eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.4هزار دنبال‌کننده
20.3هزار عکس
7.1هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
ببخشید گوشیم زنگ خورد فاصله افتاد 🌿
خـــــــــــــدایا تو می دانی ما را چه می شود و ما خود نمی دانیم که ما را چه می شود ! پس تو نجاتمان بده ، ای آنکه بی آنکه بگویم شنیده‌ای..♥️!
امشب از خـــدا برایت من چنین خواستم دلت آرام،تنت سالم دعاهایت مستجاب عاقبتت بخیر🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗 قسمت294 با شنیدن صدای توپ سال نو همگی گوش تیز می کنیم و گوینده می خواند:" آغاز سال یک هزار و سیصد و شصت و..." مادر برمی خیزد و همگی مان را در آغوش می فشارد. خانم جان از لای قرآن مثل قدیم ها عیدی می دهد. وقتی هم مادر می گوید نیازی نیست و ما بزرگ شده ایم او قبول نمی کند. عطر نبود مرتضی مرا می آزارد. با خودم می گویم الان چه می کند؟ پای کدام سفره‌ی هفت نشسته است؟ آه کشیدن امانم را می برد. زینب بدو بدو به طرفم می آید و عیدی هایی که جمع کرده را به من می دهد تا توی کیفم بگذارم اما محمدحسین اصرار دارد دست خودش باشد و من هم اصراری نمی کنم. برای ناهار مادر باقالی پلو با ماهی درست می کند. یاد آخرین بار می افتم که سال پنجاه و چهار در کنار آقاجان سال را تحویل کردیم. جایش نه در قلب هایمان بلکه در کنار سفره خالی است. هیچ کس جرئت گفتنش را ندارد چون همین گونه مادر با عکس او اشک آویزان چشمانش شده. باقالی پلو را با بغض قورت می دهم. بعد از ظهر هم لیلا و آقامحسن برای تبریک عید و شام به خانه‌ی پدر شوهرش می روند. در شب سرد بهاری توی حیاط ایستاده ام. خیره به ماه و حرف های مرتضی می شوم. ماهرو.. ماهروجان باری دیگر در ذهنم تداعی می شود. احساس گرما در میان بازو ام می پیچد. برمی گردم و با دیدن مادر و پتویی که روی شانه هایم انداخته است لبخند می زنم. دو بار روی شانه ام می زند و مرا تنها می گذارد. تصمیم می گیرم برایش نامه بنویسم تا رفع دلتنگی شود. قلم را که به دست می گیرم همراه با بغض در گلویم می لرزد. به سختی آن را روی کاغذ می دوانم و می نویسم: _سلام عزیز دل ماهرو. میدانم که حال این روزهایت خوش نیست اما بدان که باید برای فرداها حال خوب ذخیره کنی. در شب سرد عید برایت قلم به دست گرفته ام تا اندکی تسلی دلم شود. جای خالی ات را در کنارم و عشقت را در قلبم احساس می کنم. دلتنگ هستم اما بی انصاف نیستم. انقدر ها بی انصاف نشده ام که در نامه دلت را بلرزانم. نمیدانم این نامه را کی میخوانی اما هر وقت میخوانی جواب بده. نامه‌ی قبلی که برایت فرستادم را خواندی؟ کم بود اما حرف دل بود. عزیزدلم تو هم کم بنویس اما حرف دل بنویس، خواهش می کنم مرا در عالم بی خبری ات رها مکن! آدم عاشق تاب بی خبری از معشوق خود را ندارد. پایین نامه هم می نویسم ماهرو و امضا. حس خوبی دارم. انگار نوشتن بار بغض در از گلویم برداشته است. می دانم اگه این حس را رها می کنم بغض دوباره بر من قالب می شود. پس در تاریکی اتاق قلم به دست می گیرم و به هر بهانه ای از خودم می نویسم. رقص قلم بر روی کاغذ، روح و روانم را به بازی نوشتن می گیرد. از این روزها می نویسم و حس هایی که در نوشتن نامه مخفی کرده ام. وقتی دستم بخاطر نوشتن درد می گیرد دست برمی دارم. اندکی کنار بچه ها دراز می کشم و با دیدن چهره شان قند در دلم آب می شود. برای لحظه ای یتیمی شان