#شــــهــــــداےمــــداح👆
#شمــــــــــاره1⃣👇
♥⇦ما در بهشت هم، همه دنبال #هیئتیم
❤️⇦جنّت بدون #روضهٔ_ارباب، بی صفاست
❤️⇦جای گلایه نیست که تکفیر می شویم
♥⇦داریم #باحسین{ع}حسین{ع} پیرمیشویم
#جانم_حسین ع🌹🍃
👈این #عشــــق💔ــ تمام نمی شود
👈به یاد #شهیــــــدان↯↯
#حسیــــن_فیــــاضــی🌹
#غلامعلــــی_رجبــــــی🌷
و دلسوختگان اهلبیت ع #صلواتــــ🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🔶 #سیــــــره_شهــــــدا《2⃣》
#مثــــــــݪ_مــــولا...👌
اومده بود مرخصی، نصف شب بود که با صدای ناله اش از خواب پریدم رفتم پشت در اتاقش، سر گذاشته بود به #سجده و بلند بلند گریه می کرد می گفت (خدایا اگر #شهادت را نصیبم کردی، می خوام مثل مولایم #امام_حسین علیه السلام سر نداشته باشم ، مثل #علمدار امام حسین ع بی دست #شهید بشم...
🌹《وقتی جنازه اش را آوردند سر نداشت و یک دستش هم قطع شده بود.😭》🌹
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#ماشاالله_رشیـــــدے🌹🍃
شادے روحش #صلواتــــــ🌸
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
#رمــــــان_مــدافــع_عــشقــ💞
قسمتــ_بیستوچهارم۲۴
#هوالعشــــــق❤️
🎋 دستی که سالم است را سمت صورتت می آورم تا لمس کنم چیزی را که باور ندارم. #اشک هایت! چند بار پلک می زنم. صدایت گنگ و گنگ تر می شود.
– ریحان! ریحا… ری…
و دیگر چیزی نمی بینم جز سیاهی.😔
🌼چیزی نرم و ملایم روی صورتم کشیده می شود. چشم هایم را نیمه باز می کنم و می بندم. حرکات پی در پی و نرم همان چیز قلقلکم می دهد🍃. دوباره چشم هایم را نیمه باز می کنم. نور اذیتم می کند. صورتم را سمت راست می گیرم. نجوایی را می شنوم:
– #عزیزم! صدامو می شنوی؟
تصویر تار مقابل چشمانم واضح می شود. مادرم خم می شود و پیشانی ام را می بوسد.😘
👈– ریحانه! مادر!
پس چیز نرم، همان دستان مادرم است.
فاطمه کنارش نشسته و با بغض نگاهم می کند. پایین پایم هم علی اصغر نگاه معصومانه اش را به من دوخته. از بوی بیمارستان بدم می آید. نگاهم به دست باندپیچی شده ام می افتد و باز چشم هایم را با بی حالی می بندم.😔
زبری به کف دستم کشیده می شود. چشم هایم را باز می کنم. یک نگاه خیره و آشنا که از بالای سر مرا تماشا می کند. کف دست سالمم را روی لب هایت گذاشته ای!خواب می بینم!؟😳چند بار پلک می زنم. نه! درست است. #این_تویی! با چهره ای زرد رنگ و چشمانی گود افتاده. کف دستم را گاهی می بوسی و به ته ریشت می کشی. به اطراف نگاه می کنم. توی اتاق توام!☺️
“ #یعنی_مرخص_شدم!؟” صدایت می لرزد.
– می دونی چند روز منتظر نگهم داشتی!؟
نا باورانه #نگاهت می کنم.
– هیچ وقت خودمو نمی بخشم.
یک قطره اشک مژه های بلندت را رها می کند.😢
– دنبال چی هستی؟ چی رو می خواستی ثابت کنی؟ اینکه #دوستت_دارم؟ آره! ریحان من #دوستت_دارم…
صدایت می پیچد و چشم هایم را باز می کنم. روی تخت بیمارستانم.😞
پس تمامش خواب بود!
