🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗
قسمت177
دود از کله ام بلند می شود. مگر آدم اینقدر خبیث می شود؟
خدایا واقعا این ها ذاتشان خوب بوده؟
هیچ پولی در بساط ندارم و خرج خودم را بدون مرتضی باید با قناعت بدهم که آن هم سیصد تومان نمی شود.
دستم را زیر چادرم می برم تا گردنبندم را درآورم.
این گردبند را مرتضی در گردنم انداخته بود و دل کندن ازش واقعا سخت است.
اما وقتی به بانویی فکر می کنم که لباس عروسی اش را شب عروسی به گدا می بخشد ایمان می آورم که کارم درست است.
گردبند طلایم که ارزشش دها برابر کرایه است را درمی آورم و جلوی صورتم می گیرم.
بدجور در نور برق می زند اما وسوسه را کنار می گذارم و می گویم:
_این گردنبد ارزشش از سیصد تومن تو بیشتره من اینو میدم که کرایه چندین ماهشونم نگیری. البته با تعهد کتبی!
برگه را امضا می کند و تعهد می دهد.
تا میخواهم گردبند را میان دستان پهنش بگذارم صدایی مرا منع می کند.
نرجس است!
_چیکار میکنی؟ ما که واقعا کوچیک شدیم. بسه!
عیبمون رو به چشم دیدیم. همسایه ها!
من به این زن باور دارم و فکر کنم شما هم با دیدن این کار فهمیدین اون چقدر درسته. من هم میخوام بهش کمک کنم.
بعد پولی را از گوشهی روسری اش در می آورد و به دستم می دهد.
صدای دیگری بلند می شود و ندای کمک می دهد.
دیگری النگو اش را در می آورد و یکی پول می گذارد.
خلاصه آن قدر پول جمع می شود که می شود چندین خانه اجاره کرد!
لبخندی روی لبم نقش می بندد و زن و بچه هایش هم از خوشحالی روی پاهایشان بند نمی شوند.
پول مرد را به دستش می دهم و با خواری از محله خارج می شود.
بعد هم چند تومانی به خود زن می دهم تا بتواند خود و بچه هایش را سیر کند.
رو به جمعیت می شوم و می گویم:
_من میخوام اگه اجازه بدین این پول ها رو خرج نیازمندهای محله کنیم.
اگه به من اعتماد دارین و امین خودتون میدونین یا علی بگید.
نوای یا علی و خنده عطر کوچه را پر از محبت می کند.
بعد دوره قرآن آن روز با چند نفر می نشینیم و نیازمندها را شناسایی می کنیم.
فردایش گردبندم و طلاها را می فروشم و به پول ها اضافهی شان می کنم.
شب ها بدون این که دیده شود مقدار پول و موادغذایی را دم در خانه ها می گذارم.
با این که بعضی ها می دانند من بانی این خیر هستم اما دوست ندارم کسی مرا ببیند.
پس از روزی خسته کننده به خانه برمی گردم.
توی یخچال نگاه می اندازم و با دیدن خالی بودنش وا می روم.
شکمم بدجور قار و قور می کند. یکی وسوسه ام می کند از پول همسایه ها بردارم و بیرون غذایی بخورم.
شیطان را لعنت می کنم و دلم نمیخواهد مال حرام به بچه ام بدهم.
از پول های کمم تخم مرغ و گوجه می خرم و می خورم.
آن قدر گرسنه هستم که از صد کباب برایم خوشمزه تر است.
از خستگی روی تشک ولو می شوم و خوابم می برد.
صبح با صدای در پلک هایم را کنار می زنم.
چادر سر می کنم و در را باز می کنم. نرجس است با محسن! با دیدن چشمان پف کرده ام می پرسد:
_خواب بودی؟
_آره.
_بدو حاضر شو، امروز ختم قرانه ها! بدو تا سورهی نبا رو شروع نکردن!
جان به تنم برمی گردد و سریع حاضر می شوم.
آن قدر از دوره قرآن استقبال شده که نوبت به من نمی رسد تا مجلس بگیرم.
