کربلا ؛ دلتنگم ، دلتنگتر از هر شب جمعهای…💔
30.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من كه يه روزي ميميرم
اما يادت باشه كه چقدر دوستت داشتم...🌿💔
#حسینجانم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ارباب
ازتمامعشقمانفاصلہاش
سهممناست💔
این..↝
هماڹسختترینقسمت
عاشقشدناست...↬:)🦋
@shahidanbabak_mostafa🕊
گفتم؛ آب حیات ؟
گفتـا؛ چـای اربعین ابـاعبدلله ..
#دلمبـراحرمتپرمیزنه❤️🩹
@shahidanbabak_mostafa🕊
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗
قسمت28
دانشجوهای زیادی در حیاط دانشگاه هستند. بعضی ها دانشگاه را با عروسی اشتباه گرفتند، هرچند که آرایش شان از عروسی بیشتر است!
موهای برهنه و نیمه برهنه که چشم نامحرم را به خود خیره می کند.
خیلی آهسته قدم برمیدارم و به پذیرش دانشگاه می روم.
_سلام! ببخشید کلاس دانشجوهای ترم اول جامعه شناسی، کدوم کلاسه؟
خانم بی حجابی که قبلا او را دیده بودم، سرش را بالا می آورد و می گوید:
_اتاق ۳۰۴طبقه دوم.
تشکر می کنم و از پله ها بالا می روم. رو به روی اتاق ۳۰۴ می ایستم و نگاهی به داخلش می اندازم.
یکی جلوی میز ایستاده است و دختر و پسرها در حال خنده اند.
نفس عمیقی می کشم و وارد اتاق می شوم. همه ی نگاه ها به من بر می گردد و تیکه پارچه ای (روسری)که به عنوان حجاب بر سرم است.
آخرین صندلی را نشانه می گیرم و به طرفش می روم.
خیلی آرام سرجایم می نشینم تا استاد بیاید.
مردی هیکلی با کت و شلوار طوسی به همراه کروات قرمز وارد می شود.
چند دقیقه ای نگاهمان می کند و خودش را معرفی میکند بعد هم اسامی ما را از روی برگه می خواند.
_ریحانه حسینی!
با شنیدن اسمم از جا بلند می شوم و استاد چپ چپ نگاهم می کند و می گوید:
_تو همین جوری میخوای بیای؟
به خودم نگاهی می اندازم و می گویم:
_چطور استاد؟
_شکل و شمایل دهاتی!
همه ی کلاس از خنده روی هوا می رود و من با صلابت می گویم:
_استاد خود دانشگاه اجازه به من داده.
تای ابرویش را بالا می دهد، قیافه اش را طوری می کند و می گوید:
_دانشگاه ازین اجازه ها به کسی نمیداد! اونم دانشگاه فرح پهلوی!
_فکر کنم رقابت بین دانشگاهی براشون مهم تر از شکل و شمایل دهاتی باشه!
_رتبه ات چند شده؟
_هشت و پنج کشوری.
همه ی دانشجوها با چشمان گرد نگاهم می کنند و استاد سعی دارد تعجب خودش را بروز ندهد.
_خب بشین!
می نشینم و اسامی بعدی را می خواند.
آقای حجتی، استاد جامعه شناسی ادبیات بود و چند واحد دیگه هم با او داشتیم. باید از همین اول بتوانم گلیمم را از آب بیرون بکشم وگرنه هر کسی از راه برسد میتواند تیکه ای بارم کند.
نزدیکی های ساعت دو بعد از ظهر، در حالی که خستگی از سر و کولم بالا می رود خودم را به خانه می رسانم.
دایی خورشت قیمه درست کرده است اما گوشت هایش مثل سنگ سفت است و نپخته!
لپه ها یک طرف، روغن طرف دیگر قابلمه است!
غذا را آماده می کنم و ناهار می خوریم، دایی می گوید:
_به به عجب قیمه ای درست کردما!
خنده ام می گیرد و می گویم:
_آره واقعا! خوبه گوشتا رو کنار میزاشتم تا ببینین.
_واسه دفعه اول خوب بود، خداروشکر شبیه آبگوش نشده بود.
ظرف ها را می شویم و از دانشگاه به دایی می گویم. دایی می گوید روزهای سختی در پیش دارم و به قول معروف سالی که نیکوست از بهارش پیداست.
البته این حرف دایی را نتوانستم هضم کنم!
