eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.4هزار دنبال‌کننده
20.3هزار عکس
7.1هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
بســـم الله الرحــمن الـــرحـــیم❤️
- صبحم بھ طلوعِ - دوستت‌ دارم توست˘˘! - ˼♥️˹ ــــ ـ بِھ‌نٰامَت‌ یا ارحم الراحمین 🌸 ۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
همین که دوست داشته باشی بند کفشت بهتر از بند کفش دوستت باشد، این از مصادیق "يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي الْأَرْضِ" است. امام علی(ع)♥️
عِبادَ اللّهِ، اِنَّ اَنْصَحَ النّاسِ لِنَفْسِهِ اَطْوَعُهُمْ لِرَبِّهِ ای‌ بندگان خـدا، خیر خواه ترین مردم نسبت به خود کسی‌ است که پروردگارش را بیشتر بندگی‌ کند. نهج‌البلاغه | خطبه۸۶🌸
«إِلَهِی هَبْ لِی قَلْبا يُدْنِيهِ مِنْكَ شَوْقُهُ» خدایا قلبی به من عنایت کن که اشتیاقش او را به تو نزدیک کند! 💗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وَهُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ مَا كُنْتُم او با شماست هرکجا که باشید :)♥️ - سوره حدید ۴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شـھید . . مۍ‌شود نگاهۍ‌ بر‌ دݪ مـن بڪنی ؟! گنـاھ وجـودم را احاطھ ڪرده .. بہ نگـاهت محتاجـم ؛ دستـم رآ بگیـر♥️':)! ❁ ¦↫ @shahidanbabak_mostafa🕊
🌸 فرمانده‌سپاه‌گیلان: بابک‌نوری‌یک‌جوانی‌است‌تازه‌به‌دوران‌رسیده، هنوزدانشگاهش‌راتمام‌نکرده‌،هنوز‌مثل‌ همه‌ی‌جوان‌ها‌دوست‌داره‌که‌جوانی‌بکنه؛ امادرلشگر۱۶قدس‌درمنطقه‌ی‌شمال‌غرب‌در آن‌شرایط‌سخت،برف‌سنگین‌❄️وگرماپشت‌سرگذاشت. درزمان‌سربازی‌چون‌مادرخارج‌از‌مرزهابودیم.‌ بارهاوبارها‌ازآقای‌جمشیدی،جانشین‌لشگر‌‌ تقاضا‌می‌کرد‌که‌اجازه‌بدهدتا‌به‌سوریه‌بیاید ویک‌رزمنده‌واقعا‌درخط‌مقدم‌باشد.
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
🌸 فرمانده‌سپاه‌گیلان: بابک‌نوری‌یک‌جوانی‌است‌تازه‌به‌دوران‌رسیده، هنوزدانشگاهش‌راتمام‌نکرده‌،هنوز‌مث
خیلی‌این‌ درو‌ اون‌درزد‌که‌بره‌ولی‌جورنمیشد‌رفته بود‌سپاه‌بست‌نشسته‌بود‌خیلی‌اصرار‌کرد‌حتی گفته‌بوداگه‌منو‌نبرید‌داخل‌لاستیک‌ماشین‌قایم میشم‌میام‌تا‌بالاخره‌بااعزامش‌موافقت‌کردن‌و رفت.....
اگر کسی احساست را نفهمید مهم نیست... سرت را بالا بگیر و "لبخند بزن" فهمیدن احساس کار هرآدمی نیست..
