۱ . سلام ..
نه چون ناراحت شدم از این مسابقه و میزاریم برا چالش که میزاریم هدیه میدیم از طرف کانال
۲ . ممنون صرف شده 😁
خدا حفظتون کنه 🌸
۳ .سلام ..
عشق و عاشقی قانون داره و زمان و مکان داره الکی که نمیشه عاشق شد و رفت به بقیه گفت . دیگران که عشق رو نمیبینن معلومه دردسر درست میکنن چون ذهنیت منفی بیشتره تا مثبت گرا
کمک هم خب در خدمتم شخصی بگید بتونم کمک میکنم 🌿
امروز یکی از رفقام سرآسیمه اومد گفت من برم مشکل پیش اومده گفتم چی شده گفت خواهرزادم برا یه دختر رگش رو زده 😕
گفتم الان تو چیکار میتونی براش کنی ؟؟
گفت هیچی میخوام برم بکشمش 😂
گفتم این بنده خدا یه پاش تو اون دنیاست یه پاش تو این دنیا برو کاره نیمه تمام رو تمام کن 😅
این تیکه کلام دخترا خیلی باحاله مثلا میخواد جدا شه بره میگه من رفتم ولی مث من دیگه پیدا نمیکنی 😂😂
باشه تو پرنسس و یدونه ای واسه نمونه ای 🤷♂😅
فقط یچیزی میگم مرگ از اون چیزی که فکرشم نمیکنید بهمون نزدیک هست یکم فکر کنید چی داریم برای گفتن و دفاع از خودت تو آخرتی که همینجور دست و پا میزنی که جایگاهت خوب باشه ..
اگه واقعا راه خدا مسیرتون هست باید با اخلاص کامل پیش برید وگرنه دنبال مسائل دنیایی رفتن و پیام دادن به نامحرم به قصد ازدواج و بعد یهو به ازدواج ختم نشه کاره خوبی نیست ..
اگه میبینی با صحبت کردن با نامحرم اروم میشی و سبک میشی بدون که این دلت مشکل داره و باید به دادش برسی إن شاء الله همه با اخلاص کامل تو راه خدا باشند راه و مسیر با شما حرکت تو این مسیر با اعتماد به خدا به دست میاد برای رسیدن به موفقیت 🌿❤️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗
قسمت122
آب دهانم را قورت می دهم. پاهایم یاری ام نمی کنند و قامتم فرو می ریزد و روی زمین می نشینم و می گویم:
_توی بانک بودی با چندنفر که همتون مسلح بودین.
اسلحه هاتون هم به طرف مردم بود! پولاشونو توی اون ساک لعنتی ریختین و فرار کردین!
نگو که اینم برای مردمه چون باورم نمیشه!
نگاهم می کند و آرام زمزمه می کند:
_چرا اومدی.
_آره نمیومدم و مثل کبک سرمو میکردم تو برف؛ نمی دونستم دارم با کی زندگی می کنم. حالا شناختمت!
جلوی من که حق با توعه و موافقم میگی، جلوی اونا یه نه نمی تونی بگی.
اگه یه ذره هم با من موافق بودی، این کارو نمی کردی!
به حرف می آید و با فاصله از من می نشیند.
_هرطور دوست داری فکر کن! ولی من مجبورم!
_فوقش جون خودمو و خودت در خطره! تو برق امید تو صورت اون پیرمردی که پول به دست کارمند بانک میده رو ندیدی؟
اون آدمایی رو ندیدی چشم امیدشون به همین پول کمی که از دست دزدا توی بانک میزارن؟ اون بیچاره هایی که با زحمت این پولا رو درمیارن. چطور دلتون اومد؟ ها؟
خودش را بیخیال می گیرد و می گوید:
_شلوغش نکن! ما اون پولا رو که برای خودمون برنداشتیم.
اون پولا برای خودشون خرج میشه، ما با اون پولا براشون آزادی درست می کنیم.
_آزادی زوری؟ کسی که یه تیکه نون نداره، شب بزاره جلوی زن و بچش، از آزادی چی میفهمه؟ جز گرسنگی؟ جز نداری؟
_اونا الان نمی فهمن اما بعدا متوجه میشن که چه کاری براشون کردیم.
_تا حالا نظرشونو پرسیدین؟ اگه اونا راضی باشن خودشون دودستی تقدیمتون می کنن. شاید اصلا آزادی شما رو نخوان!
