شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــان_مــدافــع_عشــــق❤️ #قسمت_بیستوششم۲۶ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ با چهره ای د
ادامه 👆 #قسمت_بیستوششم۲۶
گیره سرم را باز می کنم و موهایم روی شانه ام می ریزد. مجبور شدم لباس از فاطمه بگیرم. شلوار و تیشرتش برایم جذب است. لبه تختش می نشینم.😬
– به نظرت علی اکبر خوابیده؟😴
– نه. مگه بدون زنش می تونه بخوابه؟😁
– خُب الآن چی کارکنیم؟ فیلم می بینی یا من برم اون ور؟
– اگه خوابت نمیاد فیلم ببینیم.📺
– نه. خوابم نمیاد.
فاطمه جیغ کوتاهی از خوشحالی می کشد،😀 لب تابش را روی میز تحریرش می گذارد و روشنش می کند.
– تا تو روشنش کنی من برم پایین کیف و چادرمو بیارم.🚶♀
سرش را به نشانه تایید تکان می دهد. آهسته از اتاق بیرون می روم و پله ها را پاورچین پاورچین پشت سرمی گذارم. تاریکی اطراف وادارم می کند که دست به دیوار بکشم و جلو بروم. کیفم و چادرم را در هال گذاشته بودم. چشم هایم😶 را ریز می کنم و روی زمین دنبالشان می گردم که حرکت چیزی را در تاریکی احساس می کنم. دقیق می شوم. قد بلند و چهارشانه. تو اینجا چه کار می کنی؟❓ پشت پنجره ایستاده ای و در تاریکی به حیاط نگاه می کنی👀. کیفم را روی دوشم می اندازم و چادرم را داخلش می چپانم. آهسته سمتت می آیم. دست سالمم را بالا می آورم و روی شانه ات می گذارم که همان لحظه تو را درحیاط می بینم! پس…
فرد قد بلند برمی گردد نگاهم می کند👀. سجاد است. نفس هر دویمان بند می آید. من با وضعیتی که داشتم و او که نگاهش به من افتاده بود و تو که در حیاط لبه حوض نشسته ای و نگاهمان می کنی. سجاد عقب عقب می رود و درحالی که زبانش بند آمده از هال بیرون می رود و به طرف پله ها می دود.🚶 یخ زده نگاهم سمت حیاط می چرخد. نیستی! همین الآن لبه حوض نشسته بودی! برمی گردم و از ترس خشک می شوم. با چشم هایی عصبی😠 به من زل زده ایی. کِی اینجا اومدی؟❓ نفس هایت تند و رگ های گردنت برجسته شده. مچ دستم را می گیری…
– اول ته دیگ و تعارف. بعد دوغ و دلسوزی… الآنم شب و همه خواب…💤 خانوم خودشو زیاد خواهر فرض کرده. آره؟❓
تقریباً داد می زنی. دهانم بسته شده و تمام تنم می لرزد.😱
– چیه؟ چرا خشک شدی؟ فکر کردی خوابم؟ نه. نمی دونم چه فکری کردی؟ فکر کردی چون دوستت ندارم بی غیرتم هستم؟
– نه⁉️
– خُب نه چی؟ دیگه چی؟ بگو دیگه… بگووو… بگو می شنوم.👂
– دا..داری اشتباه…
مُچم را فشار می دهی.
– اِ. اشتباه می کنم؟ چیزی که جلوی چشمه کجاش اشتباهه؟❓
آنقدر عصبی هستی که هر لحظه از ثانیه بعدش بیشتر می ترسم. خون به چشمانت دویده و عرق به پیشانی ات نشسته.😡
– بهت توضیح… می دم.
– خُب بگو درباره لباست… امشب… الآن… شونه سجاد. شوکه شدنت… جاخوردنت… توضیح بده.
– فکرکردم…🤔
چنان در چشمانم زل زده ای که جرأت نمی کنم ادامه بدهم. از طرفی گیج شده ام. چقدر برات مهم است!😇
– راستش فکر کردم…تویی.
