[مَجازی،مُجـازیم
خودشچادریههااومدهتویگروهمختلط
پروفایلشمیهعکسعاشقانهچادری گذاشته
چنانتویجمـعگروههایمجازیگردو خاکمیکنـهکهبیاوببین
کلایادشمـیرهنامحـرم،مجازیوغیر مجازینـدارههمهجاخداهست
نازواداوخندهواستیکروچاکریمو مخلصیم،همکهبماند!
"حجــــاب" باحیاوعفتمعنامیـشهحتی درمحیــطمجــازی]
#مدافعچادرزهرامباش 🙂
@shahidanbabak_mostafa🕊
هوا بارانی بود...
کودکی را دیدم که معصومانه آسمان را نگاه میکرد و میگفت:
خدایا گریه نکن، یه روزی بندههات آدمهای خوبی میشن…
#خدای_مهربانم 💗
@shahidanbabak_mostafa🕊
نگونمیتونمنگاهمروکنترلکنم.
نگونمیتونمدروغنگم.
نگونمیتونمگناهنکنم.
ممکنهیهویےقطعکردنشخیلےبراتسختباشه،
توشروعکنانجاماونگناهروکمکن...
خودتمیبینےمیتونےترککنےوجالبهتراینکه
آرومآرومازاونگناهبدتمیادوموقعانجامش
عذابوجدانمےگیری..
#ترکگناهسختنیسترفیق!
@shahidanbabak_mostafa🕊
وقتیحیــارفت؛
ایمانانسانهممیرود!
چونحیاپوششۍبراۍ ایمان
است؛آنوقت هرچہشیطانمیگوید
انجاممیـدهۍ...
همہ رقمجنایـتمیکنۍ!
#آیتاللهمجتهدی
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸صاحب بهترین باغ
یکی از شخصیتهای ثروتمند مدینه ابوطلحه انصاری بود. این آقای ابوطلحه یک باغ بسیار بزرگی داشت کنار مسجدالنبی پیغمبر. آیه نازل شد «لَنْ تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّى تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ» آمد خدمت رسول الله عرض کرد یا رسول الله این آیه که نازل شده و خدا میفرماید به مقام برّ نمیرسید مگر اینکه از «مِمَّا تُحِبُّونَ» انفاق کنید، من در زندگیم این باغ را خیلی دوست میدارم و خیلی برای من محبوب است و میخواهم این باغ را انفاق کنم. پیغمبر فرمود بسیار خب حالا که میخواهی اینکار را بکنی انفاق را در بستگان خود بکن، در خویشاوندانت اگر افراد نیازمند هستند، به آنها انفاق کن. این آقای ابوطلحه هم آمد این باغ بزرگ را قسمت کرد میان تمام نیازمندان فامیل و قسمت قسمت تقسیم کرد. گفت یا رسول الله میخواهم مشمول این آیه قرار بگیرم..
هرگز به (حقیقتِ) نیکوکارى نمى رسید مگر این که از آنچه دوست مى دارید، (در راه خدا) انفاق کنید; و آنچه انفاق مى کنید، خداوند از آن آگاه است..
معنی آیه کلیپ بالا هست !👆🏻
بسم الله الرحمن الرحیم❤️!
