💠🔅▫️
🔅▫️
▫️
#جهاد_ادامه_دارد...👌
در گذرِ مرگِ سرخ ، هرکه تو را دید گفت : .
برگ #گل_سرخ را ، باد کجا میبرد ؟! .
.
.
. 👈 شادی روح همه شهدا مخصوصا جهاد عزیز #صلوات .
#اللهم_صل_علی_محمد_وآل_محمد_وعجل_فرجهم ... .
#آقا_زاده_بی_ادعا
#شهید_جهاد_مغنیه...
#نحن_صامدون
#نحن_مجاهدون
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــانــ_مدافــــــع_عــشقـــ❤️🍃 #قسمتــــ_دهـــــــم🔻🔻 ــــــــــــــــــــــــــــــــــ صدای
#رمان_مدافع_عشق❤️🍃
#قسمت_یازدهم👇
مادرم تماس گرفت و گفت: حال پدربزرگت بد شده… ما مجبور شدیم بیایم اینجا… (منظور یکی از روستاهای اطراف تبریز است.) چند روز دیگه باید بمونیم… تو برو خونه ی عمه ات…
اینها خلاصه ی جملاتی بود که مادرم گفت و تماس قطع شد.
چادر رنگی فاطمه را روی سرم مرتب می کنم و به حیاط سرک می کشم.
نزدیکِ غروب است و چیزی به اذان مغرب نمانده. تو لبه ی حوض نشسته ای، آستین هایت را بالا زده ای و وضو می گیری. پیراهن چهارخانه سورمه ای، مشکی و شلوار شیش جیب به تن داری.
می دانستم که دوستت ندارم. فقط…احساسم به تو، نوعی حس کنجکاوی بود…
کنجکاوی درباره ی پسری که رفتارش برایم عجیب بود. اما نمی دانستم که چرا حس فضولی تا این اندازه برایم شیرین است! با خودم می گفتم: مگه می شه کسی این قدر خوب باشه!؟
می ایستی، دستت را بالا می آوری تا مسح سرت را بکشی. نگاهت به من می افتد. به سرعت رویت را بر می گردانی و “استغفر الله” می گویی. کاملاً از یادم رفته بود که برای چه کاری به حیاط آمده بودم.
– ببخشید! زهرا خانوم گفتن بهتون بگم مسجد رفتید به آقا سجاد گوشزد کنید که امشب زود بیان خونه.
همان طور که آستین هایت را پایین می کشی جواب می دهی: از طرف من بفرمایید، چشم!
سمت درمی روی که من دوباره می گویم: گفتن که اون مسئله رو هم از حاجی پیگیری کنید.
با مکث می گویی: بله. چشم. یا علی!
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمان_مدافع_عشق❤️🍃 #قسمت_یازدهم👇 مادرم تماس گرفت و گفت: حال پدربزرگت بد شده… ما مجبور شدیم بیایم
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
🌷•°|…حَقیقَتاً
شَـــــهادَتْ🕊
جانْ کَندَنْ نیستْ،
دِلــ💔ـ
کَندَنْ اَست…ْ|°•🌷
#شهید_رضا_حاجی_زاده
#شهید_مدافع_حرم
🌸🍃 @shahidane1
| #ڪلام_شهید |
مرگ با عزٺ مرگ در راه خداوند تبارڪ و تعالي همیڹ و بس، ایڹ تمام مسائل را حل میےڪند. گوشها را باز ڪنید٬ نداے هل "من ناصر حسین علیه السلام" بہ گوش مےرسد٬ صدایش در هوا موج مےزند، بیایید لبیڪ گویید خصم متحد شده براے خفه ڪردن این صدا٬ بلند شوید٬ اسلحہ رزم در دسٺ گیرید و خصم دوڹ را خفہ ڪنید.
🌷شهــیدسید منصور منصورے🌷
#سالـــــروز_شهادٺ
🍃🌸↬ @shahidane1
#چشم مخصوص تماشاست اگربگذارند
وتماشای #تو زیباست😍
اگربگذارند
من ازاظهارنظرهای دلمـ❤️ فهمیدم
#عشق هم صاحب فتواست
اگربگذارند...
#شهید_محمدهادی_ذوالفقاری
🍃🌸 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#یڪـــ_شهیـــــــد🌹 #یڪـــــ_خــاطــــــره🍃(۱) ـــــــــــــــــــــــــــــــــ نوجوان ۱۷سا
#یــڪــ_شهـــید🌹
#یـــڪ_خــاطـــــره👆
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مــدافــــــــ حـــرمـ ـــــــع🔻
#شهیدمحمدرضــــادهقــان🌹🍃
تاریخ و نحوهٔ شهادتــ:🔻
۲۱آبان۹۴با اصابت گلوله به ناحیه سروکتف😭...!