صدایش را بالا می برد و داد می زند:" یه جوری حرف میزنی انگار ما خائنیم! نخیر اونا از مبارزه چی میفهمن؟ ما ایم که جونمونو کف دست میزاریم و جلوی امپریالیسم و ساواک وایمیستیم."
کلافه به نظر می رسد و کتش را برمی دارد و بدون حرفی دیگر از خانه بیرون می زند.
نفسم را با شدت بیرون می دهم.
آب خنکی می خورم و به صورتم آب می زنم.
اشک و آب روی صورتم قاطی می شود. بریده بریده نفس می کشم و توی بالکن می روم و ریه ام را از عطر باران پر می کنم.
نمیدانم تند رفتم یا نه، ولی می دانم حرف دلم را گفته ام.
شب که می شود منتظرم برگردد و نگاهم به در است. هر صدایی می شنوم به در نگاه می کنم اما بعد میفهمم او نیست.
بدون خوردن شام به رختخواب می روم و می خوابم اما گوش هایم به صدا حساس می شوند و با اندکی بیدار می شوم.
تا صبح چند بار بیدار می شوم و در آخر با شنیدن آوای اذان بلند می شوم و تا صبح با خدا مناجات می کنم.
تصمیم می گیرم چند روزی برای رو به راه شدن زندگیم روزه بگیرم.
بدون خوردن سحری روزه می گیرم. از اول صبح دلم بهم می پیچد و قار و قور می کند.
با این حال برای پخش اعلامیه می روم و در آخر سری به کتابفروشی می زنم.
کتابفروش علاوه بر اعلامیه، نوارهای سخنرانی آیت الله خمینی را هم می دهد.
با تنی بی جان خودم را به خانه می رسانم و وسط نشیمن از خستگی و گرسنگی دراز می کشم.
به سختی خوابم می برد و وقتی چشمانم را باز می کنم چیزی نمی بینم.
هوا تاریک شده، به دور و اطرافم نگاه می کنم. توی اتاق می روم تا شاید مرتضی را ببینم اما خبری از او در خانه نیست.
الان از یک روز بیشتر شده که قهر هستیم. اول غذا میخورم و بعد نماز می خوانم.
دست و پایم جان می گیرند و نیرو به بدنم برمی گردد. نا خودآگاه گریه ام می گیرد و تسبیح را به آخر نرسانده رها می کنم.
نمی دانم چرا گریه می کنم؟ شاید دلتنگ و نگرانش هستم؟ شاید دلخور هستم؟ نمی دانم...
تسبیح را برمی دارم و می گویم:" خدایا مگه نگفتی که باهاش خوشبخت میشم؟ این شد خوشبختی؟
اون از من فراریه و من از اون، چطوری آخه؟"
سرم را روی مهر می گذارم و از ته دل زجه می زنم.
سحری کته گوجه می گذارم و میخوابم. با صدای ساعت زنگی بیدار می شوم.
نیم ساعتی تا اذان مانده که مشغول می شوم. چند دقیقه ای به اذان مانده و دو رکعت نماز شب می خوانم.
اذان صبح را که می دهند بعد از نماز می خوابم.
با زینگ زینگ ساعت بیدار می شوم.
کمی فکر می کنم تا یادم می آید امروز چند شنبه است، حاضر می شوم تا مثل هر دوشنبه به دوره قرآن همسایه ها بروم.
وارد می شوم و خانمی توی مشتم گلاب می ریزد، من گلاب را بو می کنم و روی چادرم می ریزم و گوشه ای می نشینم.
دختر همسایه، قرآن ها را تقسیم می کند و یک قرآن برمی دارم. زنهای مسن شروع می کنند به قرآن خواندن.
به معنی ها توجه می کنم و خط می برم، با تمام شدن جزئی همگی صلوات می فرستند و چای و شیرینی می دهند.
با دیدن شیرینی لبخندی می زنم.
هر موقع که چیزی در خانه ی همسایه می دادند من نمی خوردم و می آوردم تا مرتضی هم بخورد.
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗
قسمت123
شیرینی و چای را پس می زنم و تشکر می کنم. موقع رفتن یکی از خانم ها صدایم می زند.
_خانم حسینی؟
برمی گردم، خانم فروزنده است. همسایه خانه ی پهلویی مان.
_بله؟
صاحب خانه هم کنارش ایستاده که خانم فروزنده می گوید:
_ببخشید چند لحظه میشینید؟
به اطراف خانه نگاه می کنم و بعد می نشینم.
خانم فروزنده کنارم می نشیند و با لبخند به خانم صاحب خانه اشاره می کند و می گوید:" خانم صالحی رو که میشناسین."
