eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.5هزار دنبال‌کننده
22.2هزار عکس
7.9هزار ویدیو
45 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khadem_87 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد💗 قسمت172 _دیر یا زود میگیرنش. والا نمیشه به شاه مملکت توهین کنی و در بری! دیگری نقاب روشنفکری می زند و می گوید: _والا راست میگی! میگن آزادی نیست اگه نبود چطوری اینا توهین می کنن و درمیرن. _حقشونه ساواک بگیرنشون و خوب ادب شن. _اون خمینی هم بیکاره! اگه اعدامش میکردن کار به اینجا نمی کشید. نمی توانم این توهین ها را بشنوم و سکوت کنم. نفرین بر من اگر اکنون از رهبرم دفاع نکنم. دادن ابرو کمتر از جان نیست! دادن جان فقط یک لحظه است و ابرو جانی از دست رفته است در حالی که ذره ذره می رود. به شان اشاره می کنم و می گویم: _شما اگه حکومت پهلوی دفاع نکنین کی دفاع کنه؟ خوب پول جمع کنیم که با همون پول عذاب بشین. اگه شما که جیره‌خور شاه هستین ازش دفاع نکنین ما دفاع کنیم؟ ما به پیروزی مون ایمان داریم. زن ها با تعجب نگاهم می کنند اما حرفی ندارند که ادامه می دهم: _بعدشم آیت الله خمینی! نبینم بدون طهارت اسمشون رو بیارین. این آزادی حق ماست و بدستش میاریم. حالا دیگر همه‌ی خانم ها نگاهم می کنند، کسانی که توی حیاط هم بودند داخل آمدند و به معرکه نگاه می کنند. دیگر نمی توانم تحمل کنم و بیرون می روم. احساس سبکی می کنم و از کارم پشیمان نیستم. خوشحالم که پای اعتقاداتم ماندم. چند قدمی که دور می شوم صدای نرجس می آید که با مریم مرا مخاطب خود می سازد. _وایستا دختر! نمی ایستم که جلویم ظاهر می شود و با اخم می گوید: _آخه عقل تو کلت هست؟ چرا اینا رو گفتی؟ _اونا به عقیده ام توهین کردن. عقیده‌ی من جزئی از شخصیت منه. اونا به شخصیت من توهین کردن و نتونستم حرفی نزنم. _حالا نمیشد چیزی نگی؟ اینا خطرناکن به خدا! با این هر کی در افتاده ور افتاده. _اولا نترس دوما اون خداست که هیچ کس توان ایستادن جلوش رو نداره. _ببین اینا زندگی و جوونتو به باد میده! می خواهم جوابش را بدهم که نادر (پسر نرجس) دوان دوان به طرفمان می آید و می گوید: _مامان مامان! _هیس! یامان! همانطور که گوشه‌ی چادر مادرش را می کشد می گوید: _پیش نماز مسجد رو گرفتن. دارن میبرنش. برق از سرم می پرد و به حالت دو خودم را به مسجد می رسانم. نرجس جلویم را می گیرد تا نزدیک نشوم. با اخم نگاهم می کند و می گوید: _کجا میری؟ میخوای تو رو هم ببرن؟ توط دالان خانه ای مرا نگه می دارد. از اینجا مسجد دیده می شود. آقامصطفی با صورت و دهان خونی لبخند می زند و دلم برایش کباب است. او انگار اصلا برای اسارت نمی رود، انگار مامور ها در بند او هستند. با صلابت و همانند قهرمان ها داخل ماشین می نشیند. زیر لب با او خداحافظی می کنم. جوان ها نمی گذارند او را ببرند اما زورشان به آن ها نمی رسد. دنبال ماشین شهربانی می دوند اما آنها تیرهوایی شلیک می کنند. با پاهای بی رمق به خانه می رسم. خانه بتی غمزده است که جلویم گذاشته اند تا غصه بخورم. اشک