را تصور می کنم و روزی که دیگر پدرشان را نبینند. فکرش هم مرا دیوانه می کند و به سختی به خواب می روم. تمام شب کابوس و مرگ جلوی چشمانم میرود. بعد از پست کردن نامه خیلی امیدوارم به دریافت نامه ای از او اما روزهای بی رحم می گذرند و به من خبری نمی دهند. یک روز جایش را با دو روز و دو روز جایش را با یک هفته و یک هفته جایش را با دو هفته عوض می کند اما افسوس از یک خبر! خودم را به آب و آتش می زنم و نمیتوانم این حجم از نگرانی را درونم نگه دارم و بالاخره آن را به مادر بروز می دهم. در حال خورد کردن سبزی هستم و در کنارم سبزی می شوید. بی اختیار آه می کشم و لب می زنم: _دو هفته است بهش نامه دادم اما خبری ازش نیست! نکنه اتفاقی براش افتاده؟ نکنه کاریش شده که نمی تونه جواب بده. دوستاشم نمیدونن باید چیکار کنن، اصلا نمیدونن من کجام که خبرم کنن. لبش را به دندان سفید می کند. _این چه حرفیه؟ جنگه! تو جنگ حلوا که پخش نمی کنن. امکانش هست اصلا نامه ات بهش نرسیده باشه. خیالم تمام جمع نمی شود. چند روزی می شود که استرس به جانم افتاده و نمی دانم چه کنم؟ فکر می کنم شاید بخاطر مرتضی است اما با خودم می گویم شاید من زیادی فکر می کنم و نگران شده ام. با همین حرف هاست که خودم را قانع می کنم. بعد از ناهار از محمد یک مشت کاغذ می گیرم و با بچه ها کار دستی درست می کنیم. با کاغذ ها برایشان گل درست می کنم و نزدیک است سر یکی دعوا شان شود پس سریع یکی دیگر هم درست می کنم. محمدحسین سفارش فرفره می دهد و بعد از وصل یک نی به دستش می دهم. تا شب او و زینب در حیاط مشغول دویدن و تکان خوردن پره های فرفره هستند. 🍁نویسنده‌مبینا‌رفعتی‌(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗 قسمت295 سرم را به پنجره می چسبانم و رو به رو را می نگرم. بی مهابا تصویر مرتضی از پیش چشمانم عبور می کند. دست می برم تا باری همسفر قدم هایش باشم اما وقتی قدمی برمی دارم به خودم می آیم و دنیایی که پر شده از رایحه‌ی دلتنگی او... بی اختیار شانه هایم به گریه می لرزد. انگشتم را به گونه ام می کشم و خیسی اشک در میان آن می چرخد. سوال همیشگی ام را باری دیگر از خودم می پرسم... یعنی او کجاست؟ سالم است؟ خدایی نکرده طوریش شده باشد چه؟ لب می گزم و می گویم این چه حرفیه! معلوم است که حالش خوبه! حتما نمیتواند یا نامه هایت به دستش نمی رسد. از خودم می پرسم یعنی در این هفته ها یک زنگ هم نمی توانست بزند؟ در باز می شود و مادر با دستی پر پیش می آید. سریع به طرفش می روم و سبد در دستش را می گیرم. سرم را بالا می آورم و می پرسم: _خوبی؟ نگاهش در چشمانم سیر می کند. _تو چی؟ تو خوبی؟ لبخند تلخی بر لبم می نشیند و بعد از قورت دادن آب به گلویم می گویم: _آ‌..آره! _به نظر اینطور نمیاد. من میفهمم چته! بهم دروغ نگو. میدونم دلواپسی اما چی میشه کرد؟ آهسته لب می زنم: _من میرم تهران‌. شاید بتونستم از طریق سپاه رد و نشونی ازش پیدا کنم. _تهران؟ من که میگم الکی نگرانی. جنگ دیگه، نمیشه که همش تلفن و نامه در دسترس باشه. آهی از زیر زبانم به در می آید. نمیتوانم با این فکر ها خودم را قانع کنم که نتوانسته در این مدت که کمی دیگر می شود یک ماه او نتوانسته باشد یک تلفن کند! به اجبار مادر مرا همراه خود می کند‌. بچه ها را به خانه می آورد. شب جمعه دلم را با زیارت عاشورا آرام می کنم. از ته دل یااباعبدالله می گویم و از ایشان می خواهم مرتضی را باری زنده ملاقات کنم. اشک بر سیدالشهدا تسکین درد دلتنگی ام می شود و حالم را خوب می کند. آن شب تنها با نگاه با بچه ها حالم خوب می شود و می خوابم. صبح که بیدار می شوم از دیدن ساعت توی چشمانم گرد می شود. هیچ وقت تا ساعت نه خوابم نبرده بود! با صدای آقامحسن پا پس می کشم و لباس می پوشم. آهسته وارد می شوم و با دیدن لیلا و محمد آن هم اول صبح متعجب می شوم. سلام می کنم و می روم تا دست و صورتم را بشویم. به نشیمن سرک می کشم و می پرسم: _شما چای نمیخواین؟ هر کس رویش را به طرفی می کند و مادر با صدای لرزان می گوید که نه! شک مرا برمی دارد که چرا همه‌ی شان اینجا و صبح به این زودی جمع شده اند؟ چرا نگاهشان تا به من می افتد طوری دیگر رفتار می کنند؟ یکهو یاد مرتضی می افتم. بند دلم پاره می شود. با نگرانی چادرم را تا پیشانی می کشم و وارد نشیمن می شوم. نفسم به زور بالا می آید و همه شان را از نگاه می گذرانم. دست لرزانم را روی دهانم می گذارم و لب می زنم: _چی شده؟ بعد به مادر نگاه می کنم و می پرسم:" اتفاقی افتاده؟ چرا چیزی نمیگین؟ اصلا لیلا اول صبحی اینجا چیکار داره؟ چرا یه جوری نگام می کنین؟ به چیزی شده! به منم بگین. بخدا قلبم داره وایمیسته!" دست روی قلب مریضم می گذارم. ضعف سراپایم را در برمی گیرد و روی زمین می افتم. لیلا و مادر به طرفم می آیند‌. مادر با وحشت نگاهم می کند و دستش را روی شانه هایم می گذارد. _ریحانه؟ چیزی نشده مادر! نگران نباش، قلبت درد گرفته باز؟ تو رو خدا بگو چته؟ درد قلبم هر لحظه بیشتر و بیشتر می شود. به سختی به مادر میفهمانم قرص هایم را بدهد. لیلا دستپاچه سریع وارد آشپزخانه می شود و از توی کابینت قرص می آورد. قرص را با آب قورت می دهم. بعد رو به مادر می پرسم: _بگو مامان! مرتضی طوریش شده؟ دیدی؟ دیدی گفتم یه اتفاقی افتاده. شهید شده؟ آره؟ اشک از چشمانش پایین می آید. مرا دلداری می دهد و در نهایت می گوید: _از بیمارستان زنگ زدن آقا مرتضی زخمی شده. توی سرم می زنم و بی هوا گریه می کنم. _نه! شهید شده که داری گریه می کنی. بعد هم به بقیه نگاه می کنم که سر هایشان را پایین انداخته اند و می گریند. همه‌ی این ها حکم به رفتن مرتضی می دهد. در همین سر و صداهاست که زینب و محمدحسین از توی اتاق بیرون می آیند. با دیدن جو خانه و گریه های من شوکه می شوند. به سختی برمی خیزم و به طرف شان می روم. هر دو شان را به آغوش می فشارم و فقط می بوسمشان. صدای شان در می آید و از گریه من آنها هم اشک شان جاری می شود. مادر به کنارم می آید و سعی دارد بچه ها را از من جدا کند. _این کارا رو نکن! نگاه این طفلکی ها بکن! ببین چقدر ترسیدن. ولشون کن! اشکاتو پاک کن. بهت میگم زخمی شده، شهید نشده! نمیتوانم رهاشان کنم. وقتی به آینده‌ی بی مرتضی فکر می کنم دلم میخواهد من هم بمیرم. وقتی ول شان می کنم که به اتاق می روم. 🍁نویسنده‌مبینا‌رفعتی‌(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗 قسمت296 تمام لباس ها را تا کرده و تا نکرده توی چمدان می ریزم. حرف های پدر مرتضی در ذهنم جاری می شود. سرزنش هایش... افسوس هایی که برایم می گفت. مادر دستم را می گیرد اما من همچنان کار خودم را می کنم. لیلا داخل می آید اما تاب نمی آورد و سریع بیرون می روم. مادر دست زینب را که در دستم قرار دارد را می گیرد. التماس می کند آرام باشم و کمی فکر کنم‌. صدایش بالا می رود و صدای گریه اش بیشتر می شود: _ریحانه آروم باش الان قلبت میگیره اون وقت چه خاکی به سرم کنم؟ ساک از دستم می افتاد. برای لحظه ای تمام انرژی ام را از دست می دهم. گونه ام سرسره‌ی اشک هایم می شود. با گوشه‌ی چادر اشک هایم را پاک می کنم و در کسری از ثانیه خیالم به زیارت عاشورای می رود. چقدر دیشب زمزمه کردم بِا بی اَنت و امّی... پدر و مادرم به فدایت... تلنگر های خدا در ذهنم چیده می شود و با خودم می گویم یعنی مرتضی از پدر و مادر برایم عزیزتر است؟ نه! هر کسی جای خودش. خودم را سرزنش می کنم که اینگونه در فراقش مثل آتش روی اسپند گر گرفته ام. مگر من دیشب نمی گفتم تمام خانواده ام به فدایت ای پدر رسول خدا؟ این بار از غفلتم اشک می ریزم. در دل به خود نهیب می زنم که این امتحان الهی هم رفوزه شدم! مادر لیوان آب را جلوی دهانم می گیرد اما نمیتوانم از فرط اشک چیزی بگویم‌. با دست آب را رد می کنم. توی اتاق می روم و در را هم قفل می کنم. پای سجاده می نشینم و اندکی گریه می کنم. پا می شوم و با بطری آب کنار گلدان ها وضو می گیرم. نماز مستحبی می خوانم تا دلم التیام یابد. در این موقع مادر فقط در می زند و نگران صدایم می کند. بعد از نماز در را باز می کنم. وقتی میبیند گریه نمی کنم متعجب می شود‌. آهسته و زیر لب می گویم که حالم خوب است. این بار چمدان را با طاقت در دست می گیرم و همه چیز را به خدا می سپارم‌. مادر گمان می برد هنوز حالم خوش نیست. دستم را می کشد و اصرار دارد بیایم داخل. دستش را روی لب هایم می گذارم و می بوسم. لبخند تلخی می زنم و لب می زنم: _من حالم خوبه. خواهش می کنم بزار برم. ببینم مرتضی سالمه یا نه! میسپرم به خدا... من از زیر قرآن ردش کردم پس سپردمش به خدا هر طوری شده خیره. دستش را می گیرم و می گویم:" حالم خوبه. نگرانم نباش. بمونم ذهنم درگیر میشه و نمیتونم دووم بیارم. باشه؟" لبش تکان می خورد و سر تکان می دهد. بغضش را فرو می دهد و می گوید: _پس وایستا این بچه ها لباسشونو بپوشن. از چمدان لباس در می آورد و تن شان می کند. آقامحسن جلوی در می ایستد و کمی به طرف ماشین حرکت می کند. لیلا پیش می آید و دست به گردنش می برم. او گریه می کند اما من محکم خداخافظی می کنم. محمد لبخندی می زند و می گوید: _نگران آقا مرتضی نباش! اون خیلی قویه. دلم به حرفش قرص می شود. مادر با اکراه در بغل می گیرد و زیر گوشم حرف می زند: _مراقب خودت باشی. من بازم میگم زخمی شده، استرس نداشته باش. ان شاالله که خیره. اگه میخوای منم باهات بیام؟ ها؟ نفسم را با آغاز کلام بیرون می دهم. _نمیخواد عزیزم. تو بمون، قول میدم از پسش بربیام. چادرش را می پوشد و تا دم در فقط نصیحتم می کند. زینب و محمدحسین هم از همه جا بی خبر سوار ماشین می شوند. بخاطر رفتارهایی که از من دیده اند جرئت ندارند چیزی بپرسند یا بهانه بیاورند. قرآن را می بوسم. چشمان مادر مرا به خود می کشند اما نمیتوانم بایستم. باید دل بی تابم را از حال خوب او درمان کنم. دوباره بغلش می گیرم و می بوسمش. بغضش می ترکد و حلقه‌ی دستش را تنگ تر می کند. بویش را در ریه هایم نگه می دارم. مرا از خودش دور می کند و لرزان می گوید: _خدا به همراهت. منم یکم دیگه میام پیشت. ان شاالله که حال آقامرتضی هم خوب باشه. استرس نداشته باش! همه چیزو به خدا بسپر ان شاالله همه چیز درست میشه. آرامشش در وجودم تزریق می شود. _چشم... شما هم نگران من نباش. میدانم نمی تواند