eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.4هزار دنبال‌کننده
20.3هزار عکس
7.1هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
: هرگاه بنده اى به بايستد و آن را سبك به جا آورد، خداوند به فرشتگانش مى گويد: به بنده ام نمى نگريد؟ گويا برآوردن حاجت هايش را به دست كسى جز من مى داند!💔✋🏻 آيا او نمى داند تأمين نيازهايش به دست من است؟! @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بچه ها! اگر شهر سقوط کرد نگران نباشید، دوباره فتح می کنیم، مواظب باشید ایمانتان سقوط نکند. @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- با شھدا صحبت‌ کنید ؛ آنھا صدای‌ شما را به‌ خوبی‌ می‌شنوند‌‌ و برایتان‌ دعا میکنند :) ارتباط‌ با شھدا دو طرفه‌ است..🕊🌸. @shahidanbabak_mostafa🕊
"امروز که اوضاع جهان مایه شرم است ای عشق دل افروز،دل ما به تو گرم است ❤️" @shahidanbabak_mostafa🕊
🖇 🌱 پیامبــرمهـربانےهـا(ص)🤍: نمــازِ شـب‌درتاریڪیِ‌قبـر براۍصاحبش‌چراغ‌است. @shahidanbabak_mostafa🕊
🌷شهید حاج قاسم سلیمانی: به زودی فتنه‌ هایی پیش رو خواهید داشت که کل شهدا آرزوی حضور به جای شما را خواهند داشت! آن‌ روز من نیستم، ولی شما پشت آقا را خالی نکنید. @shahidanbabak_mostafa🕊
_تو حق نداری بشی! لبخندش تلخ شد! _اگه شهید نشم... می میرم!💔 @shahidanbabak_mostafa🕊
هروقت‌میری‌رختخوابٺ یه‌سلامۍ‌هم‌به‌ بده ۵دقیقه‌باهاش‌‌حرف‌بزن چه‌میشودیه‌شبی‌به‌یاد‌کسی‌باشیم‌که هرشب‌به‌یادمان‌هست...🥲💔
به زودی اسرائیل به سوریه هم حمله می‌کنه ! اعتماد به غرب یعنی نابودی !
در دولت رئیسی یه کار خوبی که شد فرزندان خانوار تا سن ۷ سالگی بیمه درمانی مجانی داشتند! وقتی آقای پزشکیان و اومدن این طرح رو برداشتند 🤷‍♂! ۳۵ درصد هم برق و آب گرون شد ۴۰۰ درصد هم گاز .. این آقای پزشکیان همونی نبود که درد مردم رو می‌گفت و از گرانی فقط تو مناظره ها میگفت ! این خودش دلایلی برای ایجاد آشوب هست گرانی!!
ما هر چی سرمون میاد باعث و بانیش خودمون هستیم منظورم اون ۱۶ میلیونی که سره لج و برای آزادی رای دادن ! دقیقا همین ۱۶ میلیون هم تا تقی به توقی شد اغتشاش میکنن بخاطر گرونی !
اینقد باید سختی بکشیم تا پرچم رو بدیم دست آقا امام زمان عج اینقد باید ایمان ها مورد آزمایش قرار بگیره ! حضرت آقا فرمودند خرمشهر ها در پیش داریم !
