🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗
قسمت144
_ولی اینا که خیلی خطرناکه! تازه تا رنگ کنین طول میکشه. اگه کسی شما رو ببینه چی؟
_نترس! چند نفر هستن که کشیک میدن.
ترس را درونم خفه می کنم تا بر من مسلط نشود.
هنوز به رفتن هایش عادت نکرده ام، هر بار که پایش را بیرون می گذارد احتمال دارد دیگر برنگردد و این ترسِ برنگشتن چیزی نیست که بتوانم با آن سر کنم.
خانه سوت و کور می شود، چیزی نیست که خودم را سرگرم کنم.
توی اتاق ها می گردم که چشمم به چرخ خیاطی قراضهی گوشهی اتاق می خورد.
چرخ را جلو می کشم و به قیاقهی از رنگ و رو رفته اش نگاه می کنم.
بعید می دانم بتوانم با او کاری کنم!
دو شاخه اش را توی پریز کهنه روی دیوار می زنم.
صدای خِرخِر اش توی خانه می پیچد و گوش هایم را آزار می دهد.
سریع از توی پریز بیرونش می کشم و خانه در دریای هموار سکوت غرق می شود.
چند باری امتحانش می کنم تا مطمئن شوم خوب کار می کند، پارچه ها را می آورم و کف اتاق پهن می کنم.
صابون را از توی حمام برمی دارم و طرح دلخواهی رویش می کشم.
با قیچی برش می دهم و هر تکه را زیر چرخ می گذارم.
گاهی چرخ گیر می کند و اعصابم را بهم می ریزد ولی گاه خیلی خوب کار می کند.
صدای در که بلند می شود مثل فنر از جا می پرم و پشت پنجره می ایستم.
بیصفا چادرش را توی هوا می ترکاند و لنگان لنگان به طرف خانه می آید.
از خودم خجالت می کشم که بی اجازه به چرخ خیاطی دست زده ام! انگار گناه بزرگی مرتکب شده ام!
بیصفا آه و ناله کنان وارد می شود و کنار پشتی می نشیند. به زانو اش تشر می زند و با او دعوا می کند.
روغن های پایش را می آورم و پایش را چرب می کند.
با دقت نگاه می کنم و با شرمساری می گویم:
_بیصفا؟ من به چرخ خیاطی توی اون اتاق دست زدم، چیکار کنم؟
بیصفا مشغول ماساژ دادن پایش است و بیخیال می گوید:
_خو وَخی خیاطی کن! می خوای چی بگوم؟
خوشحال می شوم و می پرسم:" یعنی از دستم ناراحت نیستین؟ من بی اجازه بر داشتم؟"
_آهِن قوراضس! به چی درد میخورِد؟ کارِ خُبی کِردی عزیزجون.
غنچه لبانم از هم می شکوفد و بوسه ای به لپ هایش تقدیم می کنم.
ادامهی کار خیاطی را در دست می گیرم، واقعا به خود کفایی رسیده ام! تا سال پیش هیچ کدام از کارهایی که الان یاد دارم و انجام می دهم را یاد نداشتهام.
شاید اگر پارسال به من می گفتند تو سال دیگر چنین و چنان می شوی می خندیدم و باور نمی کردم.
هوا رو به گرمی می رود هر چند که باز سرما پاورچین پاورچین خودش را شب ها به بسترمان می کشاند.
شام را روی تختِ وسط حیاط نی خوریم. با این که باد خنکی می وزد اما ما قصد تسلیم شدن نداریم.
مرتضی از وقتی آمده توی خودش فرو رفته و جز سلام و ممنون چیزی به من نگفته.
بیصفا هم متوجه کم صحبتی او می شود و می پرسد:
_چیطو شده مادرجون؟ چرا حرف نیمیزنی؟
همان طور که با بشقاب پیش رویش ور می رود، گیج می گوید:
_چیزی نیست، فکر کنم از خستگیه.
بعد هم به سختی ادامهی غذایش را می خورد و زود می رود.
من و بیصفا هم چند قدمی با نگاهمان او را همراهی می کنیم.
هم دلخور هستم و هم نگران... چرا مرتضی مرا محرم اسرار خود نمی داند؟ چرا همش حرف هایش را توی خودش نی ریزد؟
بیصفا به خوبی تمام سوالاتم را در نگاهم می خواند و نصیحتم می کند:
_ریحانه! مادِر! زیاد پا پیچش نشی وا. ای مردا هر وقت ای ریختی میشن ینی نیاز به تنهایی دارن. بعد که خلوِتِش تِموم شه خودیش میاد همه چی و کف دستت میزارد. غصه نخوری آ!
دستم را تکان می دهم و با لبخند مصنوعی می گویم:" نه بابا، این چه حرفیه. حواسم هس."
_آ قربون دخترِ چیز فِهم.
