رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت چهل و هفتم
گفتم:
_وای به حالت وقتی حوری ها اومدن سراغت حتی نگاهشون کنی.
بعد بالبخند گفتم:
_اگه حتی بهشون نگاه کنی نه اینکه اخم کنم و قهر کنم و برم خونه ی بابام،نه،...
با تهدید گفتم:
_مهریه مو میذارم اجرا و میندازمت زندان.
همه خندیدن.علی گفت:
_اگه چشمش به حوری ها بیفته خودم چشمهاشو ادب میکنم.
محمد هم یه چیز دیگه گفت. کلا فضا عوض شده بود.
امین برای گفتن به خانواده ش این پا و اون پا میکرد تا بالاخره بعد از ناهار گفت.
حانیه و مادرش با من تماس گرفتن که برم اونجا.به امین گفتم:
_بیام؟
گفت:_نه.
تا غروب مقاومت کردم که نرم.ولی اونقدر اصرار کردن که غروب رفتم....
همه بودن.عمه زیبا و شوهر و بچه هاش،عموی امین و خانمش و بچه هاش.بچه های عمه دیبا،عمه ی بزرگ امین،هم بودن.خود عمه دیبا شهرستان زندگی میکرد و تو راه بود که بیاد.
خاله و خانواده ش هم که بودن.
همه تا چشمشون به من افتاد گریه هاشون شدیدتر شد.حتی چند نفرشون مدام به من میگفتن بگو نره...
اوضاع اونجا اصلا خوب نبود.
خونه شون مثل خونه هایی بود که تازه عزیزی رو از دست دادن و فامیل با خبر میشن و دور هم جمع میشن.
با اینکه انتظارشو داشتم ولی حالم خیلی گرفته شد.
حانیه تو اتاقش بود و فقط گریه میکرد.تا منو دید سریع روشو برگردوند.امین تو اتاقش بود و داشت وسایلشو جمع میکرد.پسرخاله ها و پسرعمه ها و پسرعمو هاش هم پیشش بودن.
بعضی هاشون طرف امین بودن و بعضی هاشون سعی میکردن منصرفش کنن.
امین کلافه شده بود.برای اینکه از دست اونا راحت بشه،منو صدا کرد که برم تو اتاقش.
وقتی آقایون از اتاقش رفتن بیرون،رفتم پیشش. نگاهی به من کرد.
صورتش پر از غم بود.
دلم خیلی براش سوخت.یه کمی باهاش حرف زدم،آرومتر شد.
بعد از نماز،عمه زیبا صدام کرد.رفتم تو آشپزخونه...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت چهل و هشتم
رفتم تو آشپزخونه پیشش. گفت:
_زهرا جان،اگه شما به امین بگی نره،نمیره.
گفتم:
_من بهش #قول دادم #مانعش نشم.
-تو میتونی دوری شو تحمل کنی؟
هیچی نگفتم.سرمو انداختم پایین و اشکهام جاری شد. عمه زیبا چند دقیقه سکوت کرد و گفت:
_تو که اینقدر دوستش داری...برای سالم برگشتنش دعا کن.
صدای زنگ در اومد...
عمه دیبا بود.تا وارد خونه شد،اطرافشو نگاه کرد.وقتی منو دید اومد سمتم و سیلی محکمی به من زد.گفت:
_همه ش زیر سر توئه.تو تشویقش میکنی بره سوریه.
گوشم سوت کشید.چند قدم پرت شدم اون طرف تر...
تمام سعی مو کردم که نیفتم.امین سریع اومد طرف عمه دیبا که چیزی بگه،مانعش شدم.همه از ناراحتی ساکت بودن.
امین از شدت عصبانیت سرخ شده بود. رفت تو اتاقش و کت شو برداشت.جلوی در هال ایستاد و به من گفت:
_بریم.
بعد رفت بیرون.من به همه نگاه کردم.خجالت میکشیدن.رفتم سمت در و به همه گفتم:
_خداحافظ.
تو ماشین نشستم...
امین شرمنده بود. حتی نگاهم نمیکرد. بعد مدتی از جلوی بستنی فروشی رد شدیم.سریع و باهیجان گفتم:
_من میخوام.
ترمز کرد و گفت:
_چی؟
بالبخند به بستنی فروشی اشاره کردم و گفتم:
_قیفی باشه لطفا.