پوزخندی می زنم و از درد دستم لب پایینم را به دندان می گیریم.😁
چند تقه به در می خورد و تو وارد می شوی. با همان چهره زرد رنگی که در خواب دیدم. آهسته سمتم می آیـی. صدایت می لرزد: به هوش اومدی؟
چیزی نمی گویم. بالای سرم می ایستی و نگاهم می کنی. درد را درعمق #نگاهت لمس می کنم.
– چهار روز بیهوش بودی! خیلی ازت خون رفته بود. نزدیک بود که…😢
لب هایت می لرزد و ادامه نمی دهی. یک لیوان برمی داری و برایم آب میوه می ریزی.
– کاش می دونستم کی این کار رو کرده…😔
با صدای گرفته در گلو جواب می دهم.
– تو این کار رو کردی.
نگاهت در نگاهم گره می خورد. لیوان را سمتم می گیری. #بغض را در چشم هایت می بینم.😳
– کاش می شد جبران کنم.
– هنوز دیر نشده. #عاشق_شو.
با خودم می گویم:
“من نه آنم که به تیغ ازتوبگردانم روی… امتحان کن به دو صد زخم مرا، #بسم_الله”
#ادامه_دارد.....🌸🌸🌸
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۩ #آرزوےشــھادتــــــــــ💔😭۩
#ڪلیپــــــــ_ویــــژه👇
🌹ما سینه زدیم ، بی صدا باریدند
🌹از هرچه که دم زدیم ، آنها دیدند
🌹 #ما_مدعیان_صف_اول_بودیم
🌹از آخرمجلس #شهدا را چیدند
زمانی که حضرت آقا به مصرع "از آخر مجلس #شهدا را چیدند" رسیدند به یکباره بعضشان ترکید و اشک ریختند و همین لحظه بود که بغض #خانواده_های_شهدا هم ترکید و یک شور حسینی در مجلس برپا شده بود.😭
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
👈ایڹ شب
نیست ڪہ
طولانےسٺ!
خیـاݪِ داشتـڹِ تـو اسٺ
ڪہ بنـد نمےآیـد...!! 😔
#شهیداحمد_امینی💔
#شبتون_شهدایی👌🌸
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🌻🌥🌻🌥🌻
🔶چونکه #صبــــح
آمد و چشمم باز شد🌸
#خلقـتم بـا #خـالقم همـراز شد🍃
👈غرق رحمت
میشود آنروز که،
صبح من بانام " #تــــو" آغاز شد👌
#بسم.الله.الرحمن.الرحیم
🌹 سلام...
#صبحتــــــون_شــهدایــــے🌷🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🔴 #اسلام_درڪلام_شهــــدا⬇️
(شمــــــــــاره1⃣)
♦️ای عزیزان دانش آموز، #درس_بخوانید...
تا بتوانید آینده #اسلام را بیمه کنید
که اگر شما نتوانید، #زالوصفتان جامعه
گوی دانش را از شما خواهند ربود😔
و بر شما مسلط خواهند شد⚡️
شما چرخانندگان آینده مملکت و اسلام هستید👌
#اےجوانان_ازسرمایه_جوانی
به خوبی استفاده کنید🌹
👈و قدر خود و دوستانتان را بدانید
چرا که از لحظات بعد خود خبر ندارید
جوانان نکند #در_رختخواب_ذلّت_بمیرید😢
که #حسین {علیه السلام} در میدان نبرد #شهید شد...💔
🌼وظیفه ما انجام تکلیف است
(#به_یادخدا_باشید)
و همیشه او را یاد کنید
تا #قلبهایتان آرام گیرد
#أَلاَبِذِکْرِ_اللّهِ_تَطْمَئِنُّ_الْقُلُوب »
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#شهیــــدحجتــــ.مقــــــدم🌹🍃
#شادے.روحش.صلوات🌸
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
#رمــــان_مــدافــع_عشــــق❤️
#قسمت_بیستوپنجم۲۵
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🌸👈گرچه می دانم دیر است! گر چه با دیدنت احساس خشم می کنم. اما می دانم در این شرایط بدترین جبران برایت لمس همین #عشق💞 است. دهانت را باز می کنی تا جوابم را بدهی، که زینب با همسرش وارد اتاق می شوند. سلام مختصری می کنی و با یک عذرخواهی کوتاه بیرون می روی. یعنی ممکن است در وجودت حس شیرین عشق بیدار شده باشد!؟
بیسکویتم را در چای فرو می برم تا نرم شود. 💐ده روز است از بیمارستان مرخص شده ام. بخیه های دستم تقریباً جوش خورده اند، اما دکتر مدام تأکید می کند که باید مراقب باشم. مادرم تلفن☎️ به دست از پذیرایی وارد هال می شود و با چشم و ابرو به من اشاره می کند. سرتکان می دهم که یعنی چی؟😳🤔
لب هایش را تکان می دهد که: #مادرشوهرته!
