eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
5.8هزار دنبال‌کننده
26.4هزار عکس
11.4هزار ویدیو
49 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 «کپی‌حلاله» تبادل،تبلیغ👇 @M721400
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام .. سلامت باشید ممنون از لطفتون 🌸 دلیل خلقت شما چیه ؟؟ چرا اصلا به این دنیا اومدین و هدف اینکه خدا شما رو به دنیا کشونده چیه ؟؟ جواب درستش اینه برای رسیدن به تکامل و کمال یعنی خدا انسان ها رو مورد آزمایش در این دنیا قرار میده محک میزنه ایمان بنده هاش رو . و همچی هم به دست خوده انسان قرار داده کتاب قرآن راهنمای شماست که دستور داده اینکارا رو انجام دادی این پاداشت هست یعنی راحتی آخرت و دنیای همیشگی . گناه هم کردی جایگاهت اینجا .. بعد اینکه خداوند از روح خودش درون انسان دمیده و میگه انسان اشرف مخلوقات هست برا خودم آفریدم ! شما اگه نماز بخونی به واجبات عمل کنی روح شما در آرامش هست و اگر هم دوری کنی از خدا روح شما آرامش نداره و به راحتی کم کم از خدا دور میشی گناه انباشته میشه تا جایی که خدا رو کلا فراموش میکنی و دنیا پرست میشی و بی تفاوت از همچی! اگر الان با این حال اذیت میشی یعنی اینکه شما هنوز خدا درونت حس میشه پس برگرد و بدون چیکار باید کنی که آرامش رو به خودت برگردونی .. فرصت رو از دست نده دنیا مث این میمونه مث معدن طلاست هر چقد بیشتر جمع کنی بیشتر باارزش تر میشی ! انسان زمانی خوب میشه که خودش رو پیدا کنه و دیگران رو از ذهنش بیرون کنه برای خودش و خدا زندگی کنه🌸
نوشته بود خدا با اون عظمتش میگه: أنَا جَلیٖسُ، مَنْ جٰالَسَنِیٖ من همنشین کسی هستم که با من بشینه! انگار خدا داره دنبال یه رفیقِ ناب میگرده: یارفیقَ مَن لا رفیقَ لَهُ! چقدر منِ حقیر رو تحویل میگیری آخه؟! 💞 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.. ♥! _پارت هشتاد و دوم وسط هال نشسته و زل زده بودی به عکس ابوحامد. _کجایی آقا مصطفی؟ _دیدی حاج حسین چطور به عکس ابوحامد نگاه می‌کرد؟ _ خب مقصود؟ _ دیدی چه سبک رفت..! _خب؟ _ خوب اون بار باید میموند.. اما از کجا معلوم این بار.. و _نفوس بد نزن مرد! بلند شو بریم تا خیابونا شلوغ نشده، برای روز مادر خریدامون رو بکنیم. همانطور خیره به عکس سر تکان دادی:« باشه. اما باید برم و بیام!» _کجا؟ کی؟ نگاهت را از عکس کندی بلند شدی و لباس پوشیدی. _ ناهار آبگوشت گذاشتم‌ها. زود برگرد! _باشه! همیشه دوست داشتی آب و گوشت آبگوشت جدا باشد. گوشت را کوبیدم و آماده گذاشتم. نان سنگک، سبزی خوردن، پیاز ترشی، و پارچ لبالب دوغ. در زدند و خاله و برادرم آمدند. سفره را انداختم و این دست آن دست کردم که برسی. ساعت ۲ شد و نان‌ها بیات و سبزی خوردن کمی پلاسیده. زنگ زدم:«کجایی آقا مصطفی؟ مهمان هم رسید ولی هنوز ناهار نخوردیم!» _ شما بخورین من میام! _ تا تو نیایی من لب نمی‌زنم! _لج نکن خانم! بخور! غذای خاله و برادرم را دادم. اما خودم لب نزدم. عصر شد و نیامدی زنگ زدی. _ کجایی تو اصلاً؟ _کارم طول کشید شاید کمی دیرتر بیام! ساعت ۵:۲۰ با گوشی دوستت پیام دادی:«مرا ببخش عزیزم. توی پروازم و تا چند روز آینده هم نمی‌تونم باهات تماس داشته باشم!» از جایی که نشسته بودم بلند شدم و مثل دیوانه‌ها دور خودم می‌چرخیدم:« وای حالا چیکار کنم؟ اگه دردم بگیره اگه بچه به دنیا بیاد؟ پس حاج حسین چی می‌گفت؟ مگه نگفت مصطفی می‌مونه تا بچتون به دنیا بیاد؟ اگه تو بیمارستان نباشه دیوونه می‌شم به خدا آقا مصطفی!» چهار طرف سفره را گرفتم و انداختم داخل ظرفشویی. ظرف‌های غذا را هم روی آن. نشستم روی مبل و یک دل سیر گریه کردم. خاله و برادرم مانده بودند چه کنند. اما آنها هیچ کاری نمی‌توانستند بکنند؛ درست مثل تو که نبودی! روایت فتح_نویسنده: راضیه‌ تجار
.. ♥! _پارت هشتاد و سوم از فردای آن روز کار من شده بود زنگ زدن به تو:« آقا مصطفی تو رو به خدا برای زایمانم خودتو برسون!» _به فرماندم گفتم. برمی‌گردم سمیه. برمی‌گردم! _نیست که برای غربالگریا و برای دکتر رفتنام نبودی؟ _ نگو سمیه. ناراحت میشم! _ دل من رو شکستی آقا مصطفی! _ ببخش سمیه. اما لازمه که اینجا باشم! _ آره دیگه من ته خطم! _ تلخی نکن خانومم.. روزها از پی هم می‌گذشتند. اما از تو خبری نبود. یک روز که زنگ زدی، دو نفر از دوستانم خانه مان بودند. صدای خنده‌شان را که شنیدی گفتی:« به تو حسودیم میشه. به اینکه دوستای خیلی خوبی داری!» _ تو هم که دوستای خیلی خوبی داری! _ خدا را شکر. من خوشحالم که دوستات کنارت هستند. _ولی من دوست داشتم الان کنار تو بودم! _ بابا تو از صدای رعد و برق می‌ترسی، چطور می‌خواستی اینجا باشی و صدای انفجارا رو تاب بیاری؟ _ وقتی تو باشی ترس معنا نداره! خندیدی. از همان خنده‌های بلند کودکانه:« جداً! حسابی خوشم اومد. اما گوش کن ممکنه دو سه روزی گوشیم خاموش باشه یا آنتن نده، چون جایی هستم که نمی‌تونم صحبت کنم نگران نشی!» _ باشه! گفتم باشه. ولی با رفتن دوستانم ترس و نگرانی سراغم آمد: نکنه عملیات باشه! فردای آن روز بود که رفتم خانه مامانم. همیشه در تنهایی به خانه او پناه می‌بردم. ساعت ۶ عصر بود که خانم بادپا زنگ زد:« از آقا مصطفی خبر دارید؟» _ چند روزیه که رفته دیروز گفت که چند روز آینده نمی‌تونه تماس داشته باشه. _ با حاج حسین که صحبت کردم او هم همین رو گفت. ولی دل من بدجوری شور می‌زنه. کلام خانم بازپا مثل نفت روی آتش باعث شد شعله بکشم . بعد از خداحافظی او در تلگرام برای چند نفر پیغام گذاشتم:« از سید ابراهیم خبر دارین؟» متن نوشته‌هایی را که آمد؛ خواندم: _خوبه! _بی‌خبر نیستیم! _ متاسفانه خبر ندارم. فقط یک نفر نوشته بود:« الان بهتره؟» الان؟ لابد اتفاقی افتاده بود. ساعت‌ها طول کشید تا صدایت را بشنوم. _کجایی آقا مصطفی؟ من که نصف عمر شدم! _خوبم فقط کمی..! _ کمی چی؟ _ از پهلو مجروح شدم. صدایت تلخ بود مایوس بود و غمگین. _مجروحیتت عیب نداره همین که بتونی حرف بزنی خوبه! _ سمیه حاج حسین جا موند! _ کجا؟ چی میگی؟ _برو توی اینترنت جستجو کن ببین خبری ازش هست! _یعنی چی؟ تو نمی‌دونی؟ _ من مجروح شدم. اومد نجاتم بده. خودش مجروح شد. خواستم نجاتش بدم دستش رو گرفته بودم. در حالی که نفربر حرکت می‌کرد دستش را از دستم درآورد. آخ سمیه! رفتم شبکه‌های خبری را گشتم. حاج حسین شهید شده بود. روایت فتح_نویسنده: راضیه‌ تجار
