eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.4هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
7.1هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
الان روانشناسی برای کودکان اینجور میگه کودک وقتی تو کودکی از یه نفر جایزه بگیره و محبت ببینه شکل اون انسان همیشه تو ذهنش میمونه و انسان های شبیه اون کسی رو که کمک کرده که به چهره اون شباهت داشته همیشه دوست داره و خوشش میاد
حالا دختر خانم ها .. بنظرم باید تجربه کسب کنند زندگی همینجور که میگذره انسان های مختلفی رو به شما نشون میده یکی از یکی بهتر یعنی شما الان نمیتونی بگی پسر عموم از همه بهتره نه !! زمان که بگذره و آدم های مختلف رو که در آینده میبینی میفهمی که گزینه های بهتر هم هست و بوده فقط ذهن شما رو همون زمان قفل شده بوده ..
دختر شأن و ارزش دختر نیست که علاقه پیدا کنه و تضعیف بشه در زندگی دختر باید با ذهنیت خوب و الهی رفتار کنه تا وقت ازدواج و گزینه های مختلف که روبروش قرار میگیره با ذهنی باز و با تجربه انتخاب کنه نه اینکه فکره عشق های قبلی رو کنه که عاشق فلانی بودم آیا شبیه اونه یا آیا بهتره خب این خودش اولین اشتباه در اول زندگی هست که تو زندگی باعث میشه خستگی و مشغولیت ذهنی براش ایجاد کنه ..
از نظر هر فردی متفاوت هست .. یکی عاشق قشنگیه یکی عاشقه خوشتیپی هست یکی عاشق اخلاق هست یکی عاشق پول هست تا ببینیم فرد از عشق چی میخواد مثلا شهدا از عشق یک همراه و همسنگر خواستن که برای رسیدن به عاقبت بخیری کمکشون کنند🌿
تا حالا فکر کردی از چی میخوای ؟؟
اینو هم مطمن باشید .. تا اخلاق و رفتار و محبت و خوب بودن رو از یه نفر ندید هنوز عاشق نیستید اینکه طرف در حال اذیت کردن شماست و شما بازم عاشقش هستین این عشق نیست فکر کنید ببینید چی شده که با وجود این همه بی احترامی هنوز فکر میکنید عاشقید آیا میخونه با عشق این روش !؟
دیگه بسته بیشتر بگم ذهنتون درگیر میشه إن شاء الله بقیش فردا شب امشب فقط در مورد مقدمه عشق بود فردا در مورد خوده عشق صحبت میکنم 🌸
سلام .. اگه ظهر سره کار هستین فقط نماز ظهر رو بخونید عصر رو جدا بخونید بهتره زمان نماز عصر دو سه ساعت بعد از نماز ظهر هست و در روز بیشتر با خدا صحبت میکنی در طول روز اینجوری بهتره یعنی برگشتین خونه عصر رو بخونید
۱ ‌.بله زیر درخت گیلاس و آب هم زیر پات رد شه همین فکرا کن خوبه 😅 ۲ . سلام .. اصلا آخرت شبیه این دنیا نیست همچی چهره واقعیشو داره عشق و همچی برات فراهم هست که دل و ذهنیت سیر هست از کارهای حرام اصلا حرام وجود نداره فقط خداوند خوب ها رو در آخرت قرار داده برای انسان های با تقوا مخلص . اون دنیا هیچکی رو یادت نمیاد اصلا بعد از مرگ همه برات عادی میشن و میفهمی که تو دنیای بی ارزشی بودی به ذهنت هم نمیاد عشقت فقط میگی چیکار کنم برم بهشت
۱ ‌. سلام من خب خادم این کانالم خصوصیات من که مهم نیست خصوصیات این دو شهید رو پیگیری که إن شاء الله بدونید این دو شهید چه بودن و چه کردند 🌸 ۲ . کلیپشو دیدم اینکه گفت زن و بچمو هفت جد و آبادم فدای یه کاشی حرم بی بی زینب دیگه کلا برام چهرش با تقوا بود رفتم خوندم همچیش دیدم واقعا چه شهید بزرگی هست و اینکه اخلاقی بهم میخورد و کارکرد . من هم کارها تربیتی و فرهنگی و جهادی از نوجوانی انجام میدادم تا الان که رسید به کانال چون حضرت آقا گفتن مجازی کار کنید دشمن دست نگیره مجازی رو ۳ . اسم قشنگی دارید رقیه سادات . منم خب همه میدونن چون کارتم کانال هست سید علی
