🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗
قسمت307
به یاد آیت الله بهشتی با خودم به دنیا بد و بیراه می گویم.
با خودم می گویم:" دنیا چقدر پست شدی! دنیا چرا اینقدر تنگ شدی؟
دنیا دیگه ازت خوشم نمیاد. دنیای بی آقاجون... دنیای بی آدمای خوب... دنیای پر ظلم... دنیای پر نفاق... دنیا چطور شد اینجوری شدی؟"
اشک امانم را می برد.
با پشت دست آن ها را پس می زنم.
صدایی از ته دلم بلند می شود و می نالم:" دنیا دیگه نمیخوامت... خدایا اینجا خیلی تنگه، دلم توی اینجا جا نمیگیره"
صدای مهیبی به گوشم می رسد و از جا می پرم.
صدا از داخل خانه است. دمپایی ها را در می آورم و سر خم می کنم به داخل خانه.
مرتضی را پخش زمین می بینم.
دستم را پشت گردنش می گذارم و کمک می کنم تا سر جایش بنشیند.
اشک از میان ته ریشش می خزد و پایین می چکد.
به چشمان پف کرده اش نگاه می کنم و روی آن ها دست می کشم.
دلسوزانه برایش لب می زنم:
_عزیزم گریه نکن برای چشمات خوب نیست.
با این حرف نگاهش را از من می دزد.
زیر لب با بغض می نالد:
_دنیا رو نمیخوای؟...
جا می خورم و از شرم سرم را پایین می اندازم.
به سختی بحث را عوض می کند.
_برو بخواب اگه میخوای بریم بهشت زهرا.
دلم نمی آید از کنارش بلند شوم.
دستم را از روی دستش برمی دارد و توی تشکش می خزد.
با زانوهای لرزان به اتاق می روم.
بی هوا اشک هایم جاری می شود. دهانم را می پوشانم و هق هقم بلند می شود.
در عالم خواب آقاجان را می بینم. لباس بلند سفیدی پوشیده و موهایش را شانه زده.
بوی خوبی می دهد، جلویش می روم و می گویم:" آقاجون خوشگل کردی!"
لبخندی می زند که دندان های سفیدش معلوم می شود.
دستم را به دستانش گره می زند و دوان دوان مرا به طرفی می برد.
سریع از خواب برمی خیزم. گنگ به اطرافم نگاه می کنم.
اذان صبح شده. پتو را روی بچه ها می کشم و برمی خیزم.
مرتضی هم بیدار شده و با احتیاط و به زور عصا خودش را به دستشویی می رساند.
روی نگاه کردن بهش را ندارم.
هنور توی از خوابی که دیده ام. حس خوبی به من دست می دهد. انگار صدایم به آقاجان رسیده.
دوست دارم این خواب را برای مرتضی بگویم اما میدانم بدترین شکنجه است برایش.
نمازم را می خوانم و به سراغ دفترم می روم.
تا بالا آمدن آفتاب مشغول نوشتن هستم.
از خوابم می گویم از اتفاقات دیروز و پریروز.
بعد از خوردن صبحانه چادر سر می کنم و همگی راهی بهشت زهرا می شویم.
باز هم همان حال و هوا...
جمعیت بیشتر شده و هر کس را که نگاه کنی می بینی چشمانش رنگ خون گرفته.
صدای ناله ها بالا می رود وقتی که میخواهد بدن مطهر شهید بهشتی را در قبر قرار دهند.
بعضی ها خودشان را می زنند و یقه چاک می دهند.
بعضی ها هم با شهید وداع می کنند و پیمان می بندند.
چادرم غبار به خود گرفته و روحم غبار غم...
چشمم که به عکس ایشان می افتد خاکستر آرامشم کنار می رود و آتش دوباره زبانه می کشد.
بر کینه ام از منافقانی افزوده می شود که دستشان به خون این بزرگوار آغشته شده.
برای خانواده ایشان صبر را از خدا تمنا می کنم.
مرتضی بیشتر در خودش فرو رفته. زینب در دستانم سنگینی می کند و او را پایین می گذارم و دستش را محکم می گیرم.
غم بر شهر سایه انداخته.
تنها حرف های امام خشم و بغض مان را آرام می کند.