سال نیکو چه ربطی به ترم پر از سختی من دارد؟
هر چه باشد دایی است دیگر! حرف هایش نقیض هم هستند اما کلا یک مفهوم می دهد. شاید هم شوخی بوده!
با همین نیم جمله ی دایی تمام عصرم را گذراندم.
بعد متوجه شدم بدتر از آن جمله ی من هستم که چندین ساعت درموردش فکر کرده ام! کلی بعد از این نتیجه به احوالم خندیدم.
هفته ی اول گذشت هر چند که بیشترش با جنس حرف های آقای حجتی یکی بود.
تنها دستاورد این یک هفته، ژاله بود. ژاله دوست جدیدم و اهل تهران است و با اینکه حجابش از من کمتر هست اما از بچه های کلاس بهتر است.
یک روز که مثل همیشه از تاکسی پیاده می شوم پسری می بینم که در حیاط دانشگاه خودش را با درختی مشغول دارد.
دفعه اولش نیست! چند وقت است که هر بار می بینمش روی درخت چیزی می نویسد. بعد از رفتنش به طرف درخت می روم اما جز چند خط چیز دیگری دستگیرم نمی شود.
ژاله صدایم می زند و به طرفش می روم. در آغوشم می کشد و به طرف کلاس هم قدم می شویم.
با چشمانم دنبال آن پسر میگردم اما پیداش نمی کنم.
کلاس ها یکی پس از دیگری تمام می شود. برای ناهار به پیشنهاد ژاله به ساندویچی اطراف دانشگاه می روم.
ژاله از پسر دایی اش می گوید. انگار برای خواستگاری میخواهد بیاید اما به دلیل اختلافی که بین دایی و پدرش است، ممکن نیست.
دلم برایش می سوزد، خیلی جوانها قربانی قهر و آشتی بزرگترها می شوند که فقط هم از سر لجبازیست.
نمی دانم چه پیشنهادی به او بکنم برای همین به او قول میدهم با دایی صحبت کنم شاید او پیشنهادی داشته باشد.
از ساندویچی بیرون می آییم. او میرود و من هم به سمت خیابان راه می افتم.
چند وقتی است که دلم برای زینب پر می کشد. چند دفعه هم تماس گرفتم، یا نبوده و یا خوابیده!
امروز قصد دارم با او صحبت کنم، وارد کیوسک تلفن می شوم و شماره ی زینب را می گیرم.
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد💗
قسمت29
مادرش جواب می دهد و احوال پرسی میکنم. بالاخره موفق می شوم با زینب صحبت کنم، صدای مملو از انرژی اش در تلفن می پیچد و می گوید:
_وای سلام ریحانه! خوبی؟
_سلام بی معرفت، باید وقت قبلی بگیرم تا بتونم باهات حرف بزنم؟
_آره خودت که میدونی سرم شلوغه!
_ای کلک شلوغ چی؟
مکثی می کند و با شدت می خندد. شکم به یقین تبدیل می شود و می گویم:
_خبریه؟
باز هم می خندد. حرصم در می آید و می پرسم:
_میگم خبریه؟
_آفرین! هنوزم حس شیشمت خوب کار میکنه. آره دیگه دانشگاه که قبول نشدم، گفتم ازدواج کنم شاید فرجی شه!
می خندم و می گویم:
_وای باورم نمیشه! حداقل یه جوری میگرفتی تا منم بتونم بیام.
_ببخشید یهویی شد! جمعه عقده! ایشالا واسه عروسی خودتو برسون.
_چقدر هولی تو دختر! نترس نمیترشی. دومادو محکم بگیر تا عروسی فرار نکنه.
_خیالت تخت!
بله رو که گفتیم میخوام دستو پاشو ببندم به دلم.
_اوه! چه رمانتیک!
_بله دیگه. تو چیکار میکنی؟
_هیچی! با درسو دانشگاه خودمو سرگرم می کنم.
_تو هم باید دست به کار شی. بیشتر از این بمونی باید دنبال دَبه باشم که ترشیت کنم.
میخندم و می گویم:
_تو به فکر خودت باش! راستی از خانم غلامی خبر نداری؟
_نه!
_من یه آدرس دارم ازش. خواهش میکنم بری پیداش کنی، میتونی این کارو در حقم بکنی؟
_آره، چرا که نه! بده آدرسو.