دست سالمم را کج می کنم که یعنی چیکار کنم!؟ و پشت بندش با لب می گویم: پاشم برقصم؟😅
چپ چپ نگاهم می کند و با دستی که آزاد است اشاره می کند، خاک تو سرت!😁
بیسکویتم در چای می افتد و من در حالی که غرغر می کنم به آشپزخانه می روم تا یک فنجان دیگر برای خودم چای بریزم. مادرم هم خداحافظی می کند و پشت سرم وارد آشپزخانه می شود.
– این همه زهرا خانوم دوستت داره. تو چرا یه ذره شعور نداری؟😠
– وااااا! خُب چی کار کنم؟ پاشم پشتک بزنم؟😟
– ادب نداری که!…زود چاییتو بخور حاضر شو.
– کجا ان شاالله؟🤔😳
– بنده خدا گفت عروسم یه هفته ست توی خونه مونده. می آم دنبالتون بریم پارکی، جای
مثل خودت سرد جواب می دهم.😕
– #سلام.
مادرم کمک می کند #چادرم را سر کنم و از خانه خارج می شویم. زهرا خانوم روی صندلی شاگرد نشسته. در را باز می کند و تعارف می زند تا مادرم جلو بنشیند.
راننده سجاد است و فاطمه و زینب هم عقب نشسته اند. مادرم تشکر می کند و سوار می شود.
“ #پس.من.و.تو.کجا.بشینیم!؟”😳 مادرت می خندد.😃
– شرمنده عروس گلم! یه جوری شده که تو و علی مجبورید با موتورش بیایید.
و اشاره می کند به جلو. موتورت کنار تیر برق پارک شده. لبخندی می زنم و می گویم:
– دشمنت شرمنده مامان. اتفاقاً از بوی ماشین خیلی خوشم نمیاد.😜
همان لحظه تو پوزخندی می زنی و جلوتر از من سمت موتور می روی. سجاد هم ماشین را روشن و حرکت می کند. پشت سرت راه میفتم. سکوت کرده ای حتی حالم را نمی پرسی. پس اشتباه فهمیده بودم. تو همان سنگدل قبلی هستی.☹️ فقط اگر هفته پیش اشک می ریختی به خاطر شوک و فضای ایجاد شده بود. صدایم را صاف می کنم و می گویم:
– دست منم بهتر شده.😝
– #الحمدلله.
“ #چقدر.یخ!”
سوار موتور می شوی. حرصم می گیرد. کیفم را بینمان می گذارم و سوار می شوم. اما نه. دوباره کیف را روی دوشم می اندازم و از پشت دستانم را محکم دورت حلقه می کنم. حس می کنم چیزی در من تغییر کرده. شاید دیگر دوستت ندارم. 😔فقط می خواهم تلافی کنم. از آینه به صورتم نگاه می کنی.
– حتماً باید این جوری بشینی؟
– مردا معمولاً بدشون نمیاد.
