🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗
قسمت96
انگار استرس آن لحظه ام زیاد هم طعم تلخ نداشت. همه سکوت کرده اند که زهرا می گوید:" عروس خانم رفتن گل بچینن."
بار دوم که حاج آقا شروع می کند به خطبه خواندن چیزی نمی شنوم.
تنها چهره ی آقاجان و مادر است که جلوی چشمانم رژه می روند.
شیشه ی بغض در گلویم می شکند و چشمانم نم دار می شود.
وقتی به خودم می آیم که همگی سکوت کرده اند. گیج هستم که چرا حاج آقا چیزی نمی گوید؟
در همین فکرها هستم که حمیده دهانش را به گوشم نزدیک می کند و می گوید:
_اگه خواستی یه بله ای هم بگو!
خنده ام می گیرد و بعد ماجرا را می فهمم.
حاج آقا بعد از سکوت طولانی که می کند، دوباره تکرار می کند:
_آیا بنده وکلیم؟
چشمانم را می بندم و چهره ی آقاجان را تصور می کنم.
با صدایی که سعی دارم لرزش اش را کنترل کنم، می گویم:
_بسم الله الرحمن الرحیم. با اجازه پدرم و مادرم و بقیه بزرگترای جمع.... بله!
همگی دست می زنند و صدای کل کشیدن مونس خانم هم می آید.
نقل و گلبرگ روی سرمان می ریزند و مرتضی صدایم می زند. انگار که میخواهد چادر را از صورتم کنار بزند ولی بعد پشیمان می شود.
چند صلواتی پشت سر هم با صدای بلند می فرستند و بوی گل و اسپند همه جا را پر کرده است.
صدای جوانی می آید که تصنیف زیبایی درباره ی ازدواج حضرت علی(ع) با فاطمه زهرا(س) می خواند.
تصنیف که تمام می شود، مردها می روند و فقط مرتضی می ماند.
همگی در حال خوردن شربت و شیرینی هستند که می شنوم حمیده به مرتضی می گوید، چادرم را کنار بزند.
باز صدایم می زند و رویم را بهش می کنم.
با دستانی لرزان چادر را از صورتم کنار می زند و وقتی قیافه اش می بینم، می فهمم حالش بهتر از من نیست!
تا آخرین حد سرش را پایین انداخته و زل زده است به گل های قالی، گونه هایش هم مثل لبو سرخ شده اند!
حمیده جعبه ی انگشتر را به دستش می دهد و انگشتر را در دستم می گذارد. هر دومان دستمان می لرزد و باعث می شود چند دفعه ای حلقه وارد انگشتم نشود.
من هم دستان داغ مرتضی را می گیرم و انگشترش را به دستش می گذارم و همه شروع می کنند به دست زدن.
تا آن موقع نمی توانم ببینمش اما بعد نگاهم لباس هایش را می بیند.
موهایش را بالا زده و فری داده است!
کت و شلوار مشکی پوشیده که خط اتویش هندوانه را قاچ می کند! گره ی کراوات اش را هم آن چنان سفت کرده که نزدیک است خفه شود!
از حالاتش خنده ام می گیرد که این خنده هم از دیده اش پنهان نمی ماند.
سرم را پایین می اندازم و دیگر رویم نمی شود نگاهش کنم.
سفره ی عقدمان را تازه می بینم. لیوان عسل و شاخه های سنبل. سبد پر میوه و آیینه و شمدان بزرگ و چند چیز دیگر.
همین شد سفره ی عقد و عروسی مان!
شام را که می کشند از خجالت آب می شوم که هیچ کمکی نکرده ام!
حمیده خودخوری ام را که می بیند کنارم می نشیند و با حرف سرم را گرم می کند.
برای من و مرتضی سفره ی جداگانه ای پهن می کنند.
غذا را که می آورند می مانم چطور کنار مرتضی و چشمانِ دیگر غذا بخورم!
چاره ای نیست و سرم را از اول تا آخر پایین می اندازم و نصف غذایم را هم نمی خورم.
مرتضی انگار متوجه معذب بودنم می شود و کمی فاصله می گیرد.
بعد که می بیند فایده ای ندارد، زبانش را به حرکت در می آورد و می گوید:
_چرا غذاتونو نمیخورین؟ گرسنه میشین!
سرم را که بالا می آورم با چشم ها و پچ پچ ها مواجه می شوم.
برای این که چیزی به او نگویم سرم را تکان می دهم که مثلا نمی فهمم چه می گویی!
بیچاره دوباره تکرار می کند اما فقط یک کلمه می گویم و آن "نه" هست.