ﺩﻝ ﺑﻪ ﻫﺮ ﮐﺲ ﻣﺴﭙﺎﺭ ! ﮔﺮﭼﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﺎﺷﺪ ﺣﮑﻢ ﺩﻟﺪﺍﺭﯼ ، ﻓﻘﻂ ﻋﺸﻖ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ ... ﺍﻭ ﺑﻪ ﺟﺰ ﻋﺸﻖ ﺑﺎﯾﺪ ﻻﯾﻖ ﻋﻤﻖ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﺑﺎﺷﺪ ؛ ﻭ ﮐﻤﯽ ﻫﻢ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺗﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﺗﻮ ﺗﺴﮑﯿﻦ ﺑﺪﻫﺪ ﺭﻭﺣﺶ ﺭﺍ ! ﺩﻝ ﺑﻪ ﻫﺮﮐﺲ ﻣﺴﭙﺎر ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
🕊:-")
روزِ اولی که آرمان برای مصاحبه به حوزه اومد و من آرمان رو دیدم با خودم گفتم که این پسر بهترین طلبه‌ی من میشه اما حالا آرمان بهترین استاد من شده.. اتفاقا دقایقی بعد از شهادت آرمان حاج آقای قاسمی با من تماس گرفتن و گفتن: حاج آقا بهترین طلبه‌ات رو کشتن :)💔 پ‌ن: نقل قول از استاد سید میرهاشم حسینی @shahidanbabak_mostafa🕊🌸
🌹قسـمـت پنـجـاه و دوم _چرا نمیخوری؟دوست نداری یک چیز دیگه سفارش بدم؟ هول شد و گفت:نه..نه دوست دارم. بعد شروع کرد به خوردن غذاش اما با زور. نگاهش کردم و گفتم:لیدا؟میخوام یک چیزی بگم اگه موافق نیستی بگو. پرسشی نگاهم کرد و چیزی نگفت. _من تو این چند روز کار و خونه رو روبراه میکنم تا ماه دیگه یا فوقش دو ماه دیگه بریم سرخونه زندگی خودمون. چشماش گرد شد و نوشابه ای که میخورد پرید تو گلوش. به سرفه افتاد منم نگران شدم و رفتم دست کشیدم پشت کمرش. با دست فهموند خوبه حالش منم کنار کشیدم و گفتم:چیشدی یهو خانم؟ دستشو گذاشت رو سینه اش و گفت:نوشابه پرید تو گلوم. نشستم رو صندلی و با خنده گفتم:هول نکن بابا منم کارن. با خنده زد به دستم و گفت:کوفت ازخود راضی.حالا قضیه عروسی و اینا جدی بود گفتی؟ _اره جون تو.من از زندگی کردن تو خونه بابابزرگت بیزارم میخوام زود مستقل شم خودتم خوب میدونی.پس کارای عروسیو انداختم جلو.تو که مشکلی نداری؟ کمی من من کرد وگفت:نه فقط بابام... _دایی رو خودم راضی میکنم.دیگه چی عروس خانم؟بنده وکیلم؟ لبخند نازی زد وگفت:بااجازه بزرگترا بعله _عه ناقلا پس گل و گلابت کو؟ بلند خندید و گفت:از دست تو شاممون که تموم شد با خنده و شوخی از رستوران اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم. تا خونه کلی شوخی کردیم و خندیدیم. خوشحال بودم که تونستم لیدا رو راضی نگه دارم و خوشحالش کنم. رسیدیم دم در خونشون.پیاده اش کردم و دم رفتن بوسه کوتاهی به پیشونیش زدم. وقتی رفت تو خونه،نگاهمو انداختم به پنجره اتاق زهرا.سایه ای رد شد و دیگه هیچی جز تاریکی ندیدم. دستی به صورتم کشیدم و سوار ماشین شدم. به خونه که رسیدم همه خواب بودن جز مادرجون. اومد تو اتاقم گفت باهات حرف دارم. _جانم هماخانمی؟ _خوبی پسرم؟ نشوندمش رو تختم و گفتم:عالیم.شماچطوری؟ _بچه هام و نوه هام خوب باشن منم خوبم. دستشو بوسیدم و گفت:آی قربون تو مادربزرگ ماهم بشم.. _تو این حرفا رو نمیزدیا. _شما تو دنیا تکی مادرجون به کسی دیگه که نمیگم. _خیلی خب زبون نریز کجابودی تاحالا؟ _بااجازتون با خانمم رفتیم بیرون. چشمای خاکستریش برق زدو گفت:الهی شکر مادر،خیلی خوشحال شدم همش با خودم میگفتم نکنه‌.. انگشتمو گذاشتم رو لبش و گفتم:نه هماجون نگو.ان شالله تا چند وقت دیگه هم عروسی میکنیم میریم سرخونه و زندگیمون.به مامان و بابابزرگم بگین که درجریان باشن کارامون جلو افتاده. سری تکون داد وگفت:باشه پسرم.حالا استراحت کن منم میرم بخوابم خیلی خسته ام. پیشونیشو بوسیدم و گفتم:شبتون بخیر. مادرجون که رفت منم با خیال راحت خوابیدم. ادامه دارد...