بله بله ای می کنم که می گوید:
_ماشاالله آدم تحصیل کردهای به نظر می رسین. راستش دختر من و خانم صالحی بخاطر حجابو و مسائلی که پیش میاد و خودتون لابد بهتر میدونین، نمیتونن برن مدرسه.
منم گفتم اگه قبول کنین بیان پیش شما واسه درس. حیفه جوونن، تازه الانم دوران درس و تحصیله. بنظرم ظلمه که نتونن درس بخونن.
به حرف های خانم فروزنده گوش می دهم و یاد خودم می افتم.
دلم نمیخواهد یکی مثل خودم حسرت درس و درس خواندن را در دلش داشته باشد.
برای همین قبول می کنم و پایه تحصیلی شان را می پرسم.
یکی پنجم متوسطه است و دیگری چهارم. قبول می کنم تا جایی که میتوانم کمکشان کنم تا غیابی امتحان بدهند و قبول شوند.
کلی شیرینی و شکلات توی پاکت برایم می آورند. اول قبول نمی کنم اما بعد خود خانم صالحی توی کیفم می گذارد و تشکر می کنم.
به خانه می روم تا به ادامه کارهایم برسم. تا عصر کار آشپزخانه را تمام می کنم. سطح زباله مملو از آشغال شده و بوی بدی توی خانه پیچیده است و از طرفی کلی روزنامه کف ریخته و مجبور می شوم خودم آشغال ها را ببرم و بریزم توی سطل.
چند باری از بوی بد زباله ها عق می زنم و با دیدن قطره های شیرابه روی پله ها چندشم می شود.
به سختی به زباله ها را به سطل می رسانم و چپه می کنم.
مجبور می شوم راه پله را هم تمیز کنم و با جارو و آب تک تک پله ها را می شوییم. کمرم از بس دولا بوده ام راست نمی شود و از درد نمی توانم تکان بخورم.
چند دقیقه ای روی پله می نشینم و صبر می کنم تا حالم بهتر شود.
لباس می پوشم و اعلامیه ها را لای کتاب می گذارم.
کتاب را توی کیفم می گذارم.
معشوق زمستان گویی با سرمایش می خواهد وقت بیشتری را بخرد، اسفند به فکر دیگران نیست و دلش میخواهد دست در دست زمستان همه جا را پر از ردپای برف شان کنند.
سوز عجیب امروز مرا وادار می کند تا ژاکتم را بپوشم.
جلوی آیینه می ایستم و چادرم را به سر می کنم. روحی که چادر به من هدیه می دهد و امنیتش را با هیچ لاک و رژی حاضر نیستم عوض کنم.
از خانه بیرون می زنم و توی خیابان های شلوغ می روم. طرف های لاله زار می روم و توی مغازه های شلوغش خودم را جا می دهم.
همگی سرگرم خرید و انتخاب هستند و من اعلامیه ای در مغازه می گذارم و بیرون می آیم.
توی بازار می روم که صدای دعوا می آید، همگی مشغول دعوا هستند که گوشه ای پناه می گیرم و بی ان که صورتم دیده شود چندین اعلامیه را به هوا پرت می کنم.
باران اعلامیه روی سر کاسبان و خریداران می نشیند و سریع دور می شوم.
دیگر صدای دعوا نمی آید و همگی کاغذ ها را از هوا می قاپند و یکی می گوید:" اعلامیه آیت الله خمینی!"
دیگری می گوید:" آخ فداشون بشم، آقا یه پارچه نوره!"
مردی با صدای خشک می گوید:" این حرفارو نزنین!"
صدایی که از اعلامیه خبر داد را می شنوم که می گوید:" الان تموم حرفا شده این!"
آژان ها که تازه متوجه ماجرا می شوند مردم را متفرق می کنند و دنبال فرد مشکوکی می چرخند که تا آن موقع من دور شده ام.
نفس راحتی می کشم و به خانه برمی گردم.
نیمرویی برای افطار میپذم و به یاد مرتضی نمیگذارم زیاد سفت شود.
خرمایی در دهانم می گذارم و نیمرو را تا نیمه می خورم و توی یخچال می گذارم.
آخرین باری که به کتاب فروشی رفته بودم، مرد فروشنده برای پخش نوار کاست ها یک مشت کتاب باطله بهم داد و گفت برگه هایش را بچسبانم و به اندازه نوار جا خالی کنم.
بعد نوار را توی کتاب قایم کنم و هر روز چند نوار کاست هم پخش کنم.