حاج خانم پیشم می آید و قبل از این که چیزی بگوید، من از او تشکر می کنم.
انگار حال و روزم را می فهمد و به همان کاری نکردم و وظیفه است؛ اکتفا می کند.
کم کم شام را هم می خوردند و چند نفری که مهمان هستند می روند.
خانم غلامی جعبه ای را کنارم می گذارد و میرود. چند نفری هم پول به دستم می دهند و من به مرتضی می دهم.
حمیده کنار گوشمان می گوید:
_پاشین که وقت رفتنه!
مبهوت نگاهش می کنم و انگار یادم رفته آمدنم رفتنی دارد!
مرتضی بلند می شود و دستم را می گیرد. دستانم از شدت استرس و شرم عرق می کند و لرزش اش که بماند!
همگی آرام دست می زنند و پشت سرمان می آیند.
حمیده و حاج خانم دم در با من رو بوسی می کنند و آرزوی خوشبختی شان را بدرقه ام می کنند.
مرتضی خم می شود و دستان حاج آقا را می بوسد.
دوستانش سر به سرش می گذارند و با او شوخی می کنند.
دوباره حمیده را در آغوش می گیرم و اشک می ریزم.
حاج خانم به حمیده می گوید:
_بسه عروسو به گریه انداختی! شعون نداره!
زهرا و زهره را هم بغل می گیرم و با راهنمایی های مرتضی به طرف ماشین می روم.
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗
قسمت97
فلوکس را نوار سرخ زده و گل به کاپوت اش چسبانده.
در جلو را برایم باز می کند و سوار می شوم.
همگی بدرقه مان می کنند و علیرضا کنار ماشین می ایستد و برایش دست تکان می دهم.
مرتضی ماشین را به حرکت در می آورد و می رویم.
حالا نه از هیاهویی خبری است نه از نگاهای خیره به ما.
یکهو مرتضی چشمانش را ریز می کند و از آیینه عقب را نگاه می کند.
می پرسم:" چیزی شده؟"
سری تکان می دهد و می گوید:
_مثل اینکه کارمون دارن!
دنده عقب می گیرد و به محمدرضا می رسیم. بیچاره از بس دویده رنگی به صورتش نمانده و بریده بریده می گوید:
_مامانم... ساکِ ریحانه خانم رو آوردن! یادشون رفته بهشون بدن.
مرتضی بپر بالایی می گوید و برمی گردیم.
حمیده ساکم را توی ماشین می گذارد و از پنجره هم را دوباره بغل می کنیم.
اشک اش را با گوشه ی روسری اش پاک می کند و با به سلامتی راهی مان می کند.
از توی ساک چادر مشکی ام را درمی آورم و سر می کنم.
مرتضی چند باری نگاهم می کند و من از نگاهش فرار می کنم.
آخر یک جا پارک می کند و مستقیم در چشمانم زل می زند، من هم رویم را به طرف خیابان برمی گردانم که صدایم می زند.
_ریحانه سادات!
لب ورمی چینم و می گویم:
_بله؟
سرش را روی صندلی می گذارد و از ته دل می خندد.
فقط با چشمان مثل وزق نگاهش می کنم که به چه میخندد!
یک لحظه نگاهم می کند و دوباره می خندد. اخم می کنم و فکر می کنم عیبی توی صورتم هست!
_چیه؟ چیزی شده؟
خودش را به طرفم می چرخاند و می گوید:
_نه! مگه باید چیزی بشه!
چشمانم را ریز می کنم و کُفری می شوم.
_توی صورتم نگاه می کنین بعد میگین چیزی نشده! پس این خنده برای چیه؟
_آدم شب عروسیش نخنده، کی بخنده؟ من خوشحالممم. امروز رویامو تو واقعیت دیدم.
بدون پلک زدن فقط نگاهش می کنم. ادامه می دهد:
_نمیدونی چقدر واسه ی همچین روزی انتظار می کشیدم! اصلا باورم نمیشه!
قربونت برم... قربونت برم خدا!
کمی این دست و آن دست می کنم و می گویم:
_خب کجا میریم الان؟
نگاهم می کند و می گوید:
_میای بریم پیش مادر و پدرم؟
نخواستم از او بپرسم مگر خانه نداری! گفتم شاید فکر کند با نامادری اش مشکل دارم. سری تکان دادم و به راه افتاد.
کم کم از شهر داشتیم خارج می شدیم که صدای ویراژ های ماشینی را از پشت سر شنیدم.