ایشان در سخنرانی شان عنوان می کنند:" این آقای بهشتی مسلمان، متعهد، مجتهد، این چه کرده بود که تو تاکسی می نشستی، می دیدی که دو نفر آدم به هم می رسند یک حرفشان فحش به اوست؟! تو اجتماعات، یک دست های مرگ بر کی، «طالقانی را تو کشتی» خوب، شما ببینید چه ظلمی به یک همچو موجود فعالی، که مثل یک ملت بود برای این ملت ما با چه حیله هایی این را می خواستند بیرون کنند. خوب، حالا رفته است کنار، ولی اینها بدانند که با رفتن این و آن و آن و آن، خیر، مسائلشان حل نمی شود؛ مردم بیشتر می فهمند که شما چه کاره بودید و می خواستید چه بکنید!"
فرصت رفتن به دکتر را از دست داده ایم.
بعد از چند روز دوباره به مطب دکتر زنگ می زنم.
با خواهش برای فردا عصر نوبت می گیرم.
مرتضی حال خوبی ندارد و حتی برای رفتن هم دل و دماغ ندارد.
شب تا دیر وقت بیدار است.
سجاده ام را توی اتاق پهن می کنم و نماز شب را کامل می خوانم.
اندکی تا صبح می خوابم و بعد از نماز هم یک ساعتی چرت می زنم.
بعد از بیدار شدن دور و بر را جمع و جور می کنم.
حیاط را جارو می کنم. روی کابینت ها را دستمال می کشم.
بچه ها را یک به یک به حمام می برم.
زینب دوان دوان پیشم می آید تا موهایش را ببافم.
موهایش را خرگوشی می بافم و جلوی مرتضی ناز می کند.
سعی می کنم بیشتر به مرتضی نزدیک شوم.
قرص و داروهایش را می آورم و به دستش می دهم.
_خوبی مرتضی؟
سرش را تکان می دهد که بله.
ناهار کوفته تبریزی درست می کنم که دوست دارد.
🍁نویسندهمبینارفعتی(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗
قسمت308
با دیدن کوفته لبخند می زند.
من هم بهش می گویم:" فقط برای تو درست کردما! بخور!"
تشکر می کند و آهسته دستم را می بوسد.
بچه ها هم خوششان می آید.
بعد از شستن ظرف ها به مرتضی دکتر رفتنش را یاداوری می کنم.
او می گوید با دوستش می رود.
دلم میخواهد من هم با او بروم اما فکر می کنم شاید با دوست راحت تر است، برای این اصرار نمی کنم.
لباس هایش را می آورم. صدای در را که می شنوم چادرم را سر می کنم.
محمدحسین در را باز کرده و دوست مرتضی با دیدن من سلام و احوال پرسی می کند.
بعد هم از احوال پرسی میخواهم که به مرتضی کمک کند.
قبول می کند.
لبهی کت مرتضی خراب است و آن را درست می کنم.
لبخندم را پشت چادر قایم می کنم و سفارش می کنم مراقب خودش باشد.
سر کوچه می ایستم تا می رود.
زینب ومحمدحسین اجازه می گیرد تا کمی توی کوچه بازی کنند.
به آشپزخانه می روم و بساط سوپ را فراهم می کنم.
محمد حسین به داخل می آید و صدای بهم ریختن از اتاق می آید و از من می پرسد:
_مامان توپمو ندیدی؟
می گویم نه ولی همان اتاق را بگردد.
صدای پا از توی حیاط می آید و در فکر زینب هستم و داد می زنم:" مامان جان اومدی درو هم ببندی!"
صدایی نمی شود و محمدحسین مشغول پیدا کردن توپ است که صدایی مثل بمب به گوشم می رسد.
شیشهی آرامش ترک برمی دارد. صدای خیلی نزدیک است و گوشم را به شدت اذیت می کند.
بوی آتش بلند می شود. سریع به نشیمن می روم و می بینم از پرده های اتاق اتش می بارد.
در حال دویدن به اتاق اسم محمد حسین را با داد می گویم.
چند قدم مانده به اتاق جالباسی گر می گیرد و پشت در می افتد.
محمدحسین از ترس جیغ می کشد و من را صدا می کند.
با وحشت خودم را به در می رسانم که حال آن هم در حال آتش گرفتن است.
دستم را به در می زنم و حرارت از آن می بارد.
محمد حسین را صدا می زنم و او هم با ترس من را صدا می کند.
گریه هایش گوشم را می خراشد و قلبم را به درد وا می دارد.