کنار نرجس می نشینم و درحالی که خانم ها اصرار دارند بالای مجلس بنشینم.
حین قرآن صداهایی به گوشم می رسد که می گوید:
_خدا خیرشون بده. دیشب دیدم میوه برامون آوردن، باورت میشه؟
یک ماهی می شد بچه هام میوه نخورده بودن.
آهی می کشم و دلم می سوزد. با خودم می گویم کاش همیشه این کار ادامه داشته باشد و بتوانم به بقیه محرومان هم کمک کنم.
عزت و احترام همسایه ها مرا خجالت می دهد.
با نرجس از خانه همسایه بیرون می آییم و به سمت خانه می روم.
نرجس اصرار دارد خانهشان بروم اما چون در خانهی خودمان بوی مرتضی پیچیده؛ دلم میخواهد آن جا باشم.
قبول می کند و بعد از خداحافظی به سمت خانه می روم.
با دیدن ظرف خالی از برنج آه می کشم و نیمرو می خورم.
سر سفره هستم که صدایی به گوشم می خورد اول فکر می کنم باد است اما صدا قوی تر می شود و ترس برم می دارد.
به طرف پنجره می روم و چیزی نمی بینم.
در را باز می کنم که چهرهی خبیث شهناز قبض روحم می کند.
با اسلحه ای که در دستش دارد تهدیدم می کند که عقب بروم.
🍁نویسنده مبینار(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗
قسمت178
قبول می کنم و به عقب برمی گردم.
مجبورم می کند روی زمین بنشینم و خودش بالای سرم می ایستد.
آتش کینه در چشمانش شعله ور می شود و می گوید:
_اون روزی که بهت گفتم نمیزارم یه آب خوش از گلوت پایین بره همین امروز بود، خانم دست به خیر!
با خونسردی نگاهش می کنم و لب می زنم:
_اون روزی که توی دانشگاه دیدمت میدونستم پشت حرف حق نایستادی و پشت عقاید سازمان پوشالی ایستادی که اولین آجرش کجه.
با اسلحه اش به دهانم می کوبد و با خشم می غرد:
_مراقب حرف زدنت باش، من سازمانو به اندازهی مرتضی دوست دارم.
راستی میدونم چه معرکه ای تو محله به راه انداختی.
دوره قرآنو کمک به فقرا! همین جوری خودتو تو دل مرتضی جا کردی یا روشش فرق داره؟
تو فقط یاد داری قیافه مظلوما رو بگیری در حالی که اَفعی تو آستینت پرورش میدی.
_تو حق داری اینا رو جادو و جنبل بدونی چون چیزی به نام قلب نداری.
دندان به هم می ساید و مثل گرگی که به شکارش زل زده نگاهم می کند.
_خفه شو! تو چی از عشق میدونی؟
من عاشق مرتضی بودم و تو نزاشتی بهش برسم.
_تو اگه عاشقش بودی خوشبختی شو که میدیدی میرفتی.
_تو حتی نزاشتی بهش احساساتمو بگم!
هر روز سایه تو با تیر میزنم و روزی نیست که برات آرزوی مرگ نکنم.
تو مرتضی رو به کل ازم گرفتی! خوشم اومد!
فقط بگو چجوری از سازمان دورش کردی؟ اون که از من هم به کار مبارزاتی مصمم تر بود؟
پایش را روی پشتی می گذارد و با خودش می گوید:" آره تو! تو بودی!"
بعد هم اسلحه اش را به طرفم می گیرد و می گوید:
_جهان باید از وجودت پاک بشه.
تو و امثال تو به جهان سوم تعلق دارین و باید راهی جهان آخرت بشین.
شما چی میفهمین انقلاب چیه؟ شما یه مشت ترسو هستین که پشت مردم خودتونو قایم کردین.
توهین هایش برایم سخت تر از اسلحه ایست که مقابلم گرفته.
سعی می کنم تن صدایم را حفظ کنم و می گویم:
_دست پر جنگیدن هنر نیست! با اسلحه میشه آدم کشت اما با کاغذ قلم میشه تفکر زنده کرد.