#استغفارهفتادبندیمولاعلی(ع)
_بنداول_🌱
📌بهنیابتاز#شهیدحاجقاسمسلیمانی
اللَّهُمَّ إِنِّي أُثْنِي عَلَيْكَ بِمَعُونَتِكَ عَلَى مَا نِلْتُ بِهِ الثَّنَاءَ عَلَيْكَ وَ أُقِرُّ لَكَ عَلَى نَفْسِي بِمَا أَنْتَ أَهْلُهُ وَ الْمُسْتَوْجِبُ لَهُ فِي قَدْرِ فَسَادِ نِيَّتِي وَ ضَعْفِ يَقِينِي اللَّهُمَّ نِعْمَ الْإِلَهُ أَنْتَ وَ نِعْمَ الرَّبُّ أَنْتَ وَ بِئْسَ الْمَرْبُوبُ أَنَا وَ نِعْمَ الْمَوْلَى أَنْتَ وَ بِئْسَ الْعَبْدُ أَنَا وَ نِعْمَ الْمَالِكُ أَنْتَ وَ بِئْسَ الْمَمْلُوكُ أَنَا فَكَمْ قَدْ أَذْنَبْتُ فَعَفَوْتَ عَنْ ذَنْبِي وَ كَمْ قَدْ تَعَمَّدْتُ فَتَجَاوَزْتَ وَ كَمْ قَدْ عَثَرْتُ فَأَقَلْتَنِي عَثْرَتِي وَ لَمْ تَأْخُذْنِي عَلَى غِرَّتِي فَأَنَا ظَالِمٌ لِنَفْسِي الْمُقِرُّ لِذَنْبِي الْمُعْتَرِفُ بِخَطِيئَتِي فَيَا غَافِرَ الذُّنُوبِ أَسْتَغْفِرُكَ لِذَنْبِي وَ أَسْتَقِيلُكَ لِعَثْرَتِي فَأَحْسِنْ إِجَابَتِي فَإِنَّكَ أَهْلُ الْإِجَابَةِ وَ أَهْلُ التَّقْوَى وَ أَهْلُ الْمَغْفِرَةِ.
بار خدایا ! تو را حمد میگویم که به یاری تو موفق به ثناگویت شدم، و به سبب فساد نیت و ضعف یقینم، اقرار میکنم که ناتوانم که تو را آنطور که مستحق و سزاوار هستی مدح کنم،
بارالها، تو خوب معبود و خوب پروردگاری هستی و من بد پرورش یافته ای هستم!
تو خوب مولایی هستی و من بد بنده ای!
تو خوب مالکی هستی و من بد مملوکی!
چه بسیار گناهی که مرتکب شدم و تو عفو نمودی و چه بسیار جرم هایی که از من سر زد و تو از آن گذشتی!
چه بسیار خطاها کردم، ولی مرا مؤاخذه نکردی و چه بسیار بدی ها که عمداً مرتکب شدم و تو از آن درگذشتی!
و چه بسیار لغزش ها که از من سر زد و از آن چشم پوشی نمودی، و مرا بر غفلتم مأخذه نکردی!
اینک این منم که به خود ظلم کرده ام و به گناهم اقرار و به خطاهایم اعتراف دارم. پس ای آمرزنده گناهان! از تو میخواهم که گناهانم را ببخشی و از لغزش هایم درگذری، پس به نیکی اجابت کن که تو سزاوار اجابت و اهل تقوا و آمرزشی!
اجرتون با امیرالمومنین🌻!
التماس دعا🤲🏻
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
بسم الله الرحمن الرحیم❤️! #استغفارهفتادبندیمولاعلی(ع) _بنداول_🌱 📌بهنیابتاز#شهیدحاجقاسمس
روز اول استغفار هفتاد بندی!
نیت کنید و شروع به خواندن کنید🌱
فقط یک بار بخونید!
قراره که روزی یک بند از این استغفار رو بخونیم...
با نهایت حواس و خلوص بخونید..
برای ما هم دعا کنید❤️اجرتون با مهدی زهرا(عج)🕊
رفقا واسه یه خانم که بیمار هستند و دکترا جوابشون کردن هم از ته دلتون دعا کنید🌱!
نفری پنج امن یجیب برای خوب شدن حالشون بفرستید🌸
اجرتون با مهدی زهرا(س)
•"'
وقتی شما از این و آن طعنه می خورید ولاجرم به گوشه اتاق پناه می برید و با عکس های ما سخن می گویید و اشک می ریزید، به خدا قسم این جا کربلا می شود و برای هر یک از غم های دلتان این جا تمام شهیدان زار می زنند»🌱
#شهید_سید_مجتبی_علمدار
@shahidanbabak_mostafa🕊
حاجۍمیگفت:
اینانقلاب؛آنقدرتلاطموسختی
داردکه یكروزیشهداآرزومیڪنند
زندهشوندوبراۍدفاعازاینانقلاب
دوبارهشهیدشوند🥀...