– هه! یعنی قضیه پارک هم فکر کرده بودی منم؛ آره؟
این دیگر حق با توست. گندی است که خودم زده ام. نمی خواستم این طوری شود.😔
حقا که غمت از تو وفادارتر است.😔
ادامه دارد…
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
5bdf1fd210efcc363d3b4f54_-5590955259915628023.mp3
15.45M
▓ #زمینــــــــہ⇧⇧⇧
🏴 #وفــــاتــــ.حضرتــــ.معصومــــــہ
🎙 حاج حسین سیبــــ سرخــــے👌
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
▓ #زمینــــــــہ⇧⇧⇧ 🏴 #وفــــاتــــ.حضرتــــ.معصومــــــہ 🎙 حاج حسین سیبــــ سرخــــے👌 🍃🌸↬ @shahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽
━━━━━💠🌸💠━━━━━
#دستنوشتــــه_شهــــــدا👆
#شماره(1⃣)🔻
✉️نامه یک "شهید" به همکلاسی هایش❤️
✍متن کامل نامه👇
"#شهید_خلیل_فاتح"🌹
که در دوران اسارت
برای همکلاسی هایش نوشت:📝
🔰به حضور برادران همکلاس
درود و سلام به رهبر کبیر انقلاب و برادرانم❣
🔶برادران، صبر و مقاومت و در نهایت پیروزی شما را از خداوند منّان خواستارم
تا اینکه هر چه بیشتر به این انقلاب جهانی یاری کرده و دینی که از جانب شهدا به گردن داریم، اَدا کنیم ان شاءاللّه❣
🔷عزیزان، تنها خواسته ای که ما از شما داریم، عمل به آیه ی شریفه است:
✨"اشّدٰاءُ علی الکُفّار و رُحماءُ بَینهُم"✨
♦️هر چه می توانید، عرصه را بر دشمنان داخلی و خارجی آمریکا و دستیارانش تنگ کنید و هیچ رحم و عطوفت بر آنان ننمایید
و در عین حال، با همدیگر چون اعضا یک پیکر باشید
🔶و هر چه قدرت در توان دارید، برای انقلاب تلاش کنید
چرا که عظمت انقلاب را زمانی می شود درک کرد که بازتاب آن را بتوان دید
که چگونه جهانخواران به دست و پا افتاده اند و برای براندازی آن می کوشند
🔷ضمناً از محصلین ارجمند تنها خواسته ام این است که هرگز به دانش آموزی که درست و حسابی درس نخوانده است، مدرک ندهید، چرا که فرجامی خوش ندارد
💠ضمناً در دعای کمیل شرکت کرده و در هنگام دعا ایران را هم فراموش نکنید
برادر کوچک شما
#یعقوب_(خلیل)_فاتح🌸
۱۳۶۱/۳/۳
#شهید_خلیل_فاتح که در اردوگاه دشمن خود را یعقوب معرفی می کرد🌷
عاقبت در اردیبهشت ۶۲ زیر شکنجه های وحشیانه مأموران استخبارات رژیم صدام به شهادت🕊 رسید و پیکرش سال ۸۱ به ایران و زادگاهش تبریز برگشت🌸🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🌺
🍃🌺
🌺🍃🌺
📝« دین خودتان را حفظ کنید
چون اگر امام زمان {عج} بیاید
احتمال دارد روبروی امام باشیم
و با امام مخالفت کنیم
امام زمان {عج} را تنها نگذارید💚
✍وصیت من به طلاب این است که
اگر برای رضای خدا درس می خوانند
و هدف دارند، بخوانند
و اگر این طور نیست، نخوانند
چون می شود کار شیطانی👹
و شهریه امام را هم می گیرند
دیگر حرام در حرام می شود❌
و مسئولیت دارد
اگر می توانند درس بخوانند
البته همه اش درس نیست
عبودیت هم هست
باید مقداری از وقت خود را
صرف عبادت کنند
چون طلبه با تقوا کم داریم
اول تزکیهٔ نفس، بعد درس
ای داد از علم شیطانی👹
دنیا رنگ گناه دارد🔥
