eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.3هزار دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
7.3هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ . سلام .. اینجور نیست گرفتاری تو دنیا فانی یعنی اجر و پاداش در دنیای آخرت . اگه مشکلات با پول حل میشد همه بی مشکل بودیم😅 ۲ . نمیدونم باید ببینم من وقت نمیکنم کانال هام چک کنم 😂 ۳ . میگم که شهید شدن مهم نیست کاری برای خدا بی ریا بودن مهم هست شهادت باید دنبال شما باشه نه شما دنبال شهادت
۱ . چون متاسفانه مذهبی های ما همچی رو ول کردن و چسبیدن به شهادت و عمل هم نمیکنن فقط میگن خدا شهادت بده اینکه نشد کار . باید شهید باشی تا شهید بشی یادمون باشه در غیره این هیچ نگیم بهتره ۲ . سلام .. پسر خب مث دختر نیست که ۲۴ ساعت دهانش پره حرف باشه پسرا همینجوری ان وگاهی سکوت میکنن و الکی هم گیر نده شما فقط باهاش راه بیا و خوب باش
۱ . الان مشکل شما مگه چیه !؟ ۲ . محتاجیم به دعا ما از مهدکودک داریم تا ۵۰ سال 😅 ۳ . سلام چشم ۴ . سلام بله ممنون از راهنماییتون
۱ . شما با این ذهنیت فقط خودت میتونی کمک خودت کنی نه جد من معجزه که نمیشه یکم با روحیه باش و توکل کن به خدا ۲ . سلام .. این خب مثال هست ولی قانع کننده نیست برا کسی که میخواد چادری بشه باید فلسفه حجاب رو بدونن و ارزش حجاب رو
۱ . خب میدونم چون آقا ها حوصله ندارند پیام بدن 😂 ۲ . سلام بیا کشیدیم بالا😅 ۳ . بقول مادر بزرگم فتنه نکن 😅 من نگفتم دخترا شهید نمیشن . شما الان درک نمیکنید این خانم که این پیام رو دادن حال روحی خوبی نداشتن و من گفتم شهادت مهم نیست تا خیلی بهش فکر نکنه و حالش بدتر بشه من مثلا گناهکارم و شهید نمیشم . در جواب گفتم شهادت مهم نیست مهم کار برای رضای خداست . و در آخر هم همه میدونیم زن ها اهل حرف زدن هستن توهین نیست شما ذهنتون رو یکم خوب کن
۱ . سلام .. الان وقتش نیست فردا إن شاء الله بعد ۱۰۰۰ تا مگه چه خبره 😕 ۲. هیچی بیکارم ۳ . باش نمیزارم😄 خدا یه پولی به شما بده یه عقل سالمی به من که ازش استفاده کنم تو راه خودش😊
۱ . سلام .. وضو ندارم الان نمیشه ۲ ‌. نه هنوز خم نشده کامل 😅 ۳ . نظرت محترمه به اندازه ای که دستت جلو کسی دراز نباشه
۱ . آره فرق داره متوجه میشم ۲ . چیزی نیست من ناراحت نمیشم اصلا حتی اگه حرفی بهم زده بشه میگذرم و میره ۳ . باشد الان
۱ . بله میدونم و من به دل نمیگیرم اصلا خیلی کم ناراحت میشم ۲ . إن شاء الله از این به بعد موفق باشید و هیچوقت برای خوب شدن دیر نیست و خدا بخشنده و مهربان هست 🌸
خب خسته نباشید إن شاء الله که استفاده برده باشید 🌸 رمان رو بزارم خدمتتون✨