_مامان! اینجا داغه! مامان! آتیشه اینجا!
قربان صدقه اش می روم و می گویم به کمکش می آیم.
به آشپزخانه می روم و می بینم آنجا هم در حال آتش گرفتن است.
چشمم به چیزی نمی افتد تا بتوانم در را با آن حرکت دهم. به اجبار به طرف در حیاط می روم.
هر چه دستگیره را می چرخانم میبینم باز نمی شود.
مشتم را به شیشه می کوبم و دستم بدجور زخم می شود اما شیشه به قدری باز نمی شود تا بتوانم دستم را رد کنم.
از طرفی مامان مامان گفتن های محمدحسین دلم را زیر و رو می کند. کم کم در خانه هم داغ می شود.
مغزم قفل کرده و فکرم به جایی نمی رسد و بلند داد می زنم کمک کمک!
صدای بلندی می آید که کینه از آن می بارد:
_اینه سرنوشت مزدورای خمینی!
بعد هم صدای ضعیف و ضعیف تر می شود.
به نظرم صدای آشنایی است و با یادآوری صاحب صدا بدنم گر می گیرد.
مطمئنم این صدای زنانه برای شهناز بود!
به طرف اتاق می روم اما نمی توانم به آن نزدیک شد.
شعله های اتاق با بی رحمی بین من و محمد حسین فاصله انداخته اند.
محمد حسین را صدا می زنم اما جوابی نمی شنوم.
تمام دنیا در برابر نگاهم می ریزد.
به حالت دیوانگی می افتم. دل به دریا می زنم و خودم را به شعله ها نزدیک می کنم که بدنم می سوزد.
از درد قلب به زمین می افتم.
دیگر نفس کشیدن در این فضای دودی برایم سخت می شود.
با آخرین ناله محمد حسین را صدا می زنم و صدای جیغ و فریادش به گوشم می رسد.
فرش گر می گیرد و مرگ را در محاصرهی آتش می بینم.
بوی گوشت به مشامم می پیچد و خاطرهی زندان ساواک در ذهنم رخنه می کند.
به سختی خودم را روی فرش می کشم و به شعله ها نزدیک می شوم.
موهایم بر اثر برخورد با آتش اندکی می سوزد.
صدای ناله های محمدحسین دلم را خون می کند.
صدای جیغ و داد همسایه ها بلند می شود. صحبت هایشان برایم نامفهوم است اما صدای گریه های زینب را واضح می شنوم.
قلبم اجازهی آخرین نفس ها را می دهد و جسمم بی هوش در میان آتش کینه و نفاق می سوزد.
به حالت اغما فرو می روم.
*ادامهی داستان به روایت مرتضی*
کمی به مطب دکتر مانده است که یادم می آید جواب آزمایش هایم را در خانه جا گذاشته ام.
حسن با صبوری فرمان را به طرف خانه کج می کند.
صدای آژیر آتش نشانی می آید و خیابان شلوغ است.
به حسن می گویم کنار بزند تا ماشین آتش نشانی گذر کند.
حسن در حالی که فرمان را کج می کند می گوید:
_معلوم نیست باز کدوم محله رو زدن!
_امیدوارم حرم و طرفاش رو نزده باشن.
ماشین آتش نشانی به سرعت در میان خیابان و ماشین ها گم می شود.
یکهو قلبم فرو می ریزد و به حسن می گویم از کوچه ها برود.
نمیدانم چرا ولوله ای درونم به پا شده. سر کوچه متوقف می شود.
🍁نویسندهمبینارفعتی(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
- صبحم بھ طلوعِ
- دوستت دارم توست˘˘!
- ˼#ایهاالعزیزقلبم♥️˹
#ذکرروزجمعه
ـ بِھنٰامَت الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکلحظهدیرآمدنِصبحِزمستان؛
باعثشده#یلدا همهبیداربمانیم !
دهقرننیامدپسرِفاطمهاما . .