با این که توی دلم انگار رخت می شویند، سکوت می کنم.
لباس آبی و بلندی که برای خودم دوختم را به او نشان می دهم و می گویم:
_امروز پاش نشستم تا تموم شد. قشنگه؟
طعم لبخندش فرق داشت و انگار او هم الکی می خندد و می گوید:
_آره خیلی قشنگه. مبارکت باشه.
لباس را تا می کنم و توی ساک می گذارم.
گوشهای خودم را با دفترم سرگرم می کنم به هوای این که بخواهد لب باز کند و چیزی بگوید.
اما زهی خیال باطل! حرف نزد که هیچ صدای نفس هاش هم دیگر به گوشم نمی رسید.
هر چه صبر می کنم و لب می چینم تا چیزی نگویم، نمیشود! آخر کاسهی صبرم پر می شود و می پرسم:
_چیزی شده مرتضی؟ چرا اینقدر تو خودتی؟
انگار صدایم را نمی شنود. به عکس آیت الله خمینی زل زده و لام تا کام چیزی نمی گوید.
صدایم را بالاتر می برم و می پرسم:
_کجایی؟ میفهمی چی میگم؟
سرش را به طرفم می چرخاند و در عالم گیج و منگی دست و پا می زند.
_چی؟ چیزی گفتی؟
_میگم چرا تو خودتی؟ چرا چیزی نمیگی؟
_چی بگم؟
_سه ساعته به اون عکس زل زدی و شامتو ول کردی که بعد چی بگم؟
خب اون چیزیو بگو که توی گلوت گیر کرده. من نباید بدونم؟
🍁نویسنده_مبینار (آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗
قسمت145
دستی به ته ریشش می زند و می گوید:
_چیز خاصی نیست. نگران نباش!
کفرم درآمده! علناً بگوید به تو چه و مرا راحت کند! با این حرف ها که بیشتر اذیت می شوم.
دندان هایم را بهم می سایم و لب می زنم:
_آره، خب بگو نمیخوای بهم بگی، تا اینقدر نپرسم!
چهرهاش عوض می شود و با جدیت می گوید:
_این چه حرفیه؟ من مگه چیز پنهونی دارم باهات؟ نمیدونم چطور بهت بگم...
_راحت! راحت بگو!
تردید عجیبی توی چشمانش موج می زند و بعد از لب گزیدن می گوید:
_یه جایی پیدا کردم که بریم.
چهرهی خندان بیصفا از جلوی ذهنم رد می شود. زن بیچاره چقدر به وجود ما عادت کرده.
چند هفته ای به این خانهی قدیمی عادت کرده ام. یادم می رود نباید به جایی عادت کنم.
با لحنی آغشته به ناراحتی می پرسد:
_تو به بیصفا میگی؟ برای خودشم بهتره که هرچی زودتر بریم.
سری تکان می دهم و حرفش را تایید می کنم. با اینکه برایم سخت است اما قبول می کنم.
_کی میریم؟
_فردا صبح.
_صبح؟؟ چه زود! چرا الان میگی؟
سرش را از روی برگهدفترش بالا می گیرد و می گوید:
_خب گفتم که زود بریم. تو نمیدونی ولی من که رفت و آمد دارم میفهمم چقدر اوضاع خرابه.
دیروز با یکی اعلامیه پخش میکنی فردا خبر دستگیری شو بهت میرسونن.
ته دلم از گفته هایش خالی می شود. با ترس به چهره اش نگاه می کنم و می گویم:
_تو نمیترسی؟ من میترسم ازین که دستگیرت کنن. میبینی که از داییم هنوز خبری نشده، شنیدم هر کیو بگیرن یواش سر به نیستش میکنن. مرتضی! من...
نگاهم نمدار می شود و کاسهی بغضم می ترکد. دلم نمی خواهد دلش را بلرزانم و مانع مبارزه اش شوم اما دست خودم نیست!
صورتش را به طرفی کرده و نگاهم نمی کند. به خودم نهیب میزنم که من هم یک مجاهد هستم پس نباید در راه خدا از چیزی بترسم جز خشم خودش.
من باید همراه او در این مسیر باشم نه رفیق نیمه راه!
من مگر دنبال شوهر بودم که با او ازدواج کردم؟ مگر یادم رفته که هم پا می خواستم که از مبارزه نترسد؟
حالا که هم عقیده ام هستیم پس چرا ته دلش را بلرزانم؟
بلند می شوم و کنارش می نشینم. با این که هنوز دلم آرام نگرفته به او می گویم:
_مرتضی! ببخش منو. من نباید اون حرفا رو میزدم، باید خوشبین باشیم تازه هر چی هم خدا بخواد همون میشه.
اگه... اگه دلتو لرزوندم معذرت میخوام ولی بدون تا آخر این راه باهاتم. تو خوشی و ناخوشی!
