یه روز جلو حرم #بےبےجــان🌹یکی از رزمندها به طعنه گفت:داستان چیه شماها همش به دست و پاتون تیر میخوره و شهید نمیشین؟😏
عصبانی شدم😡 اومدم جوابشو بدم که #مصطفی دستمو گرفت و با خنده گفت:
حاجی تو صف وایستادیم تا نوبتمون بشه شما که پیشکسوت جهادین زود تر برین جلو ملت معطلن😊
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#مهربون
#صبور
#شهیدمصطفـــےصــدرزاده💔🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
شـھیـــــــدانــــــہ
🔺🔺🔺 #رمانـ_مـدافــع_عشقـــ💔🍃 #قسمت_پنـــجم۵ ــــــــــــــــــــــــــــــــ ☺️نگاهت می کنم. پیرا
🔺🔺🔺
#رمـــانـــ_مدافـــع_عشــــقـ💔🍃
#قسمتــ_ششم۶
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
👈 #دشت_عباس اعلام می شود که می توانیم کمی استراحت کنیم. نگاهم را به زیر می گیرم و از تابش مستقیم نور خورشید فرار می کنم.☀️
کلافه، #چادرخاکےام را از زیر پا جمع می کنم و نگاهی به فاطمه می اندازم.😐
– بطری آب رو بده. خفه شدم از گرما.😰
– کمه، خودم لازمش دارم.😒
– بابا دارم می پزم.😫
– خُب بپز. می خوااااامش.😅
– چی کارش داری؟😳
بی هیچ جوابی فقط لبخند می زند.😊
تو از دوستانت جدا می شوی و به سمت ما می آیی.
– فاطمه سادات!
– جانم داداش؟
– آب رو می دی؟
بطری را می دهد و تو مقابل چشمان من گوشه ای می نشینی. آستین هایت را بالا می زنی و همان طور که زیر لب ذکر می گویی، #وضو می گیری. نگاهت می چرخد و درست روی من می ایستد. خون به زیر پوست صورتم می دود و گُر می گیرم.😦
– ریحانه! داداش چفیه اش رو برای چند دقیقه لازم داره.
پس به چفیه ات نگاه کردی، نه به من.☹️ #چفیه را دستش می دهم و او هم به دست تو می دهد. آن را روی خاک می اندازی. مهر و همان #تسبیح_سبز شفاف را رویش می گذاری. اقامه می بندی و دوکلمه می گویی که قلب مرا در دست می گیرد و از جا می کند.❣
– #الله_اکبر.
بی اراده مقابلت به تماشا می نشینم.😔 گرما و تشنگـی از یادم می رود. آن چیزی که مرا اینقدر جذب می کند چیست؟🤔
#نمازت که تمام می شود، #سجده می کنی. کمی طولانی و بعد از آنکه پیشانی ات بوسه ی مهر را رها می کند با نگاهت، فاطمه را صدا می زنی.
او هم دست مرا می کشد، کنار تو، درست در یک قدمی ات می نشینیم. کتابچه کوچکی را بر می داری و باحالی عجیب، شروع به خواندن می کنی.📖
– #السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله.🌹
#زیارت_عاشورا می خوانی. چقدر صوتت دلنشین است.😊
در همان حال #اشک از گوشه ی چشمانت می غلتد.😭
فاطمه بعد از آن گفت: همیشه بعد از نماز صدام میکنه تا با هم زیارت عاشورا بخونیم.
چقدر حالت را، این حس خوبت را #دوست_دارم. چقدرعجیب است که هر کارت #بوےخدا می دهد! حتی #لبخندت🙂.
#ادامه_دارد…🌹
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
#وصیتنامه🔻🔻
📄بخشی از وصیت شهید مدافع حرم " #علیرضاقلی_پور "به دختر شش ساله:
😊فاطمه جان سلام
بابا جان! خیلی دوست دارم،
درسهایت را مرتب بخوان و به حرف مادرت گوش کن.
نماز و حجاب یادت نره،
یادت نره که وقتی چادر به سر میکردی خوشکل و ناز میشدی،
همیشه به یادت هستم،
تو هم به یاد من باش باباجونی.