یه بستنی قیفی خرید و گرفت سمت من.نگرفتم ازش.گفتم:
_پس مال من کو؟
منظورمو فهمید.گفت:
_من میل ندارم.
مثلا باناراحتی گفتم:
_پس برو پسش بده.منم نمیخورم.
رفت یکی دیگه خرید و اومد.مثل بچه ها ذوق کردم و شروع کردم به خوردن.ولی امین هیچ عکس العملی نشون نمیداد.گفتم:
_بخور دیگه.آب میشه ها.
با اکراه بستنی میخورد. من تندتند خوردم و عاشقانه نگاهش میکردم.از نگاه های من شرمنده شد.خواست حرکت کنه با شوخی سویچ رو ازش گرفتم...
کلافه از ماشین پیاده شد...
یه کم تنهاش گذاشتم.بعد نیم ساعت رفتم پیشش.گفتم:
_میدونم سخته ولی اگه این #سختی ها رو بخاطر #خدا بپذیری ثواب جهادت بیشتر میشه.
باناراحتی گفت:
_تو هم بخاطر ثوابش اون حرف ها و سیلی رو تحمل کردی؟
باخنده گفتم:
_من بخاطر تو تحمل کردم.اخلاص نداشتم.خسر الدنیا و الآخرة شدم.
-پس چقدر ضرر کردی.
-آره.راست میگی..میشه منو ببری خونتون تا دوباره عمه جان بزنن تو گوشم؟
سؤالی نگاهم کرد.
-میخوام اینبار قصد قربت کنم.
لبخندی زد و گفت:
_دیوانه
-تازه منو شناختی؟...کلاه بزرگی سرت رفته.
اونقدر شوخی کردم که حالش بهتر شد...
تو خیابان ها میچرخیدیم و حرف میزدیم.یک ساعت به اذان صبح بود.
اون موقع مسجدی باز نبود.تو پارک نماز شب خوندیم. برای نماز صبح رفتیم مسجد.بعد نماز عمه زیبا باهام تماس گرفت.
-امین جواب تلفن ما رو نمیده،کجاست؟
-مسجد هستیم.حالش بهتره.نگران نباشید.
-از عمه دیبا ناراحت نباش.اون...
-ناراحت نیستم.حالشون رو میفهمم.
قرار شد با امین بریم اونجا.همه هنوز خونه خاله مهناز بودن.امین راضی نمیشد منم ببره.خونه مون پیاده م کرد و تنها رفت.
ساعت یازده صبح میخواست بره...
ساعت هفت دیگه دلم آروم نمیگرفت. میخواستم برم پیشش...
با باباومامان هماهنگ کردم ساعت ده برای خداحافظی بیان.
وقتی افراد خونه خاله مهناز منو دیدن،تعجب کردن.فکر کردن دیگه نمیرم.یعنی امین اینجوری گفته بود.ولی از حالم معلوم بود تو دلم چه خبره...
گفتن امین تو اتاقشه.رفتم پیشش.داشت نماز میخوند.
پشتش به من بود.فقط....
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
enc_16777698340661716503911.mp3
3.77M
#مداحی
هر شب باید مجنونت شم ..
جواد مقدم 🎤
هر دو شنبه ساعت ۱۵ _۱۷
کلاس طب سنتی در حسینیه امامزاده حسین (ع) باحضور استاداحمدی برگزار خواهد شد.
از همگی دعوت میشود در کلاس حضور پیدا کنند 👌
عزیران شرکت کننده حتما همراه خود دفتر و خودکار داشته باشند🙏🏻🌸
https://eitaa.com/joinchat/2240479904Ce6e20ee489
گروه طب سنتی امامزاده حسین (ع) استان قزوین
دوستان خودرا به گروه دعوت کنید✅شاید مشکل و بیماری عزیزی حل شد و در ثواب آن شریک باشید
بسم الله الرحمن الرحیم❤️!