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗 قسمت279 عصا را برمی دارد و در ماشین را باز می کند. چشمکی تحویلم می دهد. _بفرمایین ماهروخانم. لب می گزم و یک دست را به عصا و دیگری را به مرتضی می دهم. چادرم را از پشت سر جمع می کند تا روی تن خیس کوچه کشیده نشود. چند تا از همسایه ها که مشغول گپ و گفت هستند رو به ما سلام می کنند. من هم سلام می کنم و بعد از احوال پرسی وارد خانه می شوم. مادر در را باز می کند و دود اسپند توی صورتم می پیچد. کمی سرفه می کنم تا حالم جا بباید. دستم را دور گردنش می برم. _قربونت برم مامان، چقدر زحمت کشیدی. چشمم به مونا می افتد. همان موقع بچه ها با جیغ و هورا از پله ها پایین می پرند. فرصت نمی شود بگویم پهلویم آسیب دیده و هر دوتایشان دورم می پیچند. دست زینب روی زخمم فشرده می شود و تنها چشمانم را برای لحظه ای می بندم. دلم نمی آید چیزی بگویم و او خجالت زده شود. مرتضی خیلی زود آن ها را از من جدا می کند. به مونا دست می دهم و با او احوال پرسی می کنم. هر پله را به سختی بالا می روم. زینب و محمد حسین توی نشیمن می ایستند و به تشک و بالشتی اشاره می کنند که کنجی چیده شده. هر دو یک صدا می گویند:" مامان اونجا بشین." قربان صدقه شان می روم. عصا را روی زمین می زنم و خودم را به تشک می رسانم. زینب با لحن کش داری می گوید: _مامان، منو محمد حسین برات درستش کردیم. ما نباید اذیتت کنیم، اینو بابا گفته. آهسته می خندم و به مرتضی نگاه می کنم. دستش را میان موهایش فرو برده و از آن ها را صاف می کند. بعد هم قربان صدقه شان می رود:" قربون دختر و پسرم برم. حرف گوش کنای بابا بیاین یه بوس بدین ببینم." به طرفش حمله می کنند و مرتضی با آغوش باز به زمین می خورد. به سختی خنده ام را کنترل می کنم تا جای زخم نسوزد. مونا کنارم نشسته و با خنده بچه ها را نگاه می کند. برمی گردم و دستم را روی دستش می گذارم و می پرسم: _دایی کجاست؟ روسری اش را از کنار تا می زند. _والا یه پاش کمیته اس، یه پاشم تو جنگ. _خب تنهایی پس تو هم. چرا اینقدر کم بهمون سر میزنی؟ تنها سرش را پایین می اندازد و اندکی کنج لبش به خنده کش می آید. _گفتم مزاحم نشم. لب می گزم و از روی دلخوری می گویم اصلا اینطور نیست! مراحمی. مادر که از ضعفم خبر دارد فوری سفره را پهن می کند. در همین موقع است که با صدای در بچه ها دست از سر مرتضی برمی دارند و دایی دایی گویان به طرف در می روند. بیچاره وزن هر دوتایشان را تحمل می کند و بغل به دست وارد می شود. بعد هم که آن ها را پایین می گذارد مثل جوجه ها به دنبال دایی می روند. دستم را به دیوار می گیرم تا به احترامش برخیزم که دستم را می گیرد. کنارم می نشیند و مرا در آغوش پر مهر می فشارد. وقتی چشم در چشم هم می شویم، در عمق چشمانش خشم و نگرانی را می بینم. زیر لب در حالی که دندان بهم می ساید؛ می گوید: _قول میدم پیداشون کنم. نمیزارم همین جوری آزاد بگردن. باید تاوان کاراشونو ببینن. از گوشه‌ی چشم صورت مرتضی در تیرس نگاهم است. سرش به زیر است و از حرکت گلوش میفهمم بغضشش را قورت می دهد. مادر از همه میخواهد بیایند کنار سفره، بشقاب های پر آش را بین هم تقسیم می کنم. اشاره می کنم برای بچه ها کم بریزد چون نمی‌خورند و