eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.4هزار دنبال‌کننده
20.3هزار عکس
7.1هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹قسـمـت چهـل و ششـم "زهرا" بعد از رفتن محدثه و بعد از شنیدن حرفاش، بغض بدی گلومو گرفته بود. به‌خودم قول داده بودم برای چیزای بی ارزش اشک نریزم اما واقعا حرفای محدثه برام گرون تموم شد. خیلی سنگین بود برام وقتی گفت دایه مهربون تر ازمادر نباش. من وقتی حال دیشبشو دیدم واقعا ازخودم و احساسم بدم اومد چون خواهرم داشت بخاطر مردی که من دوسش داشتم اشک میریخت. چون اونم مثل من،شایدم بیشتر ازمن دوستش داشت. از کارن خیلی دلخور بودم که این بل و بشو رو راه انداخته فقط بخاطر اون دل سنگ مسخره اش. دلی که انگار برای زنده موندن فقط میتپه. کاش دلش به رحم میومد و خواهرمو اذیت نمیکرد.اخه اون دیگه زنشه چطور دلش میاد دلشو بشکنه؟ انقدر باخودم کلنجار رفتم و بغضمو‌خوردم تا آروم شدم.اما آرامش قبل طوفان بود انگار. خودم. مشغول درس خوندن نشون دادم تا کسی فکر نکنه اتفاقی افتاده و از چیزی ناراحتم. بعد که دیدم درس نمیفهمم سی دی قرآنمو گذاشتم تو ضبط و روشنش کردم. واقعا با صوت قرآن دلم آروم میگرفت. کلام خدا با گوشت و‌پوستم عجین شده بود و تا به گوشم میخور بدجور آرومم میکرد. مخصوصا آیه"الا بذکر الله تطمئن القلوب" دستمو‌گذاشتم رو قلبم و چند بار این آیه رو تکرار کردم تا از آخر آروم شدم. ظهر از ساعت۱۲تا۲کلاس داشتم. بدون اینکه چیزی بخورم ساعت۱۱رفتم بیرون و تا دانشگاه یکم پیاده رفتم و یکم با اتوبوس‌. آتنا کلاسا رو نمیومد و به قول بچه ها میپیچوند.منم تک و تنها تو‌کلاس مینشستم و درس رو گوش میدادم و آخرم میرفتم. ظهر خیلی گشنه ام شد برای همین یک ساندویچ از بوفه گرفتم و نصفشو خوردم. بقیشو گذاشتم تو کیفم و رفتم بیرون دانشگاه‌. بادیدن کارن دم در دانشگاه نزدیک بود از تعجب شاخ دربیارم. چرا اومده بود اینجا؟چی میخواست ازم؟نکنه منتظر کسی دیگه بود؟ چادرم‌ جلو صورتم گرفتم تا منو‌نبینه. زود از جلوش رد شدم و رفتم سمت ایستگاه اتوبوس. تا وقتی سوار اتوبوس شدم،کارن همونجوری ایستاده بود و انگار منتظر کسی بود. رسیدم خونه که گوشیم زنگ خورد. شماره ناشناس بود. _بله؟ _کارنم.امروز نیومدی دانشگاه؟ _سلام. _گیرم که سلام جوابمو بده. _مگه طلبکارین؟ _آره. _طلبتون؟ _یک‌گوش شنوا واسه حرفام. _من حوصله گوش کردن به حرفاتونو ندارم. _مجبوری؟ _چرا اونوقت!؟ _چون نادانسته باعث قضاوت شدی. _من کسیو قضاوت نکردم. _ببینمت حل میشه. _ببخشید من وقتم پره.وقت آزادم برای شما ندارم متاسفم خداحافظ تماس رو که قطع کردم فوری یک پیام اومد برام. "من باید ببینمت زهرا." ازاین خودمونی شدنش بیزار بودم برای همین جوابشو ندادم و گوشیمو خاموش کردم. ادامه دارد..