سلام .. اعتقادی از نظر شما چی هست ؟؟ مثلا خانواده مادری با مرد تو خیابون فرق میکنه ؟؟ هر دو نامحرم هستند دیگه بسیج و مسجد و اینا وقتی خوبه که شما اول با تقوا باشید با خدا باشید . اول خدا بعد بقیه چیزا . تقوا یعنی تو همچی خوب باشی نه یجا خوب باشی یجا کارت لنگ باشه سخته ولی بتونی خوبه
سلام .. وقتی اعتقاد کم بشه دو دلیل داره اول اینکه ارتباط با نامحرم و گناه دوم اینکه اون نماز شب و کارایی که انجام دادین ازش بهره لازم رو نبردین یعنی اینکه نیت شما از خوندن نماز شب مثلا بندگی خدا بوده یا برای اینکه به خواسته ها دنیایی برسی ؟؟ ارادت و علاقه اگر قلبی باشه هیچوقت از بین نمیره مطمن باشید الانم خب دیر نیست و همیشه برای جبران وقت هست و زمان کافی هست
سلام .. ممنون سلامت باشید إن شاء الله . خوش آمدید . چشم إن شاء الله اگه زنده باشیم همین ماه قراره شهدا گردی کنم و برم خونه شهدا و مشهد و قم و هر جا که پولم ته کشید😅
۱ . سلام دو سه نفری میزنن کلیپ هر روزه ۲ . یاده خدا خب الان به شما هم بگم درک نمیکنید چون باید اول راه های شناخت خدا رو بدونید ۳ . یعنی اینجوریه! من که هستم تا آخر مسیر إن شاء الله
۱ . سلام إن شاء الله حل میشه مشکل ازدواج رو شهید عباس دانشگر توسل کنید چهله بگیرید چون حاحت ازدواج میده پدر شهید هم گفتن ۲ . سلام ۱۷ سالگی سنی نیست تا ۲۸ سالکی هم وقت دارید ازدواج مهم نیست ازدواج خوب و صحیح مهمه ۳ . نزدیکه فکر کنم دقیق نمیدونم تقویم کلا وقت نمیکنم نگاه کنم
بهترین نعمت خداوند اول سلامتی هست بعد اینکه اجازه داده در راهش قدم برداریم .. الان خیلی ها هستن درگیر بیمارستان هستن و عده ای در حال گناه کردن ولی خدا الحمدالله هم سلامتی به ما داده هم اینکه اجازه داده اینجا باشیم تا در مجلس گناه باشیم 🌿🌸
خادم الشهدا مدیر تبادل هستن اکثرا منو با ایشون اشتباه نگیرید بهشون پیام میدین 😅
‏رفتنی‌ها را رفته بگیر، چون خواهند رفت؛ ماندنی‌ها هم خواهند ماند؛ جای نگرانی نیست. 🌸 @shahidanbabak_mostafa🕊
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود 💗 پارت148 ـــ تو آروم باش لطفا ،بزار ببینیم چی شده؟؟ مریم به سمتشان آمد و ارام شروع کرد به تعریف ماجرا: ــ از کلانتری زنگ زدن مثل اینکه زهرا و دوستش نازی با چند تا پسر تو یه پارتی گرفتن اونم با وضعیت خیلی بد مهیا محکم روی صورتش کوبید؛ ـــ یا فاطمه الزهرا شهاب با اخم دستانش را از صورتش جدا کرد ؛ ـــ نزن روی صورتت این هزار بار مادر زهرا به سمت شهاب آمد و با التماس روبه شهاب گفت: ــ مادر تو نظامی هستی،میتونی به دخترم کمک کنی،جان عزیزت ــ قسم نده مادر جان هرکاری از دستم میاد انجام میدم اما مادر زهرا بیخیال نشد و ادامه داد؛ ــ مادر خیر از جوونیت ببینی این بچه است زود گول میخوره،اصلا فک کن برا مهیا همچین اتفاقی افتاده اون دوست مهیا است کمکش کن مادر زهرا از نگرانی تسلطی روی حرف زدنش نداشت و متوجه نمی شد که چه می گوید فقط سعی داشت شهاب را راضی کند که به دختر ساده اش کمک