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
🎍🌸🌼🌾
🌸🌼🌾
🌼🌾
🌾
#یــاصـاحبــــــ_الزمـــانــ(عج)🍃
با #کوه_گناه و خوشه خوشه عصیان
#چشمان تو را چقدر کردم گریان😭
شرمنده که با #غیبت و #انواعِ_گناه؛
#من_باعثِ_غیبتت_شدم_آقاجان!😔
#سلام_آقای_من🌹🕊
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
🌹 #شهدارفتن_وماجاماندیم😭
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👈همه رفتند و عملیات ها کردن چه از گذشته و چه الان ...
ولــــــــــــــــــی
#ماجـــــا مـــانـده_ایم!!😔
#اسیرزمان⏰ شده ایم!
#مرکب_شهادتـــــــ💔🍃
از افق می آید تا سوار خویش را به سفر ابدی #ڪـــربلا ببرد..
.
اما ما #واماندگان وادی حیرانی هنوز بین #عقل و #عشق❤️!
#جامانده_ایم.!!!😭
#شهادتــــ💔 نصیبتان🔶
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
.
( #ولایت_فقیه ~شماره۳)
ـــــــــــــ🔻🔻🔻ـــــــــــــ
#برهمه_واجب_است...
مطیع محض فرمایشات #مقام_معظم_رهبری
که همان #ولــےفقیه می باشد، باشند
.
👈چون دشمنان اسلام
کمر همت بسته اند تا ولایت را از ما بگیرند
و شما همت کنید، متحد و یکدل باشید
تا کمر دشمنان بشکند و ولایت باقی بماند »
.
#شهیدسیدمجتبـــےعلمــدار🌷
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمان_مدافع_عشق❤️🍃 #قسمت_یازدهم👇 مادرم تماس گرفت و گفت: حال پدربزرگت بد شده… ما مجبور شدیم بیایم
#رمــــانــ_مدافــع_عــــشقــــ❤️🍃
#قسمتـــــ_دوازدهـــم۱۲🔻
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔶زهرا خانوم ظرف را پر از خورشت قرمه سبزی می کند و دستم می دهد.😋
– بیا دخترم. ببر بذار سر سفره.😊
– 🔹چشم! فقط اینکه من بعد از شام می رم خونه ی عمه ام. بیشتر از این مزاحم نمیشم.😐
فاطمه سادات از پشت بازویم را نیشگون می گیرد.😣
– چه معنی داره؟ نخیر شما هیچ جا نمیری. دیر وقته.☹️
– فاطمه راست میگه. حالا فعلاً ببرید غذاها رو، یخ کرد.🍲
هر دو با هم از آشپزخانه بیرون می آییم و به پذیرایی می رویم. همه چیز تقریباً حاضر است. صدای “ #یا_الله” مردانه کسی، نظرم را جلب می کند.🌹
پسری با پیراهن ساده مشکی، شلوار گرم کن، قدی بلند و چهره ای بینهایت شبیه به تو وارد پذیرایی می شود.😊 ازذهنم مثل برق می گذرد که باید آقا سجاد باشد.🤔
پشت سرش تو داخل می آیی و علی اصغر، چسبیده به پای تو، کشان کشان خودش را به سفره می رساند. خنده ام می گیرد. چقدر این بچه به تو وابسته است! نکند یک روز هم من مانند #این_بچه_به_تو …😍
👈 پتو را کنار می زنم، چشم هایم را ریز می کنم تا عقربه های ساعت را ببینم. ساعت سه نیمه شب است. خوابم نمی برد. نگران حال پدر بزرگم هستم.😢 زهرا خانوم آخر کار خودش را کرد و مرا شب نگه داشت. به خودم می پیچم. دستشویی درحیاط است و من ازتاریکی می ترسم.😄
تصورعبور از راه پله و رفتن به حیاط، لرزش خفیفی به تنم می اندازد. بلند می شوم، شالم را روی سرم می اندازم و با قدم های آهسته، از اتاق فاطمه خارج می شوم. درِ اتاقت بسته است. حتماً آرام خوابیده ای. یک دستم را روی دیوار می گیرم و با احتیاط، پله ها را پایین می روم.👌
آقا سجاد بعد از شام، برای انجام باقی مانده ی کارهای فرهنگی، پیش دوستانش به مسجد رفت. تو و علی اصغر در یک اتاق خوابیدید و من هم همراه فاطمه در اتاقش.
سایه های سیاه، کوتاه و بلند، اطرافم تکان می خورند. قدم هایم را تندتر می کنم و وارد حیاط می شوم. با خودم می گویم: دستشویی چند متر فاصله داشت یا چند کیلومتر!؟😅
بعد زیر لب ناله می کنم: ای خدا چرا این قدر من ترسوام!؟😕
ترس از تاریکی را ازکودکی دارم. چشم هایم را می بندم و می دوم سمت دستشویی که صدایی سر جا مرا میخکوب می کند. صدایی شبیه به پچ پچ کردن یا زمزمه کردن.