#شهیدانه
@shahidanbabak_mostafa🕊
-
ابراهیم طوری برخورد میکرد کھ گویی از
تمامِ رفاهیات دنیایی برخوردار است .
گذرانِ زندگی برایِ او که یتیم بزرگ شده
سخت بود اما با کاردربازار، درآمد لازم را
برایِ خودش کسب کرد !
ابراهیم پولِ خودش را هم برایِ دیگران
هزینھ میکرد ؛ نھ موقعیت هایِ ویژه او
راذوق زده میکردُ نھ از دست دادنِ
موقعیت ها او را ناراحت میکردهیچ
وقت لباس نو نمیپوشید ، میگفت:
هرزمان تمامِ مردم توان پوشیدنِ
لباس نوُ زیبا داشتند، من هم میپوشم🌿🌸
#شهید_ابراهیم_هادی
#هادیِدلها
#شهیدانه
@shahidanbabak_mostafa🕊
#تلنگر
خودمانیم
آدمشدنراوعدهدادهایم؛
ازرجببهشعبان،ازشعبانبهرمضان
ازرمضانبهمحرم،ازمحرمبهصفر
ازصفربهفاطمیه..🚶🏿♂💔!'
ولیآخرشهمونآدمیهستیمکهوعده
دادهبودیمشایدهمبدتر..!
بعدانتظارداریمتاظهورباشیم...!'
@shahidanbabak_mostafa🕊
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت چهارم
بعد کلاسهام رفتم خونه...
همش به حرفهای خانم رسولی فکر میکردم.
مامان تو آشپزخونه بود.بالبخند گفتم:
_سلام مامان گلم
-سلام خسته نباشی.بیابشین برات چایی بریزم
-برم لباسهامو عوض کنم،یه آبی به دست و صورتم بزنم بعدمیام
-باشه برو.
رفتم توی اتاق و پشت در نشستم.
خیلی ناراحت بودم.به درستی کاری که قبلا میکردم مطمئن بودم.
گفتم
خدایا تو خوب میدونی من هرکاری کردم #بخاطرتو بوده...
بلند شدم،وضو گرفتم و نماز خوندم تا آروم بشم.از خدا خواستم کمکم کنه.
دلم روضه میخواست.
با گوشیم برای خودم روضه گذاشتم و کلی گریه کردم.تو حال و هوای خودم بودم که مامان برای شام صدام کرد.
قیافه م معلوم بود گریه کردم.
حالا جواب مامان و بابا رو چی بدم؟ آبی به صورتم زدم و رفتم سمت آشپزخونه.بسم الله گفتم و نسبتا بلند سلام کردم.
مامان و بابا یه کم نگاهم کردن.مامان گفت:
_باز برا خودت روضه گذاشتی؟
لبخندی زدم و نشستم کنار میز.سرشام بابا گفت:
_خانواده ی صادقی فردا شب میان.فردا که کلاس نداری؟
-نه
-پس بیرون نرو.یه کم به مادرت کمک کن.
-چشم.
برای اینکه به استادشمس و حرفهای خانم رسولی فکر نکنم همه ی کارها رو خودم انجام دادم...
مامان هم فکرکرد به قول خودش سرعقل اومدم...
عصر شد و من همه ی کارها رو انجام دادم. گردگیریو جاروبرقی کردم.میوه ها رو شستم و توی ظرف چیدم.شیرینی ها رو آماده کردم.
کم کم برادرهام هم اومدن...
داداش علی فرزند بزرگ خانواده ست و شش سال از من بزرگتره و یه پسر چهار ساله داره که اسمش امیرمحمده،علی و اسماء همسرش معلم هستن و بخاطر کارشون فعلا یه شهر دیگه زندگی میکنن.