کند ونمی دانست که حرفش چه آتشی به جان شهاب کشید ــ قسمت میدم به مهیا کمکش کن شهاب چشمانش را فشرد شهین خانم سریع مادر زهرا را به داخل خانه برد شهاب روبه مریم گفت: ــ مواظب مهیا باش تا خواست برود مهیا به سمتش دوید ــ کجا میری شهاب ــ برم ببینم این دختره کجاست ــ منم باهات میام شهاب اخمی کرد و غرید؛ ــ کجا میخوای بیای تو ــ هرجا بری اینجا بمونم دق میکنم ــ مهیا،تو همین جا میمونی ــ ولی کمی صدایش را بالا برد؛ ــ همینجا میمونی،خبری شد خبرت میکنم و سریع به سمت ماشینش رفت مهیا دوباره روی اسم شهاب را لمس کرد و گوشی را روی گوشش گذاشت اما غیر از بوق آزاد چیزی نصیبش نمی شد، ساعت از یک شب گذشته بود و مریم نیم ساعت پیش به خانه خودشان برگشته بود و هر چه سعی کرده بود مهیا را آرام کند موفق نشده بود. کلافه روی تخت نشست دوباره اشک هایش گونه هایش را خیس کرده بودند ، از وقتی شهاب رفته بود تا الان لحظه ای دست از گریه کردن نکشیده بود،و مریم چقدر به اون چشم غره رفته بود که چشمانت را داغون کردی اما مهیا الان هیچ چیز برایش مهم نبود وفقط منتظر خبری از شهاب بود. با شنیدن صدای ماشینی سریع چادر رنگی اش را از روی تخت برداشت و به طرف بالکن رفت،با دیدن ماشین شهاب،سریع از پله ها پایین رفت و در را باز کرد،و با دیدن شهاب صدایش کرد: ــ شهاب شهاب به سمت مهیا چرخید،کمی مکث کرد و با چند قدم به سمت مهیا رفت ــ چرا تا الان بیداری؟؟ ــ به نظرت میتونستم بخوابم؟چرا زنگ نزدی ؟مگه قرار نبود به من خبر بدی؟ شهاب کلافه دستی در موهایش کشید و گفت: ــ شرمنده،نتونستم تماس بگیرم مهیا دست شهاب را گرفت ــ بیا بریم بالا تعریف کن چی شد ــ نه دیر وقته بزار فردا صبح ــ شهاب من تا فردا میمیرم بخدا شهاب اخمی به مهیا کرد و"خدانکنه ای" زیر لب زمزمه کرد ــ بیا روی همین پله ها بشینیم مهیا هم به دنبال شهاب وارد شد و روی پله ها نشست ــ خب بگو چی شد؟ ــ نازنین و اون پسره مهران قراره پارتی میزارن ومهران پیشنهاد میده به نازنین که زهرا رو بیاره اما بهش نگه مهمونی چیه فقط بگه یه دورهمی دوستانه است ــ مهمونی چی بود مگه؟؟ شهاب نفس عمیقی میکشد و ادامه میدهد ــ شیطان پرستی مهیا شوک زده هینی میکشد ــ چـ چی گفتی؟؟ ــ آره متاسفانه .زهرا هم از چیزی خبر نداشته و وقتی میرسن شوکه میشه .اونجا اونقدر شلوغ و ترسناک بوده که هول میکنه و نازنین و مهرانو گم میکنه که گیر چند نفر میفته که خداروشکر نیروهامون به موقع میرسن ـــ الان کجان؟؟ ــ مهران و نازنین چون خودشون از سردسته های این پارتی و جلسات و فرقه های شیطان پرستی بودن که تکلیفشون معلومه اما زهرا با شهادت چند نفر که گفتن اولین باره میبننش وحال بدش امشب بازداشت شود اما فردا به امید خدا آزاد میشه با اینکه نازنین وقتی فهمید زهرا آزاد میشه گفت که دروغ گفته و زهرا هم با اونا همکاری کرده مهیا شوکه داد زد ــ چـــــی ؟؟؟ ــ آروم خانمی الان همه بیدار میشن ــ وای شهاب باورم نمیشه همچین آدمی باشه 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود 💗 پارت149 ــ ولی مهران اعتراف کرد و گفت که زهرا اولین بارشه و به اصرار اونا اومده و خبری از موضوع پارتی نداشته ــ مهران گفت؟؟ ــ آره ــ خدای من اصلا باورم نمیشه همچین اتفاقی افتاده ،اصلا تو این پارتی های شیطان پرستی چیکار میکنن مگه؟؟ شهاب ضربه ای به بینی مهیا زد و گفت: ــ زیاد فضول نکن ــ اِ شهاب بگو دوست دارم بدونم ــ نمیشه تا اینجا هم زیادی بهت گفت ،الان که تخلیه اطلاعاتیم کردی اجازه میدی برم بخوابم خستم بانو مهیا نگاهی به چشمان سرخ شهاب انداخت و گفت : ــ شانس اوردی خودمم خوابم میاد والا عمرا میزاشتمت بخوابی شهاب خندید ــ اینقدر گریه نکن دختر مهیا لبخندی زد و گفت ــ فردا کی میری ــ ظهر ساعت۱ ــ پس برو درست استراحت کن که فردا صبح از ساعت7 میام خونتون ــ جان من ۱۲ بیا مهیا پایش را روی زمین کوبید و اعتراض گونه گفت: ــ اِ شهاب شهاب خندید و گفت : ــ شوخی کردم عزیز دلم تو اصلا بعد نمازصبح بیا باهم کله پاچه بزنیم خوبه؟؟ مهیا صورتش را جمع کرد و "ایشی" گفت که دوباره خنده شهاب در گوشش پیچید مهیا روبه روی شهابی که مشغول کار با لب تاپ بود روی تخت خیره به او نشسته بود،اما شهاب تندتند مشغول تایپ کردن بود مهیا که از بی توجهی های شهاب حرصی شده بود لب تاپ را از دست شهاب کشید و با اخم به شهاب که با تعجب به اونگاه می کرد خیره شد؛ ــ شهاب دوساعت نشستم روبه روت و تو سرت تو این لب تاپه شهاب خندید و لب تاپ را از از دست مهیا گرفت و گفت: ــ شرمنده خانومی ،کار مهمی بود الان دیگه تموم میشه دربست در خدمتم مهیا شروع کرد به غر زدن شهاب ریز خندید و سریع مشغول کار شد. بالاخره بعد از ربع ساعت کارش تمام شد لب تاپ را بست وکنار گذاشت و به سمت مهیا چرخید: ــ بفرمایید در خدمتم ــ شما که همه وقت در خدمت کارت بودی ــ مهم الانه که درخدمت شما هستم مهیا به طرف شهاب چرخید و با چشمانی که نم اشک در آن ها موج می زد و دل شهاب را به لرزه در می آورد به شهاب خیره شد و گفت: ــ قول میدی زود برگردی؟؟ شهاب چشمانش را آرام به علامت مثبت روی هم فشرد ــ قول میدم،زود برگردم ،تو هم قول بده مهیا با چانه ی لرزانی گفت: ــ چی؟؟ ــ مواظب دستت باشی زود باز نکنی گچ دستتو،بی قراری نکنی من همیشه سعی میکنمـ زود به زود زنگ بزنم اما اگه زنگ نزدم نگران نباش چون بعضی وقتا آنتن نمیده و یک چیز دیگه مهیا منتظر نگاهش کرد؛ ــزنگ زدم جواب بدی مهیا با یادآوری کار بچه گانه اش شرمنده سرش را پایین انداخت ــ مهیا جواب منو بده ــقول میدم شهاب لبخندی زد وادامه داد: ــ مهیا قسمت میدم به همه ی مقدساتی که می پرستی نگرانم نکن،نمیدونی دوری از تو چقدربرای من سخته،همش به این فکرم که نکنه اتفاقی برای توبیفته و من کنارت نباشم ،مهیا حواست به خودت باشه بزار اونو روی کارم تسلط داشته باشم مهیا چشمانش را روی هم فشرد که اشک هایش روی گونه های سردش سرازیر شدند که شهاب بی قرار اعتراض کرد: ــ مهیا من تازه چی گفتم ؟گریه نکن عزیز دلم نمیدونی با این اشکات داغونم میکنی سر سفره ی نهار همه دورهم نشسته بودند و با صحبت های مختلف نهار را در کنار هم خوردند مهیا هر لحظه نگاهی به ساعت می انداخت و هر دفعه که می دید به ساعت رفتن شهاب نزدیک می شود قلبش فشرده می شود. با شنیدن صدای آرام شهاب نگاهی به او انداخت ــ به جای اینکه اینقدر ساعتو نگاه کنی ،یکم همسر گرامیتو نگاه کن بعد از پایان نهار همه با کمک هم سفره را جمع کردند و دورهم چایی خوش رنگ و خوش طعمی نوشیدند