هزار انسان که تفکر یکسان دارن و مثل یک روح بزرگ هستن. چه فرقی بین شما و امپریالیسم هست وقتی که توی دستای هر دوی شما اسلحه است و ورد زبونتون تهدید!
_خوب بلدی قصه بهم ببافی ولی من گوشم پره ازین قصه ها.
الان میکشمت تا تفکرت هم باهات به جهنم بره! تو اندازهی یک پشه توی این جهان ارزش نداری!
چشمانم را می بندم و نفس عمیق می کشم.
گویی لحظهی وصال عاشق و معشوق فرا رسیده و به دست یک خائن قرار است به وصال برسم.
اشهدم را زیر لب می خوانم و دلم برایم بچه و مرتضی می سوزد.
چشمانم را باز می کنم و میبینم دستانش به لرزه افتاده و نمی تواند ماشه را بکشد.
خوب توی چشمانش زل می زنم و می پرسم:" خب چرا منو نمیکشی؟"
_شما چه جونورایی هستین! التماس کن! زجه بزن، من میخوام تو رو بکشم.
پوزخندی تحویلش می دهم و می گویم:
_جایی که ارزش التماس کردن داره فقط محضر خدا برای استغفاره.
اگر جای دیگه حتی برای جونت چک و چونه زدی زندگی تو باختی.
_خوب رجز میخونی.... آره درست فهمیدی! من نمیتونم بکشمت چون حقت نیست اینجوری بمیری.
تو باید زجر کش بشی، نباید از درد یک گلوله بمیری.
به طرف در خانه می رود و داد می زند:
_منتظر باش.
در را بهم می کوبد و شیشه ها به لرزه در می آیند.
نفسم را با شدت بیرون می دهم و به سجده می روم. تهدیدش بدجور ذهنم را بهم پیچیده.
دروغ است اگر بگویم نترسیده ام.
چادر سر می کنم تا قضیه را به مرتضی بگویم اما من شماره ای از او ندارم!
یکهو به یاد سید رضا می افتم و می گویم حتما او می تواند بهش خبر دهد.
چادر سر می کنم و به خانهی خانم مومنی می روم تا از تلفن شان استفاده کنم.
دستم را توی سوراخ های تلفن می برم و هر شماره را می کشم.
صدای بوق توی سرم می پیچد و به خودم می آیم.
حساب و کتاب می کنم و می گویم اگر مرتضی را الکی نگران کنم چه؟ او حتما برمی گردد تهران و شاید دیگر انگیزه ای برای کار نداشته باشد.
از کجا معلوم تهدید شهناز واقعی باشد؟
او مثل طبل تو خالیست. اگر میخواست کاری کند چرا تا حالا نکرده؟
تلفن را به سر جایش برمی گردانم و از اتاقشان بیرون می شوم.
خانم مومنی جلویم می آید و می پرسد:
_چی شده؟ تلفن کردی؟
گیج هستم و با اشارهی دست می گویم نه.
از خانه شان بیرون می آیم و که حرفی توی دلم می نشیند.
🍁نویسنده مبینار(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗
قسمت179
برمی گردم و توی چشمان قهوه ای اش نگاه می کنم.
آب دهانم را قورت می دهم و می گویم:
_خانم مومنی، من اگه مشکلی برام پیش اومد...
نمی گذارد ادامه بدهم و وسط حرف می گوید:
_این چه حرفیه؟
سرم را به علامت منفی تکان می دهم و ادامه می دهم:
_وایستین حرفمو بزنم، منم آدمم و احتمال داره اتفاقی برام بیوفته ولی شما جلسه های روز دوشنبه رو یادت نره!
حتما حتما با خانم ها جمع بشین و تحلیل کنین. از برنامهی تظاهرات هم جا نموند.
دستش را روی شانه ام می گذارد و می گوید:
_ان شاالله که اتفاقی پیش نیاد ولی چشم. برو به سلامت.
باری از روی دوشم برداشته شده بود.
سفره را جمع می کنم و سجاده را رو به قبله پهن می کنم و با چادر می نشینم.
دستانم را بالا می آورم و با بغض می گویم:
_خدایا نمیگم خستم نه ولی بهم انرژی بده تا بتونم تحمل کنم.