🌹قسـمـت چهـل و هـفـتـم شب ساعت۸بود که صدای بوق ماشینی اومد و منم دویدم دم پنجره دیدم‌کارنه. حتما اومده بامن حرف بزنه. شایدم با محدثه.. برای اینکه باهاش روبرو نشم،سریع رفتم زیر پتو و وانمود کردم‌که‌خوابم. دقایقی نگذشت که صدای دراومد و بعدم صدای مامان. _زهراجان؟خوابی دخترم؟پاشو کارن اومده کارت داره. تکون‌نخوردم و چشمام رو بستم. یکم‌که‌گذشت،مامان رفت و منم نفس راحتی کشیدم. اصلا آمادگی روبرو شدن با کارن رو نداشتم. بخاطر اینکه وانمود کردم خوابم تا وقتی صدای لاستیکای ماشین کارن رو نشنیدم از اتاق بیرون نرفتم. بعدشم که خواستم برم،مامان چراغا رو خاموش کرد و همه خوابیدن. ای به خشکی شانس. منم مجبور شدم بخوابم اما به زور. صبح کلاس نداشتم برای همین تا۱۰خوابیدم. بعدشم که بیدارشدم گوشیمو روشن کردم. کارن۵بار پیام داده بود و ۱۰بار زنگ زده بود. نمیدونم چه حسی بود اما دلم یکهو براش تنگ شد. استغفراللهی گفتم و فکرمو منحرف کردم سمت درس و دانشگاه. حرف زدن با آتنا هم برای منحرف شدن فکر عالی بود. سریع بهش زنگ زدم. _جانم زهرایی.سلام. _سلام عروس خانوم جون.چطوری؟ _خوبم گلی توخوبی؟ _شکر خدا خوبم.چه خبرا؟ _خبرا دست شماست خانوم.چه خبر از دامادمان؟ _خوبه طفلی اسیر شرط و شروطای بابام شده.بابام هر دفعه یه سازی میزنه.نمیدونم چرا اما با علیرضا موافق نیست.نمیدونم چی ازش دیده که انقدر سنگ میندازه جلو پامون. _حتما مصلحتی هست آجی.بابات صلاح تو رو بهتر میدونن.بسپرش دست خدا درست میشه.علیرضا هم اگه تورو بخواد تا تهش پات وایمیسته. _خداییش وایستاده تا اینجا خیلی مدیونشم. _نه دختر مدیونی چیه؟وظیفشه واسه کسی که دوسش داره همه کار بکنه. هوفی کشید و گفت:چی بگم والا؟دعاکن بابام دست از لجبازی برداره. _درست میشه عزیزم شک نکن خدا خیلی بزرگه.هوای همه آدما رو داره‌.عیب از ماهاست که گاهی حس میکنیم ما رو نمیبینه.این اوج بی معرفتی ماست. _باز رفتی رو منبر؟الحق که حرفات آدمو آروم میکنه. خندیدم و گفتم:چاکریم تپلک. اتنا هم خندید و گفت:خب اگه اجازه بفرمایین حاج خانم جان من برم مادرگرامی احضارم کردن. _برو خانمی سلام به همه هم برسون. _قربونت چشم حتما التماس دعا. _یاعلی مدد خداحافظ بعد حرف زدن با آتنا عجیب آروم شده بودم.این دختر انرژی فوق العاده ای داشت. لحظه ای نگاهم به خرسی که کنار کمرم ولو شده بود،افتاد. چقدر اون شب ذوق زدم از داشتن همچین عروسکی. رفتم بغلش کردم و اروم فشردمش. منبع آرامش بود این خرس پشمالو. یک جورایی بوی کارن رو میداد. سریع از خودم جداش کردم و دوباره استغفرالله گفتم. نباید بزارم نفسم منو از خدا دور کنه. من بنده خدایم نه بنده بوی یک آدم. نمیخواستم خیانت کنم به خواهرم.حتی فکر کردن به کارن هم اشتباه محض بود.باید هرطوری شده از ذهنم بیرونش کنم اما نمیشد. ادامه دارد...
