شھدا . . .
باهردردیجا،نمیزدن؛
میگفتنفداسرِحضرتِزهرآ
شھیدزندگیکردنیعنیهمہسختیارو
بھجونخریدنبرایفداشدن!🙃🌿
#شهیدانہ
@shahidanbabak_mostafa🕊
غایبۍازنظراماشدہاۍساکندل
بنمارخبہ مناۍغایبمشهودبیا..
نیستخوشترزشمیمتنفسِباغبهشت
گلخوشبوۍاۍجنت موعودبیا..
[الهمعجلولیکمالفرج]🌸
جمعه ای دگر سپری شد و تـــــــــــو نیامدی
#امام_زمان
@shahidanbabak_mostafa🕊
سرنمازادبداشتهباشنگاهتبهاین
طرفواونطرفنباشه✖️
وقتیسرنمازایستادینچشمها👀
نگاهشونبایدبهمحلسجدهباشه(مُهر)
اگرموقعرکوعنگاهتبهمُهرباشهپلکتمیاد
بالابیادبیآ🙃✖️
پیشخداآدمچشماشواینقدربالانمیاره!هنگامرکوعبایدنگاهتبهپاهاتباشه✔️
.
هنگامتشهدنگاهمونبایدکجاباشه🙄؟!
اگرنگاهبهمُهرباشهچشمت
زاویشبازمیشه✖️🤭پلکمیادبالا!
زشتهپیشخدا،
#ادبرعایتکن✨
هنگامتشهدبایدبهزانوهاتنگاهکنی✔️
@shahidanbabak_mostafa🕊
10.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#بدترین قسمت #دلتنگی اونجاس که #نمیتونی بش بگی چقد #دلت هواشو کردهـ ..💗
#رفیق_شهیدم
#شهیدمصطفیصدرزاده
@shahidanbabak_mostafa🕊
بھش گفتم چند وقتیـھ بـھ خـٰاطر اعتقاداتم
مسخرهام میڪنن..
گفت: براےِ اونایۍ ڪھ اعتقاداتتون رو مسخره
مـےڪنن دعا ڪنید خُدا بـھ عشقِ حُسین؏
دچارشون ڪنھ :))♥️
#شھیداحمدمشلب
@shahidanbabak_mostafa🕊
کسیکهبخوادگناهیروانجامبدهحتیاگه
پسرنوحهمباشهبالاخرهراهشروپیدامیکنه!
کسیهمکهبخوادازگناهفرارکنهحتیاگه
توقصرزلیخازندانیشدهباشه،خدادرهارو
براشبازمیکنه...
#قضیہخواستنونخواستنخودتہ..✋🏻
@shahidanbabak_mostafa🕊
اینها خیـٰال مـےکنند من دیوانھ شدهام!
اما مَن دیوانـھ نیستم..
فقط دلم خیلـے خیلـے برایِ شُما
تنگ است:)
#سلامعلـےابراهیمدلھا💗
ممنون سلامت باشید . چون یه نفر تبریک گفت گذاشتم 😅
خدا خیرت بده
#مرد_مظلوم 😁
اگه دوست دوران مدرسه هست که فقط تا همین دوران باهاته و ممکنه حتی زودتر نظرش عوض شه به هر دلایلی ..
ولی رفیق فرق میکنه کسی میتونه رفیق شما باشه که هم نظر و هم عقیده شما باشه . حضور هر دوتون باعث پیشرفت باشه ..
بعد شما که نباید اونقد دل ببندید که اذیت شید باید متوسط باشه رفاقتت که وقتایی که این اتفاق بیوفته اذیت نشید . همیشه میگن با همه باش ولی با هیچکی نباش یعنی با همه خوب باش ولی با کسی صمیمی نشو .
رفیق خوب خیلی کم گیر میاد اگرم گیر اومد زندگیت رو عوض میکنه..
خواستم هر شب مبحث بزارم در مورد مسائل مهم ..
ولی إن شاء الله میزاریم برای وقتی که خود سازی و چهله زیارت عاشورا رو شروع کردیم ..
که اگه سوالی هم هست در کنارش جواب بدیم 🌸
Reza Narimani - Man Hame Chimo Bakhtam.mp3
8.45M
#مداحی
من همچیمو باختمو ..