بعد داداش محمده که چهارسال از من بزرگتره و پاسداره، تا حالا چند بار رفته سوریه.یه دختر سه ساله داره به اسم ضحی.مریم همسر محمد قبل از ازدواج با محمد دوست من بوده.یک سال از من بزرگتره و توی مسجد باهم آشنا شده بودیم.من با داداش محمد خیلی راحت ترم.روحیاتش بیشتر شبیه منه.
مامان با کلی ذوق براشون میگفت که از صبح کارها رو زهرا خودش انجام داده.
همه بالبخند به من نگاه میکردن.
محمد گفت:
_تو که هنوز ندیدیش .ببینم ناقلا نکنه دیدیش و ما خبر نداریم.
باخنده گفتم:
_پس چی فکر کردی داداش؟فکر کردی اگه من تأییدش نمیکردم بابا اجازه میداد بیان خاستگاری؟ مگه نمیدونی نظر من چقدر برای مامان و بابا مهمه؟
همه خندیدن..
رفتم توی اتاقم که آماده بشم،چشمم افتاد به کتاب برنامه نویسی که روی میز تحریرم بود...
دوباره یاد استادشمس و خانم رسولی افتادم.
ناراحت به کتاب خیره شده بودم.متوجه نشدم محمد اومده توی اتاق و داره به من نگاه میکنه.صدام کرد:
_زهرا
جا خوردم،... رفتم عقب.گفت:
_چته؟کجایی؟نیستی؟
-حواسم نبود
-کجا بود؟
-کی؟
-حواست دیگه.
-هیچی،ولش کن
-سهیل رو میخوای چکارکنی؟
-سهیل دیگه کیه؟
-ای بابا! اصلا نیستی ها. خواستگار امشبت دیگه.
-آها!نمیدونم،چطور مگه؟
-من دیدمش،اونی #نیست که تو بخوای.
-پس بابا اجازه داده بیان؟
-بابا هم هنوز ندیدتش.بهم گفت تحقیق کنم،منم دیدمش.
-میگی چکارکنم؟...
ادامه دارد ....
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت پنجم
-میگی چکارکنم؟
-حالا یه کاریش میکنیم.من با توأم خیالت راحت.
-ممنون داداش.
بالاخره خواستگارها اومدن....
تو خواستگاری هام مریم مشغول سرگرم کردن بچه ها توی اتاق بود.
حرفهای همیشگی بود...
من مثل هربار سینی چایی رو بردم توی هال.ولی هربار محمد سینی رو ازم میگرفت و خودش پذیرایی میکرد.
اکثر خواستگارها هم غر میزدن ولی من از اینکار محمد خوشم میومد.
کنار اسماء نشستم...
#نگاهی_گذرا به سهیل کردم...
خوش قیافه و خوش تیپ بود.از اون پسرهایی که خیلی از دخترها آرزوشو دارن.
بزرگترها گفتن من و سهیل بریم تو اتاق من که حرف بزنیم.محمد گفت:
_هوا خوبه.با اجازه تون برن تو حیاط.
نمیدونم چرا محمد اینو گفت ولی منم ترجیح میدادم بریم توی حیاط،گرچه هوای اسفند سرده...
محمد جذبه ی خاصی داره.حتی پدرم هم روی حرفش حساب میکنه و بهش اعتماد داره.
رفتیم توی حیاط،..
من و آقای سهیل.روی تخت نشستیم ولی سهیل #کاملاروبه_من نشسته بود.گفت:
_من سهیل صادقی هستم.بیست وشش سالمه.چند سال خارج از کشور درس خوندم.پدرومادرم اصرار دارن من ازواج کنم.منم قبول کردم ولی بعد از ازدواج برمیگردم.
منکه تا اون موقع به رو به روم نگاه میکردم باتعجب نگاهش کردم.
نگاهش...نگاهش خیلی #آزاردهنده بود.
از نگاه مستقیم و بی حیایش سرمو انداختم پایین و گفتم:
_من دوست ندارم جایی جز ایران زندگی کنم... از نظر من ادامه ی این بحث بی فایده ست.