اخم می کنی و راه میفتی.😠
#ادامــــــــــه👇👇👇👇
#ادامه_قسمت_بیستوپنجم👆🔻🔻
🎋پارک خلوت است و شاید بهتر بگویم پرنده هم پر نمی زند. مادرم میوه پوست می کند و گرم صحبت با زهرا خانوم می شود.
– می بینم که آقای شما هم نیومدن، مثل آقای ما.☺️
– آره. علی اصغر رو برده پیش یکی از همرزماش.
از جایم بلند می شوم و به فاطمه اشاره می کنم تا دنبالم بیاید. حرف گوش کن به دنبالم می آید.😊
– نظرت چیه بریم تاب بازی؟
– الآن؟ با چادر؟
– آره خُب. کسی نیست که.
مردد نگاهم می کند. دستش را با شیطنت می کشم و سمت زمین بازی می رویم.😁 سجاد به پیست دوچرخه سواری رفته بود تا دوچرخه کرایه کند. تو هم روی یک نیمکت نشسته ای و کتاب می خوانی.📖 اول من سوار تاب می شوم و زیر چشمی نگاهت می کنم. می خواهم بدانم عکس العملت چه خواهد بود.😉 فاطمه اول به تماشا می ایستد ولی بعد از چند دقیقه سوار تاب کناری می شود و هر دو با هم مسابقه سرعت می گذاریم. کم کم صدای خنده هایمان بلند می شود. نگاهت می کنم از روی نیمکت بلند می شوی و عصبی به سمتمان می آیی.😡
– #چه.خبرتونه؟ زشت نیست!؟ یهو یکی بیاد چی!؟ آروم تربخندید.
فاطمه سریعاً تاب را نگه می دارد و شرم زده نگاهت می کند😒. اما من اهمیت نمی دهم. دوست دارم کمی هم من نسبت به تو بی اهمیت باشم.😐
– ریحانه با تو هم هستما. تاب رو نگه دار.
گوش نمی دهم و سرعتم را بیشتر می کنم.
– ریحان مجبورم نکن نگهت دارم.
– #مگه_مےتونی؟😁
پوفی می کنی. آستین هایت را روی ساق دست هایت تا می زنی. این حرکت یعنی هشدار.😳
– نگهت دارم یا خودت میای پایین؟
– یه بار گفتم که نمی تونی…😅
– هنوز جمله ام کامل نشده که دستت را دراز می کنی ومچ پایم را می گیری. تاب شروع می کند به لرزیدن. تعادلم را از دست می دهم و جیغ می کشم.
– هیس!
عصبی پایم را می کشی و من با صورت توی بغلت پرت می شوم. دست باند پیچی شده ام بین من و تو می ماند و من از درد “آخ” بلندی می گویم😱. زهرا خانوم از دور بلند می گوید: خب مادر این کارا جاش تو خونه ست.😂
و با مادرم می خندند. تو خجالت زده خودت را عقب می کشی و در حالی که از خشم سرخ شده ای می گویی: شوخی این جوری نکن. هیچ وقت.😡😁😬
👈 #ادامه_دارد…🌸
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
#الله.اکبر✨
🌸👌دیگه از این واضح تر که #بسیجی.امام.خامنه.ای {روحی له الفداء}
داره جاپای #بسیجی.امام.خمینی {ره} می ذاره😍
❣(خدایا این در شرف و افتخار را نبند)❣
شهیدِ دفاع مقدس
" #شهید.مهدی.محمد.باقری"🌹🍃
مدافــ🔻حــــرمــ🔻ــــــــع
" #شهید.امیــــر.سیاوشی"💔🍃
#شادےروحشان.صلواتــــــــ🌼
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🌸🍃🌸🍃🌸
#هادی_دلها❤️❤️
🌾🌺تعداد زیادی چفیه و #پیشانی_بند با نام مقدس #یا_فاطمه_الزهرا سلام الله علیها آماده کرد و با خودش به عراق آورد.🌾🌺
او می دانست بهترین کار فرهنگی برای رزمندگان، پیوند دادن آنان با حضرات معصومین، به خصوص مادر سادات #حضرت_زهرا سلام الله علیها است.🌸🍃🍃
#شهید_محمد_هادی_ذوالفقاری🌷 🕊
#خاکیان_خدایی
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🕊
🌷🕊
🕊🌷🕊
🌺سردار شهید «#علی_چیتسازیان»
معروف به «#عقرب_زرد»
در تاریخ 20 آذر 1341 در همدان چشم به جهان گشود.🎊
وی چهار آذر 1366 با سمت فرمانده اطلاعات عملیات #لشکر_32_انصارالحسین (ع) در حین انجام یک ماموریت گشت شناسایی، به درجه رفیع شهادت🕊 نائل آمد.🌷🍃
#شادے.روحش.صلوات🌸
#عقرب_زرد
#سردار_علی_چیتسازیان
#لشکر_32_انصارالحسین
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
✨ زیر آسمان تـــو
می توان کمی باران ذخیره کرد...