کمی با خدا درد و دل می کنم و وقتی سر بلند می کنم میفهمم غروب شده.
تجدید وضو می کنم و برای نماز مغرب آماده می شوم.
توی نماز سایه ای می بینم که از دیوار های حیاط می رود.
عجله نمی کنم و بعد نماز بلند می شوم و پرده را کنار می زنم.
با دیدن مردهای درشت هیکل و کراوات زده مطمئن می شوم ساواکی هستند.
راه فراری نیست و توی حیاط هستند و فکری به سرم می زند.
شنیده ام در زندان هر چیز به عنوان حجاب را می گیرند و می روم و هر چه لباس می توانم روی هم می پوشم.
با صدای در چادر سیاهم را سر می کنم و بیرون می روم.
مردی خشمناک نگاهم می کند و سیگارش را روی فرش خاموش می کنم.
چشم غره می روم و می گویم:
_چه خبره؟ خجالت نمیکشید بدون اجازه وارد حریم آدم میشین؟
پوزخندی تحویلم می دهد و می گوید:
_حرف نزن خرابکاره بیشعور! با زبون خوش راه بیوفت بریم.
_کجا؟
_تفریح! کجا میخوای بری؟ گمشو زندان!
چادرم را تا روی پیشانی ام می کشم و می پرسم:
_مگه چیکار کردم؟ مدرکتون کو؟
_خفه شو!
دستم را می گیرد و از پله ها پرت می کند.
کمرم خورد می شود و آه می کشم. دست به زمین می گیرم و با ذکر یا فاطمه(س) بلند می شوم.
آن قدر قدرت دارد که احساس می کنم تمام استخوان هایم خورد شده.
گرد و غبار روی چادرم می نشیند. خم می شوم تا خاک را دور کنم و به چادر بی احترامی نشود.
خانه را بهم می ریزند و من را گوشه ای نگه می دارند. سعی می کنم به باغچه نگاهم نکنم و بویی نبرند.
سرم را بالا می گیرم و تلاش دارم مثل آقامصطفی رفتار کنم.
همان مرد خشمناک نزدیکم می شود. دهانش را نزدیک صورتم می آورد و از بوی سیگار سرفه می کنم.
فحش رکیکی به من می دهد و عکس آیت الله خمینی را نشانم می دهد.
سرم داد می زند:
_این چیه؟
خونسرد به عکس اشاره می کنم و می گویم:
_عکس عالم شیعهاست. آیت الله خمینی هستن، عجبیه نمیشناسین!
خون، خونش را می خورد و می گوید:
_هه! خیلی خندیدم. پس بگو کدوم طرفی هستی.
ببرینش تا مثل سگ حرف بزنه.
_درست حرف بزن آقا، من توهینی به شما نکردم.
خفه شو ای حوالهی گوش هایم می کند.
از صدای شکستن وسایل همسایه ها جمع می شوند.
نرجس خاتون با نگرانی بقیه را کنار می زند و با دیدن من هینی می کشد.
اشک می ریزد و می گوید:
_چیکار کردی؟ نگفتم این کارا عاقبت نداره؟
اخم می کنم و می گویم:
_نرجس جان، میخوای دشمن شاد کنی؟ من از کاری که کردم پشیمون نیستم.
اینا رحم و مروت ندارن و شاید پولای تو خونه رو بالا بکشن. پولا رو بگیرین و خرج نیازمندا کنین. نبینم سفره ای توی این محله خالی باشه!
به خانم مومنی هم بگو سفارشم رو فراموش نکنه. اگه ازین اسارت برگشتم که هیچی وگرنه حلالم کن.
به مرتضی سلامم رو برسون و بگو بخاطر من خودشو فدا نکنه.
اشکی از گوشهی چشمش سر می خورد.
دست می برم تا اشکش را پاک کنم که مردی دستم را می کشد.
نرجس فریاد می زند و می گوید:
_چی میخوای ازش بی شرف؟ دستشو نکش!
مرد به نرجس می توپد. بغضم را قورت می دهم و به همگی نگاه می اندازم.