سید رضا نریمانی🎤
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت شانزدهم
-چی گفت؟
-گفت اگه ممکنه قرار امشبو کنسل نکنیم.
-با احترام گفت؟
-آره.بیا خودت ببین.
-لازم نیست.اگه پیام داد یا تماس گرفت جوابشو نمیدی،فهمیدی؟
-باشه.
تاوقتی رسیدیم خونه،دیگه حرفی ردوبدل نشد...
ضحی روی پام خوابش برده بود.آروم پیاده شدم وخداحافظی کردم.
محمد باتأکید گفت:
_دیگه نه میبینیش،نه جواب تلفن و پیامشو میدی.
گفتم:باشه.
اونقدر خسته بودم که خیلی زود خوابم برد....
خدای مهربونم بازم تحویلم گرفت وبرای نمازشب بیدارم کرد.
تاظهر کلاس داشتم...
دو روز در هفته بااستادشمس کلاس داشتم،یکشنبه وچهارشنبه.
خوشبختانه روزهای دیگه حتی توی دانشگاه هم نمیدیدمش.کلاس هام تاظهر فشرده بود ولی آخریش قبل اذان تموم شد.
رفتم مسجد دانشگاه نماز بخونم.بعدنماز یاد ریحانه افتادم.
دیروز هم دانشگاه نیومده بود.امروز هم ندیدمش.شماره شو گرفتم. باحالی که معلوم بود سرماخورده صحبت میکرد.بعد احوالپرسی وگله کردن هاش که چرا حالشو نپرسیدم،گفت:
_شنیدم دیروز کولاک کردی!
-از کی شنیدی؟
-حانیه بهم زنگ زد،سراغتو ازم گرفت. وقتی فهمید مریضم و اصلا دانشگاه نرفتم جریان رو برام تعریف کرد...ای ول دختر،دمت گرم،ناز نفست،جگرم حال اومد....
-خب حالا.خواستی از خونه تکونی فرارکنی سرما رو خوردی؟
-ای بابا!دیروز حالم خیلی بد بود.مامانم حسابی تحویلم گرفت،سوپ وآبمیوه و.. امروز حالم بهتر شده،وسایل اتاقمو خالی کرده،میگه اتاقتو تمیزکن بعد وسایلتو بچین.
هر دومون خندیدیم...
از ریحانه خداحافظی کردم و رفتم سمت دفتر بسیج.
جلوی در بودم آقایی گفت:
_ببخشید خانم روشن.
سرمو آوردم بالا،آقای امین رضاپور بود.سرش #پایین بود.
گفت:سلام
-سلام
-عذرمیخوام.طبق معمول حانیه گوشیشو جاگذاشته.ممکنه لطف کنید صداش کنید.
-الان میگم بیاد.
یه قدم برداشتم که گفت:
_ببخشید خانم روشن،حرفهای دیروزتون خیلی خوب بود.معلوم بود از ته دل میگفتین.میخواستم بهتون بگم بیشتر مراقب...
همون موقع حانیه از دفتر اومد بیرون.تا چشمش به ما افتاد لبخند معناداری زد و اومد سمت من.
-سلام خانوم.کجایی پیدات نیست؟
-سلام.دیروز متوجه تماس و پیامت نشدم.دیگه وقت نکردم جواب بدم.الان اومدم عذر تقصیر.
رو به امین گفت:
_تو برو داداش.میبینی که خانم روشن تازه طلوع کرده.یه کم پیشش میمونم بعد خودم میام.
امین گفت:
_باشه.پس گوشیتو بگیر،کارت تموم شد زنگ بزن بیام دنبالت.
گوشی رو بهش داد.خداحافظی کرد ورفت...
آخر هفته شده بود...
دیگه کلاس استادشمس نرفتم.امین رفته بود.ولی استادشمس دیگه چیزی جز درس نگفت.
مامانم به خانواده ی صادقی جواب منفی داده بود و اوضاع آروم بود.
بوی عید میومد. عملا دانشگاه تعطیل شده بود.
هرسال این موقع...
ادامه دارد...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم