#رمانـ_مـدافع_عشقـــــ💞
#قسمتــــــــ_شانــزدهـــم۱۶
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔮چاقوی بزرگی🔪 که دسته اش رُبان صورتی🎀 رنگی گره خورده بود، دستت می دهند و تأکید می کنند که باید کیک🎂 را با هم ببریم.
لبخند می زنی😊 و نگاهم می کنی. عمق #چشم_هایت آنقدر سرد است که تمام وجودم یخ می زند. #بازیگرخوبی_هستی.👌
– #افتخارمی دی_خانوم؟☺️
و چاقو را سمتم می گیری. در دلم تکرار می کنم “ #خانوم! خانومِ تو!”😢 دو دلم که دستم را جلو بیاورم. می دانم که در وجود تو هم آشوب است. تفاوت من با تو #عشق و #بےخیالیست. نگاهت روی دستم سُر می خورد.
– چاقو 🔪دست شما باشه یا من؟
فقط #نگاهت می کنم. دسته ی چاقو را در دستم می گذاری و دست لرزان خودت را روی مشت گره خورده ی من💞… دست هر دویمان یخ زده. با ناباوری نگاهت می کنم.😳
#اولین_تماس_ما_چقدر_سرد_بود! با شمارش مهمانان، لبه ی تیز چاقو را در کیک فرو می بریم و همه #صلوات می فرستند.💐
زیرلب می گویی: یکی دیگه.
و به سرعت برش دوم را می زنی، اما چاقو هنوز به ظرف کیک نرسیده به چیزی گیر می کند😳. با اشاره ی زهرا خانوم، لایه ی روی کیک را کنار می زنی و جعبه ی شیشه ای🎁 کوچکی را بیرون می کشی. درست مثل داستان ها. مادرم ذوق زده به من چشمکی می زند. کاش می دانست دختر کوچکش وارد چه بازی شده است!
درِ جعبه را باز می کنی و #انگشتر 💍 #نشانم را بیرون می آوری. نگاه سردت می چرخد روی صورت خواهرت زینب.
او هم زیر لب تقلب می رساند: #دستش_کن!☺️
اما تو بی هیچ عکس العملی فقط نگاهش می کنی. اکراه داری و من این را به خوبی احساس می کنم. زهرا خانوم لب می گزد و برای حفظ آبرو می گوید: علی جان! مادر! یه #صلوات بفرست و #انگشتر 💍رو دست #عروست کن.
من باز زیر لب تکرار می کنم.”عروست!عروس علی اکبر!” صدای زمزمه صلواتت را می شنوم. رو می گردانی با یک لبخند نمایشی، نگاهم می کنی😊. دستم را می گیری و انگشتر 💍را در دست چپم می اندازی. بعد دوباره یک #صلوات دسته جمعی دیگر فرستاده می شود.👌
فاطمه، هیجان زده اشاره می کند: دستش رو نگه دار تو دستت تا عکس بگیرم.📸
می خندی و طوری که طبیعی جلوه کند، دستت را کنار دستم می گذاری.💞
– فکر کنم این جوری عکس قشنگ تر بشه!👍
فاطمه اخم می کند: اِاِاِ داداش! بگیر دست ریحانو…😁
– تو عکست رو بگیر، بگو چشم! این جوری توی کادر جلوه اش بیشتره.
– واااا! خُب آخه…😢
دستت را به سرعت دوباره می گیرم و وسط حرف فاطمه می پرم.
– خوب شد؟😜
چشمکی می زند: آفرین به شما زن داداش!😉
نگاهت می کنم. چهره ات درهم رفته. خوب می دانم که نمی خواستـی مدت طولانی دستم را بگیری. هر دو می دانیم که همه ی حرکاتمان #سوری و از واقعیت به دور است، اما من تنها یک چیز را مرور می کنم، آن هم این که تو قراراست سه ماه #همسر_من_باشی. این که نود روز فرصت دارم تا #قلب❤️_تو را مالک شوم، نود روز فرصت دارم که تو را عاشق خودم کنم،این که خودم را در #آغوشت جا کنم. باید هر لحظه تو باشی و تو.