چند نفری هم حرف نرجس را می زنند و خواستار آزادی ام هستند.
مرد خشمناک به مردهای دیگر دستور می دهند تا سریع تر مرا ببرند.
مطمئنم کار شهناز است؛ او مرا لو داد تا به حساب خودش در زندان ضدخرابکاری زجرکش شوم.
توی ماشین می نشینم و از شیشه آخرین نگاه را می اندازم.
اشک ها می ریزد و دنبال ماشین می دود.
لب می گزم تا شیشهی بغضم نشکند.
دو مرد هیکلی کنارم نشسته اند و تن شان به من می خورد و حالم بهم می خورد.
هر چه جمع و جور می نشینم باز جایشان را بیشتر می کنند.
🍁نویسنده_مبینار(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
- صبحم بھ طلوعِ
- دوستت دارم توست˘˘!
- ˼#ایهاالعزیزقلبم♥️˹
#ذکرروزسه_شنبه
ـ بِھنٰامَت یا ارحم الراحمین 🌸
۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-هرلذتیڪه...
-لذتدیدارتـــونمیشود😍🤍✨
#اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج
@shahidanbabak_mostafa🕊
#حدیث_روزانهـ
#امیرالمؤمنین_علےعلیہالسلام:
بدان که ریز و درشت کارهایت تابع نماز تو است.!🙂👌🏻
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
+یہپسرخوشقدوبالادادیمیہپلاڪگرفتیم
- منصفانهبودمادرجاننه؟
+نه..منپلاڪهمنمیخواستم🕊🍁
#شهیدمصطفےصدرزاده
@shahidanbabak_mostafa🕊
یافته هایت را با باخته هایت مقایسه کن؛
اگر #خدا را یافتی هرچه باختی مهم نیست! 🙃✨
#خداجونم
@shahidanbabak_mostafa🕊
•آخرین شام را که داشتیم با هم میخوردیم، سر سفره از من پرسید: اگه شهید بشم، چی کار میکنی؟
گفتم: منم مثل بقیه همسران شهدا، مگه اونا چی کار میکنن؟ خدا به هممون صبر میده. گفت: امکانش هست مثل فاطمه زهرا (سلام الله علیها) مفقود بشم و جنازم برنگرده. خندیدم و گفتم: این جوری اجرش بیشتره، خدا یه ثوابی هم واسه چشم انتظاریمون مینویسه.
"راوی:همسر شهید"
#شهیدمفقودالاثریوسفسجودی
@shahidanbabak_mostafa🕊
میگفت↓
میدونیفرقبی#نمازباشیطانچیه؟!
شیطانبهآدمسجدهنکرد
بینمازبه#خداسجدهنمیکنه..💔🖐🏻
+وایبهحالمونکهگاهیازشیطانهم
بدتریم!!!😓💔
@shahidanbabak_mostafa🕊
حاجی کاش ما ھم مثل شما
وسطِ گرفتاری هامون به جای
نا امیدی یه لبخند میزدیم
و با اطمینان میگفتیم
یَقین کُله خِیر ...🙂❤️🩹✨
#حاجقاسمسلیمانی
@shahidanbabak_mostafa🕊
30.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با هر کسی رفیق بشوی..
شکل و فرم آن را میگیری
فکرش را بکن...!
اگر با شھدا رفیق شَوی
چه زیبا شکل میگیری...🥲✨
#شهیدبابڪنورۍهریس
@shahidanbabak_mostafa🕊
آسمـٰانےمیشوم !
وقتینگاھتمیکنـم . . .
ایتمـٰاشآیےترینمخلوق
خاکےدرزمین..🙂🫀
#حضرتِمـٰاه
#رهبرآنهـ
@shahidanbabak_mostafa🕊
#امیرالمؤمنین_علےعلیہالسلام:
به خدا سوگند#یادمرگ است که من را از سرگرمیها و بازیهایِ دنیا بازمیدارد.
@shahidanbabak_mostafa🕊
4_5864078394378947355(1).mp3
6.13M
#مداحی
قلبم گرفتارت ..
کربلایی پیام کیانی 🎤