اگر وضو گرفتین رفتین مسجد و نماز خوندین بعد شک کردین که آیا وضو باطل شده یا نه و حواستون نیست نمازتون صحیح هست .
متاسفانه این بین مذهبی ها باب شده که هر کی نمیدونم لباس فلان کنه یا آهنگ گوش میده مشکل داره و به یه چشم دیگه بهش نگاه میکنن ..
برادران و خواهران مذهبی شما چیزایی که رو که مشکل میدونید خودتون انجام ندید بعد توقع نباید داشته باشید که همه هم شبیه شما رفتار کنند ..
بهترین کار اینه که شما همچنین آدم هایی هم کناره خودتون حفظ کنید و برای خدا کار کنید ..
من خودم تو لباسام حساسم که تو چشم نباشه خیلی یا عروسی خیلی کم میرم یا جاهایی که ببینم نامحرم با ظاهر بد هست نمیرم !!
ولی هیچوقت نمیتونم حتی داداش خودمو منع کنم چون ذهنیت من شاید با بردارم یکی نباشه ..
فقط میتونم بگم بردار من اینا آثار بدی داره و مواظب باش این میشه امر به معروف که شما در حق بردار خودت انجام دادی..
۱ . سلام
شب بخیر خب چه ربطی داره به حادثه کرمان تا خدا نخواد برگی از درخت نخواهد افتاد
۲ . سلام
این شک درست نیست و وسواس هست
۳ . سلام ..
مثلا چه فکری میکنی ؟؟
زندگی فکر نداره یه عمر هست که برای هر انسانی یک روز تموم میشه یکی تو بچگی میره یکی جوانی یکی هم پیری . دنیای فانی جای فکر و استرس نیست و همه برمیگردیم پیش خدا فقط با پرونده های متفاوت . مشکلات هم چه گریه کنی چه نکنی هست همیشه پس شما با توکل به خدا همیشه اروم باش و بسپار به خدا و راضی باش به خالقت و اعتماد کن . خوب شد شما فلسطین نیستین 😅
نمیخوام حرفای ناامید کننده بزنم ..
ولی پایگاه بسیج و سپاه دنبال همچین آدم هایی هستن چاپلوس و اینکه خبرچینی کنن !!
البته خیلی ها هم هستن خیلی با اخلاص کار میکنن و با خدا مث شهدای عزیز که از همین بسیج به درجه شهادت رسیدن ..
ولی بعضی ها میان و با این رفتار همه رو خراب میکنن و مردم رو از دین و مذهب زده میکنن ..
بعد اون سرهنگ عقل نداشت بگه که خواهر من بد گویی کسی رو نکن ؟؟
ایشون به شما مدیون هستن و حق الناس بر گردنش هست ..
شما برو اعتکاف و کاری به اون نداشته باش ..
بنظره من کسی که نمیتونه خوب باشه ورود نکنه به جایی برای خدا کار کنه چون اینجوری ضررش بیشتره تا منفعتش
لینک هم باز نمیشه چون تعداد پیاما زیاد هست
إن شاء الله چند روز دیگه خدا کمک کنه و شهدای عزیز مسابقه میزاریم کانال و خودسازی انجام میدیم تا اول ماه مبارک رمضان 🌸
خسته نباشید إن شاء الله که استفاده کرده باشید برای سلامتی خودتون و خانوادتون و امام زمان عج ۱۴ صلوات هدیه کنید🌸
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #چهل_و_چهارم
کودک بی پدر
مادرم مدام بهم اصرار می کرد که خونه رو پس بدیم و بریم پیش اونها … می گفت :
_خونه شما برای شیش تا آدم کوچیکه…پسرها هم که بزرگ بشن، دست و پاتون تنگ تر میشه …اونجا که بریم، منم به شما میرسم و توی نگهداری بچه ها کمک می کنم …
مهمتر از همه دیگه لازم نبود اجاره بدیم …
همه دوره ام کرده بودن … اصلا حوصله و توان حرف زدن نداشتم …
چند ماه دیگه یازده سال میشه … از اولین روزی که من، پام رو توی این خونه گذاشتم …
بغضم ترکید … 😭
این خونه رو علی کرایه کرد … علی دست من رو گرفت آورد توی این خونه…👰😭
هنوز دو ماه از شهادت علی نمی گذره … گوشه گوشه اینجا بوی علی رو میده …
دیگه اشک، امان حرف زدن بهم نداد …من موندم و
پنج تا یادگاری علی … 😭🖐
اول فکر می کردن، یه مدت که بگذره از اون خونه دل می کنم اما اشتباه می کردن…
حتی بعد از گذشت یک سال هم، حضور علی رو توی اون خونه می شد حس کرد …
کار می کردم و از بچه ها مراقبت می کردم …
همه خیلی حواسشون به ما بود … حتی صابخونه خیلی مراعات حال مون رو می کرد …
آقا اسماعیل، خودش پدر شده بود اما بیشتر از همه برای بچه های من پدری می کرد …
حتی گاهی حس می کردم … توی خونه خودشون کمتر خرج می کردن تا برای بچه ها چیزی بخرن …
تمام این لطف ها، حتی یه ثانیه از جای خالی علی رو پر نمی کرد … 😣
روزگارم مثل زهر، تلخ تلخ بود … تنها دل خوشیم شده بود .زینب …
حرف های علی چنان توی روح این بچه 10 ساله نشسته بود ...