دیگر نمی توانم، زنده بمانم
#محمد_هادی_ذوالفقاری
۱۹ بهمن ماه سال ۱۳۹۳ »
🌸⚡️🌸⚡️🌸
راه ابراهیم هادی و شهدا ادامه دارد❣
حتی اگر چشم تنگ نظر و ناامیدی نبیند
والسلام
🔸شهیدِ دفاع مقدس
" #شهید_ابراهیم_هادی"🌷🍃
🔸شهیدِ مدافع حرم
" #شهید_محمد_هادی_ذوالفقاری" 🌷🍃
#شادے_روحشان_صلواتــــــــ🌼
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
🔶 #سیــــــره_شهــــــدا《2⃣》 #مثــــــــݪ_مــــولا...👌 اومده بود مرخصی، نصف شب بود که با صدای ناله
#سیــــــره_شهــــــدا👆
#شماره(3⃣)🔻
💢هم مداح بود هم شاعر اهل بیت💚
♦️میگفت: «شرمندهام که با سر وارد محشر شوم و اربابم بی سر وارد شود» 🌸🍃
🕊بعد شهادت وصیت نامهاش رو آوردند
نوشته بود «قبرم رو توی کتابخونه مسجد المهدی کندم.»😭😱
سراغ قبر که رفتند، دیدند برای هیکلش کوچیکه، وقتی جنازهش اومد، قبر اندازه اندازه بود،😔
اندازه تن بیسرش.😭😭
#شهید_حاج_شیرعلی_سلطانی🌷🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
💠⚡️💠⚡️💠
👈اولین شهید #مدافع_حرم 🔻
《 #ایــــل_قــــشقـــــــایــــــے 》
#شهید «مهرداد قاجاری» را اولین شهید مدافع حرم ایل قشقایی نامیدهاند،
👈 که دی ماه سال ۹۴ در سوریه به #شهادتــــ رسید....💐
ــــــــــــــــــ♡♥♡ــــــــــــــــــ
مــدافـــــ🔻حــرمـ🔻ــــــع
#شهیــدمــہرداد_قــاجــارے💔🍃
⇦ #سالروزشهادتــــــــــ
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🍃🌹
#شهید...یعنی: به خیـر گذشت .....نزدیک بود بمـیرد!
"تو"
چه میکنی ، این میانه ی خون برادرم ....؟!
برای بیداری ما...؟!
آخ...
یادم رفته بود..
#شهید بیدار میکند....
#شهید دستت را میگیرد.....
#شهید بلندت میکند ....
#هوایم را داشته باش رفیق شهیدم...
#شهید رسول خلیلی..❤ ❤ 🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته #قسمتــــ_شانزدهم۱۶🔻 👈این داستان #نامه_های_بی_شاید🔻 🌾✨- با خودت فکر
.
#داستان_دنباله-دار نسل_سوخته🔻
#قسمت_هفدهم۱۷
این داستان👈 #چشمهارا_باید_بست
تا چشمم به آقای غیور افتاد ... بی مقدمه گفتم ...
- آقا اجازه ... چرا به ما 20 دادید؟ ... ما که گفتیم تقلب کردیم ... آقا به خدا حق الناسه ... ما غلط کردیم ... تو رو خدا درستش کنید ...
خنده اش گرفت ...
- علیک سلام ... صبح شنبه شما هم بخیر ...
سرم رو انداختم پایین ...
- ببخشید آقا ... سلام ... صبح تون بخیر ...
از جاش بلند شد ... رفت سمت کمد دفاتر ...
- روز اول گفتم ... هر کی فعالیت کلاسیش رو کامل انجام بده و مستمرش رو 20 بشه ... دو نمره به نمره اون ثلثش اضافه می کنم ...
حس آرامش عمیقی وجودم رو پر کرد ... التهاب این 2 روز تموم شده بود ... با خوشحالی گفتم ...
- آقا یعنی 20 ... نمره خودمون بود؟ ...
دفتر نمرات رو باز کرد ... داد دستم ...
- میری سر کلاس، این رو هم با خودت ببر ... توی راه هم می تونی نمره مستمرت رو ببینی ...
دلم می خواست ببینمش اما دفتر رو بستم ...
- نمره بقیه هم توشه چشممون می افته ... ممنون آقا که بهمون 20 دادید ...
