eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.4هزار دنبال‌کننده
20.3هزار عکس
7.1هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
- صبحم بھ طلوعِ - دوستت‌ دارم توست˘˘! - ˼♥️˹ ـ بِھ‌نٰامَت‌ یا ذالجلال و الاکرام 🌸 ۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
زیارت عاشورا به نیابت از شهید امیر عبدالهیان♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بی سوادی را گفتند عشق چند حرف دارد؟
بی سواد گفت:چهار حرف
همه خندیدند و بی سواد در حالی که راه میرفت زیر لب میگفت:مگر "
مهدی
" چند حرف دارد...
🙂🤍🖐🏻 @shahidanbabak_mostafa🕊
یادت باشه! جایی که تو دستت نمیرسه خدا شاخه رو میاره پایین..🙂🤍✨ @shahidanbabak_mostafa🕊
: تقواى الهى پيشه كنيد و امانت را به كسى كه شما را امين دانسته است، باز گردانيد، زيرا حتّى اگر قاتل عليه السلام امانتى را به من بسپرد هر آينه آن را به او بر مى گردانم. @shahidanbabak_mostafa🕊
یک روز همراه دخترم به سید محمد (گلزار) رفتیم شادی رو به من گفت : مامان نگاه ، عکس بابا !!! هرچه نگاه کردم چیزی ندیدم وقتی برگشتم علی زنگ زد ؛ و جریان را برایش تعریف کردم علـی خنـدید و گفت : واقعا دخترم دیده درست داره میگه ، من جـام تـوی گلــزار شهـداست ... ده روز بعد خبر شهادتش را آوردند. "راوی:همسر شهید" @shahidanbabak_mostafa🕊
در جوار امام رضا(علیه السلام)💚 تلاوت شد.. ختم قرآن به نیابت از 🌸
می‌شود مـارا دعا کنید؟ بخدا کـه دلمان گیر دنیا افتاده شما که رهایـی؛ به فکر فرزندانت بـاش.. @shahidanbabak_mostafa🕊
هنگامی کـه دلتان شکستــ دعـا کنید زیـرا دل تـا صاف و خالص نشود نمی‌شکند..! 🌿 @shahidanbabak_mostafa🕊
چجوری از دنیـا دل کَندی؟! انتخابــ کردم ! چی رو ؟! بین آخرت و دنیا ، یکـی و دیگری ! 🌸 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
” درهایـی هست که نمی‌توان گفت و گفتنی هایـی هست که هیچ قلبی محرم آن نیست الهـی اشك‌ هایـی هست که بـا هیچ دوستی نمیتوان ریخت و زخم هایـی هست که هیچ مرحمی آنرا التیام نمی بخشد و تنها هایـی هست که هیچ جمعی آنرا پر نمی‌ کند ... ” 🌱 من‌ تو را دارم و‌ همه‌ چیز دارم قلب من خالی از همه اما پر از تو است..♥️! @shahidanbabak_mostafa🕊
پیام پدر برای مادری که درخواست داشتن پیامشون برسونم دستشون 🌿❤️
هرموقعه ‌ کردی یادلحظه‌ای بیوفتیدکه قراره ببرنت‌ته قبر.. تنھای تنها💔🖐🏻 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗 قسمت174 ویشگونی از بازویش می گیرم و با غیض می گویم: _میخواستم شب تولدت ازین کارا نکنم ولی خودت خواستی. _اصلا جهاد نیست وظیفه مرده. چشمش کور و دندش نرم زنش رو تحمل میکنه. عجله دارد تا به کیک ناخنک بزند. اخم می کنم و می گویم کنار پشتی بنشیند و او قبول می کند. کیک را جلویش می گذارم و لب میزنم: _تقدیم به بهترین شوهر دنیا! _وای ممنون بهترین خانوم دنیا! کادو ها را کنار کیک می گذارم و با دیدن پیراهن لبخند میزند. پیراهن را به توصیه من می پوشد. انگار برای خودش دوخته اند! هم رنگش و هم سایزش! بعد به پاکت اشاره می کند و می پرسد: _دیگه دارم سکته میکنم. این چیه؟ _این از طرف یه نفر دیگس. چشمانش گرد می شود و می پرسد: _نفر دیگه؟ سری تکان می دهم و خودش نامه را باط می کند. با خواندن نامه لبخند می زند و صدایش را بچگانه می کند و می‌گوید : _فدات بشه بابا. بعد هم برایم بلند می خواند که:" سلام بابایی! جشن تولد امسالت خیلی فرق داره چون خدا بهت یه هدیه داده از جنس من! به امید دنیا آمدن و آغوش پر مهرت..." چشمانش با این که قرمز است اما گیرایی عجبی دارد. هنوز غم یا حس خستگی را با دیدنش لمس می کنم اما سعی میکنم خوشحالش کنم. موقع کیک بریدن چه عشوه ها نمی آمد و می گفت:" نمیزارم کیک بخوریم باید یه قولی بهم بدی." سرم را کج کردم و گفتم:" چی؟" لبش را تر کرد و با ملایمت گفت:" باید قول بدی که همیشه کنارم بمونی." بی اختیار از این حجم علاقه گریه ام گرفت و با چشمان لرزان قبول کردم. شب خوبی بود و گذشت. دوشنبه ای از راه رسید که قرار است با خانم ها به خانه‌ی ما بیایند. بعد از دوره قرآن که خانه‌ی ترنج خانم برگزار شد ساعت دوازده همگی جمع هستیم. خانم مومنی کنارم نشسته و آن پنج نفر هم هلالی کنار هم هستند. سکوت که در جمع سنگینی می کند را زیر پا می گذارم و می پرسم: _خب دانشجو هستین؟ یکی می گوید دانشجو دیگری می گوید خانه‌دار، خلاصه تنوع شغلی است. تصمیم می گیرم از مباحث دینی شروع کنم چون دین در چنین بازار دین فروشی کمترین چیزی است به گوش جوان ها خورده. از اهمیت و احکام مرجع تقلید می گویم و برایشان تعریف می کنم: _خلاصه مرجع تقلید من آیت الله خمینی هستن، شما هم تحقیق کنین و یک مرجع تقلید اعلم تر پیدا کنین. میبینید؟ اسلام تلفیقی از دین و دنیاست؟ رهبر ما هم رهبر سیاسی هستن و هم دینی. ما نباید پامون رو از سیاست بیرون بکشیم و بگیم دنیا ارزش نداره اتفاقا دنیا ارزش داره اونم ارزش رشد و محک زدن خودمون. بعد از این مقدمه چینی اعلامیه جدید را میان شان پخش می کنم و می گویم: _این اعلامیه رو اگه شده دها بار بخونین بازم کمه. خوب تامل کنین و به یقین برسین که انقلاب ما چیزی جز حق نیست. اگه خودتون به این باور نرسین تبلیغ هم بکنین بقیه قبول نمی کنن. چند خط اعلامیه را بررسی می کنیم و وقت به اتمام می رسد و کلی سفارش در رابطه با اعلامیه ها میکنم و به خانه هایشان می روند. ناهار را گذاشته یا نگذاشته تمام می کنم و برای نماز آماده می شوم. مرتضی هم از راه می رسد و خودش سفره را پهن می کند. بیشتر سکوت می کند و میفهمم در این جور مواقع حرفی توی دلش سنگینی می کند. ظرف ها را که جمع می کنم از او می پرسم: _چیزی میخوای بگی؟ سرش را بالا می آورد و با تعجب می گوید: _من؟ نه... چطور؟ _قیافه‌ات داد میزنه یه چیزی میخوای بگی. مردمک چشمانش را تکان می دهد و به بالا نگاه می کند. این قیافه‌اش یعنی روی گفتن ندارد برای همین بیشتر اصرار می کنم تا راضی می شود بگوید. هنداونه قاچ می کند تا توی ایوان باهم بخوریم. هر چه منتظرم چیزی بگوید انگار نه انگار و می پرسم: _قرار شد چیزی که تو دلته رو بگی؟ هنداونه ای را توی بشقابم می گذارد و می گوید: _حالا دیر نمیشه. بخور هندوونه رو! به زور چنگال را نزدیک لبم می برم و هندوانه را توب دهانم می گذارم. به شیرینی اش دقت نمی کنم و تمام حواسم به لب هایش است تا تکانی بخورد. ‌بالاخره دهانش را باز می کند و می گوید: _من باید برم. پرده دلم خراشی برمیدارد و با نگرانی می پرسم: _کجا؟ _باید برم شهرستان ها برای تبلیغ. مردم شهرستان هم باید تظاهرات رو شروع کنن و از انقلاب بدونن. _کجا میری؟ _میریم طرفای شرق. بیرجند و زاهدان و اونورا. _مشهد هم میرین؟ سرش را پایین می اندازد‌. انگار شوق را در چشمانم دیده و نمیخواهد شاهد دلتنگی ام باشد. _نه فکر کنم‌. نا امیدانه سرم را پایین می اندازم. 🍁نویسنده_مبینار(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