با زدن فردی به شیشه کیوسک، سریع آدرس را می دهم و خداحافظی میکنم.
چند خیابانی را پیاده می روم تا تاکسی گیرم می کند.
نماز مغرب را در خانه ی دایی می خوانم و مشغول نوشته هایی می شوم که از صبح درگیرش هستم.
با اینکه هنوز اول ترم است اما عقایدی را می شنوم که سازگار با عقاید من نیست.
آقاجان راست می گفت که با عقاید لیبرالیسمی نمیتوان جامعه شناسی توحیدی را دید.
عقایدی که از دهان لائیک۱ و دئیسم۲ بیرون بیاید و به خورد جوانها برود خیلی تاثیر گذار است!
از صحبت های چند جلسه ای آقای حجتی متوجه شدم او یا لائیک است یا یک دئیسم.
او حتی در ادبیات، عقایدش را وارد می کند و اشعار حافظ و سعدی را به سخره می گیرد.
استاد جامعه شناسی سیاسی و اجتماعی مان، آقای فرحزاد است. او از جهان های اول و دوم و سوم سخن می گوید و حتی جهان را به توسعه یافته و عقب مانده تقسیم می کند.
انگار او فقط از ایرانی بودن زبان فارسی اش را می داند و معتقد است ایران باید راه کشورهای توسعه یافته را در پیش بگیرد حتی اگر وابسته شود!
واقعا مضحک است!
آخر شب دوست های دایی می آیند. دور هم نواری را گوش می دهند که آیت الله خمینی سخن می گوید.
چند اعلامیه ای را با اصرار از دایی گرفته ام و مشغول خواندش هستم.
چراغ قوه را خاموش می کنم و روی میز خوابم می برد.
صبح که بیدار می شوم بدنم درد گرفته است و به زور روانه ی دانشگاه می شوم. حال و حوصله ی کلاس آقای فرحزاد را ندارم اما مجبورم تحملش کنم.
بعد از حاضر و غایب کردن دانشجویان، استاد سراغ مبحث جهان های اجتماعی می رود.
گچ را بر می دارد و روی تخته می نویسد:"جهان اول،دوم و سوم"
_خب همینطور که میدونید جهان امروز ما تقسیم شده به جهان های مختلف.
جهان اول همون بلوک غربه! بلوکی که به تنهایی از پس تموم جهان برمیاد و انقلاب های بزرگی مثل فرانسه و صنعتی رو در تاریخ خودش جای داده.
جهان دوم بلوک شرقه که برخواسته از فرهنگ غربه و فرهنگ سکولارش۳ رو مدیون بلوک غربه اما همیشه نمکخور، نمکدون میشکنه و طغیان میکنه.
جهان سوم هم ما هستیم! عقب مانده هایی که نظام سلطه رو در خودشون جای میدن.
این انتخاب ماست که بخوایم مستعمره باشیم یا یه دوست!
کارد بزنی خونم در نمی آید. خود تحقیر از این واضح تر!
دستم را بلند می کنم و استاد اجازه ی صحبت کردن به من می دهد.
_ببخشید استاد! منظورتون اینه منابع مون رو یا به زور بدیم یا با قربون صدقه؟
خنده در فضای کلاس پخش می شود.
رگ استاد باد می کند و می گوید:
_خیر خانم حسینی! دوست یعنی نوعی معامله برای رسیدن به غربی ها.
_یعنی اونها واقعا علمشون رو در اختیار ما میزارن یا فقط یاد دارن کارخانه مونتاژ بسازن؟
_این چه حرفیه؟ مگه شما نمی بینید دوستای ما،آمریکایی ها توی پالایشگاه ها نفتمون رو به روش روز دنیا تصفیه می کنن.
_منظورتون مستشار هستش؟
بله راست میگید اونا توی بخش های حساس فقط خودشون کار میکنن تا علمش به ما نرسه! پول خوبی هم دولت آمریکا بهشون میده. خود آمریکا هم نفت خوبی گیرش میاد!
__________
۱.انفصال دین از سیاست، لائیک ها معتقد هستند دین امری شخصی است و در امور دنیوی غیر قابل استفاده می باشد.
۲.دئیسم ها به خدایی اعتقاد دارند که هیچ برنامه ای برای انسان قرار نداده است و عقل انسان به تنهایی عامل رستگاری می شود!
۳.دنیاگرایی.