بلند شدم،چند قدم رفتم که گفت:
_حالا چرا اینقدر زود میخوای تمومش کنی؟شاید بتونی راضیم کنی که بخاطر تو ایران بمونم.
از لحن صحبت کردنش خیلی بیشتر بدم اومد تا فعل مفردی که استفاده میکرد..
برگشتم سمتش و جوری که آب پاکی رو بریزم روی دستش گفتم:
_من اصلا اصراری برای موندن شما ندارم.اصلا برام مهم نیست ایران بمونید یا نمونید.جواب من به شما منفیه.
-اونوقت به چه دلیل؟ما که هنوز درمورد هیچی حرفی نزدیم
-لازم نیست که آدم...
-حالا چرا نمیشینی؟
با دست به کنارش روی تخت اشاره کرد و گفت:بیا بشین.
ولی من روی پله نشستم و بدون اینکه نگاهش کنم،گفتم:
_نیاز نیست آدم همه چیز رو بگه،خیلی چیزها با رفتار مشخص میشه.
-الان از رفتار من چی مشخص شده که اونجوری میخواستی ازم فرار کنی؟
نمیخواستم بحث به اونجایی که اون میخواست کشیده بشه،فقط میخواستم این گفتگو یه کم بیشتر طول بکشه که نگن بی دلیل میگم نه.گفتم:
_چرا اومدید خواستگاری من؟
بالبخندی که یعنی من فهمیدم میخوای بحث روعوض کنی گفت:
_خانواده م مخصوصا مادرم اونقدر ازت تعریف کردن که به مادرم گفتم یه جوری میگی انگار فرشته ست.مادرم گفت واقعا فرشته ست.منم ترغیب شدم ببینم این فرشته کی هست.
سکوت کرد که چیزی بگم...
متوجه نگاه سنگینش شدم ولی من سرمو بالا نیاوردم که نگاهشو نبینم.
خودش ادامه داد:
_ولی وقتی دیدمت و الان که اینجایی فهمیدم مادرم کم تعریف کرده ازت.
تو دلم گفتم
خدا جونم!!!
چرا اینقدر بامن شوخی میکنی؟به فکر من نیستی مگه؟آخه چرا پسری مثل سهیل باید بخواد که همسری مثل من داشته باشه؟قطعا دخترهایی دور و برش هستن که آرزوی همسری سهیل رو داشته باشن.چرا بین اون دخترهای رنگارنگ سهیل باید منو بخواد؟...
یاد اون جمله ی معروف افتادم؛
کسی که محبت خدا رو داشته باشه،خدا محبت اون بنده شو به دل همه می اندازه...خب خداجون من چکار کنم؟عاشق تو نباشم که کسی عاشق من نشه؟خوبه؟
تو همین افکاربودم که سهیل گفت:
_تو چیزی نمیخوای بگی؟
-الان مثلاشما چی دیدین که متوجه شدین تعریف های مادرتون درسته؟
-مثلا #نگاهت. دختری که به هر پسری نگاه نمیکنه یعنی در آینده #فقط به همسرش نگاه میکنه.زنی که فقط به همسرش نگاه کنه دیگه مقایسه نمیکنه و همسرش رو #بهترین میدونه.
دختری که به هر پسری نگاه بیجا نمیکنه #لایق این هست که با پسری ازدواج کنه که اون هم به نامحرم نگاه بیجا نکنه
تو فکر بود.نگاهم به آسمان بود.گفتم:
_من مناسب همسری شما نیستم.
پوزخندی زد و گفت:...
ادامه دارد...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت ششم
پوزخندی زد و گفت:
_راحت باش...
(به خودش اشاره کرد)
_بگو من لیاقت تو رو ندارم.
بلند شدم و گفتم:
_دیگه بهتره بریم داخل.
برگشتم سمت پله ها که برم بالا،با یه حرکت ناگهانی اومد جلوم،با دستش مانع رفتنم شد.
