🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب🍄
قسمت ۱۷
یڪ روز اتفاق عجیبے افتاد…
اتفاقے ڪہ انگاربیشتر شبیہ یڪ برنامہ ے از پیش تعیین شده بود تا اتفاق!!
🍃🌹🍃
در ماشین ڪامران نشسته بودم
ومنتظر بودم تا او از آبمیوه فروشے اے ڪہ خیلے تعریفش را میڪرد برگردد....
ڪہ آن طلبہ را دیدم ڪہ با یڪ ڪیف دستے از یڪ خیابان فرعے بیرون آمد و درست در مقابل ماشین ڪامران منتظر تاڪسی ایستاد.
همہ ے احساسات دفن شده ام دوباره برگشتند. سینہ ام بقدرے تنگ شد ڪہ بلند بلند نفس میڪشیدم.
دست نرم ڪامران دستم رو نوازش ڪرد:
_عسل خوبے؟!
زود دستم را ڪشیدم! اگر طلبہ این صحنہ را میدید هیچ وقت فراموش نمیڪرد.
با من من نگاهش ڪردم وگفتم:
-نہ ڪامران حالم زیاد خوب نیست. . حالت تهوع دارم!
او دستپاچہ ظرف آبمیوه رو بہ روے داشبورد گذاشت و نمیدونم بهم چے میگفت..
چون تمام حواسم بہ اون طلبہ بود ڪہ مبادا از مقابلم رد شہ.با تردید رو بہ طلبہ اما خطاب بہ ڪامران، گفتم:
-میشہ این طلبہ رو سوار ڪنیم وتا یہ جایے برسونیم؟!
ڪامران با ناباورے وتردید نگاهم ڪرد. انگار میخواست مطمئن بشہ ڪہ در پیشنهادم جدے هستم یا او را دست مے اندازم. وقتے دوباره خواهشم را تڪرار ڪردم گفت:
-دارے شوخے میڪنے؟ چرا باید اونو سوار ماشینم ڪنم؟ دنبال دردسر میگردے؟
من هیچ منطقے در اون لحظہ نداشتم.
میزان شعورم شاید بہ صفر رسیده بود.فقط میخواستم عطر طلبہ رو ڪہ براے مدتے طولانے تر حس ڪنم.
با اصرار گفتم:
-ببین چند دیقہ ست اینجا منتظر یڪ تاڪسیه.هیچ ڪس براش نمے ایستہ
اوبا نیشخند ڪنایہ آمیزے گفت:
-معلومہ! از بس ڪه دل ملت از اینا خونہ.
🍃🌹🍃
با عصبانیت بہ ڪامران نگاه ڪردم..
خواستم بگم
آخہ اینا بہ قشر تو چہ آسیبے رسوندند؟!تو مرفہ بے درد ڪہ عمده ے ڪارت دور زدن تو خیابونهاے بالا و پایینہ وشرڪت تو پارتیهای آخرهفتہ چہ گلایہ اے از این قشر دارے؟
اما لب برچیدم و سڪوت ڪردم..
🍃🌹🍃
ڪامران خشم وناراحتیمو از نگاهم خواند و نفسش رو بیرون داد و چند ضربہ ای بہ فرمانش ڪوبید و از ماشین بصورت نیم تنه پیاده شد و رو بہ طلبہ ے جوان گفت:
-حاج آقا ڪجا تشریف میبرے؟
من حیرت زده از واڪنش ڪامران فقط نگاه میڪردم بہ صورت مردد و پراز سوال طلبہ.ڪامران ادامہ داد:
-این نامزد ما خیلے دلش مهربونہ .میگہ مثل اینڪہ خیلے وقتہ اینجا منتظرید. اگر تمایل داشتہ باشید تا یڪ مسیرے ببریمتون…
🍃🌹🍃
اے لعنت بہ طرز حرف زدنت!!
مگر قرار نبود ڪسے خبرداره نشہ من دوست دخترتم! حالا منو نامزد خودت معرفے میکنے؟
اون هم در حضور مردے ڪہ با دیدنش قلبم داره یڪجا از سینہ بیرون میزند؟!؟
🍃🌹🍃
طلبہ نیم نگاهے بہ من ڪہ او را خیره نگاه میڪردم ڪرد و خطاب بہ ڪامران’ گفت:
_ممنونم برادرم.مزاحم شما نمیشم. ڪامران اما جدے بود.انگار میخواست هرطورشده بہ من بفهماند که هرخواستہ اے از او داشته باشم بهش میرسم
-نترس حاج آقا! ماشینمون نجس نیست! شاید هم ڪثر شانتون میشہ سوار ماشین ما بشینید!
