eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.3هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
7.3هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
Hamed Zamani - Bibi Bi Haram (128).mp3
5.97M
سَرَم‌رومیزآرَم،بِه‌پآی‌تُومآدَر تَموم‌مآدَرها،فَدآی‌تُومآدر نَدآرم‌تودُنیآ،کِسی‌روغِیرتُو هَمیشِه‌هَمرآمِه،دُعآی‌ِخِیرِتُو بِه‌اِسمِت‌قَسَم،توقَلبَــــ♥️ــــم‌حَرَم‌دآری🥲🖤 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشب‌آری گمان‌‌کنم‌نرود‌سمت‌کربلا حالش‌بداست پهلویش‌شکسته‌است طفل‌از‌دست‌داده‌است کبودی‌بازوهایش‌‌‌‌‌طاقت‌اورابریده‌است آری‌نمی‌‌آید حالش‌بداست مادرمان‌روبه‌قبله‌است...❤️‍🩹🌱 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
13.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هرآمدنی‌رفتنی‌داردجزشهادت... شهیدکه‌شدی‌میمانی یعنی‌خــــــ🤍ـــــــدانگهت‌میدارد برای‌همیشه..✨ @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗 قسمت276 دلم به حال مادر می سوزد. با آن حال نزارش کاش نمی آمد. کمی حرف هایش در ذهنم مرور می شود سوالی ذهنم را درگیر می کند و می پرسم:" دیشب؟" _آره، از دیروز صبح که اینجوری شدی تا همین شب اینجا بود تا دیشب که رسیدم. بنده خدا دلش نمیخواست بره، ولی من راهی شون کردم. سوزشی در پهلویم احساس می کنم و یکهو تیر می کشد. صورتم از درد مچاله می شود و صدای مرتضی در گوشم می دود: _حالت خوب نیست؟ هر طور هست درد را کنج خنده ای مخفی می کنم. دست تکان می دهم و می گویم:" نه! حالم خوبه." بالشت پشت سرم را جا به جا می کند تا راحت تر باشم. به سختی لب های بهم چسبیده ام را جدا می کنم و فقط یک کلمه می گویم آب. مرتضی دستش را به پارچ نزدیک می کند و صدای جرعه‌هایی که به لیوان می نشیند به گوشم خوش می رسد. با شرمساری سرش را پایین می اندازد و لب می زند: _ببخشیدا ولی دکتر گفته نباید زیاد آب بخوری. لباتو تَر کن. لیوان را به لب هایم نزدیک می کند و چند قطره ای کنج لب هایم می نشیند. با زبان لب هایم را تَر می کنم و با چشیدن سردی آب و عطش می گویم:" السلام علیک یا اباعبدالله. ای تشنه‌ی کربلا." با یادآوری نمازم افسوس می خورم و سریع می پرسم:" الان ساعت چنده؟" _فکر کنم باید اذون ظهر باشه. به طرف پنجره قدم برمی دارد و صدای کفش هایش در اتاق خالی می چرخد. با سر انگشتانش پرده را کنار می زند. باد موهایش را توی صورتش می ریزد و با دست آن ها را به سر جای شان شانه می زند. آفتاب از فرصت استفاده می کند و دوان دوان خودش را به اتاق می رساند. باریکه‌ی نور روی طاقچه و کف اتاق می افتد. بعد هم‌ آهسته به طرفم برمی گردد و با تردید می پرسد: _چیکار کردی این بلا سرت اومد؟ پوزخندی میان لب هایم مهمان می شود. _بلا؟ این بلا نیست. نشونه است! _نشونه‌ی چی مثلا؟ ابرو بالا می اندازم و ملحفه را بالا می کشم. _نشونه‌ی خوب! اینکه خدا منو دوست داره. از تعجب چشمانش گرد می شود. حرف هایم برایش قابل هضم نیست و مجبورم با دهان خشک بیشتر حرف بزنم. _خدا دوستم داره چون من دشمناشو دوست ندارم. این زخم هم نشونه‌ی کینه‌ی دشمنه. خدا رو شکر که با این کار چهره‌ی واقعی شونو به مردم نشون دادن. لمس دستانش همچون تاب خوردن پیچکی به دور دیوار زندگی ام است. حس طراوت از دستانش به من منتقل می کند. _بعضی وقتا حرفاتو نمیفهمم اما مطمئنم که درست میگی. ریحانه‌ی من... فقط مراقب خودت باش! خدایی نکرده اگه زخمت یکم عمیق تر می بود که... صورتش را از من برمی گرداند. چند ثانیه بعد لبخندی به نقاب چهره اس می زند و می پرسد: _حالا چیکار شون کردی تو رو به این روز انداختن؟ شیرینی‌ی آن شهامت هنوز در کامم جاری است. با این که از درد نمی توانم تکان بخورم و تحملش سخت است اما این سختی به اندازه‌ی آن شیرینی مزه ندارد. _هیچی... داشت دروغ تحویل مردم می داد منم حقیقتو گفتم. پته شونو ریختم رو آب. باورم نمیشه اینقدر وقیح باشن که بخوان به آقای بهشتی توهین کنن. الحق که منافقن، شک ندارم این اراجیفو یکم دیگه از سر دسته شون میشنویم. موقع گفتن آقای بهشتی صدایم بالا می رود و بعد آهسته حرفم را می زنم. مرتضی هم هی می گوید و دلش می سوزد. برای مظلومیتی که در میان گله‌ ای گرگ در حال تکه پاره شدن است. صدای نجوای خدا در آسمان و زمین می پیچد. مرتضی تشت و ظرف آب را برایم می آورد تا وضو بگیرم. دست می برد و موهای آشفته ام را به داخل روسری سر می دهد. چهره به چهره می شویم دو تیله‌ی مشکی رنگ اش رو به رویم ظاهر می شود. عمیق در عمق چشمانم سیر می کند و می گوید: _چشمات برق عجیبی داره... لبخندی محو لب هایم می شود. میز را جلو می کشد و مُهری از توی جیبش در می آورد. تشکر می کنم و او هم پایین تخت سجاده ای پهن می کند. الله اکبر مان با هم آمیخته می شود. زیر لب حمد می خوانم و بعد سرم را برای رکوع پایین می آورم. سرم را می خواهم روی میز بگذارم اما از یک حدی که خم می شوم پهلویم در می گیرد. آهی ناخوآگاه از زیر زبانم لیز می خورد. مهر را بر می دارم و روی پیشانی قرار می دهم. بعد از سلام و تشهد دهانم به ذکر می چرخد. به بالشت تکیه می دهم و سعی دارم دردی که هر لحظه بیشتر و بیشتر می شود را نادیده بگیرم. از یک جایی به بعد تحملش سخت است و به زور مرتضی را صدا می زنم. تا نگاهش به رخ بی رنگ و رو ام می افتد همه چیز را می فهمد و بی مقدمه پرستار را صدا می زند. پرستار سفید پوش جلو می آید و با لبخند می پرسد:" بهتری؟" انگار زبانم نمی چرخد و مرتضی جواب می دهد: _حالش خوب نیست! یه کاری کنین، درد می کشه. 🍁نویسنده‌مبینا‌رفعتی‌(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