اما باشه ای می گوید. با بوق زدن آقا محسن از او خداحافظی می کنم و در ماشین می نشینم. برمی گردم و آب ریختن مادر را تماشا می کنم. بچه ها هم برمی گردن و برایش دست تکان می دهند. وقتی از جلوی حرم رد می شویم دست روی سینه می گذارم و رو به حرم سلام می دهم. با خودم می گویم ای کاش رفتنم اینگونه نمی شد و با امامم خوب خداحافظی می کردم. دعایی که روز اول در حرم کرده ام را باری دیگر در لحظات پایانی به آقا می گویم. گنبد که گم می شود دلم می گیرد و ذکر لبم میشود یا رضا. آقامحسن چمدان را برمی دارد و ما را تا اتوبوس تهران می رساند. پول بلیت را خودم حساب می کنم. سرم را پایین می اندازم و از او تشکر می کنم. 🍁نویسنده‌مبینا‌رفعتی‌(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اعمال قبل خواب♥️ شبتون حسینی🌸 التماس دعا 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بســـم الله الرحــمن الـــرحـــیم♥️
- صبحم بھ طلوعِ - دوستت‌ دارم توست˘˘! - ˼♥️˹ ـ بِھ‌نٰامَت‌ یا قاضی الحاجات 🌸 ۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
: اتَّقِ اللَّهَ بَعْضَ التُّقَى وَ إِنْ قَلَّ وَ اجْعَلْ بَيْنَكَ وَ بَيْنَ اللَّهِ سِتْراً وَ إِنْ رَقَّ. از بترس هر چند اندک و ميان خود و خدا پرده‌اى قرار ده هر چند نازک..✋🏻 📚 ،حکمت ۲۴۲ @shahidanbabak_mostafa🕊
مهم نیست که با چه طوفانی روبرو هستید باید بدانید که شما را دوســـــ♥️ــت دارد.. او شما را رها نکرده است..(: @shahidanbabak_mostafa🕊
گمان کردم برای بازدید از فروشگاه سپاه آمده. چرخی زد، برخی قیمت‌ها را پرسید، رفت. چند روز بعد فهمیدم آمده بوده برنج بخرد؛ پـول کافی نداشته. فرمانده ارشد جنـوب‌شرق کشور، فرمانده سپـاه منطقه شش، فرمانده‌ قرارگاه‌قدس و فرمانده لشکر ثارالله بود آن‌‌موقع.... 🕊❤️ @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای شهیــــــــــــد” ای آنکه بر کرانــه ازلی و ابــدی وجود برنشستــه ای دستـــــی برآر و ما قبــرستــان نشینــان عادات سخیف را از این منجلــاب بیــــــــــرون کش! @shahidanbabak_mostafa🕊
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
“ای شهیــــــــــــد” ای آنکه بر کرانــه ازلی و ابــدی وجود برنشستــه ای دستـــــی برآر و ما قبــرست
قطره‌های درشت باران کوبیده می‌شود روی شیشه، و در مقابلِ نگاه ماتش سُر می‌خورد لای شیار کناره‌های برف‌پاک‌کن. پدر، آرنجش را حائل درِ ماشین کرده و سرش را کف دستش خوابانده است. نگاهش به روبه‌روست؛ اما جایی را نمی‌بیند. از خانه بیرون آمد تا برود استخر؛ اما کنار بوستان ملت پارک کرد و جای خالیِ بابک در کنار دستش خیره ماند. اکثر وقت‌ها، بابک همراهی‌اش می‌کرد. یکی دوساعتی در آب می‌ماندند. بابک، بیشتر شیرجه می‌زد، و پدر، لبه‌ی استخر به تماشایش می‌نشست. وقت برگشتن، از هر دری صحبت می‌کردند؛ از امور و مسائل سیاسی گرفته تا گرفتاری‌های مردم که به علت بی‌کفایتی بعضی از نهادها، گریبان مردم را گرفته بود. دغدغه همیشگیِ بابک، قشر ضعیفِ مملکت بود که نه زور داشتند، نه پول. پدر، وقت حرف زدن، چشمش به جاده بود؛ اما نگاه مشتاق پسر را بر نیم‌رخ خود حس می‌کرد که چطور نظرها و تحلیل‌هایش را گوش می‌کند. و حالا برای چه استخر برود؟ تنهایی چطور برگردد؟ اصلاً چرا جایی برود درحالی‌که تمام حواسش توی خاک سوریه پرسه می‌زند؟» @shahidanbabak_mostafa🕊