فاطمه سادات عکس را که می گیرد با شیطنت می گوید:😅 یه کم #مهربون_تربشینید!
و من که منتظر فرصتم، سریع #نزدیکت می شوم. #شانه_به_شانه. نگاهت می کنم. چشم هایت را می بندی و نفست را با صدا بیرون می دهی. در دلم می خندم😃 به خاطر نقشه هایی که برایت کشیده ام☺️. برای تو که نه، برای #قلبتـــ❤️ـــ.
در گوشت آرام می گویم: #مهربون_باش_عزیزم!
یک بار دیگر #نفست را بیرون می دهی، #عصبی_هستی. این را با تمام وجود احساس می کنم، اما باید ادامه دهم.
دوباره می گویم: اخم نکن، 😏جذاب می شی نفس!
این را که می گویم یک دفعه از جا بلند می شوی.عرق پیشانی ات را پاک می کنی و به فاطمه می گویی: نمی خوای ازعروس عکس تکی بندازی؟😒
از من دور می شوی و کنار پدرم می روی. فرار کردی، درست مثل روز اول.😢 اما تاس این بازی را خودت چرخانده ای و برای پشیمانی دیر است.😏
#ادامه_دارد…🌴🌴
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته
#قسمتــــ_شانزدهم۱۶🔻
👈این داستان #نامه_های_بی_شاید🔻
🌾✨- با خودت فکر نکردی ... اگر فکر کنم همه اش رو تقلب کردی و کلا بهت صفر بدم چی؟ ...☹️
ترسیدم جواب بدم ... دوباره یکی، یه چیز دیگه بگه ... اما سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ... یهو یاد حرف حضرت علی افتادم که روی دیوار مدرسه نوشته بودن ...🙂
- آقا ما اونقدر از شما ... چیزهای باارزش یاد گرفتیم که بنده شما بشیم ... حقی از ما وسط نیست ... نمره علوم رو ثلث آخر هم میشه جبران کرد ... اما ...
دیگه نتونستم حرفم رو ادامه بدم ... و سرم رو انداختم پایین... دوباره دفتر ساکت شد ...😐
😏- برو ... در رو هم پشت سرت ببند ...
کارنامه ها رو که دادن ... علوم 20 شده بودم ... اولین بار بود که از دیدن نمره 20 اصلا خوشحال نشدم ... کارنامه ام رو برداشتم و رفتم مسجد ... نماز که تموم شد ... رفتم جلو ... نشستم کنار امام جماعت ...🙂
- حاج آقا یه سوال داشتم ...☝️
از حالت جدی من خنده اش گرفت ...😃
- بگو پسرم ...😊
- حاج آقا ... من سر امتحان علوم تقلب کردم ... بعد یاد حرف شما افتادم که از قول امام گفتید ... این کار حق الناس و حرامه و بعدا لقمه رو حرام می کنه ...😔 منم رفتم گفتم ... اما معلم مون بازم بهم 20 داده ... الان من هنوز گناه کارم یا نه؟... پولم حروم میشه یا نه؟ ...😟
خنده اش محو شد😕 ... مات و متحیر مونده بود چه جوابی به یه بچه بده .🤔.. همیشه می گفت ...
- به جای ترسوندن بچه ها از جهنم و عذاب ... از لطف و رحمت و محبت خدا در گوششون بگید ... برای بعضی چیزها باید بزرگ تر بشن و ...😐
حالا یه بچه اومده و چنین سوالی می پرسه ... همین طور دونه های تسبیحش رو توی دستش بالا و پایین می کرد ...
- سوال سختیه ... اینکه شما با این کار ... چشمت مال یکی دیگه رو دزدیده🤔 ... و حق الناس گردنت بوده ... توش شکی نیست ... اما علم من در این حد نیست که بدونم ... آینده شما چی میشه☺️ ... آیا توی آینده تو تاثیر می گذاره و لقمه ات رو حرام می کنه ... یا نه ...
اما فکر کنم وظیفه از شما ساقط شده ... چون شما گفتی که این کار رو کردی ... و در صدد جبران براومدی ...🙂
ناخودآگاه ... در حالی که سرم رو تکان می دادم ... انداختمش پایین ...
- ممنون حاج آقا ... ولی نامه عمل رو ... با فکر کنم و حدس میزنم و ... اما و اگر و شاید ... نمی نویسن ...😞
و بلند شدم و رفتم ...
تا شنبه دل توی دلم نبود ... سر نماز از خدا خجالت می کشیدم ... چنان حس عذابی بهم دست داده بود ... که حس می کردم اگر الان عذاب نازل بشه ... سبک تر از حال و روز منه ...☹️
شنبه زودتر از همیشه از خونه اومدم بیرون ... کارنامه به دست و امضا شده ... رفتم جلوی دفتر ... در زدم و رفتم تو ...😕
#ادامه_دارد...🌷⚡️🌷
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_شانزدهم
《 ایمان 》
🖇علی سکوت عمیقی کرد ...
🔹- هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم ... باید با هم در موردش صحبت کنیم ... اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم ...😊
دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید😡 ... و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد ...
- اون وقت ... تو میخوای اون دنیا ... جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی❓...
تا اون لحظه، صورت علی آروم بود ... حالت صورتش بدجور جدی شد ...😠
🍃✨- ایمان از سر فکر و انتخابه ... مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ ... من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبهام ... چادر سرش کرده... ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست ... آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط ... ایمانش رو مثل ذغال گداخته ... کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه ... ایمانی که با چوب بیاد با باد میره ...
این رو گفت و از جاش بلند شد ... شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما ... قدم تون روی چشم ماست ... عین پدر خودم براتون احترام قائلم ... اما با کمال احترام ... من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه ...
پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد ... در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در ...
- می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو ... تو آخوند درباری ...
در رو محکم بهم کوبید و رفت ...
پ.ن: راوی داستان در این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم ... خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت ... یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر می کردند ... و اکثرا نیز بدون حجاب بودند ... بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند ... علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید ...
✍ ادامه دارد ...
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال🔰
👉 @MODAFEH14
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_از_سوریه_تا_منا
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾
#قسمت_شانزدهم
🔹صالح خسته بود و خوابش میآمد. چشمانش را ماساژ میداد و سرش را میخاراند. میدانستم چشمش خواب آلود شده، من هم تا به حال خارج از شهر و بخصوص توی شب رانندگی نکرده بودم. به شهر بعدی که رسیدیم نگذاشتم ادامه دهد. به هتل رفتیم و خوابیدیم.🏢😴😴 فردا سر حال به سفرمان ادامه دادیم.
🔸نزدیک غروب بود که وارد شهر مشهد شدیم.🕌 هوا تاریک روشن شده بود و گلدستهها از دور معلوم بودند. بغض کردم و سلامی دادم. توی هتل که مستقر شدیم غسل زیارت گرفتیم و راهی حرم شدیم.🍃✨
🔹خیلی بیتاب بودم. حس خوبی داشتم و دلم سبک بود. شانه به شانهی صالح و دست در دست هم به باب الجواد رسیدیم؛ دولا شدیم و دست به سینه سلام دادیم.✋🏻
🔸فضای حرم و حیاطهای تو در توی آن همیشه مرا سر ذوق میآورد. اذن دخول خواندیم و از رواق امام رد شدیم. از هم جدا شدیم و به زیارت رفتیم. چشمم که به ضریح افتاد گفتم:
ــ السلام علیک یا امام الرحمه❤️
🔹اشک از چشمم جاری شد و خودم را به سیل زوار سپردم و صلوات فرستادم.📿 دستم که ضریح را لمس کرد خودم را به بیرون کشیدم و روبه روی ضریح ایستادم.🍃
🔸ــ یا امام رضا... الهی من به قربون این صفا و کرمت برم. آقا دخیل... زندگیمو با خودم آوردم و میخوام هستیم و گره بزنم به ضریحت. خودت مواظب زندگیم باش. شوهرم... هم نفسم مدافع عمهی ساداته...😭 خودت حفظش کن. اصلا پارتی بازی کن پیش خدا و سفارشی بگو شوهرم و از گزند حوادث سوریه و مأموریتاش حفظ کنه. تو را به مادرت زهرا قسم...🙏
🔹بغضم فرو کش نمیکرد و مدام اشک میریختم. بیرون رفتم و صالح را دیدم. با هم به کناری رفتیم و کتاب زیارتنامه را گرفتیم و باهم خواندیم. صدای صالح بر زمزمهی من غلبه کرد و اشکم😭 را درآورد. اصلا تحمل دوری و تنهایی را نداشتم. "خدایا خودت کمکم کن" 💔
🔸ــ گریه نکن مهدیه جان... دلم و میلرزونی.😢
لبخندی زدم و اشکم را پاک کردم. دستش را گرفتم و به گنبد خیره شدم. راضی بودم از داشتنش. خدایا شکرت...🙏
#فدایی_خانم_زینـــــب
✍ ادامه دارد ...
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
➣ @MODAFEH14
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
✨﷽✨
#داستان_واقعی
#رمان_عاشقانهای_برای_تو
💖═══════💖═══════💖
#قسمت_شانزدهم
《اسیر و زخمی》
📌از هواپیما که پیاده شدم پدرم توی سالن منتظرم بود ... صورت مملو از خشم 😠... وقتی چشمش به من افتاد، عصبانیتش بیشتر شد ... رنگ سفیدش سرخ سرخ شده بود😡 ... اولین بار بود که من رو با حجاب میدید ...
مادرم و بقیه توی خونه منتظر ما بودند ... پدرم تا خونه ساکت بود ...😐 عادت نداشت جلوی راننده یا خدمتکارها خشمش رو نشون بده ... .
وقتی رسیدیم همه متحیر بودند ... هیچ کس حرفی نمیزد که یهو پدرم محکم زد توی گوشم 👂... با عصبانیت تمام روسری رو از روی سرم چنگ زد ... چنان چنگ زد که با روسری، موهام رو هم با ضرب، توی مشتش کشید😱 ... تعادلم رو از دست داد و پرت شدم ... پوست سرم آتش 🔥گرفته بود ... .
هنوز به خودم نیومده بودم که کتک مفصلی خوردم ... مادرم سعی کرد جلوی پدرم رو بگیره اما برادرم مانعش شد ... .🙋♂
اون قدر من رو زد که خودش خسته شد ... به زحمت میتونستم نفس بکشم ... دندههام درد میکرد، میسوخت و تیر میکشید ... تمام بدنم کبود شده بود ... صدای نفس کشیدنم شبیه ناله و زوزه شده بود ... حتی قدرت گریه کردن نداشتم ... .😑😞
بیشتر از یک روز توی اون حالت، کف اتاقم افتاده بودم ... کسی سراغم نمیاومد ... خودم هم توان حرکت نداشتم ... تا اینکه بالاخره مادرم به دادم رسید ... .🍃
چند تا از دندهها و ساعد دست راستم شکسته بود ... کتف چپم در رفته بود ... ساق چپم ترک برداشته بود ... چشم چپم از شدت ورم باز نمیشد و گوشه ابروم پاره شده بود ... .😔
اما توی اون حال فقط میتونستم به یه چیز فکر کنم ... امیرحسین، بارها، امروز من رو تجربه کرده بود ... اسیر، کتک خورده، زخمی و تنها ... چشم به دری که شاید باز بشه و کسی به دادت برسه ...😔
✍ #این_داستان_ادامه_دارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
#شهید_سیدطاهـــــا_ایمانی
💖═══════💖═══════💖
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
➣ @zahrahp
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
✨﷽✨
#داستان_مذهبی
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع
════════ ✾💙✾💙✾
#قسمت_شانزدهم
_اومدم جواب بدم کہ آنتݧ رفت و قطع شد.... با خودم گفتم الانہ کہ ماماݧ نگراݧ بشہ
چندبار شمارشو📱 گرفتم اما نمیگرفت
اخمام رفتہ بود تو هم در تلاش بودم کہ سجادے اومد سمتم😱
_چیزے شده خانم محمدے❓
_فقط آنتـݧ رفت قطع شد فقط میترسم ماماݧ نگراݧ بشہ
گوشیش📱 و داد بهم و گفت:
بفرمایید مـݧ آنتـݧ دارم زنگ بزنید کہ مادر از نگرانے در بیاݧ
تشکر کردم🙏 و گوشے و گرفتم
تصویر زمینہ ے گوشے عکس یہ سربازے بود کہ رو بازوش نوشتہ بود" مدافعـــــــــاݧ حــــــــــــرم"🍃🕊
خیلے برام جالب بود
_چند دیقہ داشتم رو صفحه رو نگاه میکردم...
خندید😁 و گفت:
چیشد❓زنگ نمیزنید❓
کلے خجالت کشیدم😅
شمارهے مامان و گرفتم سریع جواب داد:
بلہ بفرمایید❓
سلام ماماݧ اسماءام آنتـݧ گوشیم📱 رفت با گوشے آقاے سجادے زنگ زدم نگراݧ نباش تا چند ساعت دیگه میایم خدافظ✋
نزاشتم اصـلݧ حرف بزنہ میترسیدم یہ چیزي بگہ سجادے بشنوه بد بشہ😐
_گوشے سجادے و دادم و ازش تشکر کردم🙏
سجادے بلند شد و رفت سر هموݧ قبرے کہ بهم نشـوݧ داده بود نشست و گفت:
خانم محمدے فکر کنم زیاد اینجا موندیم شما دیرتوݧ شد اجازه بدید مـݧ یہ فاتحہاے🍃 بخونم و بریم
_نصف گلهایے💐 رو کہ خریده بود و برداشتم با یہ بطرے آب و رفتم پیش سجادے
روے قبر و شستم، گلها رو گذاشتم روش و فاتحہاے خوندم
سجادے تشکر کرد🙏 و گفت:
نمیدونم چرا قسمت نیست ما حرفامون و کامل بزنیم.🤔
_بلند شدیم و رفتیم سمت ماشیـݧ🚙
در ماشیـݧ رو برام باز کرد
سوار ماشیـݧ شدم خودش هم سوار شد و راه افتادیم
تو راه پلاک همش تکون میخورد مـݧ کنجکاوتر میشدم کہ بفهم چہ پلاکیہ.🤔
دلم میخواست از سجادے بپرسم اما روم نمیشد هنوز.😅
سجادے باز ضبط و روشـݧ کرد ولے ایندفعہ صداے ضبط زیاد نبود
مداحے قشنگے بود😭
"منو یکم ببیـݧ سینہ زنیمو هم ببیـݧ
ببیـݧ کہ خیس شدم عرق نوکریمہ ایـ😭
دلم یہ جوریہ ولے پر از صبوریہ
چقد شهید دارݧ میارݧ از سوریہ"
اشک تو چشماے سجادے جمع شده بود😭 محکم فرموݧ و گرفتہ بود داشت مستقیم بہ جاده نگاه میکرد
برام جالب بود
چند دیقہ بینموݧ با سکوت گذشت
تا اینکہ رسیدیم بہ داخل شهر
اذاݧ و داشتـݧ میگفتـݧ جلوے مسجد🕌 وایساد سرش و برگردوند طرفم و گفت: با اجازتوݧ مـݧ برم نماز بخونم زود میام
پیاده شد مـݧ هم پیاده شدم و گفتم مـݧ هم میام😁
_بعد از نماز از مسجد اومدم بیروݧ بہ ماشیـݧ تکیہ داده بود تا منو دید لبخند زد و گفت: قبول باشہ خانم محمدے
تشکر کردم و گفتم همچنیـݧ🙏
سوار ماشیـݧ شدیم و حرکت کرد جلوے یہ رستوراݧ🏢 وایساد و گفت اگہ راضے باشید بریم ناهار بخوریم گشنم بود نگفتم و رفتیم داخل رستوراݧ و غذا خوردیم
_وقتے حرف میزد سعے میکرد بہ چشمام👀 نگاه نکنہ و ایـݧ منو یکم کلافہ میکرد ولے خوشم میومد از حیایے کہ داشت.👌
_تو راه برگشت بہ خونہ بهش گفتم کہ هنوز خیلے از سوالاے مـݧ بے جواب مونده
حرفم رو تایید کرده و گفت منم هنوز خیلے حرف دارم واسہ گفتـݧ و اینکہ شما اصلا چیزے نگفتید میخوام حرفاے شما رو هم بشنوم 😍
_اگہ خوانواده شما اجازه بدݧ یہ قرار دیگہ هم براے فردا بزاریم
با تعجب گفتم:
فردا❓زود نیست یکم
از نظر مـݧ البتہ نظر شما هر چے باشہ همونہ
گفتم باشہ اجازه بدید با خوانواده هماهنگ کنم میگم ماماݧ اطلاع بدݧ
تشکر کرد
رسیدیم جلوے در. میخواستم پیاده شم
کہ دوباره چشمم افتاد بہ اوݧ پلاک حواسم بہ خودم نبود سجادے متوجہ حالت مـݧ شد و گفت:خانم محمدے ایشالا بہ موقعش میگم جریاݧ ایـݧ پلاک😂 و بہ خودم اومد از خجالت داشتم آب میشدم😓بدوݧ اینکہ بابت امروز تشکر کنم خدافظے کردم و رفتم
کلید وانداختم درو باز کردم
ماماݧ تا متوجہ شد بلند شد و اومد سمتم
سلاااااااام ماماݧ جاݧ
دستش و گذاشتہ بود رو کمرش و در اوݧ حالت گفت:
_سلام علیکم خوش اومدے
گونشو بوسیدم😘 و گفتم مرسے
اومدم برم کہ دستم و گرفت و گفت کجا❓ازدستت عصبانیم
خودمو زدم بہ اوݧ راه ابروهام و بہ نشانہے تعجب دادم بالا و گفتم: عصبانے براے چی❓ماماݧِ اسماء و عصبانیت❓شایعست باور نکـن ماماݧ جاݧ حرفایے میزنیا
نتونست جلوے خندش و بگیره
خبہ خبہ خودتو لوس نکـݧ بیا تعریف کـݧ چیشد اصـلݧ چرا رفتہ بودید بهشت زهرا😁❓
اومدم کہ جواب بدم تلفـݧ☎️ زنگ زد خالهام بود. نجات پیدا کردم و دوییدم سمت اتاقم......🏃♀🏃♀
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ خانم علیآبـــــادی
════════ ✾💙✾💙✾
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
🆔 @Zahrahp
http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
°•|🍃🌸
#قسمت_شانزدهم ⬇️
🔴 #منزل_بیست_وسوم
◾️ #نام_منزل⇦قُطقطانیه
◽️ #وجه_تسمیه⇦نام یکی از چشمههای آنجاست.
◽️ #زمان_ورود⇦سهشنبه بیست و نهم ذیالحجه معادل نهم مهرماه ۵۹ شمسی
◽️ #مدت_توقف⇦درنگ کوتاهی داشته است.
◽️ #ویژگیها_و_امکانات⇦۱. چشمهها و قناتهایی داشته است که در زمان شاپور ساسانی حفر شده بودند. ۲. نعمان بن منذر در این محل زندانی داشته است. ۳. اردوگاه نیروهای حصین بن نمر رئیس شرطههای کوفه بوده است.
◽️ #رویدادها⇦۱. برخی ملاقات با عبیدالله بن حر جعفی را در این منزلگاه نوشتهاند. ۲. پس از حادثه کربلا گزارشی از دختر اباعبدالله -فاطمه صغری- درباره این محل و گم شدن خواهرش سکینه آمده است. ۳. این قسمت دو راهی یا چند راهی بوده است که کاروانها پس از رسیدن راه خود را انتخاب می کردند.
#ادامه_دارد ...
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_شانزدهم
راوے👈رقیه
حسین: بچهها حاضرید؟
بریم؟
من و حسنا: بله
نزدیکهای معراج الشهدا بودیم
که گوشیم زنگ خورد
فرحناز بود
-الو
فرحناز: سلام علیکم خواهر جمالی کجای خانم؟
-مرگ نزدیکیم
فرحناز: خیلی ممنون از محبتت
همزمان با قطع کردن مکالمه، گوشی حسین زنگ خورد
چشم حاجی
تا یه ربع دیگه ناحیهام
یاعلی
بچه ها من شمارو میرسونم معراج، خودم باید برم ناحیه
حسنا: حسین خبری شده؟ اعزامی ؟😢😢😢
حسین : نمیدونم خانم
حسنا طفلک ناراحت آروم گرفت
حسین داداش مارو دم در معراج پیاده کرد
خودش رفت ناحیه
وارد حیاط معراج الشهدا شدم
دوستای صیمیم تو حیاط بودند
پانداهای من (فرحناز، مطهره، محدثه)
من عاشق عروسک پاندام 🐼🐻
یادش بخیر یه بار چه غوغایی کردم سر این عروسک خرس
خخخخخ
داشتیم معراج کار میکردیم
که مطهره با یه خرس وارد شد،
منم که هیجانی 😂😂😂
جیغ جیغی گذاشته بودم
که نگو
آخر سرم یهو دیدیم حسین جان و آقای حسینی
هنگ رفتار من
برای همین هرکس دوست دارم یا بهش میگم پاندا یا کوفته
داشتم میرفتم سمت پانداهای خوشگلم
که صدای آقای حسینی مانع شد
آقای حسینی: خانم جمالی
-سلام بله
آقای حسینی: بابت رفتار دیروزم بازم عذز میخام
-دیگه مهم نیست
آقای حسینی: دلیلش تا عصر متوجه میشید
چشام گرد شد یعنی چی دلیلشو تا عصر میفهمم سرمو انداختم پایین و جوابشو دادم
-امیدوارم قانع کننده باشه
یاعلی
به بچه ها نزدیک شدم
فرحناز :رقیه پر
میبنم که دارم تک تکتون رو مزدوج میکنم
-فرحناز😳😳چی میگی؟
فرحناز: برادر حسینی باتو مزدوج میشه
-برو بابا
دیونه
فرحناز: اگه شد چی ؟
-اگه نشد چی؟
فرحناز اگه شد من برات یه انگشتر جدید میخرم
-شرط بندی؟😳😳😳
خاک عالم
فرحناز: نه خیرم
هدیه
حسنا: بچه ها بیاید میخایم کار شروع کنیم
سیه پوش شدن حسینه تا ساعت ۱ظهر طول کشید
آقای حسینی گفت ناهار میخرم همه بخورید بعد برید
دیگه تا ما برسیم خونه ساعت ۲/۲۵دقیقه شد
تا وارد خونه شدیم
مامان: رقیه برات خواستگار زنگ زده
-هان ؟
چی؟
خواستگار؟
مامان: بله خواستگار
تو ۱۹سالته دیگه باید ازدواج کنی
-مامان
من قصد ازدواج ندارم 😢😢
مامان: حداقل بپرس کیه
شاید نظرت عوض شد
-مگه فرقی هم داره
مامان:بله داره
-خوب کیه