چهره اش را رو به من می کند و با لبخندش ترس را از خانه دلم می تکاند.
_میدونم... تو ثابت کردی که همراهمی ولی خب واقعیت همینه. مگه نگفتی این انقلاب نیاز به خون داره تا تثبیتش کنه؟ من تازه حقیقتو فهمیدم و خیلی مونده جبرانِ اشتباهاتم رو بکنم.
من تازه به چشمهی پاکی رسیدم و خیلی تشنمه! روح من تشنه اس و آب حقیقت میخوام.
شدم مثل تو که وقتی سخنرانی گوش میدی حواس و روحتو به اون می بازی. تا حالا چند باری دیدمتو فقط نگاه کردم.
این امید واقعی و ایمان رو هیچ کس توی سازمان به ما نمیده! اونا برای مردن به ما امید میدن در حالی که آیت الله خمینی برای مردن ما رو نمیخواد! اون امید فردا رو بهمون میده... یه امید که اگه همه مون پشت هم باشیم خیلی زود بهس می رسیم. چی ازین بهتر؟
انگار گل امید او هر روز بیشتر و بیشتر رشد می کند.
از حرف هایش من جان می گیرم و با انرژی تمام حرف هایش را تایید می کنم.
دفترم را برمی دارم که با ذوق می گوید:
_میشه یه نگاهی بهش بندازم؟ خیلی دوست دارم ببینم چی نوشتی.
چون بعضی خاطره ها خصوصی ست و در حقیقت راز دلم را گفته ام از جمله ماجرای انگشتر، زیاد راضی نیستم ولی می گویم:
_باشه ولی بهت میگم کجا رو بخونی.
خیلی خوشحال می شود. دفتر را به دستش می دهم و آهسته و تک تک کلمات را از نگاهش می گذراند.
زیر چشمی نگاهش می کنم تا عکس العملش را ببینم.
_ببخشید که به قلم تو نمیرسه!
_اتفاقا قلمتو چون خالصه و هیچ آموزشی نداره از لحاظ ادبی بهتره. یعنی.... چطور بگم؟ خاص خودته! یه فرمول نیست که مثل بقیه بشه.
چند صفحه ای میخواند و به دستم می دهد. کلی تشویقم می کند و می گوید کار خوبی می کنم.
مثل هر شب تشک ها را جلوی پنجره می گذارم تا از تماشای ماه محروم نشویم.
صبح در حالی که سعی دارم به بیصفا ماجرا را بگویم اما نمی شود!
یا من دلش را ندارم یا وقتی جرئتش را پیدا می کنم نمی شود!
سر سفره می نشینیم. همان طور که چایم را هم می زنم، نگاهم به بیصفاست.
متوجه نگاه سنگینم می شود و می گوید:
_چیزی میخوای بِگوی؟
_نه... یعنی چیزه.
_خو بگوی دختِر! کِچلم کردی.
کمی از چای را می خورم و نیم نگاهی هم به مرتضی می اندازم.
آخر سر دل به دریا می زنم و می گویم:
_بیصفا ما باید ازین جا بریم.
🍁نویسنده مبینار (آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
- صبحم بھ طلوعِ
- دوستت دارم توست˘˘!
- ˼#ایهاالعزیزقلبم♥️˹
#ذکرروزشنبه
بِھنٰامَت یارب العالمین 🌺
۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
#روزانهــ
زیارت عاشورا
به نیابت از شهید#محمدجهانآرا ♥
Ali-Fani-Ziyarat-Ashoura.mp3
11.65M
#روزانهــ
زیارت عاشورا
به نیابت از شهید#محمدجهانآرا ♥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلخستہ و گوشہگیر، دلتنگ و ملول
دور از تو نفس چہ کار آید ما را؟!
#امام_زمان
@shahidanbabak_mostafa🕊
در اردوها شب ها بیشتر به استراحت میگذرد و شوخی و خنده، اما محسن می نشست وسط چادر و شروع میکرد به دعا خواندن بقیه را هم به توسل وا میداشت غیر از آن همیشه او را
در گوشه ای با قرآن جیبی اش می دیدی
این جمله از زبانش نمیافتاد:
خدا رو بچسبید...
#شهیدمحسن_حججی
@shahidanbabak_mostafa🕊
#حدیث_روزانه
#پيامبر خدا: إنَّ لِلْقُلُوبِ صَدَأً كَصَدَإِ اَلنُّحَاسِ فَاجْلُوهَا بِالاِسْتِغْفَارِ
دلها نيز، همچون مس، زنگار مى بندد، پس آنها را با استغفار صيقل دهيد.