صاف تو چشمهام نگاه کرد و گفت:
_چکار کنم لایقت بشم؟چکار کنم راضی میشی؟
باتعجب و اخم تو چشمهاش خیره شدم که شاید بفهمم چی تو سرشه.
ازچیزی که میدیدم ترس افتاد تو دلم،نگاهش واقعا ملتمسانه بود.
تعجبم بیشتر شد.گفت:
_هرکاری بگی میکنم. به کسی نگاه نکنم خوبه؟ریش داشته باشم خوبه؟
دستشو برد سمت دکمه یقه ش وگفت:
_اینو ببندم خوبه؟
-یعنی برداشت شما از من و عقاید و تفکراتم اینه؟!!
پله ها رو رفتم بالا.پشت در بودم که گفت:
_بذار بفهمم تفکرات و عقاید تو چیه؟
نمیدونستم بهش چی بگم،..
ولی #مطمئن بودم حتی اگه تغییر کنه هم #حاضرنیستم باهاش ازدواج کنم...
از سکوت و تعلل من برای رفتن به خونه استفاده کرد و اومد نزدیکم و گفت:
_بذار بیشتر همدیگه رو بشناسیم.
-در موردش فکر میکنم.
اون که انگار به هدفش رسیده باشه خوشحال گفت:
_ممنونم زهراخانوم.
بعد با لبخند درو باز کرد و گفت:
_بفرمایید.
یه دفعه همه برگشتن سمت ما...
از نگاه هاشون میشد فهمید چی تو سرشونه. خانم و آقای صادقی خوشحال نگاهمون میکردن. مامان و بابا اول تعجب کردن بعد جواب نگاه های خانم و آقای صادقی رو بالبخند دادن.
نگاه محمد پر از تعجب و سؤال و نگرانی و ناراحتی بود...
بالاخره خانواده ی صادقی رفتن.منم داشتم میرفتم سمت اتاقم که بابا صدام کرد:
_زهرا
-جانم بابا
-بیا بشین
نشستم روی مبل،رو به روی محمد.بابا گفت:نظرت چیه؟
به چشمهای بابا نگاه کردم ببینم #چی دوست داره #بشنوه.
نگاهش سؤالی بود و کمی نگران.حتما فهمیده سهیل اونی که باید باشه نیست.
محمد گفت:
_بابا شما که سهیل رو دیدید.فهمیدید چه جور آدمیه.این...
بابا پرید وسط حرفش و گفت:
_بذار خودش جواب بده.
مامان گفت:
_آخه زهرا هیچ وقت با خواستگارش جوری حرف نمیزد که پسره خوشحال بیاد تو خونه!
همه ساکت بودن و به من نگاه میکردن ولی محمد کلافه سرش پایین بود.گفتم:
_من نمیدونم چرا آقای صادقی اون طور رفتار کرد.من فقط بهش گفتم درمورد پیشنهادش فکرمیکنم.
بلندشدم که برم،مامان گفت:
_یعنی فقط از اینکه بهش فکرکنی اینقدر خوشحال شد؟!!
شانه بالا انداختم و گفتم:
_چی بگم؟فقط همین بود.
چندقدم رفتم و برگشتم،بالبخند گفتم:
_شاید اینقدر جاهای مختلف رفته خواستگاری همون اول بهش نه گفتن از اینکه من به پیشنهادش فکر کنم خوشحال شده.
همه لبخند زدن و محمد پوزخند زد.منم رفتم تو اتاقم.
مریم اومد پیشم و گفت:
_چی شده؟محمد خیلی ناراحته!
-خودم هم نمیدونم چرا سهیل اونطوری رفتار کرد.فردا یه سرمیام خونه تون،باید با تو و محمد حرف بزنم.
-خوشحال میشیم.
اینکه خواستم بعدا با محمد صحبت کنم آروم ترش کرده بود.
وقتی داشت میرفت...
ادامه دارد...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
پاک بشیم از گناهان امروز ✨
۷۰مرتبه🌸
استغفرالله ربی و اتوب الیه💗