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد💗
قسمت30
صدایی از آن طرف کلاس بلند می شود و که گوش ها معطل صحبتش می شوند.
زارعی است! شهناز زارعی!
_استاد به نظر من خانم حسینی درست میگن. آمریکایی ها نمیتونن ما رو پیشرفته کنن یا به قول خودتون توسعه یافته. اونها فقط به فکر منافع شخصی خودشونن اگه یک روزی جنگی دربگیره اولین نفراتی که سنگر رو خالی میکنن همین مستشارهای آمریکایی و انگلیسی هستن.
استاد فرحزاد که خشم از چشمانش هویداست؛ آبی می نوشد و می گوید:
_فعلا که وضع ما از برخی کشور های همسایه مون بهتره. مقایسه کنید! ایرانو با افغانستان! حالا متوجه بودن آمریکا می شید.
بی مقدمه رو به استاد می گویم:
_ولی افغانستان نفتی نداره که به درد آمریکا بخوره. شما میدونین چقدر محله و شهرک توی همین تهران هستش که آباد نیست؟ چطور همچین کشوری با قول آمریکا میتونه پیشرفت کنه؟
استاد روی میز می کوبد و می گوید:
_میتونه! پرسش و پاسخ باشه برای جلسه ی بعد. امروز خیلی عقب افتادیم.
من خودم را با چیزهایی که روی تخته می نوشت سرگرم می کردم.
وقت کلاس که تمام می شود؛ استاد کیفش را برمیدارد و فورا از کلاس خارج می شود.
ژاله رو به من می کند و می گوید:
_دیوونه شدی؟
چرا سر به سرش میزاری؟
خودم را به مظلومی می زنم و می گویم:
_به من چه! خواستم جواب سوالامو بگیرم که نتونست بده.
_باهاش کل کل نکن! بچه ها میگن عقده ایه. اونوقت تا آخر ترم باهات لج میکنه.
_کل کل نبود. گفتم که جواب سوالامو میخواستم.
دستی روی شانه ام می نشیند که باعث می شود به سمتش برگردم. شهناز است!
با لبخند می گوید:
_آفرین! خوب از پسش بر اومدی!
ژاله زیر لبش می گوید:
_دیوونه ها!
بعد هم از کلاس خارج می شود.
شهناز با من هم قدم می شود و می گوید:
_راستش منم ازین مرتیکه خوشم نمیاد. بچه ها میگن با شهربانی دستش توی یه کاسه اس!
_بخاطر این ازش خوشت نمیاد؟
_همین که نه فقط! عقایدش خیلی مضحکه!
سری تکان می دهم و حرفش را تایید می کنم.
بیشتر احساسم در آن لحظه تعجب است. آخر هیچ وقت شهناز به من نزدیک نشده بود و چه بخواهد در این مسائل با من هم عقیده شود!
از سالن که بیرون می آییم از او خداحافظی می کنم و با چشمانم به دنبال ژاله میگردم.
نگاهم به همان پسر برخورد می کند! همانی که روی درخت می نویسد، اما این بار دارد انگار کسی را تعقیب می کند.
ژاله را فراموش میکنم و به دنبال حس کنجکاوی ام می روم.
با فاصله از او تعقیبش میکنم؛ وارد خیابان فرعی می شود و به مرد دیگری می رسد.
داخل کوچه می روند و پشت درختی می ایستند.
سرکی به داخل کوچه می کشم و می بینم آن پسر چندین کاغذ گرفته و داخل لباسش قایم می کند.
با خودم می گویم درست حدس زده ام! من حس می کردم او مشکوک است و حالا مچش را گرفتم.
مرد و پسر می خواهند از کوچه خارج شوند، سریع به حرکت در می آیم و سر خیابان تاکسی می گیرم.
توی تاکسی هر از گاهی به عقب بر می گردم اما آن پسر را نمی بینم. راننده نگاهم می کند و انگار چیزی میخواهد بگوید که نمی گوید.
نگاهم را از شیشه، بیرون می دهم که راننده می گوید:
_آبجی فضولی نباشه، ولی موضوع ناموسیه؟
پوزخندی میزنم و ادعایش را رد می کنم.
کرایه را میدهم و پیاده می شوم. کلید را از کیف بیرون می کشم و در حالی که در یک دستم گوشه چادرم و کیفم را گرفته ام، سعی دارم در را باز کنم.
با صدای تق مانندی در باز می شود و داخل می روم.