اخم ڪمرنگے بہ پیشانے طلبه نشست. مقابل ڪامران ایستاد.
دستے بہ روے شانہ اش گذاشت و با صداے صمیمانہ ومهربانش گفت:
-ما همہ بنده ایم، بنده ے خوب خدا.این چہ فرمایشیہ ڪہ شما میفرمایید.همین قدر ڪہ با محبت برادرانہ تون از من چنین درخواستے ڪردید براے بنده یڪ دنیا ارزشمنده. من مسیرم بہ شما نمیخوره. از طرفے شما با همسرتون هستید ودلم نمیخواد مزاحم خلوتتون بشم.!
این رو ڪہ گفت بقول مهرے الو گرفتم!! نفسم دوباره بہ سختے بالا و پایین میرفت؟!
تازه شعورو منطقم برگشت!! آخہ این چہ حماقتے بود ڪہ من ڪردم؟
چرا از ڪامران خواستم او را سوار ڪنہ؟ اگر او منو میشناخت چہ؟
واے ڪامران داشت چہ جوابے میداد؟!چہ سر نترسی دارد این پسر.
-حاج آقا بهونہ نیار.من تا یڪ جایے میرسونمتون.ما مسیر مشخصے نداریم . فقط بیخود چرخ میزنیم! این خانوم هم ڪہ میبینید دوست دختر بنده ست. نہ همسرم.
🍃🌹🍃
وااے واے واے…سرم را از شدت خشم و ترس و شرم پایین انداختم .ڪاش میشد فرار ڪنم..
صداے طلبہ پایین تر اومد:
_خدا ان شالله هممون رو هدایت ڪنہ. مراقب مسیر باش برادرم.ممنون از لطفت.یاعلے..
سرم رو با تردید بالا گرفتم.
ڪامران داشت هنوز بہ او ڪہ از خیابان رد میشد اصرار میڪرد و او بدون نیم نگاهے خرامان از دید ما دور میشد.
بغض تلخے راه گلوم رو دوباره بست.
این قلب لعنتے چرا آروم تر نمیڪوبید؟ ! اخ قفسہ ے سینہ ام…!!!
🍁🌻ادامہ دارد…
نویسنده؛
#فــــ_مــقیـمــے
#کپی_بدون_نام_نویسنده_اشکال_شرعی_دارد
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب🍄
قسمت ۱۸
ڪامران با یڪ نفس عمیق ڪنارم نشست و تا تہ ابمیوه اش رو سرڪشید
-بفرما!! اینهمہ اصرار ڪردم اما راضے نشد.تو واقعا فڪر ڪردے امثال این ملاها میان سوار ماشین ما بشن؟! هہ! باورڪن بدبخت ترسید بریم یهہ گوشہ خفتشو بچسبیم سرشو زیرآب ڪنیم سوار نشد.. مخصوصا با اینهمہ اصرار من حتما فڪر ڪرده یڪ ڪاسہاے زیر نیم ڪاسہ ست…ههههههہ
دندان هامو با خشم به هم میسابیدم.
صداے نفس هام از صداے خودم بلندتر بود!
-هم هم چرا بهش گفتے من دوست دخترتم؟
اوفهمیده بود عصبانیم. سعی میڪرد با خنده هاے متعجبانہ اش بهم بفهماند ڪہ احساسم بے معنیست.
-خب توقع داشتے بگم خواهرمے؟! معلومہ دیگہ.تو دوست دخترمے
صدامو بالاتر بردم..با نفرت به صورتش زل زدم:
– پرسیدم چرا بهش گفتے من دوست دخترتم؟!
حسابے شوڪہ شده بود.بہ من من افتاده بود
-من من نمیدونستم ناراحت میشے!
-بهت گفتہ بودم ڪہ حق ندارے بہ ڪسے بگے من دوست دخترتم
-خب ارههہ ولے قرار بود این تا زمانے باشه ڪہ بهم اعتماد ندارے!
ابروے سمت راستم بالا رفت و با خشم گفتم:
-و چیشد ڪہ فڪر ڪردے بهت اعتماد دارم؟
حالا آثار خشم وبهت زدگے در صورت او هم نمایان ترشد:
-ما مدتهاست باهمیم!! اگر بہ من اعتماد ندارے چطور اینهمہ مدت…
نگذاشتم حرفش رو تمام ڪند و در حالیڪہ ڪیفم رو از صندلے عقب برمیداشتم گفتم:
-همہ چیز بین ما تموم شد!