شُدثانیهایتشنهیِدیداربمانیم؟!💔✋🏻
"بمیرمبراتآقاخیلیغریبی"
#اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج
#جُمعِههاےدِݪتَنگے
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
یکلحظهدیرآمدنِصبحِزمستان؛ باعثشده#یلدا همهبیداربمانیم ! دهقرننیامدپسرِفاطمهاما . . شُدثانی
+بهم گفت:#حضرتمهدیﷻ امام جمعست؟؟
–چشام گرد شد و گفتم نہ!ایشون امام زمان هستن
+گفت:پس چرا فقط#جمعه ها بہ یادش هستینو براش دعا میکنین؟؟
#زیرلبگفتم:شرمندتم آقـا🙃💔
@shahidanbabak_mostafa🕊
میـگفت↓
اگـرقـراربودباآهنگوفازغم
بـرداشتن آرومبشے،
خـدا در قرآننمیفرمودڪه:
[اَلآبـذڪراللّٰھتطـمئنالقـلوب]🌱!"
بایادِخـداقلــــبهاآراممیگیرد..!
#خدایبــےاندازهمهربونمن
#خدایخوبم
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلتنگے . .
یادگارزیبایۍست
ازدوستداشتنعزیزے
آنزمانکہیادشهستے
ولۍخودشنیست . . !
رفیقخیلیدلتنگتم💔"
#شهیدمصطفےصدرزاده
#رفیقشهیدمـ♡
@shahidanbabak_mostafa🕊
#حدیث_روزانهـ
#امامصادقعلیہالسلام:
اگر یک نماز صبحت قضا شود!
کل دنیا طلا شود و در راه خدا بدهی جبران نمیشود!✋🏻
@shahidanbabak_mostafa🕊
با اینکہ سنش کم بود ولی
خیلــے زود محافظِ حاج قاسمِ سلیمانـــے شد
جهاد در رکاب#حاجقاسم او را بہ لحاظ معنوی در؛عالیترین مرتبہ قرار داد !
با اینکہ تازه داماد بود و همسرش انتظارِ
رفتن بہ خانہ یِ بخت را میکشید؛ترجیح داد
بہ جایِ رختِ دامادی،در کنار حاج قاسم راھِ آسمان را انتخاب کند..🥲♥️
#شهیدوحیدزمانینیا🌱
#شهیدانهـ
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوش بھ حالت رفیق جـان!
خوب خودت را در آغوش ِ خدا
جا دادی و دل از دلش بردی :)
ما از قافلھ جـٰاماندیم ..
رسم دلبرۍ را بھ ما هم یاد بده💔✋🏻
#شهیدبابڪنورۍهریس
#رفیقشهیدمـ♡
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
خوش بھ حالت رفیق جـان! خوب خودت را در آغوش ِ خدا جا دادی و دل از دلش بردی :) ما از قافلھ جـٰاماندیم
#خاطـــــره_یلدا🍉
هر سال بابک شبای یلدا میومد خونہ برام
یہ هدیــہای با آجــیل و میوه و اینا مـــیاورد،
بعد میگفت بیا بریم خونہ ننہ (مادربزرگ)
دور هم باشیم، میرفتیم خانہ مامان بزرگم.
اونـــجا فامــــیلا دور هم جـــمع میشدیم
بعد شـــهادتش ، مــــن فـــکر مــیکردم دیگه
بابک نیست. قرارِ کی بیاد🥺؟!
خـــیلی ناراحت بودم و افــسوس سال های
قبل رو میخوردم...💔
تا اینکــــہ روز یــلدا رفتہ تو خواب دوستش
گــفتہ :"برای خواهرم الـــهام عیدی ببر نزار
چــــشم بہ در بمونہ. الــــهام منتظره..!"
#خواهرشهید
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
يتولاكَاللّٰهُبَينمـٰاتظُنُّأنكَبِمفردِك؛
هِنگامۍکِہفِکرمۍکنۍتنـھایۍ
خُداازتۅ #مُراقِبت مۍکند'!🌿
#خداجونم♥️
@shahidanbabak_mostafa🕊
«مردم رو از دین زده نکنید دین اجبار نکرده !»
خداروشکر این جمله رو یکی ابداع کرد
تا یه سریا برای توجیه گناها و زشتیهاشون
بتونن مقابل نهیها و انتقادها، مغلطه کنن!!
خداروشووووووکر!😄
@shahidanbabak_mostafa🕊
میگفت :
اگه با #شهدا رفیق بشی
دیگه با هیشکی رفیق نمیشی❤️
#شهید_مصطفی_صدرزاده
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بر دلم، گرد غمی ریخته از #دوری تو ..
که به صد ابر پر از اشک، دلم وا نشود.
#یاصاحبالزمان♥️