“ #خدایا_نکنه_جن_باشه؟”😱
از ترس به دیوار می چسبم و سعی می کنم که اطرافم را در آن گنگی و سیاهی رصد کنم. اما هیچ چیز نیست، جز سایه ی حوض و درخت و تخت چوبی.😰
دقت که می کنم، زمزمه قطع می شود و پشت سرش صدایی دیگر می آید. انگار کسی پا روی زمین می کشد. قلبم گروپ گروپ می زند.💗 از خودم می پرسم: یعنی صدای چیه؟🤔
سرم را بی اختیار بالا می گیرم. روی پشت بام. سایه یک مرد را می بینم که ایستاده و به من زل زده. از وحشت، نفسم درسینه حبس می شود.
مرد یک دفعه می نشیند و من دیگر چیزی نمی بینم. بـی اختیار با یک حرکت سریع از دیوار کنده می شوم و به سمت اتاق می دوم. صدای خفه در گلویم را رها می کنم و با تمام قدرت فریاد می زنم: #دزد؛ #دزد؛ رو پشت بومه! یه دزد روی پشت بومه!😱
خودم را از پله ها بالا می کشم. گریه 😭و ترس با هم ادغام می شوند.
– دزد! دزد!📣
درِ اتاقت باز می شود و تو سراسیمه بیرون می آیی. شوکه، نگاهت را به چهره ام می دوزی. سمتت می آیم و دیوانه وار تکرار می کنم: دزد؛ الآن فرار می کنه.😨
– کو؟ کجاست؟
به سقف اشاره می کنم و با لکنت جواب می دهم: رو…رو…پش…پشت…بوم…🙄
فاطمه وعلی اصغر، هر دو با چشم های نگران از اتاقشان بیرون می آیند و تو با سرعت از پله ها پایین می دوی.
#ادامه_دارد…🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــانــ_مدافــع_عــــشقــــ❤️🍃 #قسمتـــــ_دوازدهـــم۱۲🔻 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
kharazi.pdf
387.8K
#کتاب_پروانه_در_چراغاني.
(براساس زندگي #شهيدحسين_خرازي)
✍ نويسنده: 🔻
مرجان فولادوند
بصورت← #PDF
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
#التماس_تفڪر
🔸چـے باعث میشہ
🔹یڪـے از همسـرش
🔸یڪـے از زیباییـش
🔹یڪـے از فــرزندش👶
🌹و از جوونیــش بگــذره؟
میگـے #پـول؟
وقتے قراره دیگہ تو این دنیا نباشہ ، پولو میخواد چیڪار ؟ 😐
پول ارزش بہ عزا نشستن پدر و مادرشو داره ؟ 😔
ارزش یتیـم شدن بچشو داره ؟ ارزش بیـوه شدن همسـرشو داره ؟ارزش اشڪ خـواهر و بـرادرشو داره ؟
#ما_نمڪـ_خورده_ی_عشقیـم
#بہ_زینب_سوگنــد
#عشـق_قـیمت_نداره
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
#طنـــز_جــبعـــــــــــه😍
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آن شب یكی از آن شبها بود؛
بنا شد از سمت راست یكی یكی #دعـــــا كنند،
🔰اولی گفت: « #الهےحرامتان_باشد😳»
بچهها مانده بودند كه شوخی است، جدی است؟🙄 بقیه دارد یا ندارد؟🤔 جواب بدهند یا ندهند؟
👈 كه اضافه كرد: « #آتش_جهنم» و بعد همه با خنده گفتند:😅 « #الهے_آمین.»
🔰نوبت دومی بود، همه هم سعی می كردند مطالب شان بكر و نو باشد،👌 تأملی كرد و بعد دستش را به طرف آسمان گرفت و خیلی جدی گفت: « #خدایامار_و_بكش…»😏
دوباره همه سكوت كردند و معطل ماندند كه چه كنند و او اضافه كرد: « #پدر_و_مادر_مار_وهم_بكش!»😳 بچهها بیش تر به فكر فرو رفتند، خصوصاً كه این بار بیش تر صبر كرد، بعد كه احساس كرد خوب توانسته بچهها را بدون حقوق سركار بگذارد،😃 گفت: « #تا_ما_را_نیش_نزند!»😂
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
شـھیـــــــدانــــــہ
#پــوستـــر👆🔺👆 #شهیدمحسن_حججــے🌹🍃 #شهدارایادکنیدباذکر #صلوات🕊 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
#پــوستـــر👆🔺👆
مــــدافـــــــ حـــرمـ ــــــــــع
#شهیدمهدےصابـــرے🌹🍃
#شهدارایادکنیدباذکر #صلوات🕊
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️