیر چانه اش می برد و سعی دارد نخندد. لب هایش را ورچیند: _هیچی... خب کاری نداری؟ _کجا میری؟ اینو که میتونی بگی. در حالی که قدم هایش بین من و او فاصله می اندازند، می گوید: _وقتی برگشتم همه چیزو میگم برات. همان جا توی حیاط می ایستم که صدای در، پرده گوشم را اذیت می کند. رویم نمی شود برود داخل و روی تخت گوشه‌ی حیاط می نشینم. توی خودم فرو می روم که دستی گرم روی شانه هایم لانه می کند. سرم را بالا می آورم و با چشمان ریزی که در چین و چروک هایش فرو رفته است، مواجه می شوم. چشمانش دریاست و امواج مهربانی اش به سوی ساحل چشمانم، روی هم می غلتند. کنارم می نشیند و با صدای گرفته ای می گوید: _کوجایی مادر؟ می خَی سِرما بوخوری؟ وَخی بیریم تو خونه، یه چای بِشِت بیدم. بلند می شوم و دنبالش به راه می افتم. پیرزن با آن سن و سال از من تر و فرز تر است و عقب می مانم. وقتی می بیند عقب افتاده ام می گوید: _ چی فِس فِس می کنی ننه، جل باش۱! خودم را جمع می کنم و سریع هم گامش می شوم. دو تا پله امانش را بریده است. صدای زانوهایش بلند می شود که سریع دستانش را می گیرم ؛ یک یاعلی می گوییم و می رویم داخل. صدای قُل قُل کردن سمارو مرا به سمتش می کشاند‌. استکان را روی نعلبکی میگذارم و چای را به داخلش سرازیر می کنم. استکان ها را روی سینی می گذارم و به نشمین می روم و جلوی بی‌صفا می گذارم. _ایشالا از جِوونیت خِیر بیبینی آ ننه. برای شام میرزا قاسمی درست می کنم، ساعت از نه گذشته بود و چشمم به در و دستم به ماهیتابه و گاز است. دیگر کاسه صبرم در حال سریز شدن است. بی‌صفا حالم را درک می کند و کنارم می نشیند و می گوید: _غوصه نخور مادِر، شوهِرِت هر کوجا باشِد برمیگِرده. همان موقع صدای در بلند می شود و با کنار رفتن پرده نفس راحتی می کشم. بی‌صفا زیر گوشم می گوید:" دیدی بِشِت چی چی گوفتم. الِکی خودتو نیگران میکونی وا." بعد هم بلند می شود و می رود. غذایش را برمی دارد و می گوید: _مَنا پیرزن، همین قَز غِذا بَسِمِس. شوما باهم بوخوریدش. نگاه خجالت زده ام را به پایین سُر می دهم. مرتضی یالله گویان وارد می شود. در سردی هوا دانه های عرق روی پیشانی اش نم زده است. دوباره آشوب دلم را به آتش می کشد و جلویش می ایستم و می گویم: _تو که منو کشتی، کجا بودی؟ انگار حرفم را نمی شنود و می پرسد:" سلام. بی‌صفا کجاست؟" خیلی آرام می گویم:" رفت تا راحت باشیم." به طرف اتاق مان می رود و من هم می روم شام را بکشم‌. سینی گرد را روی دستانم می گذارم و به اتاق می روم. مرتضی خسته و کوفته گوشه ای نشسته تا غذا را می آورم لبخند می زند و جلو می آید. بشقابش را پر می کنم و سبزی را کنارش می گذارم. مشغول می شود و من به غذا خوردن نگاه می کنم. ___ ۱. عجله کن. 🍁نویسنده مبینار (آیة)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اعمال قبل خواب♥️ شبتون مهدوی🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- صبحم بھ طلوعِ - دوستت‌ دارم توست˘˘! - ˼♥️˹ ــــ ـ بِھ‌نٰامَت‌ یا ذالجلال و الاکرام 🌸 ۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
أَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكىٰ وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخاء خدایا تنها پشتیبان و یاری دهنده‌ی ما تویی و شکایت را تنها به درگاه تو می‌آوریم و در سختی و آسانی تنها بر تو اعتماد داریم..♥️! 🌱 @shahidanbabak_mostafa🕊
امـام‌رضـاعلیه‌السلام: هرکس چاره و راهی برای جبران گناهان خودندارد، بسیار بر محمد و آل او صلوات بفرستد؛چرا که صلوات گناهان را نابود میکند..🌿 @shahidanbabak_mostafa🕊