که با صدای شهاب ناخوادگاه نگاه همه به طرف مهیا کشیده شده ــ خب دیگه منم دیگه رفع زحمت کنم و آرام خندید همه نگران مهیا بودند ، هنوز خاطرات بد اولین اعزام شهاب را فراموش نکرده بودند مهیا که متوجه نگرانی بقیه شده بود لبخند غمگینی زد و همراه بقیه به حیاط رفت تا شهاب را بدرقه کنند شهاب در حال خداحافظی با مادر و پدرش بود که مریم نگاه نگرانش را به مهیا دوخت مهیا لبخندی به نگرانی مریم زد او دیگر با خود کنار آمد او الان با مهیای قدیمی فرق می کرد او الان همسر یک مرد مومن و پاسدار و مدافع حرم بود پس بای قوی تر از این چیزها باشد و همیشه کنار همسرش استوار و محکم باشد،همسر ضعیف به دردشهاب نمی خورد و او باید قوی باشد وکنار شهاب با همه ی بدی های زندگی همراه هم بجنگند و به زیبایی های زندگی همراه هم لبخند بزنند... 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود 💗 پارت150 شهاب روبه روی مهیا ایستاد، مهیا برای اینکه اشک هایش سرازیر نشوند کاسه ی فیروزه ای آب رامحکم در دستانش فشرد و سعی کرد لبخندی بر لبانش بنشاند ــ خب خانمی ماهم دیگه بریم ،یادت نره چه قولایی به من دادی،یادت نمیره که؟؟ ــ یادم نمیره ــ مواظب خودت باش مهیا،جواب تماسامو بده نزار نگرانت بشم ــ چشم ،تو هم مواظب خودت باش شهاب ،قسمت میده منو بی خبر نزاری از خودت ــ چشم خانومم. دیگه تکرار نمیکنم.حواست به خودت باش بی قراری نکن ،با اون استادت بحث نکن ، حرفی زد منتظر من بمون برگردم حسابشو بزارم کف دستش ــ حواسم هست نگران نباش ــ من برم دیگه خانمی .خداحافظ خم می شود و کوله اش را بر می دارد و به سمت در می رود دستی برای همه تکان می دهد و چیزی در وجود مهیا تکان می خورد دلشوره ی عجیبی در دلش می نشیند احساس می کرد این دیدار آخر است و هنوز از او جدا نشده عجیب دلتنگش شده بود با بی قراری به سمت در رفت احساس کرد باید جلویش را بگیرد نرود اما تا به در رسید ماشین حرکت کرد مهیا وسط کوچه خیره به ماشینی که هر لحظه از او دور می شود خیره شد کاسه ی اب را روی زمین ریخت که اشک هایش بر روی گونه هایش سرازیرشد و زیر لب زمزمه کرد: ــ با دو چشم خویشتن دیدم که جانم می رود یک هفته از رفتن شهاب میـگذشت و در این هفته فقط یک بار تماس گرفته بود و از مهیا خواسته بود که نگران نشود مکانی که هستند، آنتن ندارد و برای هر تماس باید به روستا های اطراف بروند . مهیا تصمیم گرفته بود که به خانه ی زهرا برود ،دیروز مادر زهرا را در مسجد دیده بود که از حال بد زهرا گفته بود و از مهیا خواسته بود که به دیدنش بیاید شاید حالش بهتر شود. مهیا از خانه خارج شد،ترجیج داد مسیر کوتاه بین خانه ی آن ها و خانه ی زهرا را کمی پیاده روی کند دکمه آیفون را زد که در با صدای تیکی باز شد، با سلام واحوالپرسی با زهرا خانم سراغ زهرا را گرفت که مادرش با ناراحتی آهی کشید وگفت: ــ تو اتاقشه از وقتی از کلانتری بردیمش بیمارستان بعد هم که مرخص شد یه بارم از اتاقش بیرون نیومده. مهیا سعی کرد لبخندی بزند اما رد کوتاهی بر روی لبانش نقش بست" با اجازه ای" گفت و به طرف اتاق زهرا رفت تقه ای به در زد،اما صدایی نشنید آرام در را باز کرد، زهرا که فکر می کرد مادرش است سرش را به طرف در چرخاند تا به او بگوید دیگر مزاحمش