#استغفارهفتادبندیمولاعلی(ع)
_بندپانزدهم_🌱
📌بهنیابتاز#شهیدمحسنحججی
اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُكَ لِكُلِّ ذَنْبٍ يُورِثُ الْفَنَاءَ أَوْ يُحِلُّ الْبَلَاءَ أَوْ يَشْمَتُ الْأَعْدَاءَ أَوْ يَكْشِفُ الْغِطَاءَ أَوْ يَحْبِسُ قَطْرَ السَّمَاءِ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِي يَا خَيْرَ الْغَافِرِينَ
بار خدایا ! از تو آمرزش میطلبم برای هرگناهی که هلاک را به دنبال می آورد، یا بلا را فرود می آورد، یا شماتت دشمنان را در پی می آورد، یا پرده را میدرد، یا قطرات آسمان را حبس میکند؛ پس بر محمد و آل محمد درود فرست و اینگونه گناهانم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان!
اجرتون با امیرالمومنین (ع)🌻!
التماسدعا🤲🏻
@shahidanbabak_mostafa🕊
EsteghfarAmirAlmomenin[15].mp3
5.74M
#فایلصوتیبندپانزدهماستغفار❤️
اجرتون با خودِ مولا علی(ع)🌿
التماسدعا
ببخشید بچه ها بابت اینکه دیر شد امشب!
چون کانال شلوغ بود و نشد که زودتر گذاشته بشه🌱
- صبحم بھ طلوعِ
- دوستت دارم توست˘˘!
- ˼#ایهاالعزیزقلبم♥️˹
ــــ ـ بِھنٰامَت یا ارحم الراحمین 🌸
۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
زیارت عاشورا🌸
به نیابت از شهید محمد رضا دهقان💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهدۍجاندلمگرفتہوابرهاۍ
اندوهشسیلآسامۍبارد...!
آیانمۍخواهۍباآمدنٺپایانِ
خوشۍبرتمامدلتنگۍهایمباشۍ
#یاصاحبالزمان 💗
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-بیآنکهچیزیگفتهباشمغصهامرفت
-بابالحوائجبودنتازدورپیداست..🖤
#شهادتامامڪاظم🖤
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
-بیآنکهچیزیگفتهباشمغصهامرفت -بابالحوائجبودنتازدورپیداست..🖤 #شهادتامامڪاظم🖤
امام کاظمعلیهالسلام میفرمایند:
شیعیان ما يک غفلتهايی و گناههايی کردند؛ برای اينکه اين غفلت از آنها برداشته شود، خدای متعال من را مخير کردند که يا شيعيان بايد عذاب بشوند یا من تحمل کنم و من بار بلا را به دوش کشيدم...
@shahidanbabak_mostafa🕊
[ابراهیم میگفت
اگه جایی بمانی که دست احدی بهت نرسه
کسی تورو نشناسه، خودت باشی و آقا...
مولا هم بیاد سرتو روی دامن بگیره
این خوشگل ترین شهادته]
#اللهمارزقناتوفیقالشهادهفیسبیلک♥️
@shahidanbabak_mostafa🕊
از دهانش پرید که ؛
" تو بالاخره از طریقِ این چشمهات
شهید میشی..."
چشمهاش درخشید و پرسید : چرا...؟
گفت:
چون خدا به این چشمها هم جـمال داده
هم کـمال...
این چـشمها در راهِ خدا
بیداری زیاد کـشیده...
اشـک هم زیاد ریخته...
شهادت به تو میاید...
#شهید_محمدابراهیمهمت. . .
@shahidanbabak_mostafa🕊
#حدیث
امام بـاقـر «عليه السلام»:
دنيا را چون منزلى بدان كه در آن فرود آمده اے و سپس از آن کوچ میکنی؛ يا مانند مالى بدان كه در عالم خواب يافته اے و چون بيدار شوى خبرے از آن نيست..
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهیدشدندلمۍخواهد
دلۍڪہآنقدرقوۍباشدوبتواند
بریدهشودازهمهتعلقات؛
دلۍڪہآرام،لہشودزیرپایت
وشهدادلدارِبۍدلبودند..🌸
@shahidanbabak_mostafa🕊
سـه کار است که شیـعه
باید هر روز آن را انجام دهد
¹.خواندن دعای عـهد
².دعای فرج
³.سه بار سوره توحید
و هدیه آن ها به امام زمان "عج"
#میرزا_جوادآقـا_ملـکی. . .
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خدایـااا
اگـرتـو بـهترینربـّے
ومـَنبدتریـنبنـده...💕
پس ارحمعبدکالضعیف ..
@shahidanbabak_mostafa🕊