🍎 💠 حدود یک هفته ای از اومدن مامان و بابا به تهران میگذره حالا...حال و روزم خیلی تغییر کرده توی این چند روز خیلی بیرون رفتیم چند بارم با امیرحسین رفتم پارک... روحیم کامل عوض شده بود علی توی زندگی من داشت کم رنگ می شد...دیگه تموم روز توی فکرش نبودم...نمیگم اصلا...ولی خیلی کم بهش فکر می کردم... زندگیم از حالت یک نواختی و خواب آلودگی در اومده بود... کلاس هام هم رو روال عادی بود و تأخیر و غیبت نداشتم...همه چیز داشت خوب پیش می رفت...البته تقریبا... از کلاس داشتم بر می گشتم که با هانیه برخورد کردم... هانیه_اوه اوه خانم کجا با این عجله!!! من_إ سلام هانیه خوبی؟ ایستادیم و شروع به صحبت کردن کردیم... هانیه_قربونت توخوبی؟شاد به نظر میرسی! خندیدم و گفتم: -آره دیگه مامان و بابا اومدن بالاخره... -به سلامتی... بعد با کنایه گفت: -پس علی پر بالاخره!!!!! لب هام لرزید ولی لبخندمو حفظ کردم...و گفتم: -گذشته ها گذشته... بلد خندید و گفت: -پس حالا که گذشته بذار یه چیزی بهت بگم... هیچی نگفتم فقط نگاهش کردم لب هاشو چرخوند یکی از  ابروهاشو انداخت بالا و باحالات تمسخر گفت: -علی ازدواج کرده!!! پلک هام سنگین شد لبخندم کاملا جمع شده بود بغض سنگینی گلومو مورد هجوم قرار داد... سرمو گرفتم بالاو گفتم: -گفتم که...گذشته ها گذشته... بعد سرمو انداختم پایین و به چپو راست چرخوندم و با صدای یواش گفتم: -مبارکه... بعد هم با شونم کوبوندم به شونه ی هانیه و سریع ازش دور شدم... ...
🍎 💠 ❣راوے : علـــــے❣ ❣10ماه بعد...❣ نزدیک یک سالی میشه که از قضیه دوری من از زهرا میگذره... دلم خیلی براش تنگ شده... شاید حالا دستش توی دستای یه نفر دیگه باشه!!! دستمو سفت مشت کردم و دندون هامو روی هم فشار دادم... بعد هم نفس عمیقی کشیدم و وقتی اتوبوس ایستاد پیاده شدم...بعد از حساب کردن کرایه...راه افتادم طرف خونه... تموم طول این مدت من لحظه ای از فکر زهرا بیرون نیومدم... هرکاری کردم برای این که بتونم فراموشش کنم نتونستم... شاید از لحظه های فکر کردن بهش کم کرده باشم اما... هم چنان دوسش دارم... اما باید اینم در نظر بگیرم که اون بدون من شاده...اون دوستم نداره و نخواهد داشت... تموم راه از پیاده شدن اتوبوس تا رسیدن به خونه توی فکر بودم...کاش میتونستم برگردم تهران و هرروز که از خواب پامیشم به عشق زهرا برم جلوی در...تا اون لحظه ای که میره دانشگاه ببینمش... ولی یک ساله که با رویایی این فکرا زندگی میکنم...رسیدم جلوی در خونه کلید رو انداختم و وارد شدم... بابا سرکار بود و مامان طبق معمول بوی غذاهای خوش مزش تا جلوی در می اومد... رفتم داخل خونه و با یه سلام گرم به مامانم خسته نباشید گفتم... مامان رو به من گفت: -پسر گلم تا الان کجا بودی خب نگرانت شدم... -نوکر مامانمم هستم ببخشید نگرانت کردم... مامان خیلی بی مقدمه گفت: -علی؟؟؟ -جانم؟؟ -باید برای کاری بری تهران... من که تازه نشسته بودم روی مبل یهو از جام پریدم چشمام گرد شدو گفتم: -تهران؟؟؟؟؟؟ مامان تکیه داد به گوشه ی دیوارو گفت: -آره تهران... دستمو کشیدم روی سرم و گفتم: -نه...نه...نه نه مامان تهران نه!!! ...