کتابی را برمی دارم و چسب کاری می کنم بعد نوار را وسط صفحه ای می گذارم و دور تا دورش را با مداد علامت می زنم و با کاتر می برم و خالی می کنم.
نوار را داخلش می گذارم و کتاب را می بندم، برای بار اول با دقت انجام داده ام و رضایت دارم.
چندتایی دیگر درست می کنم و چشمانم از بی خوابی سوز می گیرد.
خمیازه می کشم و آخرین کتاب را هم تمام می کنم. سرم را روی میز می گذارم تا کمی چشمانم روی هم برود و بعد بلند شوم و سحری درست کنم.
می خوابم و وقتی چشم باز می کنم که خورشید همه جا را روشن کرده.
اولین چیز یاد نماز صبحم می افتم و دمق می شوم.
سریع قضایش را بجا می آورم.
کتاب ها را از روی میز و دور و اطرافش جمع می کنم و توی کمد قایم می کنم.
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗
قسمت124
صدای زنگ در بلند می شود، فکر می کنم مرتضی است و چادرم را هول هولکی برمی دارم و از پله ها پایین می روم.
در را که باز می کنم خانم غلامی را می بینم که خندان به من زل زده است.
لبخند بی جانی می زنم و بغلش می کنم. انگار از حالات صورتم چیزهایی فهمیده و می پرسد:
_از دیدنم خوشحال نشدی؟
الکی می خندم و می گویم:" نه! منتظر یه نفر بودم. بیشتر شوکه شدم."
تعارفش می کنم و وارد می شود؛ می خواهم در را ببندم که میگوید:
_در رو نبند، یه مهمون دیگه هم داری!
در را باز می کنم. چند ثانیه بعد چهرهی حمید پیش چشمانم ظاهر می شود.
چند دقیقه ای نگاهش می کنم و بعد هم را بغل می گیریم. خوب عطرت وجودش را لمس می کنم و به خودم می چسبانمش.
با دیدن حمیده بیشتر یاد مرتضی می افتم. یاد تک تک روزهایی که در کنارم بود و از دردهایمان می گفتیم.
یاد شبی که به امام زاده صالح رفتیم، یاد آن روزی که به عیادت مرتضی رفتیم... یاد روزی که رفتیم خرید...
ناخودآگاه غنچه های اشک از چشمانم بیرون می پرند و تبدیل به شکوفه می شوند.
او هم بغضش می ترکد و کلی گریه می کنیم.
خانم غلامی ما را از هم جدا می کند و می گوید:
_میدونستم اینقدر از هم دیگه بدتون میاد و با دیدن هم گریه می کنین، حمیده خانمو نمیاوردم.
می دانستم شوخی می کند برای همین می خندم، حمیده هم می خندد.
راهنمایی شان می کنم و وارد خانه می شوند.
هردوشان ماشاالله ماشاالله گویان به خانه نگاه می کنند و از سلیقه من و مرتضی تعریف می کنند.
لبخند می زنم و چای دم می کنم.
حمیده از نشمین با صدای بلند می گوید:
_دلم برات خیلی تنگ شده بود، وقتی فهمیدم ساواک بیخیالمون شده سریع اومدم پیشت. آخ که چقدر دلم هواتو کرده بود. از وقتی رفتی انگار برکت از خونم رفته.
بچه ها هم همینو میگن و اولا بی تابی هم می کردن.
حمیده به من خیلی لطف داشت و واقعا من لایق حرف هایش نبودم.
از توی آشپزخانه می گویم:" منم دلم برات تنگ شده بود. خواستم همون روز که اومدم تهران بهت سر بزنم اما خانم گفتن ساواک بهتون شک کرده گفتم بیشتر از این مزاحم نشم.
خیلی نگرانتون شدم، راستی بچه ها رو چرا نیاوردی؟"
همانطور که نگاهش به در و دیوار است جوابم را می دهد.
_تو که میدونی مراحمی، بعدشم آقامرتضی اصلا به من نگفت کجا میرین فقط گفت میرین خونه ی پدر و مادرش. منم چیزی نمیدونستم، خودشونم چیز زیادی نمی دونستن. منم گفتم یه چند روزی بودی و بعد رفتی... بچه ها که مدرسه ان. اونام خیلی دوست داشتن بیان ولی خب نشد، ان شاالله دفعه بعدی.
شیرینی هایی که دیروز خانم صالحی بهم داده بود را توی ظرف می چینم و برایشان می برم.