وبدون اینڪہ صداے ڪامران رو بشنوم پیاده شدم و بہ همون مسیرے ڪہ آن طلبہ روان شده بود، رهسپارشدم!
ڪامران خیلے صدایم ڪرد..
اما من چیزے نمیشنیدم.اصلا نمیخواستم بشنوم. من فقط رد عطرو دنبال میڪردم! آه چقدر دلم مسجد میخواهد!!
🍃🌹🍃
ساعتے بعد مقابل در مسجد بودم.
اما درهاے مسجد بہ رویم بستہ بود. #صداے_غضب_آلود_مسجد را میشنیدم:
*ای زن بوالهوس بے حیا! بخاطر هوست از درم بیرون رفتے و حالا بخاطر همان هوس برگشتی؟ ! برگرد از راهے ڪہ آمده اے .!برگرد!!!!*
وقتے دید منصرف نمیشم وخیره بہ در بسته ماندم از خدا خواست باران بفرستد. باران بدون مقدمہ چون سیلے بہ سرو صورتم میڪوبید و من با نا امیدے از خدا خواستم زودتر اذان بگوید ودر برویم باز شود.
ساعتم را زیر ذرات درشت باران نگاه ڪردم.
ساعت سہ بود و تا اذان دوسہ ساعتے باقے مانده بود.!
🍃🌹🍃
زنگ زدم بہ فاطمہ! شاید او تنها پنااه من زیر باران باشد.
چندبوق ڪہ خورد صداے زنانه ے مسنے پاسخ داد:
-بلہ
با تردید بعد ازسلام سراغ فاطمہ را گرفتم. نڪند فاطمہ تمایل نداشته با من صحبت ڪند؟! اما آن زن ڪہ خودش را مادر فاطمہ معرفے ڪرد گفت:
-فاطمہ تازه مسڪن خورده، خوابیده.
با تعجب پرسیدم؟ !
_مسڪن؟ ! مگر مریضہ خداے نڪرده؟!
-مگہ شما نمیدونید؟!فاطمہ تصادف ڪرده! پا وسرش از چند ناحیہ شکستہ. بخاطرش چندروز بسترے شد..
🍃🌹🍃
دیگر چیزے نمیشنیدم.زبانم بند آمده بود.آدرس را گرفتم و بدون فوت وقت رفتم دم در خانہ شان.
قبل از فشار زنگ روسریم را جلو ڪشیدم.
آینہ ے ڪیفے خودم رو درآوردم.رژم را با دستمال پاڪ کردم ودستمال رو مانند سمباده به روی صورتم ڪشیدم.زنگ را زدم.لحظہ اے بعد مادرش در را باز ڪرد. با دیدن من حسابے جاخورد.
انگار انتظار یڪ دختر با وقار چادرے را میڪشید!!!
🍁🌻ادامہ دارد…
نویسنده؛
#فــــ_مــقیـمــے
#کپی_بدون_نام_نویسنده_اشکال_شرعی_دارد
- صبحم بھ طلوعِ
- دوستت دارم توست˘˘!
- ˼#ایهاالعزیزقلبم♥️˹
#ذکرروزچهارشنبه
ــــ ـ بِھنٰامَت یا حــی یا قیــوم 🌸
۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
@shahidanbabak_mostafa🕊
Ali-Fani-Ziyarat-Ashoura.mp3
11.65M
زیارت عاشورا🌸
به نیابت از شهید نوید صفری♥️
#روزانه
زیارت عاشورا
به نیابت از شهید نوید صفری♥️
14.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بر دلم، گرد غمی ریخته از #دوری تو ..
که به صد ابر پر از اشک، دلم وا نشود.
#یاصاحب_الزمان♥️
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
بر دلم، گرد غمی ریخته از #دوری تو .. که به صد ابر پر از اشک، دلم وا نشود. #یاصاحب_الزمان♥️ @shahida
سࢪ عاشق شدنم
لطف طبیبانه ؎ توست..
وࢪنه عشق تو ڪجا،
این دل بیماࢪڪجا؟!❤️🩹
#أَللّٰھُـمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَٱلْفَرَج
@shahidanbabak_mostafa🕊
12.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قانونآرامش
آرامش یعنے
در میان صدها مشڪل
خیالت هم نباشد
لبخند بزنے چون میدانے♥️
خــدایے دارے ڪہ هوایت را دارد...
@shahidanbabak_mostafa🕊
11.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•به قولِ حاج حُسین یکتا :
داری یه رفیق خوب که تو میدون مینِ
گناه دستتو بگیره
و نذاره که به گناه بیوفتی•
#شهیدمصطفےصدرزاده ♥️
@shahidanbabak_mostafa🕊