سرم را به عقب برگرداندم اما در سیاهی شب همه چیز گم شده بود و فقط سوسوی نور از دور می آمد که هر لحظه بزرگتر و بزرگتر می شد.
رو به مرتضی می گویم:
_اون ماشین خیلی تند نمیاد؟
از آیینه به پشت نگاه می کند و می گوید:
_چرا!
نمیدانم چرا استرس به جانم می افتد که چند لحظه ی بعد ماشین از ما سبقت می گیرد و دور می شود.
نفس راحتی می کشم و با خودم می گویم چه مردم آزارهایی پیدا می شوند.
از دور نور ماشینی می آید که هر لحظه به آن نزدیک تر می شویم.
با ترس و نگرانی به مرتضی می گویم:
_مرتضی! نگاه کن! اون ماشین انگار وسط جاده ایستاده!
مرتضی که از خشک و خالی صدا زدنش توسط من، تعجب می کند، می گوید:
_نه، اشتباه می بینی!
سرم را پایین می اندازم و می گویم حتما او بهتر از من میداند دیگر!
بعد هم از اینکه خیلی راحت با او حرف زده ام خجالت می کشم. تازه یادم می آید چه کار کردم!
هر چه می گذرد، شکم بیشتر می شود و سرعت مان هم بیشتر!
دوباره حرفم را تکرار می کنم که یکهو مرتضی داد می زند:
_یا حسین(ع)!
بخاطر سرعت زیادمان، لاستیک های ماشین هنگام ترمز قیژ صدا می کنند و با صدای گوم به ماشین جلویی می خوریم!
تنها کاری که از من برمی آید این است که دستم را روی سرم بگذارم که با سر به داشبورد می خورد.
صدای گاز ماشین جلویی می آید که فرار کرده!
در حالی که دستم کوفته شده و سرم از درد می ترکد، آه و ناله را کنار می گذارم و مرتضی را صدا می زنم.
_آقامرتضی؟
دود غلیظی بلند می شود و همه چیز را در خود می گیرد.
سرفه می کنم و به سختی در را باز می کنم. به طرف در راننده می روم و مرتضی که بی جان است، از ماشین بیرون می کشم.
در تاریکی شب چیزی دیده نمی شود و از ترس نزدیکاست قالب تهی کنم!
صدای زوزه ی گرگ ها را با به این سو و آن سو می برد. اشکم سرایز می شود و یقه مرتضی را در دست می گیرم و تکانش می دهم.
وقتی می بینم تکان نمی خورد، صندوق را باز می کنم و فلاسک را بیرون می کشم و آبی پیدا نمی کنم.
آب جوش را توی لیوانی خالی می کنم و مدام فوت می کنم تا سرد شود.
آب سرد شده را روی صورتش می پاشم اما تکانی نمی خورد.
خون از پیشانی اش سرازیر شده و صورتش را کثیف کرده است.
گریه ام تبدیل به هق هق می شود و دیگر اهمیت نمی دهم که چطور صدایش بزنم.
صدای مرتضی مرتضی گفتنم را فقط کوه ها می شنود و تمام جاده از صدایم پر می شود.
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
- صبحم بھ طلوعِ
- دوستت دارم توست˘˘!
- ˼#ایهاالعزیزقلبم♥️˹
ــــ ـ بِھنٰامَت یا ذالجلال و الاکرام 🌸
۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
#روزانهــ
زیارت عاشورا
به نیابت از شهید#کمیلصفریتبار ♥
1_11771772539.mp3
11.65M
#روزانهــ
زیارت عاشورا
به نیابت از شهید#کمیلصفریتبار ♥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا صاحب الزمان ( عج) درد ما جز به ظهور تو مداوا نشود..
مولا بیا تا زندگی معنا بگیرد..♥️🙃!
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
یا صاحب الزمان ( عج) درد ما جز به ظهور تو مداوا نشود.. مولا بیا تا زندگی معنا بگیرد..♥️🙃! #اللّهمَّ
' يَاڪَهْفِيحِينَتُعْيِينِيالْمَذَاهِب . .'
پناهِمنیوقتیهرراهیخستهَاممیڪنه .!'
السلام علیک یا وعد الله الذی ضمنه🌿
#امام_زمانم
@shahidanbabak_mostafa🕊
-میگفت..
گِرهازکارِدیگرانبازکنیدتاخداوندِمُتعال
گرهازکارِشمابازکند.
اگرگرهبهکاردیگرانبیندازید،
درکاروزندگیشماهمگرهخواهداُفتاد.
#علامهطباطبایی
@shahidanbabak_mostafa🕊