از خوشحالی ... پله ها رو 2 تا یکی ... تا کلاس دویدم ... پشت در کلاس که رسیدم ... یهو حواسم جمع شد ...
- خوب اگه الان من با این برم تو ... بچه ها مثل مور و ملخ می ریزنن سرش ... ببینن توش چیه؟ ... اون وقت نمره همدیگه رو هم می بینن ...
دفتر رو کردم زیر کاپشنم ... و همون جا پشت در ایستادم تا معلم مون اومد ...
.
#ادامه_دارد🌹🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
#دعــاےفرج به نیابت از
👈سردارمدافع حرم🔻
#شهیدحاج_حسین_همدانی🌷
🔶 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج🔶
#شبتون_شهدایی💔🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
شـھیـــــــدانــــــہ
#شــــهداےمــــــداح👆 #شمــــــــــاره(3⃣)🔻🔻 👈« ناکام آن کسی است که عشق حسین {ع} را پیدا نکرده و ا
💠 #شهــــــــداےمــــــداح💠
#شمــــــــــاره⇦(4⃣)
#مداحان_شهید_جبهه ها👆
✨به یاد ذاکران دلسوخته #اهلبیت {ع}
🌾⇦به یاد دو رفیق و همرزم
▓⇦عابدان شب و شیران روز
⭕️《اسطوره های نهضت عاشورایی روح الله 》⭕️
" #شهیدحسن_شیخ_زاده_آذری"🌹
💔شهادت = ۲۲ بهمن ۱۳۶۴
👈فاو - عملیات والفجر هشت
.
" #شهید_محسن_گلستانی"🌹🍃
💔شهادت = ۲۴ بهمن ۱۳۶۴
👈فاو - عملیات والفجر هشت
#خدایا دلی داشتم، دادم به ره دوست
دل چه قابل، که جانم به فدای دوست🌸
#صلےالله_علیک_یا اباعبدالله_الحسین (ع)🌹
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🌿
🌼🌿
🌿🌼🌿
🌼🌿🌼🌿
💢شهدا شرمنده ایم😔😭
🔹راهتون را که ادامه ندادیم هیچ....😞
🔸از ارزش هاتون هم حمایت نکردیم
🔹و شرمنده ایم از اینکه حتی نتونستیم
به کوچکترین وصیتتون عمل کنیم....🙁
🔸فقط حرف و زدیم حرف زدیم و حرف...
🔹اما عمل نکردیم.....😔😔
#شهــــــدا
#حجاب
#یادگار_مادرم
#حضرت_زهرا
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
ادامه 👆 #قسمت_بیستوششم۲۶ گیره سرم را باز می کنم و موهایم روی شانه ام می ریزد. مجبور شدم لباس از فاطم
#رمــــان_مــدافــع_عشــــق❤️
#قسمت_بیست و هفتم ۲۷
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔰دیگر کافیست، هر چه داد و بیداد کردی کافیست. هر چه مرا شکستی💔 و من هنوز هم احمقانه عاشقت هستم کافیست. نمی دانم چه عکس العملی نشان می دهی اما دیگر کافیست برای این همه بی تفاوتی و سختی. دست هایم را مشت می کنم👊 و لب هایم را روی هم فشار می دهم. کلمات پشت هم از دهانت خارج می شود و من همه را مثل ضبط صوت📻 جمع می کنم تا چند برابرش را تحویلت دهم. لب هایم می لرزد و اشک به روی گونه هایم می لغزد.😭
– تو به خاطر تحریک احساسات من حاضری پا بذاری روی غیرتم؟
🔹این جمله ات می شود شلیک آخر به منی که انبوهی از باروتم💥. سرم را بالا می گیرم و زل می زنم به چشمانت. دست سالمم را بالا می آورم و انگشت اشاره ام را سمتت می گیرم.👈
– تو! تو غیرت داری؟ غیرت داشتی که الآن دست من این جوری نبود. آره… آره گیرم که من زدم زیر همه چیز. زدم زیر قول و حرفای طی شده… تو چی؟ تو هم به خاطر یه مشت حرف زدی زیر غیرت و مردونگی؟😔
🔸چشم هایت😳 گرد و گردتر می شوند. من درحالی که از شدت گریه به هق هق افتاده ام ادامه می دهم:😭
تو هنوز نفهمیدی، بخوای نخوای من زنتم، شرعاً و قانوناً😖. شرع و قانون حرفای طی شده حالیش نیست. تو اگر منو مثل غریبه ها بشکنی تا سرکوچه ام نمی برنت چه برسه مرز برای جنگ. می فهمی؟ من زنتم… زنت. ما حرف زدیم و قرار گذاشتیم که تو یه روزی میری، اما قرار نذاشتیم که همدیگه رو له کنیم، زیر پا بذاریم تا بالا بریم❗️ تو که پسر پیغمبری… آسید آسید از دهن رفیقات نمی افته. تو که شاگرد اول حوزه ای… ببینم حقی که از من به گردنته رو می دونی؟ اون دنیا می خوای بگی حرف زدیم؟ چه جالب‼️
🔸چهره ات هر لحظه سرخ تر می شود. صدایت می لرزد و بین حرفم می پری.