🌹قسـمـت چهـل و هـشـتـم تاعصر رو یک جوری گذروندم. ساعت۵بود که طبق معمول محدثه بدون در زدن وارد شد. بازم قیافه اش آتیشی بود. یک بسم الله زیر لب گفتم و منتظر هرنوع توهین و تهمتی شدم. _باز چیشده اومدی سر من خالی کنی؟ _باز چیشده؟هه..شوهر من با تو چیکار داره؟هان؟اون بی معرفت تو حال خراب اون شبم نیومد یک سر بهم بزنه اونوقت راه به راه میاد یا زنگ میزنه تا باتو حرف بزنه.چیکارت داره؟تو چرا هی ناز میکنی؟چیه خوشت میاد دنبالت بدوون؟خوشت میاد نازتو بخرن؟خجالت نمیکشی چشم داری به شوهر خواهرت؟اون... انقدر حرفاش برام توهین آمیز بود که دیگه آروم ننشستم. بلندشدم و رفتم جلوش. حرفش رو قطع کردم و باصدای بلند گفتم:دیگه خیلی داری تند میری محدثه خانم.درسته صبورم اما تهمت زدنم حدی داره.من باشوهر محترم جنابعالی هیچ سر و سری ندارم.تحفه ایم نیست که بهش چشم داشته باشم.کرم از خودشه که هی زنگ میزنه و میاد تا باهام حرف بزنه.محض اطلاعتم بگم دیروز اومده بود دم دانشگاهم تامنو ببینه.نمیدونم چی میخواد بگه اما هرچی هست من پرشو باز کردم و محلش ندادم.پس این داد و هوارا و تهمتا رو برو برای شوهرت بزن نه من. اینم بگم بار آخرت باشه اینقدر تند و توهین آمیز با من حرف میزنی. احترام و صبرم حدی داره. حالام میتونی بری. محدثه با نگاهی حاکی از شرمساری و عصبانیت اتاقمو ترک کرد. نفسای تندم نشون از عصبانیت بیش از حدم بود. واقعا بهم برخورد وقتی گفت چشمت دنبال شوهرمه. من به خودم دروغ نمیتونم بگم.کارن رو دوست داشتم اما الان قضیه فرق میکنه. اون شده شوهر خواهرم و فقط به چشم برادری باید نگاهش کنم نه چیز دیگه ای. مطمئن بودم اگر ببینمش نظرم عوض میشه برای همین از دیدنش اجتناب میکردم. خدا تو این مدتی که عمر کردم بهم یاد داده بود با نفسم مقابله کنم تا پاداش اخروی بگیرم. منم عشق دنیوی رو هیچوقت به پاداش اخروی ترجیح نمیدادم. انقدر با خودم کلنجار رفتم تا اینکه راضی شدم برم ببینم کارن چیکارم داره! بلکه شک و تردید های محدثه بخوابه و فکر بد نکنه. چون اگه به این کنار کشیدنا ادامه میدادم صد در صد با اخلاقی که از کارن سراغ دارم،بازم میومد یا زنگ میزد تا باهام حرف بزنه. گوشیمو برداشتم و بهش زنگ زدم. _بله؟ _سلام زهرام.میخواستین بامن حرف بزنین.فردا بعد دانشگاه بیاین پارک کنار دانشگاهم.خداحافظ. تو عمل انجام شده قرارش دادم و قطع کردم. ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از کجا معلوم خدا مرده‌ها را زنده می‌کند!؟ أَلا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ یاد خدا آرامبخش دلهاست(رعد/٢٨)—
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Majid Bani Fateme - Man Az En Khone [SevilMusic].mp3
21.92M
من از این خونه و این سکوت دلم میگیره .. سید مجید بنی فاطمه🎤
بســـم الله الرحــمن الـــرحـــیم❤️
- صبحم بھ طلوعِ - دوستت‌ دارم توست˘˘! - ˼♥️˹ ــــ ـ بِھ‌نٰامَت‌ یا قاضـی الحاجات 🌸 ۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای دیدنت بهانه ترین خواهش دلم فکری بکن برای من و آتش دلم.. 💗 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahidanbabak_mostafa🕊
ای مردم...! از خدایی بترسید که اگر سخنی گویید می‌شنود و اگر پنهان دارید می‌داند؛ و برای مرگی آماده باشید که اگر از آن فرار کنید شما را می‌یابد و اگر بر جای خود بمانید شمارا می‌گیرد و اگر فراموشش کنید شمارا از یاد نبرد ❤️ @shahidanbabak_mostafa🕊
خدا می‌گوید: من دل تو را این گونه ساخته‌ام که جز با من آرام نمی‌شود این دل نا آرام تو تنها در سایه ارتباط با من به ساحل آرامش می‌رسد و قرار پیدا می‌کند..! 🌸 @shahidanbabak_mostafa🕊
امروز مراقب باش در پرونده ات چه می‌نویسی...! چنان بنویس که در آنجا وقتی گفته می شود " اقْرَأْ كِتَابَكَ كَفَىٰ بِنَفْسِكَ الْيَوْمَ عَلَيْكَ حَسِيبًا " شرمنده نشوی! نلرزی! و بتوانی در محضر خداوند سرت را بالا بگیری . . .🖐🏼! @shahidanbabak_mostafa🕊
در دنیا آدم‌هایی هستند که به ظاهر زنده‌اند، نفس می‌کشند، زندگی می‌کنند؛ اما در حقیقت اسیر دنیا، برده‌ی زندگی و ذلیل حوادث هستند! 🌸 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[🎊🥳🎊] 📜بخشی از وصیت شهید: من خود را در حد و اندازه ای نمی بینم که برای کسی نصیحت و پندی داشته باشم و اگر ما دنبال پند و نصیحت باشیم چه بسیار است. فقط می خواهد چشم بینا و گوش شنوا...(:😊 🎂 🌸 @shahidanbabak_mostafa🕊