برای تشنگیِ روزی که
حسرتش بند نمی آید!
▪️آخر شنیده ام؛
شفاعتت،همه یِ اهل محشر را بس است!
که تو دختر آسمان و زاده ی بارانی...
🏴وفات حضرت معصومه س تسلیت🏴
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
﷽
━━━━━💠🌸💠━━━━━
📜بخشی از زندگینامهٔ خانواده #دستواره🌺
🔷🔹به زبان فرزند برومندشان
شهید #سید_محمدرضا_دستواره 🌷
(قائم مقام فرماندهی کل لشگر ۲۷ تهران)
🌸#سید_محمدرضا_دستواره هستم
متولد ۱۸ اسفند ماه ۱۳۳۸
محل تولد🎊 من گود مرادی است در جنوب تهران
اسم پدرم سید نقی دستواره
و مادر من هم قدسی خانم میراسماعیلی است
طبق گفتهٔ مادرم، من ماه شعبان به دنیا آمدم
🌸🍃از هم بازی های دوران کودکی ام که خیلی با هم صمیمی بودیم
یکی #رضا_چراغی 🌷 بود که منزلشان دوش به دوش خانهٔ ما قرار داشت
دیگری #محمد_پوراحمد 🌷 که منزل آنها هم چسبیده به خانهٔ ما بود
نصرت قریب دیگر دوست مشترک ما سه نفر بود
که منزل آنها با خانه هایمان چند تا خانه فاصله داشت
🔶در ایام زندگی ما در گود مرادی،
با وضعیتی که داشتیم
هر چند زیاد رو به راه نبود
اما خوش بودیم و سرحال😁
به خصوص وقتی که با رفقا
توی کوچه پس کوچه های تنگ محلهٔ گود مرادی
پا به توپ⚽️ می شدیم و با توپ پلاستیکی
فوتبال گل کوچک بازی می کردیم
🔷یادم هست در آن دوران
مادرم غذای ساده ای بار می گذاشت
تا با آن غذا، شکم ما بچه ها را پر کند
اما این غذا از بس بی محتوا و بی مزه بود
سر و صدای من و دیگر برادران و خواهرانم را در می آورد😱
به همین خاطر گاهی وقت ها بابام
که آن ایام در یک کارگاه نمکی🍚 کار می کرد
کلاه خودش را بر می داشت
و آن را روی دیگ آبگوشت می تکاند
و با نمکی که توی کلاه اش بود
غذای ما را با مزه می کرد و می داد می خوردیم😋😁
بله من در چنین خانواده ای رشد کردم و بزرگ شدم ... .☺️
📚برای ادامه خواندن این سرگذشت جذاب
به کتاب "قصه ما همین بود"
چاپ نشر بیست و هفت
مراجعه بفرمایید🙏
🔷🔹سلام و صلوات هدیه به پدر و مادر شهیدان #دستواره📿
و هدیه به برادران شهید
#سید_محمدرضا🌷
#سید_حسین🌷
و#سید_محمد_دستواره🌷
و هدیه به شهید
#رضا_چراغی🌷
و #محمد_پوراحمد🌷
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته
#قسمتــــ_شانزدهم۱۶🔻
👈این داستان #نامه_های_بی_شاید🔻
🌾✨- با خودت فکر نکردی ... اگر فکر کنم همه اش رو تقلب کردی و کلا بهت صفر بدم چی؟ ...☹️
ترسیدم جواب بدم ... دوباره یکی، یه چیز دیگه بگه ... اما سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ... یهو یاد حرف حضرت علی افتادم که روی دیوار مدرسه نوشته بودن ...🙂
- آقا ما اونقدر از شما ... چیزهای باارزش یاد گرفتیم که بنده شما بشیم ... حقی از ما وسط نیست ... نمره علوم رو ثلث آخر هم میشه جبران کرد ... اما ...