اسراف می شود. قاشق را در دهانم می گذارم و بوی آش مشامم را نوازش می دهد. نعنا داغ و کشک چه با این که آش نکرده. لب هایم را جمع می کنم و تشکر را به گوش مادر می رسانم‌. دایی و مرتضی هم می گویند عجب آشی شده. واقعا که معرکه است! میخواهم کمک شان کنم اما مونا و مادر پا پیچم می شوند. مرتضی در حالی که دارد سفره پاک می کند؛ می گوید: _شما یه چند وقتی باید از کارای خونه بری مرخصی. ولی من از بس یک ما نشسته ام خسته شدم. تا بود تخت بیمارستان و حالا هم که تشک خانه. بچه ها دفتر نقاشی شان را بهم نشان می دهند. خودم را قانع می کنم که کمی با بچه ها وقت بگذرانم. مداد را روی ورق می کشم و بهشان یاد می دهم چطور یک گل بکشند. محمدحسین مداد را برای لحظه ای از دست می اندازد و بی مقدمه می پرسد: _مامان تو چرا رفتی بیمارستان؟ اندکی به طرفش خم می شوم و دستم را روی گونه اش می کشم. _خب... من رفتم چون یه اتفاقی برام افتاده بود. زینب هم وارد گود می شود. همانطور با مداد گلی را که کشیده ام رنگ آمیزی می کند، می پرسد: _چه اتفاقی؟ _ببینین، گاهی وقتا آدم باید بره بیمارستان تا حالش خوب باشه. حال منم بد شده بود و مجبور شدم برم بیمارستان. زینب رشته‌ی کلام را به محمد حسین پاس می دهد. _خب چرا حالت بد شد؟ انگار سوالاتشان تمامی ندارد. 🍁نویسنده‌مبینا‌رفعتی‌(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗 قسمت280 سعی دارم به صورت بچگانه بهشان بفهمانم که چه اتفاقی برایم افتاد. _بعضی وقتی آدمایی پیدا میشن که ما و کسایی که دوستشون داریم رو دوست ندارن. اینا نمیخوان محترمانه و مثل یه انسان برخورد کنن و کتک و کتک کاری میشه. فکر کنم طول می کشد تا حرف هایم را متوجه شوند. دایی که می رود مادر و مرتضی برای بدرقه شان می رود. چند دقیقه ای می گذرد و خبری از شان نمی شود. دستم را به دیوار می گیرم و با ناله از جا بلند می شوم. دستم به پهلویم است و چند باری مادر و مرتضی را صدا می کنم اما خبری نمی شود. سرکی به حیاط می کشم و می بینم لب باغچه نشسته اند. دستم به دیوار است و قدم های کوتاه برمی دارم. دستم را از روی دیوار برمی دارم و با دو قدم خودم را به نرده می رسانم. مرتضی با دیدن من جا می خورد و سریع بلند می شود. مادر هم با دیدن واکنشش برمی گردد طرفم. مشکوک نگاه شان می کنم و بعد از این که آب دهانم را قورت می دهم؛ می پرسم: _چیکار میکنین؟ مرتضی شانه بالا می اندازد و همراه لبخند می گوید:" اشکال داره دوماد و مادرزن دو کلوم حرف بزنن؟" مادر آهسته می خندد و به بازویش می زند. صدای در می آید و با تعجب می پرسم کیه؟ مادر چادرش را مرتب می کند و می گوید:" حاج حسن اومدن." لب می گزم و با عجله می گویم چادر بهم بدهند. مرتضی چادر را از روی جا لباسی برمی دارد و به دستم می دهد. دستم را بالا می برم تا بالای چادر را مرتب کنم که پهلویم درد می گیرد. حواسش به من است، پیش می آید و دستی به چادرم می کشد. چشمانش را در میان صورتم می چرخاند و با لبخند می گوید: _مثل همیشه ماهرو! لبخند می زنم و یا الله حاج حسن بلند می شود. به مرتضی اشاره می کنم به استقبال شان برود. دوباره به طرف نرده ها می روم و از بالا سر تکان می دهم. حاج آقا بالا می آید و سرش را پایین می اندازد. _سلام، چیکار کردین دختر سِدمجتبی؟ از خجالت سرم به پایین سر می خورد. _سلام. خوش اومدین، خوب هستین؟ تشکر می کند و مرتضی ایشان را به داخل تعارف می کند. حاج خانم پیش می آید و باهم روبوسی می کنیم. حمیده هم از پشت حاج خانم کنار می آید و با لبخند و نگاهی نگران سلام می دهد. لبخندی میزنم که حالم خوب است. دستم را به سختی به کمرش می رسانم و به خودم نزدیکش می کنم. زیر لب می پرسد: _سالمی؟ حالت خوبه؟ سر تکان می دهم و بلافاصله خبر حال خوشم را می دهم. مادر دستم را می گیرد و پس کلی تعارف بعد از آن ها داخل می شویم. حاج خانم پاکتی را از زیر چادرش در می آورد و توی آشپزخانه می گذارد. هر کسی گوشه ای می نشیند. حمیده کنار تشکی که برایم پهن شده نشسته و گاهی لبخندش را به رخم می کشد. حاج حسن و مرتضی در کنار هم بالای مجلس نشسته اند. رشته‌ی کلام به دست حاج آقا می افتد. _خب... ان شاالله خدا سلامتی بده. والا خوبی های شما خانواده برای ما اثبات شده است. اگه دیر به دیر بهتون سر می زنم بنده رو ببخشید. لیاقت دیدار شما عزیزان رو ندارم. مادر لبه‌ی چادرش را از دهان در می آورد و زیر لب می گوید:" استغفرالله، این چه حرفیه حاج حسن. خوبی از شماست." _نه، جرئتی که در سید مجتبی بود در من نیست و بی اغراق میگم. اصلا توی عمرم کسی رو سراغ ندارم که مرام سید رو داشته باشه. همگی سر تکان می دهیم و او ادامه می دهد:" و حالا هم رگ غیرت ایشون در دخترشون ادامه داره. من از اول که ریحانه خانم رو دیدم میدونستم یه روحیه شجاعت درونشون هست." نزدیک است از خجالت آب شوم. مادر سینی چای در دستش است و مرتصی سریع بلند می شود و خودش چای تعارف می کند. زینب و محمدحسین دور حمیده جمع شده اند و شیرین زبانی می کنند. حاج آقا از وضعیت امروز می گوید؛ گاهی از جنگ و گاهی از منافقین. همگی آه می کشیم و دوباره حرف ها و اهانت های آن مرد به ذهنم برمی گردد. کمی بعد حاج حسن یاعلی گویان بلند می شود تا برای نماز به مسجد شان بروند. میخواهم بلند شوم اما حمیده و حاج خانم نمیگذارند. به اجبار نیم خیز می شوم و تا وقتی از خانه بیرون نرفته اند خوش آمد بهشان می گویم. سرم را روی بالشت می گذارم و هوای ریه ام از دهان بیرون می دهم. از این که مثل گوشتی یک جا نشسته ام از خودم بیزارم و از طرفی وقتی زیاد می ایستن و راه می روم بخیه هایم می سوزد. مرتضی هم گرفتاری هایش شروع شده و تا بعد از ظهرها به خانه نمی آید. از این که فشار خانه به دوش مادر است خیلی معذب هستم. یک روز مادر برای خرید بیرون رفته پا می شوم تا ناهار درست کنم. 🍁نویسنده‌مبینا‌رفعتی‌(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗 قسمت281 اول، آخر و تمامش سخت است اما تحمل می کنم. برنج ها را آبکش می کنم و نزدیک است قابلمه‌ی سنگین از دستم بیافتد. با چنگ و دندان آن را به کناد سینک می رسانم و در آبکش می ریزم. بچه ها به نظر خوشحال می رسند و از این که مرا در آشپزخانه می بینند متعجب هستند. برنج را دم می کنم و به خورش قیمه سد می زنم. لیموها را پوست می گیرم و داخل غذا می ریزم. وقتی میخواهم برخیزم دستم را لبه‌ی کابینت می گیرم اما دستم سر می خورد و به پهلو به زمین می خورد. لبه‌ی بشقاب به پهلویم فشار می آورد و از دید اشکم سرازیر می شود. زینب خودش را به آشپزخانه می رساند و با دیدن تن مچاله ام می ترسد. دست های کوچکش را به گونه هایم می کشد. _مامان؟ خوبی؟ فشاردرد را به مشت تبدیل می کنم و ناخنم در دست فرو می رود. سعی دارم نفسم را کنترل کنم و بریده بریده می گویم: _آره... آره من خوبم. صدای در می شود و با عجله به طرف حیاط می دود. با دیدن مادر صدایش را روی سرش می اندازد و داد می زند:" مامان زهرا بیا! بدو!" مادر هم هول می کند و یا حسین (ع) گویان وارد خانه می شود. خودم را به کابینت تکه می دهم و درد را با لبخند می پوشاندم. دستم را بالا می آورم و می گویم:" هول نکن مامان، خوبم! خوبم!" سیلی محکمی گونه اش می زند. _کجات خوبه؟ رنگ و روتو دیدی؟ پاشو، من خودم غذا درست می کردم. تو چرا بلند شدی مادر؟ دست را می گیرد و به سختی بلند می شوم. مراقبم آهی از زیر زبانم بیرون نپرد و وضعیت را از این که هست بد تر نکنم. مادر بشقاب را برمی دارد و سر برمی گرداند. با دیدن من هین می کشد و دوباره به خودش سیلی می زند: _ریحانه با خودت چیکار کردی؟ نگاه کن، لباست خونی شده! فکر کنم زخمت خونریزی کرده. دستم را روی لباسم می کشم و خیسی خون دستم را می آزارد. دردش را حس می کنم اما خونریزی را نه! چادرش را درنیاورده مرتب می کند. _پاشو! پاشو بریم بیمارستان. با شنیدن نام بیمارستان یکجوری می شوم. بیخیالی زیر لب می گویم. _نمیخواد! حتما الان بند میاد. چشم غره اش باعث می شود زبانم از حرف بایستد. لباس و مانتو را به دستم می دهد تا عوض کنم. با دیدن زخم خونی دلم زیر و رو می شود. به ناچار دستمالی روی می کشم و بعد دستمال تمیز دیگری روی می گذارم. مانتو را تنم می کنم و چادر را روی سرم می کشم. مادر، بچه ها را به همسایه می سپرد و به بیمارستان می رسیم. کم کم هر چه می گذرد دردش بیشتر می شود. دستم را به تخت می گیرم و بالشت روی آن را فشار می دهم. پرستار زخمم را شست و شو می دهد. با ریختن بتادین چشمانم را می بندم. انگار کوهی نمک روی زخمم گذاشته اند. باند و گاز را روی زخم می گذارد و توصیه می کند کمتر تحرک داشته باشم و چیزهای مقوی بخورم. تشکر می کنیم و بعد از حساب کردن از بیمارستان خارج می شویم. مادر به راننده‌ی تاکسی می گوید تا دم در ماشین را بیمارستان بیاورد. بین راه در حالی که سوزش زخم قطع نشده اما سعی دارم دردم را کسی نفهمد و به مادر می گویم که از این قضیه به مرتضی چیزی نگوید. اول زیر بار نمی رود اما وقتی به خاک ِآقاجان قسمش می دهم سکوت می کند و بعد می پذیرد. وقتی می رسیم هنوز خبری از مرتضی نیست. به بچه ها هم می سپارم چیزی نگویند. وقتی مرتضی می آید سعی دارم مثل قبل رفتار کنم که حالم بهتر بود. هر موقع تحرکم بیشتر می شود مادر چشم غره می رود. در این روزهای اسفندی که همه در حال خانه تکانی هستند من باید یکجا بشینم. مراسم دعای کمیل قطع نمی شود و به هر حال برگزار می شود. خیلی از خانم ها جویای حالم می شوند و تنها به حالم خوب است بسنده می کنم. بعضی ها هم فضولی شان گل می کند و تا ته ماجرا پیش می روند‌. آخرشب به مرتضی می گویم پول هاس صندوق را بشمرد. قفلش را باز می کند و شروع می کند به شمردن. وقتی تمام می شود میبینم امشب خیلی از شب های دیگر کمک شده و چیزی به مبلغی که در نظر دارم نمانده. پول ها را به صندوق برمی گرداند و درش را قفل می زند. خم می شود و تا کنارم نیم خیز می آید. _اینا رو برای چی میخوای؟ ماجرا را برایش تعریف می کند. باورش نمی شود همچین فکری به ذهنم رسیده باشد. تشویقم می کند و از غریبی مردم جنگ زده می گوید و کمپ هایی که امکانات شان برای نیاز های اولیه هم جوابگو نیست. با گفته هایش بیشتر به اهمیت این موضوع پی می برم. مادر وقتی می بیند دوست دارم خانه تکانی کنم بساط ظرف هایی که از کابینت کشیده را جلویم پهن می کند. دستمال می دهد تا سر جایم بشقاب ها را خشک کنم. زینب کوچولو هم کمکم می کند. با این وضع و اوضاع اندکی می توانیم خانه را تمیز کنیم که به آن خانه تکانی می گوییم. 🍁نویسنده‌مبینا‌رفعتی‌(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اعمال قبل خواب♥️ شبتون حسینی🌸 التماس دعا 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام من این پیام رو جواب ندم شب خواب نمیرم ! اول اینکه شما خودتم نمیدونی چی گفتی تو پیامت ولی میگی بین بد و بدتر بد رو انتخاب کردی 😂 تو داری به من میگی قضاوت نکن ولی خودت داری قضاوت می‌کنی الان آقای جلیلی رو که اصلا ریس جمهور نشده ! ولی ما الان داریم عملکرد پزشکیان رو میبینبم کابینه همون وزرای حسن روحانی هست که خون مردم رو کردن تو شیشه و ظریف که یکی از کثیف ترین آدم و خیانت ترین آدم هست که باعث شهادت سردار دلها شد ! اول اینکه جلیلی هیچوقت نگفت من چیزی ندارم و با برنامه ترین فرد بود که گفت بورس رو بیمه میکنیم و برای همه ی مسائل برنامه پیاده کرد و استفاده از جوانان که بهترین برنامش بود! فکر میکنم تو چشم بسته مناظره رو نگاه کردی الان جوانترین وزیر پزشکیان چند سالشه ؟؟ ۷۰ سال اینقدر از زن و حمایت از زن کرد چرا وزیر زن نداره ؟؟ ولی تو دولت ریسی وزیر زن داشتیم ! حرف با عمل فرق می‌کنه ! در رابطه با پیام دومت هم بگم دروغ نده چون تو ریاست جمهوری آقای رئیسی یکبار برق نرفت و خیلی خاکی و جهادی خدمت کرد و داشت تمام مشکلات رو حل میکرد که دشمن ترورش کرد شرم بر تو که هنوز نفهمیدی ریئسی که بود و چیکار کرد ! من تعصبی نیستم و واقع بین هستم هیچکس جز رهبر و دلسوزان رهبری برای این کشور کار نمیکنن‌‌.. ظریف و پزشکیان سگ آمریکا هستند و آمریکا هم دشمن ماست و هیچوقت با ایران خوب نخواهد شد چون خدا و قرآن نمی‌خواد چون آمریکا کلا وجودش حرام هست همه دنیا رو از آرامش محروم کرده !
وقتی کشور رسید به آقای رئیسی یک ویرانه بود خزانه دولت خالی بود و بدهی ها خیلی بالایی داشت ! شهید ریئسی گفت ما باید تا سال ۱۴۰۴ فقط بدهی دولت قبل رو بدیم .. دیپلماسی شهید رئیسی اینقدر قوی بود که ایران پیشرفت بالایی پیدا کرد با شهید عبدالهیان.. الان دیپلماسی ما دست ظریف هست خائن و کسی که اَتش قدرت رو داره و گفت کدخدا آمریکاست و خدا رو فراموش کرد ! نه تنها بعضی ها سواد ندارن برای انتخاب درست بلکه جاهل هم هستند و حمایت میکنن از رای که دادن .. ۸ سال حسن روحانی بس نبود که اینم باز اضافه شد بهش! شهید ریئسی یک روز استراحت نکرد بی وقفه کار کرد حالا با نمک نشناسی از شهید ریئسی انتقاد می‌کنی ! اگه شهید رئیسی با اخلاص نبود هرگز به شهادت نمی‌رسید باید شهید باشی تا شهید بشی 🌿