eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.4هزار دنبال‌کننده
20.3هزار عکس
7.1هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد💗 قسمت312 ادامه می دهد:" مظلومیت شهید بهشتی رو که دیدم از دنیا متنفر شدم. دیگه این دنیا رو نمیخوام. مرتضی دلم جا نمیشه اینجا. فکر میکنم وقتشه قلبم فرسنگ ها از دنیا دور بشه اما بدون هیچ وقت از تو و بچه ها دل نکندم. این فقط یه دوری کوتاهه به زودی اگه خدا بخواد باز هم رو ملاقات می کنیم. _بیمعرفت چرا اینا رو میگی؟ چطور تحمل کنم؟ چرا بی رحم شدی؟ چرا عاشقم کردی و میری؟ بچه ها بهت نیاز دارن! باید لباس عروس تن زینبت کنی. دستش را در هوا به دنبال دستم می فرستد. کف دستانش از گزند آتش در امان مانده. آن را به دستان سردم می چسباند. _اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من دل من داند و من دانم و دل داند و من خاک من گل شود و گل شکفد از گل من تا ابد مهر تو بیرون نرود از دل من۱ نمیتوانم بیش از این به حرف هایش گوش کنم. از اتاق بیرون می زنم و در راهرو‌ی بیمارستان به شعری که خواند فکر می کنم. کم مانده از دیدگانم خون جاری شود. نمیدانم چقدر اما چند ساعتی از او دور می شوم. در راهرو و حیاط بیمارستان روی ویلچر عقده خالی می کنم. یک لحظه هم نمیتوانم دنیا را بی ریحانه نگاه کنم. حسن دوان دوان به طرف من‌ می آید. از طرز صدا کردنش گوشت به تنم آب می شود. با ترس می پرسم چه شده؟ منگ نگاهم می کند و به هر جان کندنی است لب می زند:" برو خانمت رو ببین!" دلم نمی آید آن حرف ها را بشنوم. دست رد به سینه اش می زنم که با جدیت می گوید: _دکتر گفته! بی معطلی دستگیره‌ی ویلچر را فشار می دهد و با سرعت از پله ها بالا می رویم. دکتر را دم در می بینم. عرق شرم به پیشانی اش نشسته. وقتی نزدیکش می شوم از او می پرسم چه شده؟ بعد از مکثی کوتاه لب می زند: _کلیه‌ی خانمتون... دیگر ادامه‌ی حرفش را نمیگیرم و داد میزنم:" کلیه می خواین؟ بیاین کلیه‌ی منو بهش بدین! تو رو خدا کلیه منو بهش بدین." دیگر فکرم به جایی نمی رسد که دکتر جواب می دهد: _نمیشه! باید آزمایش بشه و بعد از سلامتی کلیه مطمئن باشیم و بعد.. _بعد بعد برای من نکنین! لحن طلبکارانه ام به خواهش و تمنا تبدیل می شود و می گویم:" تو رو خدا! هر کاری میتونین انجام بدین. خانممو نجات بدین!" دکتر که دیگر قطع امید کرده فقط می گوید به او سر بزنم. زمان پا به سحرگاه جمعه گذاشته است. از روی ولیچر بلند می شوم که حسن دنبالم می دود. با خشم نگاهش می کنم و می غرم: _دنبالم نیا! پایم مثل تکیه گوشتی اضافی به تنم چسبیده و آن را با خودم به اتاق می کشم. ریحانه سرفه می کند. خون روی لبش حالم را متلاطم می کند. دستم را آهسته روی تخت می گذارم و کف دستش را روی دستم می گذارم. انگشتش با بی حالی دستم را لمس می کند. با خنده و بغض می گوید: _یه نامه توی پاکت روی میزه. از پرستار خواستم هر چی میگم بنویسه. یکی هدیه جشن دامادی محمدحسینمه و یکی دیگه هم باید بنویسی برای مال زمانی که دخترمون مادر شد. میدونم امانت داری خوبی هستی. و بهشون می رسونی. هنوز هم نمی خواهم حرف هایش را جدی بگیرم و بیخیال می گویم:" خودت بهشون میدی. اصلا چرا نامه؟ جلوشون بگو حرفاتو!" دوباره به سرفه می افتد و خون از دهانش بیرون می آید. از درد رویش را از من پنهان می کند. خودش را از من قایم می کند و بعد از نگران کردنم تا سر حد مرگ برمی گردد و لبخندی تحویلم می دهد. _میشه بشینی و اون خودکارو برداری؟ میخواهم طفره روم اما مرا به جان خودش قسم می دهد. با ترس قلم برمی دارم و هر چه می گوید را می نویسم:" سلام عزیز مادر. دختر قشنگم زینب. از همان ابتدا متوجه بودم تو مصیب هایی خواهی دید و برای این نامت را زینب گذاشتم که از صاحب نامت کمک بگیری. امروز که این نامه را میخوانی طعم مادر بودن را میچشی. حتما وقتی به چهره‌ی فرزندت نگاه کنی میفهمی چقدر حاضری برایش جانفشانی کنی. من هم مادر هستم... خواستم بدانی که من نیز حاضرم برای تو و برادرت جانم را بدهم، اما یک چیزی هایی در زندگی هست که گاه ارزشش بیشتر می شود چرا که به نفع فرزندانت هست. انقلاب اسلامی همان چیز با ارزشی است که تو و آیندگان مان میراث دارش خواهند بود. از این گوهر تابناک حفاظت کنید و در راه آن از جان خود نیز بگذرید. من به انقلاب و شهدا مدیون هستم و امیدوارم خداوند با گرفتن جانم این دین را از دوشم بردارد...." در حین گفتن او من فقط اشک می ریزم و گاهی این اشک با رنگ خودکار قاطی می شود. بعد از اتمام نامه آهی می کشد و می گوید:" فقط حیف که نتونستم یک بار دیگه اون صورت ماهتو ببینم." اشکش را پشت آن لبخند ملیح پنهان می کند. رویم را از او می گیرم و برایش می گویم: _دل منو با حرفات نلرزون! بخدا تحملشو ندارم! آره من مَردم اما سنگ که نیستم. با این حرفا دنیام زیر و رو میشه. _ 🍁نویسنده‌مبینا‌رفعتی‌(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗 قسمت313 نفسش سنگینی می کند و به سختی از دهان بیرون می آید. _حواست به بچه هامون باشه. وصیت میکنم منو کنار قبر پدرم دفن کنین. ای کاش... نفسش می گیرد و بعد از قورت دادن آب دهانش به سختی ادامه می دهد:" ای کاش صد جون داشتم و در راه امام میدادم..." بهش می گویم سکوت کند. پرستار نگاهی به ریحانه می اندازد و دلداری اش می دهد. ریحانه با صدای گرفته ای مرا صدا می زند. صورتش را درست نمی توانم از پس باند ها ببینم. با حسرت دیدن چشمانش نگاهش می کنم. _جانم؟ جانم ریحانه؟ سرفه اش بیشتر می شود و خودش را مثل جنینی جمع می کند. گلایه را رها می کنم و دستم را به دیوار محکم میکنم و توی راهرو داد می کشم: _دکتر! دکتر! دو پرستار سریع می آیند. یکی شان برای صدا زدن دکتر راهش را کج می کند. بی هوا سر پرستار داد می کشم و می گویم چرا دکتر نمی آید؟ بیچاره با ترس فقط نگاهم می کند. دست سوخته‌ی ریحانه از روی تخت می افتد. به طرفش می دوم. دیگر توجه نمی کنم. شانه هایش را می گیرم و می بینم دستم خیس می شود. از بدنش بخاطر عفونت آب می آید و لباس هایش خیس شده. دیگر روانی می شوم. مگر با او چه کرده اند که به این حال افتاده! دکتر را صدا می زنم. پاهایم بی رمق می شوم و کف اتاق پرت می شوم. سعی دارم بلند شوم اما چند باری با سر روی زمین می افتم. فریاد می کشم و حسن شانه هایم را می گیرم و مرا روی ویلچر می نشاند. دکتر با عجله وارد می شود و علائم حیاتی اش را چک می کند. بعد از کمی از تقلایش دست می کشد و به پرستار چیزی می گوید. داد می زنم:" دکتر یه کاری کن! دکتر! دکتر!" میخواهند مرا از ریحانه جدا کنند اما من با جار و جنجال میخواهم کنارش بمانم. باید کمکش کنم تا دوباره برخیزد. مگر من بی معرفتم که تنهایش بگذارم؟ او هفته ها از من پرستاری می کرد و حالا من یک ساعت هم از او پرستاری نکنم؟ کم کم حس می کنم حریف زورشان نمی شوم. به حالت ناله از دکتر و حسن می خواهم فقط بگذارند برای آخرین بار ریحانه را ببینم. دلشان برایم نرم می شود. حسن من را کنار تخت می گذارد و همگی بیرون می روند. دست لرزانم را به ملحفه می رسانم و آن را از روی صورت ماهرویم کنار می زنم. زیر لب نجوا های آخر را می کنم: _ریحانه جان؟ حالا دکتر بهم گفت چه زخمایی برداشتی. چرا چیزی بهم نگفتی؟ ترسیدی غمت رو بخورم؟ حق داری غم تو برای من زیادی بزرگه. خواهش میکنم حالا هم نزار اینجوری بی پناه بشم، تو رو خدا... تو رو به روح پدرت بلند شو. دستمو بگیر و با هم از در این بیمارستان بزنیم بیرون. اصلا یادته میگفتی دوست داری با من بری امام رضا؟ خانمم پاشو! پاشو ببرمت مشهد. دستم را به طرف بینی اش می برم و وقتی میبینم نفسی نمی آید دعا میکنم:" خدایا نفس منو هم بگیر و راحتم کن! خدایا نزار تو غم ریحانه دستو پا بزنم. خدایا کجایی؟ چرا منو هم نبردی؟..." کمی سکوت می کنم و لب می زنم: _آها... راست میگی. من لیاقتش رو نداشتم. ریحانه هزاران قدم از من جلو تر افتاده بود. من لیاقتش رو ندارم... ریحانه بود که تموم این سالا دردهای روحی و جسمی به جون خرید. ریحانه اهل این دنیا نبود. من باید از همون اولش میدونستم. اون با تموم دخترا فرق داشت... چیزی شبیه یه جواهر بین بدل ها.. دست ریحانه را می گیرم و آن را روی چشمان خیسم می گذارم. _ریحانه‌ی من؟ شهادت تنها چیزی بود که میتونست غم این سالا رو تو دلت آروم کنه. پس... راحت بخواب... من از تو به زینب مون میگم. اون باید بدونه مادرش چه کارهایی کرد! سرم را کنار تشک تخت می گذارم و چشمانم را می بندم. *بیست سال بعد... سال ۱۳۸۰* با شنیدن خبر مرخص شدن زینب از جا برمی خیزم. کت و شلوار خاکی رنگم را برمی دارم و به تن می کنم. جلوی آینه به موهای سفیدم شانه ای می زنم. کارت هدیه ای که برای کادو گرفته ام را توی جیبم می گذارم. در حال بیرون آمدن هستم که چیزی یادم می آید. سریع به طرف اتاق می روم. توی کمد ها دنبال پاکتی می گردم. همه جا را زیر و رو می کنم. کاغذ و مدارک را به گوشه ای پرت می کنم. تک تک وسایل را کنار می زنم و سفیدی از زیر شناسنامه ها و سند خانه بیرون می آید. خوشحال دستم را به طرفش دراز می کنم. پاکت را برانداز می کنم و خودشه ای زیر لب می گویم. پاکت را هم توی جیب کتم می گذارم. به نشیمن وارد می شوم و چشمم به قاب عکس ریحانه می خورد. به طرف دکور می روم و قاب را برمی دارم. هیچ وقت نگذاشتم این قاب خاک رویش بنشیند. همیشه روزی دو یا سه باری بهش خیره می شوم و با دستمال تمیزی آن را پاک می کنم. بوسه ای به چهره‌ی قاب گرفته اش می زنم و می گویم:" ماهروی من! امروز رو دریاب..." بعد قاب را با حساسیت خاصی به سر جایش برمی گردانم. 🍁نویسنده‌مبینا‌رفعتی‌(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗 قسمت314 دستگیره را فشار می دهم و کفش هایم را به پا می کنم. عصایم را از کناری برمی دارم و با کمکش راحت تر به راه می افتم. حال رانندگی ندارم خصوصا با این پا! سر خیابان که می رسم دستی برای تاکسی تکان می دهم. جوانی می ایستد و مقصدم را می پرسد. با شنیدن آدرس با لحن لاتی می گوید: _بپر بالا! توی ماشین می نشینم. صدای آهنگ تندی پخش می شود اما سعی دارم خودم را جمع و جور کنم. در آخر نمی توانم تحمل کنم و با لبخندی جوان را پسرم صدا می زنم. _پسرم این اهنگا بهتون آرامش هم میده؟ سرش را که بخاطر آهنگ تکان می دهد در جوابم نگه می دارد و می گوید:" آره حاجی! یه آرامش توپی هم داره!" خنده ای کوتاه در دهانم می چرخد. دیگر چیزی نمی گویم. سر کوچه می ایستد و بعد از دادن کرایه بهش رو می کنم و می گویم: _اینو بگیر! یک نوار چند دقیقه ای از صحبت های حاج همت است. رو به جوان می کنم و می گویم: _تا جوونی، جوونی کن! اینو بگیر ببین این جوون چی میگه. دستم را روی شانه اش فشار می دهم و با گفتن یا علی از او خداحافظی می کنم. با قدم های کوتاه به خانه نزدیک می شوم. دست لرزانم را به طرف زنگ می برم. صدای آقا رضا می آید که می پرسد:" کیه؟" با شنیدن صدایم فوراً در را باز می کند. خدا را شکر می کنم که طبقه‌ی اول هستند. آقا رضا به استقبالم می آید و او را در آغوش می کشم. به او تبریک می گویم و با هم به طرف خانه شان می رویم. در شان باز است. خم می شوم و به سختی کفش را از پایم جدا می کنم. صدای حاج احمد می آید. دم در به استقبالم می ایستد و هم را در آغوش می کشیم. حاج خانم شان هم به من خوش آمد می گوید. دل توی دلم نیست که زودتر ببینمش. راهنمایی ام می کنند به اتاق. سرم را پایین می اندازم و یا الله گویان وارد می شوم. صدای بابا گفتن زینب لبخند را به لبم مهمان می کند. روی تخت نیم خیز شده و بهش می گویم بنشیند‌. اما او به احترامم بلند می شود. قامتش را در آغوش می کشم. در چشمانش خیره می شوم که انگار چشمان ریحانه است. بوسه ای به پشت پلکش می زنم. بعد هم با خوشحالی به نوزادی نگاه می کنم که آهسته روی تخت خوابیده. کارت هدیه را از توی جیبم در می آورم و زیر بالشت بچه می گذارم. آقا رضا و زینب می گویند خجالتمان دادید و... دستی به سر دخترم می کشم و با عطوفت می گویم:" قابل تو رو نداره عزیز بابا." من را راهنمایی می کنند و همگی از اتاق خارج می شویم. زینب می خواهد پذیرایی کند اما حاج خانم او را روی مبل می نشاند. اندکی با حاج احمد در مورد مسائل متفرقه حرف می زنیم. چای بوی عطر گل محمدی می دهد و خوب مشامم را از عطرش پر می کنم. زینب به آقارضا چیزی می گوید و او به اتاق می رود. بعد از این که می آید کتابی در دستش است. زینب به کنارم می آید و دفتر را نشانم می دهد. با دیدن دفتر دلم زیر و رو می شود. یاد موقعی می افتم که آن را در میان جعبه ای به دستم دادند و گفتند که تنها همین ها از آتش سوزی سالم مانده‌. بعدها وقتی فهمیدم این همان دفتر ریحانه است نشستم به خواندنش. با هر کلمه که می خواندم یک دنیا خاطره به سرم می ریخت. با یادآوری آن آهی می کشم و زینب می گوید: _بابا این دفترو که بهم دادین من به یکی نشون دادم که توی کار چاپ و نشر کتابه. خوندش و خیلی خوشش اومد اما پایانش نیست! اگه پایانش رو بنویسیم میره برای چاپ. اسم پایان که می آید رنگم می پرد. من هیچ وقت نتوانستم پایان نانوشته‌ی این دفتر را بنویسم. نوشتن آن جرئت می خواهد که من ندارم! هنوز با گذشت تمام این سال ها وقتی به آن روز فکر می کنم چهارستون بدنم به لرزه در می آید. زینب که معنای سکوتم را فهمیده می گوید: _میدونم سختتونه اما مطمئن باشین نوشتن اینا بی حکمت نبوده! مامان حتما یه چیزی میخواسته با این نوشته ها بگه. ما باید اینو به پایان برسونیم. دلم نمیخواهد اشکم را کسی ببیند. برای این که بحث را عوض کنم می گویم بعدا در موردش حرف می زنیم. ناهار را که می خوریم حاج احمد راهی می شود. تا دم در به بدرقه اش می روم. بعد از آن زینب صدایم می کند تا به اتاق برویم. باز هم بحث دیرینه را به میان می کشد. از این که دفتر را به او داده ام احساس پشیمانی می کنم. اما او با آب و تاب تعریف می کند که این کتاب چاپ شود و همه بدانند مادر چه کسی بوده! بدانند منافقین در آن روز ها چه کارها کرده اند و از هیچ جنایتی ابایی نداشته اند. با این حرف ها کمی دلم نرم می شود و از جهتی هم میدانم نوشتن این خاطرات بی حکمت نبوده اما نمیتوانم! سخت است زخم قدیمی را سر باز کنم و از درونش خاطرات را بیرون بکشم. زینب با تمنا نگاهش را به دل بی قرارم می دوزد و برای دیگر خواسته اش را تکرار می کند. دفتر را از او می گیرم و فعلا بله ای به او می دهم تا کمتر از آن حرف بزند. 🍁نویسنده‌مبینا‌رفعتی‌(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اعمال قبل خواب♥️ شبتون حسینی🌸 التماس دعا 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بســـم الله الرحــمن الـــرحـــیم♥️
- صبحم بھ طلوعِ - دوستت‌ دارم توست˘˘! - ˼♥️˹ ـ بِھ‌نٰامَت‌ با اله الا الله الملک الحق المبین🌸 ۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
قَدْنَرَۍٰتَقَلُّبَ‌وَجْهِكَ‌فِےالسَّمَاء🌱 وقتےکہ‌دلت‌تنگ‌مۍشود . . بہ‌آسمان‌نگاه‌کن ! مانگاه‌منتظرانہ‌ی‌تورامےبینیم..(: @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوشته‌بود: رفیق‌اونی‌هست‌‌ك‌به‌رشد دینت‌کمک‌کنه‌،نه‌اینکه تورونسبت‌به‌دینت‌بی‌تفاوت‌کنه!✋🏻 @shahidanbabak_mostafa🕊
میفرماید: کُل‌ُمَن‌ِاشتَد‌ّلَنا‌حُبّا‌ًاِشتَدَّلِلنِّساء‌ِحُبّاً هرکس‌به‌هراندازه‌که‌محبتش‌به‌ما؛(اهل‌بیت‌عصمت)افزایش‌یابد،محبتش‌به‌زن‌ها(همسر) بیشترشود.✨ @shahidanbabak_mostafa🕊
در شبِ والفجر هشت وقتی چشم‌مان به آب‌هایِ پُر طوفانِ و خشمگینِ و ترسناکِ اروند افتاد و لرزیدیم و ترسیدیم اونجا هیچ پناهگاهی و هیچ نامی آشناتر از نامِ زهرا(س) نداشتیم او را در کنارِ اروند صدا زدیم در تلالو اشک‌هایِ غریبانه و مظلومانه بسیجی‌ها سیمایِ سفیدِ او را جست‌وجو کردیم و اروند را با یازهرا به کنترل درآوردیم و عبور کردیم.. :)🌱 💔 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
‌ زِ همه دست کشیدم کھ تو باشی همه‌ام با تو بودن ز همه دست کشیدن دارد رفیق♥! #شهیدمصطفےصدر‌زاده #رف
خاطــــره📚 بھ بسیار علاقھ داشت . خاطراتش را برایِ دوستان تعریف می‌کرد بارها کتاب را خریدھ و به دیگران هدیه میداد ، در صفحھ اول می‌نوشت : وقف در گردش . پس از مطالعه در اختیار دیگران قرار دهید :))! فرمانده گردان عمار لشکر فاطمیون ، ابراهیم‌هادی را الگوی خودش قرار داد و حتی نام جهادیش را سِیدابراهیم نـهاد . . !♥️🌱 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همه‌ی‌ماخیلی‌شنیدیم‌این‌حرف‌روولی‌ هربارازشنیدنش‌تلنگرخوردیم‌گفتم‌بگم‌کہ: چشمی‌ڪهـ‌بہ‌حرام‌عادت‌ڪنهـ‌خیلی‌چیزاها روازدست‌میدھ‌.ڪهـ‌یڪیش‌..✋🏻 خداوڪیلی‌ارزش‌دارھ؟💔(: "به‌ولله‌های‌حاج‌قاسم‌قسم‌که‌ارزش‌نداره.! @shahidanbabak_mostafa🕊