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگرازدولتِوصلِتومرانیستنصیب،
گهگاهیبهنگاهیدلِمنرا
دَریاب . . 🤍
#شهیدمصطفیصدرزاده
@shahidanbabak_mostafa🕊
بعـدازپـٰایانهرنمـٰازوقتۍسَـربہسجـده
مۍگذاریدمُـرورۍبَراعمـٰالصبـحتـٰاشـب
خودبیـٰاندازید...!
‹آیـٰاڪارمـٰانبراۍرضـٰاۍخدابوده..؟›
#شھیـدابراهیـمهمـت🌸
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عجیبهدنیابهاینناچیزی
تونستهبایهلذتسادهوناچیز
بزرگیوعظمتخداروازیادمونببره!
#قولخودمون
#بهکجاداریممیرسیم
@shahidanbabak_mostafa🕊
#اندکیتفکر
هر پرهیزکاری گذشته ای دارد و
هر گناهکاری آینده ای،
در تاریکی همه ی ما شبیه یکدیگریم
محتاط باشیم
درسرزنش و قضاوت کردن دیگران
وقتی نه از دیروز او خبرداریم،
نه از فردای خودمان🙂!
@shahidanbabak_mostafa🕊
این وصیتنامه شهید هم جالب بود، مقایسه ڪنید با ڪسانی ڪه تو ڪاخ ها دارن زندگی میڪنن!💔
#شهیدانهـ
@shahidanbabak_mostafa🕊
#تلنگر
رفــیق!😉
وقتی به دلت میفته که برگـردی!
وقتی شوق پیدا میکنی برای ترک گناه
همش کار خداست...!🙂
مگه میشه خدایــی که شوق توبه
رو به دلت انداخته؛
نبخــشه..♥️!
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
« سیدنا
سینه ما به تنگ آمده
خواسته ما را اجابت کنید
ما بچه های ایران
ما بچه های زنجان
جوونای هیأت ثارالله
سربندهامون آمادهست
آماده ایم در کنار برادرانمون
جلوی ابن سرطان صهی..ون بایستیم
و از زمین محوشون کنیم.»
"هیأت ثارالله زنجان"
#حاج_مهدی_رسولی
#سید_حسن_نصرالله
@shahidanbabak_mostafa🕊
مداحی_آنلاین_نسل_سلمان_حسین_طاهری.mp3
8.51M
وای اگر خامنهای حکم جهادم
#سید_حسن_نصرالله
#حماسی
#مرگ_بر_اسرائیل🇵🇸🇮🇷✊
#مرگ_بر_آمریکا🇵🇸🇮🇷✊
#حسین_طاهری🎙
@shahidanbabak_mostafa🕊
⭕️ پیام مهم رهبر انقلاب اسلامی درباره قضایای اخیر لبنان
حضرت آیتالله خامنهای رهبر انقلاب اسلامی درباره قضایای اخیر لبنان پیام مهمی صادر کردند.
📝 متن پیام رهبر انقلاب به این شرح است:
✏️ بسم الله الرحمن الرحيم
کشتار مردم بیدفاع در لبنان از سوئی بار دیگر خوی درندگی سگ هار صهیونیست را برای همه آشکار کرد، و از سوئی کوتهنظری و سیاست ابلهانهی سران رژیم غاصب را به اثبات رساند. باند ترور حاکم بر رژیم صهیونیست از جنگ جنایتکارانهی یک سالهی خود در غزه درس نگرفتند و نتوانستند بفهمند که کشتار دستجمعی زنان و کودکان و مردم غیر نظامی نمیتواند در ساخت مستحکم سازمان مقاومت اثر بگذارد و آن را از پا بیندازد. اکنون همان سیاست حماقتآمیز را در لبنان میآزمایند. جنایتکاران صهیونیست بدانند که بسیار کوچکتر از آنند که به ساخت مستحکم حزبالله لبنان صدمهی مهمی وارد کنند. همهی نیروی مقاومت منطقه در کنار حزبالله و پشتیبان آن است. سرنوشت این منطقه را نیروهای مقاومت و در رأس آنان حزبالله سرافراز رقم خواهد زد. مردم لبنان فراموش نکردهاند که در روزگاری نظامیان رژیم غاصب تا بیروت را زیر چکمه قرار میدادند، این حزبالله بود که پای آنان را قطع کرد و لبنان را عزیز و سربلند ساخت. امروز هم لبنان به حول و قوهی الهی دشمن متجاوز و خبیث و روسیاه را پشیمان خواهد کرد. بر همهی مسلمانان فرض است که با امکانات خود در کنار مردم لبنان و حزبالله سرافراز بایستند و در رویارویی با رژیم غاصب و ظالم و خبیث آن را یاری کنند.
والسلام على عباد الله الصالحين
سید علی خامنهای
۷ مهر ۱۴۰۳
@shahidanbabak_mostafa🕊
#واجب (یا فرض یا فریضه) در لغت به معنای لازم، ناگریز و حتمی است.