🕊ششم آذر ماه سالروز #شهادت💔🍃 شهید مدافع حرم
" #علیرضاقلی_پور " گرامی باد
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
شـھیـــــــدانــــــہ
🔺🔺🔺 مصاحبه با #دکترچمران🔻 #سوال_اول👇 (نحوه آشنایی شما با شهید چمران به چه صورت بود؟) اولین روزی که
📋مصاحبه با #شهیدچمران👇
#سوال_دوم👇
( #در_آن_زمان_چند_سال_داشتید؟)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
من در آن زمان خیلی جوان بوده و حدود #20سال داشتم، #شهیدچمران خیلی خوشحال شده بود و به من می گفت جنگ برایت سخت نیست؟ و من درجواب می گفتم: خیر دوست دارم در این فضا باشم. بعد ما را به همراه یک #گروه_چریکی به منطقه دب حردان در جاده اهواز به سوسنگرد که بیشتر عرب نشین هستند فرستادند. اطراف این روستا را برای جلوگیری از نفوذ عرقی ها آب انداخته بودیم، برای رفت و آمد هم از قایقی که مرحوم #علی_اکبر_ابوترابی درست کرده بود استفاده می کردیم. مرحوم ابوترابی را برای اولین بار آنجا دیدم. وی در آنجا لباس روحانیت به تن نداشت، محاسن بلند و چهره ای نورانی داشت و یک #آرپی_جی و چند تا #موشک همراه وی بود، فردی هم همراه آنها بود. آنها شب ها در مواضع عراقی ها نفوذ کرده و گاهی تانک و نفربرهایی از دشمن را می زدند، دشمن تصور می کرد کماندوها به آنها حمله کرده و شروع به تیراندازی می کردند. از آن زمان هم با مرحوم ابوترابی به جهت سجایای #اخلاقی بالایی داشت ارتباط گرفتم.
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
#غیرت_آفتاب #:
یه روز رفتیم صبگاه سر مزار شهدای گمنام دستاش رو برد بالا زد رو #سنگ_قبر_شهید🍃
گفتم چرا اینجوری میکنی، فردا شهید بشی میام اینجوری میزنم
گفت باید از شهید این جوری حاجت بگیری 👌
رفتم سر قبرش، کارم گره خورده بود دستام رو بردم بالا محکم زدم رو سنگ قبرش گفتم حاجی کارم گیره یه کاری بکن.😔
شب تو خواب دیدمش اومد باهم می چرخیدیم. گفت راستی کارت چیشد ( می دونستم شهید شده ها)
گفتم حاجی کارم بد گره خورده .گفت کارت حله ایشالله ردیفه. اذان زد بیدار شدم.
صبح ساعت 11 بود که یکی از بچه ها بهم زنگ زد گفت فلانی کارت ردیف شده. اشک تو چشام جمع شد یاد حرف حاجی افتادم😭
👈 نقل از دوست شهید
مدافـــــ حــرم ـــــع
#شهیدعبدالرشیدرشوند❤️🍃
#سالروزشهادتـــــــ...💔
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
#پیام_شهدا...👇
👌ابتکار راننده تاکسی برای #امربه_معروف و رساندن #پیام_شهدا
____________________
در #وصیتنامه این شهید آمده است:
" مادرم!
زمانی که خبر #شهادتم💔 را شنیدی گریه نکن...
زمان #تشییع و #تدفینم گریه نکن...
زمان خواندن #وصیتنامه_ام گریه نکن...
فقط زمانی گریه کن که مردان ما #غیرت_را فراموش می کنند
و زنان ما #عفت_را...😭
وقتی جامعه ما را #بی_غیرتی و #بیحجابی گرفت، مادرم گریه کن که #اسلام در خطر است.../
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
شـھیـــــــدانــــــہ
🔹[داستان نسل سوخته]🔹 👈 #قسمت_دوم🔻 این داستان← #غرور_یا_عزت_نفس🍃 ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
◇[داستان نسل سوخته]
#قسمت_سوم👇
📖این داستان 👈 #پدر
مدام توی رفتار خودم و بقیه دقت می کردم 👌... خوب و بد می کردم ... و با اون عقل 9 ساله ... سعی می کردم همه چیز رو با #رفتار_شهدا بسنجم ...
اونقدر با جدیت و پشتکار پیش رفتم 👌... که ظرف مدت کوتاهی توی جمع بزرگ ترها ... شدم آقا مهران 😍...
این تحسین برام واقعا #ارزشمند بود ... اما آغاز و شروع بزرگ ترین امواج زندگی من شد ...🌹
از مهمونی برمی گشتیم ... مهمونی مردونه ... چهره پدرم به شدت گرفته بود😢 ... به حدی که حتی جرات نگاه کردن بهش رو هم نداشتم😞 ... خیلی عصبانی بود🙁 ...
تمام مدت داشتم به این فکر می کردم که ...
- چی شده؟🤔 ... یعنی من کار اشتباهی کردم؟ ... مهمونی که خوب بود ...
و #ترس عجیبی وجودم رو گرفته بود ...😰
از در که رفتیم تو ... مادرم با خوشحالی اومد استقبال مون☺️ ... اما با دیدن چهره پدرم ... خنده اش خشک شد و مبهوت به هر دوی ما نگاه کرد😳 ...
- سلام ... اتفاقی افتاده؟☹️ ...
پدرم با ناراحتی سرچرخوند سمت من ...
- مهران ... برو توی اتاقت 😯...
نفهمیدم چطوری ... با عجله دویدم توی اتاق ... 💗 #قلبم تند تند می زد ... هیچ جور آروم نمی شد و دلم شور می زد ... چرا؟ نمی دونم ...😥
لای در رو باز کردم ... آروم و چهار دست و پا ... اومدم سمت حال ...