مامان: سیدمجتبی حسینی
-😳😳حسینی
مامان: حالا داری؟
-اجازه بدید فکرام کنم با پدر مشورت کنم چشم
مامان: به حاج خانم گفت ۹شب زنگ بزنه
جواب بده
-چشم
تو هنگ بودم وای خدا مگه میشه ؟🙈
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
══🍃💚🍃══════
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
🆔 @Zahrahp
http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_عشق_که_در_نمیزند
💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾
#قسمت_شانزدهم
روز بیستم رسید و نه من و نه امیرطاها هیچ کدوم نتونستیم مانع رفتنش بشیم. هرچی گفتم بمون گفت نمیشه و بازم من موندم و بی قراریهای امیرطاها و دلتنگیهای مدام.😔😔
شب قبل رفتنش خواب دیدم دیگه نمیتونم ببینمش یعنی علی شهید🌷 میشد؟ صبح دلم شور میزد صبح که بلند شدم به علی گفتم خوابم رو، گفت عزیزم به دلت بد راه نده تو اولین مرخصی برمیگردم. مواظب خودت باش.
.....
سه ماهی گذشته بود.صبحها حالت تهوع داشتم هرچیام مریم جون، مادر علی میگفت برو دکتر نرفتم بالاخره به اجبار رفتم دکتر و گفت: باید آزمایش💉 کنی!
- ازمایش چی دکتر ؟
- معلومه حامگی!؟
- چی حاملگی یکم فکرکردم و....وای نه خدایا من با دوتا بچه چجور😭😭😭
....
جواب آزمایش مثبت بود اینبار ذوق نکردم و برعکسش کلی گریه کردم 😭😭هنوز امیرطاها دوسالشم نبود علیام که پیشم نبود تو این وضعیت بچه رو باید کجای دلم میزاشتم نمیخواستم ناشکری کنم هدیه خدا بود شکرش.🍃
......
علی بعد شنیدن خبر، برعکس من خیلی خوشحال شد و قول داد واسه تولد بچمون برگرده ایران و پیشم باشه. این بهم امید میداد.😊🍃
..........
۸ ماه از رفتن علی میگذشت. اون روز دلم حسابی گرفته بود. سه روز بود از علی هیچ تماسی دریافت نکرده بودم 😔یه کاغذ و قلم✏️📒 برداشتم و شروع کردم به نوشتن نامه و اشک میریختم😭😭خداروشکر امیر طاها خواب بود.
ساعت ۲ شب بود و مهم نبود واسم پاکت نامه رو لای عکس عروسیمون گذاشتم. کل خاطراتمون و مرور میکردم چه زندگی قشنگی داشتیم. چه معجزههای قشنگی 🌸
الانم زندگیمون قشنگه ولی اگه علی بود قشنگتر میشد. کاش زندگی تکرار داشت لااقل تکرار را یکبار داشت😢 بعد کلی بی تابی و گریه خوابم برد.........
صبحی داشتم با نازی صحبت میکردم که با دیدن در باز بالکن و امیرطاها تو بالکن یه جیغ زدم و گوشی😵📞 از دستم افتاد.
خدایا جون شش ماهه علیاصغر حسین یادگار علیم چیزیش نشه با دو دویدم سمت امیرطاها که بگیرمش و جلوتر نره که پاهام به اسباب بازی ریخته روی زمین امیرطاها خورد و با صورت خوردم زمین همه جا روتار دیدم و از هوش رفتم
😓😱😓😱
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو shiva_f@
💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
🆔 @Zahrahp
http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286