از گونه هایم سر می خورد و صدای هق هقم را دیوار ها می شنوند. آنقدر اندوه دارم که متوجه آمدن مرتضی نمی شوم. او با دیدن صورت خیس و چشمان به اشک نشسته ام نگران می شود و می گوید: _چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟ بغض راه گلویم را بسته و نمی توانم چیزی بگویم. کنارم می نشیند و با صدای گرفته و مضطرب از من جواب می خواهد. در حالی که سعی دارم بغض را کنار بزنم می گویم: _آقامصطفی رو گرفتن! مرتضی هاج و واج نگاهم می کند. بعد لنگان لنگان به حیاط می رود و پرده را کنار می زنم و با دیدن شانه های لرزانش دلم می گیرد. با خودم می گویم کاش مرا می گرفتند و سید رضا نیروی خوبی را از دست ندهد. 🍁نویسنده_مبینار(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗 قسمت173 هنوز چشمه‌ی اشک هایمان خشک نشده و من توی رختخواب هم بی صدا گریه می کنم. صبح با احساس سوزش گونه هایم بیدار می شوم. حالم بد می شود و عوق زنان خودم را به حیاط می رسانم. با همان حال بدم شال و کلاه می کنم و به کتابفروشی می روم. مرد کتابفروش چپ چپ نگاهم می کند و با راه انداختن کار مشتری به من می گوید: _خوب همشیره، شما چی میخواستین؟ _یه کتاب رمان میخوام لطفا. مرد جوانی که مشتری است به من نگاهی می اندازد و رویم را می گیرم. کتاب ها را در دست می گیرد و از مغازه خارج می شود. جوان کتاب فروش اشاره می کند تا وارد زیرزمین شوم. پشت دستگاه ها می رود و برایم تعریف می کند: _آسدرضا پیش پای شما اومد. _با من کاری نداشتن؟ _والا امر به خصوصی که نه ولی میخواستن ببینن اون کارو تونستین انجام بدین؟ _هنوز تموم نکردم اما میتونم. جا به جایی بسته ها نفس را بریده. کیفی روی جلویم می گذارد و اشاره می کند. می گوید: _اینم اعلامیه جدید. اعلامیه را می گیرم و می پرسم: _اعلامیه ها دیر به دیر میاد یا دیر به دست من میرسه؟ _هردوش! آقا رو بدجور تو تنگنا گذاشتن. حزب بعث هم پاشو کرده تو یک کفش که خمینی باید عراق رو ترک کنه. لبخند کوتاهی بر لب می زند و ادامه می دهد: _انگاری آقا اونجا هم پته‌ی اونا رو ریختن رو آب! والا که حقشونه. میگن استخبارات از ساواک وحشی ترن. جوونایی که واسه‌ی پخش و ضبط اعلامیه و نوار میرن باید هم مراقب ساواک باشن و هم استخبارات. _خدا حفظشون کنه. نگاه گذرایی به برگه می اندازم و می پرسم:" میشه شش تا بدین؟" _چرا نشه، اصلا هفتا میدم. _نه اسرافه، من شش تا بیشتر نمیخوام. ممنون. تای ابرویش را بالا می دهد و کیف را پشت دستگاه ها قایم می کند. بعد هم همان هفت ها را به دستم می دهد و می گوید: _سید رضا گفت که توی یه خونه اعلامیه بندازین. ادرسش رو هم دادن، برای همین میگم هفتا ببرین. کنجکاوی ام گل می کند و می پرسم:" مشکلی نیست، آدرسو بدین." آدرس را از روی کاغذ می خوانم و با خداحافظی کتابفروشی را ترک می کنم. تاکسی می گیرم و سر نازی‌آباد پیاده می‌شوم. چندین خیابان را پیاده می روم تا به آن آدرس برسم. خانه ای با نمای آجری و در کرم رنگ، خانه‌ی مجللی نیست و به کلبه‌ی فقیرانه هم نمی خورد. گاهی رهگذرانی در حال تردد