.. ♥! _پارت هشتاد و چهارم شب سیاه بود و طولانی. حاج حسین بادپا سبک رفت و سبک پر کشید. به مامان زنگ زدم آمد و گفتم که تماس گرفته‌ای. صبح هم مادرت آمد. از مجروحیتت خبر داشت:« مصطفی را امروز میارن تهران!» بلند بلند خندیدم. دست‌هایم را به هم زدم و خندیدم:«خداایا پس مصطفی برمی‌گرده. چقدر خوبه دیگه می‌شینه سر جاش و نمیره!» قیافه مادرت هم در هم بود. مامانم مرا کشید داخل آشپزخانه:«خجالت بکش دختر. دل این بنده خدا می‌شکنه!» همان موقع گوشی ام زنگ خورد. یکی از دوستانم بود:« سمیه جان از شوهرت خبر داری؟» _ بله مجروح شده! ولی خوشحالم! مامان عصبانی شد:«دختر. چه بی‌رحمی!» _ بی رحم یا با رحم فرق نمی‌کنه. فقط می‌خوام تو خونه باشه. کنار من و بچه‌هام!» تازه یاد فاطمه افتاده بودم که با دهان باز نگاهم می‌کرد. مادرت چادرش را سر کرد و رفت و کمی بعد هم مامانم. چند ساعت بعد زنگ زدی:«توی پروازم! اما جون من نیا! همون جا مستقیم مرا می‌برن بیمارستان! تا برسم شب میشه!» _ دیوونه می‌شم اگه نیام! زنگ زدم به پدرت. می‌دانستم آمدنت را می‌داند و مجروحیتت را:«بابا شب می‌آیی من رو ببری بیمارستان؟» _ چرا که نه بابا! ساعتی بعد زنگ در به صدا درآمد. پدرت بود که از پشت آیفون گفت:« آقا جون اومدیم دنبالت بریم بیمارستان!» فاطمه را آماده کردم و آمدم پایین ـپدر و مادر داخل ماشین منتظر من نشسته بودند. دو و نیم شب رسیدیم بیمارستان. از جلوی در بیمارستان به گوشی از زنگ زدم: کجایی آقا مصطفی؟ کدوم بخش؟ کدوم طبقه؟» _نگفتم نیا؟! _ باید ببینمت! _صبر کن! انگار یادم رفته بود که پدر و مادرت با من هستند و آنها هم آرزوی دیدارت را دارند. چقدر خودخواه شده بودم! اما در آن لحظه تشنه بودم. تشنه دیدار. چند دقیقه بعد یکی از بچه‌های حراست آمد و ما را برد طبقه پنجم.:«همین جا منتظر باشین. میاریمش بیرون!» ین دو بخش، داخل سالن انتظار بودیم. مردی داشت زمین را تی می‌کشید و بوی وایتکس و بوی دیگری که مثل بوی نم و کهنگی بود، در سرم پیچیده بود. با لباس شیری رنگ بیمارستان آوردنت. بی‌حال و پژمرده و تکیده. وقتی روی نیمکت نقره‌ای نشستی نگاهت کردم و زدم زیر خنده. روبرویت ایستادم و احساس گرما کردم، حتی از آن بدن سرد. نگاهی به پدر و مادرت کردم. پدرت، فاطمه را که روی شانه‌ام خواب بود، گرفت. دستم را گرفتی و مرا بردی آن طرف راهرو و روی صندلی نشاندی و خودت هم کنارم نشستی:« نگران نباش سمیه! حالم خوبه.» در نگاهم چه دیدی که این را گفتی؟ _ می‌بینم که خوبی! تو زنده بودی و همین برای من بس بود. ساعتی حرف زدیم و بعد پدر و مادرت و فاطمه هم به ما پیوستند. البته باز ما دوتا با هم حرف می‌زدیم، با نگاه و با حس. ساعت ۶ صبح بود که از بیمارستان بیرون آمدم به خانه مادرم رفتم. در رختخواب که افتادم از هوش رفتم. چون مطمئن بودم زیر همان آسمانی هستی که من هستم. روایت فتح_نویسنده: راضیه‌ تجار
نمی‌گم شبٺون شهدایے ڪه‌خیریسٺ به‌ڪوتاهی‌شب 🍃🌸 می‌گویم عاقبتتان‌شهدایے ڪه‌خیریست به‌بلندے سرنوشت:) عاقبتتون‌شهدایی♥️ یاعݪۍ✋🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا