eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
5.8هزار دنبال‌کننده
25.4هزار عکس
10.5هزار ویدیو
49 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khadem_87 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 عبداللّـہ برای خودش حلقــہ نخرید معمولا انگشترهایش را می‌بخشید بہ این و آن اگر یک نفر از انگشتـرش خوشش می‌آمد، سریع در می‌آورد و بہ انگشت آن طرف می‌انداخت بــرادرم یک انگشتر عقیــق خیلی زیبا بہ من داده بود، دادم به عبداللّـہ؛ گفتم: "حق نداری بہ کسی بدی! این یکی رو باید بہ یادگــاری نگــہ‌داری" یک روز دیــدم دستش نیست... پرسیدم : انگشتــر چی شد؟ گفت: حالا حتما باید بدونی؟ اصــرار کہ کردم، گفت: رفتہ بودم عیــادت یک مجروح جنــگی، انگشتر طلا دستش بود اون رو در آوردم و گذاشتــم توی جیبش و برای اینکہ ناراحت نشہ، انگشتـر عقیــق رو دستش کردم♥ همسر @shahidanbabak_mostafa🕊
🙃🍃 گاهـے پیش مـے‌آمد که پیش خودم فکر می‌کردم کاش شرایط طوری چیده نمی‌شد که محمدحسین بخواهد برود اما به محض این که این فکر به سرم می‌آمد به خودم مـے‌گفتم: خب اینکه خودخواهـے است! از اول هـم قرار بود برای کارهایش پایه باشی قرار نبود که ترمز باشـے با این حرف‌ها خودم را آرام می‌کردم بـهـم مـے‌گفت: همسـرت که حسینـے بـاشـد ، تـو را زهیـر می‌کند!♥ همسر @shahidanbabak_mostafa🕊
در زمانی ڪه چروڪ بودن لباس‌ها و نامرتب بودن مـوها نشـانه بی‌اعتنـایی به ظواهـر دنیا بود، حمید خیلی خوشگــل و تمیـز بود. پوتین‌هایش واڪس زده و موهایش مرتب و شانه ڪرده بود. به چشـمـم خـوشگـل‌ترین پاسـدار رو؎ زمین می‌آمد. روح و جسمش تمیـز بود. وقتی می‌خواست برود بیــرون، می‌ایستــاد جلــو؎ آینـه و با مــوهایش ور می‌رفت. به شوخی می‌گفتم: ول ڪن حمـیــد! خودت را زحمت نده پسنــدیده ام رفته...-) 🥲♥ همسر @shahidanbabak_mostafa🕊
🙃🍃 همسرم،شهید کمیل خیلی با محبت بود مثل یه مادری که از بچه اش مراقبت میکنه؛از من مراقبت میکرد… یادمه تابستون بود و هوا خیلی گرم بود خسته بودم.. رفتم پنکه رو روشن کردم و خوابیدم «من به گرما خیلی حساسم» خواب بودم واحساس کردم هوا خیلی گرم شده، و متوجه شدم برق رفته. بعد از چند ثانیه احساس خیلی خنکی کردم و به زور چشمم رو باز کردم تا مطمئن بشم برق اومده یا نه… دیدم کمیل بالای سرم یه ملحفه رو گرفته و مثل پنکه بالای سرم می چرخونه تا خنک بشم و دوباره چشمم بسته شد از فرط خستگی… شاید بعد نیم ساعت تا ۱ساعت خواب بودم و وقتی بیدارشدم دیدم کمیل هنوز داره اون ملحفه رو مثل پنکه روی سرم می چرخونه تا خنک بشم… پاشدم گفتم کمیل تو هنوز داری می‌چرخونی!؟ خسته شدی! گفت: خواب بودی و برق رفت و تو چون به گرما حساسی میترسیدم از گرمای زیاد از خواب بیدار بشی و دلم نیومد...💔 همسر @shahidanbabak_mostafa🕊
🍃 منوچہر خیلی بہ من و زندگی‌مان ابراز علاقہ می‌ڪرد، با رفتارهایش و با ڪلماتش، بہ من می‌گفت: «فرشتہ! هیچ‌ڪس برا؎ من بہتر از تو در این دنیا نیست. می‌خواهم این عشق را بہ عشق خــدا برسانم».♥🙃 همسر @shahidanbabak_mostafa🕊
🙃🍃 خودم مـوها و ریـش حمید را ڪوتاه می‌ڪردم و همیشہ هم خــراب می‌شد. مـوهایش آن قــدر چیــن و چــروڪ داشت ڪہ چیــز؎ معلــوم نبود😅 بعــد از اصــلاح جلو؎ آینــہ می‌ایستاد و دستی در مــوهایش می‌ڪشید و می‌گفت: تو بهتــرین آرایشگر دنیایی😇 همسر @shahidanbabak_mostafa🕊
🙃🍃 روزهای جمعه می‌گفت: امروز می‌خواهم یک کار خیر برایت انجام دهم هم برای شما، هم برای خدا! وضو می‌گرفت و در آشپزخانه می‌رفت هرچقدر می‌گفتم این کار را نکنید من ناراحت می‌شوم، باعث شرمندگیِ، گوش نمی‌کرد! در را می‌بست و آشپزخانه را تمیز می‌کرد :)🤍 همسر @shahidanbabak_mostafa🕊
🙃🍃 شرایطش را خلاصه‌ روی کاغذ نوشته بود و پایینش را امضا کرده بود. تمام جلسه خصوصی صحبت ما درباره ازدواج ختم شد به همان کاغذ، مختصر و مفید. بعد از باسمه تعالی، ده تا از نظراتش را نوشته بود، بعضی هایش اینطور بودند: داشتن ایمان به خدا و خداجویی، مقلد امام بودن و پیروی از رساله ایشان، شغل من پاسدار است، مشکلات آینده جنگ، مکان زندگی و انگیزه ازدواج، رسیدن به کمال! عبارت ها کوتاه بود، اما هر کدام یک دنیا حرف داشت برای گفتن! همسر @shahidanbabak_mostafa🕊
🙃🍃 وابستگی‌مان آنقدر زیاد بود که زمانی که من ساعت را نگاه می‌کردم و متوجه می‌شدم نزدیک است از سر کار به خانه برسد تپش قلبم شروع می‌شد وقتی در خانه را می‌زد تپش قلبم بیشتر می‌شد و این یعنی اشتیاق من برای دیدنش بی‌نهایت بود :) همسر @shahidanbabak_mostafa🕊
🙃🍃 همہ دورٺا دور سفره نشسٺہ بودیم پدر و مادر مهدی خواهر و برادرش من رفٺم ٺوے آشپزخانہ چیزے بیاورم وقٺے آمدم،دیدم همہ نصف غذایشان را خورده‌اند ولے مهدے دسٺ بہ غذایش نزده ٺا من بیایم @shahidanbabak_mostafa🕊
🙃🍃 ایمان یک انسان مهربان و خوش اخلاق بود♥️ یک انسان صبور که حتی در این مدت زمانی که ما با هم زندگی کردیم صدای بلندش رو نشنیدم برای من خیلی مهربون بود هرکدوم از ما به خاطر هم از خودمون میگذشتیم ایمان من رو مهربانو و منم اون رو مهربون صدا می زدم و همیشه میگفت‌: مهربون یعنی نگهبان مهربانو اگر ایمان جایی بود و من در کنارش نبودم و میپرسیدم خوش میگذره؟ میگفت خانم گذشتنی میگذره اما خوش نه اگر قشنگ‌ترین جای دنیا هم باشم و تو نباشی بهم خوش نمیگذره مطمئن باش همسر @shahidanbabak_mostafa🕊
🙃🍃 در زدند،پیک بود نامہ آورده بود قلبم ریخت فکر کردم شهید شده وصیت نامہ‌اش را آورده‌اند نامہ را گرفتم باز کردم یک انگشتر عقیق برایم فرستاده بود از جبهہ نوشته بود این انگشتر را فرستادم بہ پاس صبرها و تحمل‌هاے تو بہ پاس زحمت‌هایے کہ کشیده‌اے این را بہ تو هدیہ کردم آرام شـدم... :)♥ همسر‌ @shahidanbabak_mostafa🕊