– بس کن! بسه!😡
– نه چرا؟ چرا بس کنم حدود یک ماهه که ساکت بودم. هر چی شد بازم مثل احمقا دوسِت داشتم. مگه نگفتی بگو؟ مگه عربده نکشیدی بگو، توضیح بده…⁉️ اینا همه اش توضیحه. اگر بعد از اتفاق دست من همه چیو می سپردم به پدرم اینجور نمیشد. وقتی که بابام فهمید تو بودی و من تنها راهی کلاس شدم بقدری عصبانی شد که می گفت همه چی تمومه. حتی پدرمم فهمید از غیرت فقط اداشو فهمیدی. ولی من جلوشو گرفتم و گفتم که مقصر من بودم. بچه بازی کردم… نتونستی بیای دنبالم… نشد! اگر جلوشو نمی گرفتم الآن سینتو جلو نمی دادی و بهم تهمت نمی زدی. حتی خانواده خودت چند بار زنگ زدن و گفتن که تو مقصر بودی… آره تو. اما من گذشتم باغیرت! الان مشکلت پارک و لباس الان منه؟ تو که درس دین خوندی نمی فهمی تهمت گناه کبیره ست❓ آره. باشه می گم حق با توست.
باز می گویی: گفتم بس کن.😖
– نه. گوش کن. آره کارای پارک برای این بود که حرصت رو در بیارم، اما این جا… فکر کردم تویی. چون مادرت گفته بود سجاد شب خونه نیست. حالا چی؟ بازم حرف داری؟ بازم می خوای لهم کنی؟😐
دست باند پیچی شده ام را به سینه ات می کوبم.👊
– می دونی؟ می دونی تو خیلی بدی. خیلی. از خدا می خوام آرزوی اون جنگ و دفاع رو به دلت بذاره.
🔹دیگر متوجه حرکاتم نیستم و پی در پی با دست زخمی ام به سینه ات می کوبم.
– نه! من… من خیلی دیوونه ام. یه احمقم که هنوز میگم دوسِت دارم… آره لعنتی دوسِت دارم… اون دعامو پس می گیرم. برو… باید بری!👣 تقصیر خودم بود… خودم از اول قبول کردم.
احساس می کنم تنت درحال لرزیدن است. سرم را بالا می گیرم. گریه می کنی😭. شدیدتر از من. لب هایت را روی هم فشار می دهی و شانه هایت تکان می خورد. می خواهی چیزی بگویی که نگاهت به دست بخیه خورده ام می افتد.👀
– ببین چی کار کردی ریحان!
بازویم را می گیری و به دنبال خودت می کشی. به دستم نگاه می کنم. خون از لا به لای باند روی فرش می ریزد. از هال که بیرون می رویم هر دویمان خشکمان می زند. مادرت پایین پله ها ایستاده و اشک می ریزد. فاطمه هم بالای پله ها ماتش برده.
– داداش تو چی کار کردی⁉️
♦️پس تمام این مدت حرف هایمان شنونده های دیگری هم داشته! همه چیز فاش شد، اما تو بی اهمیت از کنار مادرت رد می شوی و به سمت طبقه بالا می دوی🏃. چند دقیقه بعد با یک چفیه و شلوار ورزشی و سویی شرت پایین می آیی.🚶
چفیه را روی سرم می اندازی و گره می زنی شلوار را دستم می دهی.