دیگه نتونستم حرفم رو ادامه بدم ... و سرم رو انداختم پایین... دوباره دفتر ساکت شد ...😐
😏- برو ... در رو هم پشت سرت ببند ...
کارنامه ها رو که دادن ... علوم 20 شده بودم ... اولین بار بود که از دیدن نمره 20 اصلا خوشحال نشدم ... کارنامه ام رو برداشتم و رفتم مسجد ... نماز که تموم شد ... رفتم جلو ... نشستم کنار امام جماعت ...🙂
- حاج آقا یه سوال داشتم ...☝️
از حالت جدی من خنده اش گرفت ...😃
- بگو پسرم ...😊
- حاج آقا ... من سر امتحان علوم تقلب کردم ... بعد یاد حرف شما افتادم که از قول امام گفتید ... این کار حق الناس و حرامه و بعدا لقمه رو حرام می کنه ...😔 منم رفتم گفتم ... اما معلم مون بازم بهم 20 داده ... الان من هنوز گناه کارم یا نه؟... پولم حروم میشه یا نه؟ ...😟
خنده اش محو شد😕 ... مات و متحیر مونده بود چه جوابی به یه بچه بده .🤔.. همیشه می گفت ...
- به جای ترسوندن بچه ها از جهنم و عذاب ... از لطف و رحمت و محبت خدا در گوششون بگید ... برای بعضی چیزها باید بزرگ تر بشن و ...😐
حالا یه بچه اومده و چنین سوالی می پرسه ... همین طور دونه های تسبیحش رو توی دستش بالا و پایین می کرد ...
- سوال سختیه ... اینکه شما با این کار ... چشمت مال یکی دیگه رو دزدیده🤔 ... و حق الناس گردنت بوده ... توش شکی نیست ... اما علم من در این حد نیست که بدونم ... آینده شما چی میشه☺️ ... آیا توی آینده تو تاثیر می گذاره و لقمه ات رو حرام می کنه ... یا نه ...
اما فکر کنم وظیفه از شما ساقط شده ... چون شما گفتی که این کار رو کردی ... و در صدد جبران براومدی ...🙂
ناخودآگاه ... در حالی که سرم رو تکان می دادم ... انداختمش پایین ...
- ممنون حاج آقا ... ولی نامه عمل رو ... با فکر کنم و حدس میزنم و ... اما و اگر و شاید ... نمی نویسن ...😞
و بلند شدم و رفتم ...
تا شنبه دل توی دلم نبود ... سر نماز از خدا خجالت می کشیدم ... چنان حس عذابی بهم دست داده بود ... که حس می کردم اگر الان عذاب نازل بشه ... سبک تر از حال و روز منه ...☹️
شنبه زودتر از همیشه از خونه اومدم بیرون ... کارنامه به دست و امضا شده ... رفتم جلوی دفتر ... در زدم و رفتم تو ...😕
#ادامه_دارد...🌷⚡️🌷
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