- مرتیکه عوضی ... دیگه کار زندگی من به جایی رسیده که... من رو با این سن و هیکل ... به خاطر یه الف بچه دعوت کردن ... قدش تازه به کمر من رسیده ... اون وقت به خاطر آقا ... باباش رو دعوت می کنن ...😡
وسط حرف ها ... یهو چشمش افتاد بهم ... با عصبانیت 😡... نیم خیزحمله کرد سمت قندون ... و با ضرب پرت کرد سمتم ...😱
- گوساله ... مگه نگفتم گورت رو گم کن توی اتاق؟ ...😧😭
#ادامه_دارد...🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
.
#فرمانده_محبوب_دلها😘
#شهیدزین_الدین درکلام سرداران جنگ (شماره۱)👇
-----------------------
فرمانده محبوب...
#لشگر17_علی_ابن_ابیطالب
👈درکلام سردار #حاج_قاسم_سلیمانی
من از روحیه بالای آقا مهدی جداً تعجب می کردم در عملیات خیبر تمام صورت و گردن او از دود باروت پوشیده شده بود در آن دریای آتش روحیه شاد و بالای او تعجب همه را برمی انگیخت
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
4_6048845688429610113.mp3
4M
#سبک_بالان_خرامیدندورفتند🕊🌹🕊
صوت زیبا و دلنشین👌👆
بانوای #حاج_صادق_آهنگران🎙
#شبتون_شهدایی🌹🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
شـھیـــــــدانــــــہ
🔺🔺🔺 #رمـــانـــ_مدافـــع_عشــــقـ💔🍃 #قسمتــ_ششم۶ ـــــــــــــــــــــــــــــــ 👈 #دشت_عباس اعل
#رمان_مدافع_عشق❤️🍃
#قسمت_هفتم۷
---------------------------
👈 #دوکوهه حسینیه باصفایی داشت که اگر آنجا سر به #سجده می گذاشتی، #بوی_عطر از زمینش به جانت می نشست.
سر روی مُهر می گذارم و بوی خوش را با تمام روح و جانم می بلعم.🌹
“اگر اینجا هستم همه از لطف #خداست. الهی شکرت!”😊
فاطمه گوشه ای دراز کشیده و چادرش را روی صورتش انداخته.
– فاطمه! فاطمه! هوی!
– هوی و کو…! لا اله الا الله. 😄اینجا اومدی آدم بشیاااا.😡
– هر وقت تو آدم شدی منم می شم.😜
– خوب حالا چته؟
– هیچی. تشنمه.😥
– واااا تو چرا همه اش تشنته!؟ مگه کله پاچه خوردی؟😅
– وا! بخیل؛ یه آب می خوامااا.
– منم می خوام. اتفاقاً برادرا جلوی در، باکس آب معدنی پخش می کنن. قربونت برو بگیر. برای منم بیار. خدا اجرت بده.☺️
بلند می شوم و یک لگد آرام به پای فاطمه می زنم و می گویم: خیلی پررویی.😒
از زیر چادر می خندد. 😁سمت در حسینیه می روم و به بیرون سرک می کشم، چند قدم آن طرف تر ایستاده ای و باکس های آب مقابلت چیده شده. ” تو مسئولی!؟”
آب دهانم را قورت می دهم و به سمتت می آیم.
– ببخشید می شه لطفاً آب بدید؟🍃
یک باکس برمی داری و به سمتم می گیری.
– علیکم السلام. بفرمایید.
از خجالت خشکم می زند. “سلام نکردم! چقدر خنگم.”😐
دست هایم می لرزد، انگشت هایم جمع نمی شوند تا بتوانم بطری را از دستت بگیرم. یک لحظه شُل می گیرم و از دستم رها می شود. چهره ات درهم می شود. ازجا می پری و پایت را می گیری.
– آخ پام!😫
روی پایت افتاده است. محکم به پیشانی ام می زنم.😠
– وای! ترو خدا ببخشید. چیزی شد؟
پشت بمن می کنی. می دانم می خواهی #نگاهت را از من بدزدی.
– نه خواهرم خوبم. بفرمایید داخل.
– تو رو خدا ببخشید. الآن خوبید؟ ببینم پاتونو.🙁
باز هم به پیشانیم می کوبم. “چرا چرت می گی آخه!”😬
با خجالت سمت درِ حسینیه می دوم.
صدایت را ازپشت سرم می شنوم.
– خانوم علیزاده!📢
لبم را می گزم و برمی گردم به سمتت. لنگان لنگان به سمتم می آیی با بطری های آب.
– این ها رو جا گذاشتید.
نزدیک تر که می آیی، خم می شوی تا آب ها را جلوی پایم بگذاری. #عطرت را بخوبی احساس می کنم. #بوی_یاس می دهی! همه ی وجودم می شود #استنشمام_عطرت.
چقدر ارام است ، #یاس_نگاهت🌹
#ادامه_دارد...🌷
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمان_مدافع_عشق❤️🍃 #قسمت_هفتم۷ --------------------------- 👈 #دوکوهه حسینیه ب
#مدافع_عشق❤️🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️