که بی اذن من، آب هم نمی خورد …
درس می خوند …
پا به پای من از بچه ها مراقبت می کرد…
وقتی از سر کار برمی گشتم …
خیلی اوقات، تمام کارهای خونه رو هم کرده بود …
هر روز بیشتر شبیه علی می شد …نگاهش که می کردیم انگار خود علی بود …
دلم که تنگ می شد، فقط به زینب نگاه می کردم … 😢💔
اونقدر علی شده بود که گاهی آقا اسماعیل، با صلوات، پیشونی زینب رو می بوسید …
عین علی … هرگز از چیزی شکایت نمی کرد …
حتی از دلتنگی ها و غصه هاش …
به جز اون روز …
از مدرسه که اومد، رفتم جلوی در استقبالش … چهره اش گرفته بود … تا چشمش به من افتاد، بغضش شکست …
گریه کنان دوید توی اتاق و در رو بست ….😭
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #چهل_و_پنجم
کارنامه ات را بیاور
تا شب، 🌃فقط گریه کرد …
کارنامه هاشون رو داده بودن … با یه نامه برای پدرها …😢
بچه یه مارکسیست …
زینب رو مسخره کرده بود که پدرش شهید شده و پدر نداره …
– مگه شما مدام شعر نمی خونید …شهیدان زنده اند الله اکبر … خوب ببر کارنامه ات رو بده پدر زنده ات امضا کنه …😏
اون شب … زینب نهارنخورده … شام هم نخورد و خوابید …
تا صبح خوابم نبرد … همه اش به اون فکر می کردم …
_خدایا… حالا با دل کوچیک و شکسته این بچه چی کار کنم؟… 😭😰🙏هر چند توی این یه سال … مثل علی فقط خندید و به روی خودش نیاورد اما می دونم توی دلش غوغاست …
کنار اتاق، تکیه داده بودم به دیوار و به چهره زینب نگاه می کردم که صدای اذان بلند شد …
با اولین الله اکبر از جاش پرید و رفت وضو گرفت …
نماز صبح رو که خوند، دوباره ایستاد به نماز …
خیلی خوشحال بود …
مات و مبهوت شده بودم …😳😧 نه به حال دیشبش، نه به حال صبحش …
دیگه دلم طاقت نیاورد …
سر سفره آخر به روش آوردم … اول حاضر نبود چیزی بگه اما بالاخره مهر دهنش شکست …
- دیشب بابا اومد توی خوابم … کارنامه ام رو برداشت و کلی تشویقم کرد … بعد هم بهم گفت … 😭✨زینب بابا … کارنامه ات رو امضا کنم؟ … یا برای کارنامه عملت از حضرت زهـــ🌸ــرا امضا بگیرم؟ …😭✨ منم با خودم فکر کردم دیدم… این یکی رو که خودم بیست شده بودم … منم اون رو انتخاب کردم … بابا هم سرم رو بوسید و رفت …
مثل ماست وا رفته بودم …
لقمه غذا توی دهنم … اشک توی چشمم …
حتی نمی تونستم پلک بزنم …بلند شد، رفت کارنامه اش رو آورد براش امضا کنم …
قلم توی دستم می لرزید …😭🖊
توان نگهداشتنش رو هم نداشتم …
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
🌾#رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #چهل_و_ششم
گمانی فوق هر گمان
اصلا نفهمیدم زینب چطور بزرگ شد …
علی کار خودش رو کرد .. اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسین و تمجید از دهن دیگران، چیزی در نمی اومد …
با شخصیتش، همه رو مدیریت می کرد … حتی برادرهاش اگر کاری داشتن یا موضوعی پیش می اومد … قبل از من با زینب حرف می زدن…
بالاخره من بزرگش نکرده بودم …
وقتی هفده سالش شد … خیلی ترسیدم … یاد خودم افتادم که توی سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس محرومم کرد …
می ترسیدم بیاد سراغ زینب … اما ازش خبری نشد…
دیپلمش رو با معدل بیست گرفت …
و توی اولین کنکور، با رتبه تک رقمی، پزشکی تهران قبول شد …☺️👌
توی دانشگاه هم مورد تحسین و کانون احترام بود …
پایین ترین معدلش، بالای هجده و نیم بود …
هر جا پا می گذاشت…
از زمین و زمان براش خواستگار میومد …
خواستگارهایی که حتی یکیش، حسرت تمام دخترهای اطراف بود …
مادرهاشون بهم سپرده بودن اگر زینب خانم نپسندید و جواب رد داد … دخترهای ما رو بهشون معرفی کنید …
اما باز هم پدرم چیزی نمی گفت … اصلا باورم نمی شد …😇
گاهی چنان پدرم رو نمی شناختم که حس می کردم مریخی ها عوضش کردن …
زینب، مدیریت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توی دست گرفته بود …
سال 75، 76 … تب خروج دانشجوها و فرار مغزها شایع شده بود …
همون سال ها بود که توی آزمون تخصص شرکت کرد… و نتیجه اش …
زینب رو در کانون توجه سفارت کشورهای مختلف قرار داد …
مدام برای بورسیه کردنش و خروج از ایران … پیشنهادهای رنگارنگ به دستش می رسید …
هر سفارت خونه برای سبقت از دیگری … پیشنهاد بزرگ تر و وسوسه انگیزتری می داد …
ولی زینب … محکم ایستاد … به هیچ عنوان قصد خروج از ایران رو نداشت …😊✋
اما خواست خدا … در مسیر دیگه ای رقم خورده بود … چیزی که هرگز گمان نمی کردیم …👌
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
- صبحم بھ طلوعِ
- دوستت دارم توست˘˘!
- ˼#ایهاالعزیزقلبم♥️˹
ــــ ـ بِھنٰامَت با اله الا الله الملک الحق المبین🌸
۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️