نشود که با دیدن مهیا دوباره یاد هر آنچه بر سرش گذشته بود افتاد و چشمه ی اشکش جوشید مهیا به سمتش رفت و اورا در آغوش گرفت و به خود فشرد صدای هق هق زهرا در اتاق پیچیده بود مهیا اورا درک می کرد سر او هم همچین بلایی آمده بود ولی شاید مهیا کاری که نازنین با او کرد وحشتناکتر بود اما بودن شهاب در کنارش باعث شد زود با این قضیه کنار بیاید . نگاهی به صورت سرخ از گریه ی زهرا انداخت ،کمی آرامتر شده بود،سرش را آرام آرام نوازش کرد در باز شد ومادر زهرا با صورتی خیس و سینی به دست وارد اتاق شد سینی را روی پاتختی گذاشت و بیرون رفت . مهیا لیوان شربت خنک را به دست زهرا داد و اورا مجبور کرد که بخورد!! مهیا بعد از تموم شدن شربت لیوان ها را در سینی جای گذاشت و روبه روی زهرا روی تخت نشست؛ ــ زهرا من اومدم اینجا که باهم حرف بزنیم ،یه نگاه به خودت بنداز ،به مادرت به زندگیت همه به خاطر تو ناراحتن تاکی میخوای تو این وضعیت بمونی؟؟ فک میکنی با این کار به جایی میرسی؟نه عزیزم فقط خودت و اطرافیانتو داغون میکنی پس به خودت بیا ،کنار بیا با این قضیه ،هنوز دانشگات مونده،هنوز دیر نشده یاعلی بگو و این قضیه رو تمومش کن بعد از یک ساعت دردودل با زهرا ،از زهرا ومادرش خداحافظی کرد و به خانه برگشت،در راه خانه بود که گوشیش زنگ خورد شماره ایران نبود به امید اینکه شهاب باشد سریع جواب داد؛ ــ شهاب تویی؟ صدای خنده ی شهاب در گوشش پیچید; ــ علیک السلام خانمی،ممنون خوبم شما خوبید؟ ــ لوس نشو شهاب ،میدونی از کی زنگ نزدی،از نگرانی مردم و زنده شدم صدای شهاب جدی شد: ــ مگه نگفتم نگران نباش،حرف دکتر یادت رفت؟مگه بهت نگفت استرس برات خوب نیست ــ مگه دست خودمه شهاب نفس عمیقی کشید و ادامه داد: ــ میدوم عزیز دلم میدونم ،اما اونجاآنتن نمیده الانم اومدم یکی از روستاهای اطراف ،تو خوبی؟؟گچ دستتو باز کردی؟؟ مهیا نگاهی به دستش انداخت و گفت: ــ خوبم شکر ،آره دیروز با مریم رفتم گچشو باز کردم ــ مراقبش باش تا یه هفته ازش زیاد استفاده نکن ــ چشم ــ چشمت روشن،کجایی؟ ــ نزدیک خونمون،پیش زهرا بودم ــ حالش بهتره؟ ــ نه زیاد،چهار روزه که از بیمارستان مرخص شد ــ خداکریمه.مهیا ــ جانم ــ امشب عملیات خیلی مهمی داریم دعا یادت نره مهیا برای چن لحظه دلش فشرده شد و همان احساس چند روز پیش به او دست داد ناخوداگاه زمزمه کرد؛ ــ دلم برات تنگ شده
شهاب که انتظار این حرف را نداشت سکوت کرد اما از،بی قراری های مهیا او هم بی قرار تر شد. ــ برمیگردم خیلی زود ــ برات دعا میکنم ماموریتت به خوبی تموم بشه و برگردی من اینجا بهت نیاز دارم شهاب شهاب چشمانش را روی هم می گذارد و سعی میکند تمرکز کند که حرفی نزد که بیشتر مهیارا دلتنگ کند ــ برمیگردم عزیزم .الان باید برم دیگه مواظب خودت باش ــ شهاب مواظب خودت باش عملیات تموم شد حتما خبرم کن باشه؟ 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بســـم الله الرحــمن الـــرحـــیم♥️
- صبحم بھ طلوعِ - دوستت‌ دارم توست˘˘! - ˼♥️˹ ذکر روز شنبه ــــ ـ بِھ‌نٰامَت‌ یارب العالمین 🌸 ۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️ @shahidanbabak_mostafa🕊
Ali-Fani-Ziyarat-Ashoura.mp3
11.65M
زیارت عاشورا🌸 به نیابت از شهید عباس دوران♥️