خانم غلامی هم به حرف می آید و می گوید:
_بشین پیش ما، اومدیم خودتو ببینیم.
رو به روشان می نشینم و با خنده می گویم:" همچین دیدنی هم نیستما!"
حمیده قربان صدقه ام می رود و من و خانم غلامی می خندیم.
با صدای کتری به آشپزخانه برمی گردم و قوری چای را می گذارم و برمی گردم.
حمیده می پرسد:
_آقامرتضی کجاست؟ ستارهی سهیل شده!
الکی می خندم و می گویم:" اونم درگیره دیگه."
_باهم خوبین؟
باز هم دروغ می گویم و به ناچار سرم را پایین می اندازم. نقاب شادی به چهره ام می زنم و از پس بغض خفته ام می گویم:
_آره، مرد خوبیه.
هردوشان خدا را شکر می کنند و شیرینی برمی دارند.
خانم غلامی نگاهم می کند و می گوید:
_ببخشید دست خالی اومدیم، حمیده خانم خیلی عجله داشت."
می خندم و می گویم:" خوب کاری کردین، این به اون در."
_چی به چی؟
_بار اول که منم اومدم خونتون چیزی نیاورم. یادتونه؟
خانم می خندد و می گوید:" عه! راست میگی، چه زود گذشتا."
سری تکان می دهم و آه می کشم.
حمیده بلند می شود و مثل کارگاه ها خانه را جست و جو می کند و در آخر می گوید:
_جای جمع و جوریه، نباید اول زندگی خرج آنچنانی کرد."
من و خانم غلامی با سر تکان دادن حرفش را تایید می کنیم. چای می آورم و کنارهم می خوریم.
با شوخی و خنده های حمیده چند لحظه ای می توانم غم هایم و نبودن مرتضی را فراموش کنم.
نمی توانستم بگویم دو روز می شود که ندیدمش، بحثمان شد و او رفت...
میوه ای توی خانه نبود و حسابی شرمنده شدم. دلم میخواست برای ناهار بایستند که هر کدام گرفتاری هایشان را بازگو کردند.
توی پله ها کلی به حمیده اصرار کردم اما او گفت بچه ها مدرسه اند و آقامرتضی هم می آید، درست نیست بماند. مجبور می شوم که بگویم مرتضی ناهار نمی آید.
دلش برایم می سوزد و نمی تواند جلوی اصرار هایم بایستد.
می گوید برود و با بچه ها برگردد. تا دم در بدرقه شان می کنم و خداحافظی گرمی می کنیم.
با رفتنشان انگار خانه را خاک مرده پاشیدن، دوباره سکوت...
غذا ماهی می گذارم و برنج خیس می کنم. کلی بهشان می رسم و توی آبلیمو و پیاز استراحتشان می دهم. بعد هم سرخشان می کنم و برنج ها را دم می کنم.
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
- صبحم بھ طلوعِ
- دوستت دارم توست˘˘!
- ˼#ایهاالعزیزقلبم♥️˹
#ذکرروزچهارشنبه
بِھنٰامَت یا حی یا قیوم 🌺
۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
Ali-Fani-Ziyarat-Ashoura.mp3
11.65M
زیارت عاشورا🌸
به نیابت از #شهیدمرتضی_عطایی♥️
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
#روزانهــ زیارت عاشورا به نیابت از#شهیدمرتضی _عطایی♥️ @shahidanbabak_mostafa🕊
هر روز توسل به یک شهید ..!
بخاطر خون پاک #شهیدمرتضی_عطایی گناه #تعطیل👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یابنالحسن!
غیرتوهرکسرفیقمشد،
نزدچنگیبهدل
بعدازاینتازندهام
باتورفاقتمیکنم :)♥️'
#یارفیقمنلارفیقله
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقـتی برایِ دنیایِ بقـیه از دنیات گذشتی
میشی دنیایِ یه دنیا آدم...!
آره همونقضیهی عـزّتِ بعدِ شھادت..♥️!
#حٰاجقٰاسِـمسُلِیمٰانی
@shahidanbabak_mostafa🕊
شُهداشدنیِعکسوچسبیدنبهدیواراتاقمون، شُهداشدنیهعکسوزیباییپروفایلمون..!
حواسمونهست؟!👀
شهیدشدهیہاسمکہهمہماروبہ
#دوستیبااونامیشناسن ..
اماتوخلوتفکرکن،
ماواقعارفیقِشُهداییم؟!💔"
@shahidanbabak_mostafa🕊