هستند و صبر می کنم تا در زمانی مناسب اعلامیه را از زیر در به داخل پرت می کنم. سریع از آن محل دور می شوم و با کمی استرس خودم را به خانه می رسانم. ناهار ساده ای در کنار مرتضی می خورم. او انگار مثل همیشه نیست، کمتر لبخند می زند و توی خودش است. برای من که دو بار بیشتر مصطفی را دیده ام دلم می سوزد و وای به حال او که چه سَر و سِری باهم نداشته اند. نمیتوانم این سکوت را تحمل کنم و تصمیم دارم فردا که تولدش است جشن کوچکی بگیرم. مادرم توی قابلمه کیک گلاب می پخت و واقعا خوشمزه بود اما هیچ وقت ترفند کارهایش را یاد نگرفتم. تصمیم می گیرم به خانه‌ی نرجس بروم. مثل همیشه در خانه‌ شان چهارطاق باز و بچه ها در حال رفت و آمد هستند. نرجس بعد از کلنجار رفتن با آنها به من توجه می کند و از او در مورد کیک می پرسم. پشت چشمی برایم نازک می کند و با ناز می پرسد: _نه‌بابا! ازین کارها هم میکنی؟ _پس چی؟ هر چیزی جای خودش. حالا بگو چجوری درست کنم. کاغذ و قلمم را در می آورم و هر چه او می گوید من می نویسم. بعد قابلمه‌ی کیک پزی اش را می دهد تا راحت تر باشم. وسایل را از قنادی می گیرم و در جایی قایم می کنم تا مرتضی نبیند. صبح با رفتن او دست به کار می شوم. شکر و تخم مرغ را خوب هم می زنم و بعد گلاب اضافه می کنم و در آخر مواد را توی قابلمه می ریزم. خدا خدا می کنم کار کند و کیک درست از آب دربیاید. خدا جوابم دعایم را می دهد و کیک زیبایی می شود که با مغز پسته و بادام تزئین اش می کنم. ظهر توی پله ها می نشینم تا مرتضی بیاید. بعد از ظهر می شود و خبری از او نیست. ناامید می شوم و کیک را توی یخچال می گذارم. گوشه ای می نشینم و با کاغذ توی دستم ور می روم. با اذان مغرب دیوار امیدم فرو می ریزد و برای لبیک گویی به پیام معشوقم، وضو می گیرم. توی برگه چیزی می نویسم و توی پاکت می گذارم که صدای در زدن به گوشم می خورد. برق ها را خاموش می کنم که با کلیدش وارد می شود. برق ایوان را روشن می کند و مرا صدا می زند. با ورودش به خانه برق را روشن می کنم و می گویم: _تولدت مبارک بهترین مجاهد دنیا! چهره اش آشفته است اما با دیدن مت لبخند می زند و می گوید: _آره واقعا، جهاد مرد تحمل کردن زنه! 🍁نویسنده_مبینار(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اعمال قبل خواب ♥️ شبتون مهدوی 🌿 التماس دعا 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- صبحم بھ طلوعِ - دوستت‌ دارم توست˘˘! - ˼♥️˹ بِھ‌نٰامَت‌ یارب العالمین 🌺 ۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
59.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تا‌ڪی‌دل‌‌من‌چشم‌به‌در‌داشته‌باشد اۍ‌ڪاش‌کسی از‌تو‌خبرداشته‌باشد آن‌باد‌ڪه‌آغشته‌به‌بوی‌نفس‌توستـــ از‌ڪوچه‌ی‌ما‌ڪاش گذر‌داشته‌باشد @shahidanbabak_mostafa🕊
یک جهان رو برای ما خلق کرده! ما رو برای خودش..🙂🤍✨ @shahidanbabak_mostafa🕊
17.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یہ‌دعـٰاۍ‌خیلۍ‌قشنگ!🕊 الهۍ‌لاستیڪ‌نگاهتون‌ توجـٰاده‌شهداپنچربشه..🙂✨ @shahidanbabak_mostafa🕊