چند باری دایی را صدا می زنم اما جوابی نمی شنوم.
سراغ یخچال می روم و غذاهای دیروز را گرم می کنم و می خورم.
رساله آیت الله خمینی را از اتاق دایی برمیدارم و نگاهی به آن می اندازم.
از بین صفحات کتاب کاغذی پایین می افتد.
خم می شوم که برش دارم اما نگاهم روی کاغذ خشک می شود.
چند آدرس داخل آن نوشته بعلاوه دو کلمه "عملیات مسلحانه".
تاریخ ۳۱ اردیبهشت ۵۴ زیر کاغذ درج شده.
از کاغذ سر در نمی آورم و داخل رساله می گذارمش. چادرم را سر میکنم و به دکه روزنامه فروشی محل می روم.
روزنامه ۱ خرداد را طلب می کنم. فروشنده فکر می کند چند روزنامه باطله می خواهم و مشتی را مجانی به من میدهد.
به خانه که می رسم، روزنامه ها را پهن می کنم و به دنبال تاریخ ۱ خرداد می گردم.
با دیدن روزنامه ای که بزرگ درونش نوشته است :"ترور دو مستشار آمریکایی" سخت تعجب می کنم.
تاریخ روزنامه هم یک خرداد بود! ترور «سرهنگ شفر» و «سرهنگ ترنر» توسط مجاهدین خلق که جوابی است به قتل ۹ نفر از زندانیان سیاسی توسط نیروهای پلیس در ماه قبل.
ولی این ماجراها چه ربطی به دایی دارد؟ چرا باید این نقشه در میان کتاب دایی باشد؟
افکار ناجور به ذهنم خطور می کرد و سعی داشتم آنها را پس بزنم.
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
- صبحم بھ طلوعِ
- دوستت دارم توست˘˘!
- ˼#ایهاالعزیزقلبم♥️˹
#ذکرروزجمعه
ــــ ـ بِھنٰامَت الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
@shahidanbabak_mostafa🕊
#روزانهــ
زیارت عاشورا
به نیابت از
شهید#احمدرضاافشاری ♥🌿
1_11771772539.mp3
11.65M
#روزانهــ
زیارت عاشورا
به نیابت از
شهید#احمدرضاافشاری ♥🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا صاحب الزمان ( عج) درد ما جز به ظهور تو مداوا نشود..
مولا بیا تا زندگی معنا بگیرد..♥️!
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
یا صاحب الزمان ( عج) درد ما جز به ظهور تو مداوا نشود.. مولا بیا تا زندگی معنا بگیرد..♥️! #اللّهمَّ
گرمراهیچنباشد، نهبهدنیا،نهبهعُقبی
چونتودارم،همهدارم،دگرمهیچنباید🍃🤍
#آقاےقائم
@shahidanbabak_mostafa🕊
بندهےخداباشدرهمهحال
چراکهاودرهمهیحالخدایِتوبوده :)♥🙃
#خداےمن
@shahidanbabak_mostafa🕊
اگهقاطیبشی
رفیقبشی،دوستبشی
باامامزمانخودمونیبشی
بیریشهپیشهبشی
بیخوردهشیشهبشی
پشتِرودخونهیچه کنمچهکنمِزندگی
رشتهیِدلتدستِآقاباشه...
آقاخودشعبورتمیده...! :)🌱🕊
#حاجحسینیکتا
@shahidanbabak_mostafa🕊
شکنکن
درستدرلحظه یآخر،دراوجتوکلودر نهایتتاریکی
نورینمایانمیشود،معجزهایرخمیدهد
خداازراهمیرسد . . .🙃🤍
@shahidanbabak_mostafa🕊
مداحے میکرد و اکثر اوقات ذکر سینہ زنے هیئت را میگفت
گاهے بہ شوخے میگفت:
من دو هزارتا یاحسین حفظ هستم
اخلاص او زبانزد رفقا بود
اگہ کسے از او تعریف مےکرد ناراحت میشد
وقتے در قبال زحمات تشکر میکردند
میگفت خرمشهر را خدا آزاد کرد
یعنے همہ کار خداست و همہ کار براے خداست
او ابراهیم هادے را الگوے خود قرار داده بود و دقیقا پا جاے پاے ابراهیم میگذاشت♥🌱
#شهیدمحمدهادیذوالفقاری
@shahidanbabak_mostafa🕊