– پات کن.😳
به سختی خم می شوم و شلوار را می پوشم. سویی شرت را خودت تنم می کنی. از درد لب پایینم را گاز می گیرم. مادرت با گریه😭 می گوید: علی کارِت دارم.
#ادامــــــــــه_دارد....
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#سیــــــره_شهــــــدا👆 #شماره(3⃣)🔻 💢هم مداح بود هم شاعر اهل بیت💚 ♦️میگفت: «شرمندهام که با سر و
🌸💠🌸💠🌸💠🌸
#سیــــــره_شــهــــــدا🔺
#شمــــــــاره(4⃣)
ــــــــــــــــــــــــــــــ
❤️ #فریــــاد_یڪــ_مــــادر❤️
👈وقتی جنازه ی او را به اهواز آوردند، مادرش هم آنجا بود. به خاطر این که پیکر، سر در بدن نداشت،😔 بچه ها اجازه نمی دادند مادرش بالای سرش بیاید، اما ایشان کوتاه نمی آمد و می گفت :«هر طور شده من باید بچه ام روببینم.»😭 درنهایت، بچه ها کوتاه آمدند و حاج خانم توانست جنازه ی فرزندش را ببیند.💔💔
👈همه منتظر بودند، صحنههای دل خراش و مویه مادر و خراشیدن صورتش را ببینند، #اما_مادر_اسماعیل به قدری صلابت نشان داد که تعجب همه را برانگیخت. 👌 حاج خانم وقتی بالای پیکر بدون سرفرزندش آمد و با آن وضع مواجه شد، فقط سه بار بلند گفت:
« #مرگ_بر_آمریکا، مرگ بر آمریکا، مرگ بر آمریکا» بعد زینب وار، بوسه ای بر حنجره جگر گوشهاش زد و بدون گریه و زاری محوطه راترک کرد.
( #شهید_اسماعیل_فرجوانی)🌹
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
﷽
━━━━━💠🌸💠━━━━━
📝بخشی از وصیتنامه 👇👇
#شهید_روح_الله_قربانی به خانوادهاش🌹🍃
🔸چیزی که نمیدانید عمل نکنید❌
🔹ادای کسی را در نیاورید❌
🔸بدون علم درست وارد کاری نشوید، مخصوصاً دین؛⚡️
🔹اول واجبات بعد مستحبات مؤکد، مثل کمک به پدر و مادر و دور و بریها، نه حج و کربلا صد بار...
🔸بدون این کارها؛ هیئت و زیارت با توجه به نیاز، با توجه به دین و سیدالشهدا علیهالسلام و فقط نیکی به پدر و مادر مستثنی است.❣
🔰قال الله:
✨افضل الاعمال بر والدین و اولادها✨
#شهید_روح_الله_قربانی🌷🍃
#شادے_روحش_صلواتــــــــ🌼
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🔹🔷💠🔵💠🔷🔹
👆👆یک سنی سوری را شیعه کرد❤️
💠 #شهید_حسن_حزباوی با صداقت و اهل حجب و حیا بود اگر چه کم حرف میزد اما همیشه لبخند به لب داشت.☺️
🔸انسانی متواضع و کم توقع و در مسائل کاری بسیار با جدیت و نمونه، یک پاسدار وظیفه شناس بود✨
🔹چندین بار در رزمایش ها به خاطر همین جدیت و نظم و ذکاوتش مشورد تشویق قرار می گیرند.🏅 همین رفتار و کردارش سبب شد تا یکی از برادران سنی مذهب در سوریه بعد از دوستی با شهید حزباوی و تحت تاثیر رفتارش به مذهب تشیع مشرف شد.💚
♦️بعد از غسل شهادت🕊 برای عملیات حرکت میکند وقتی همرزمانش محاصره میشوند میگوید: نباید اجازه دهیم بچه ها قتل عام شوند، پشت تیر بار مینشیند و یک سره شلیک میکند تا محاصره شکسته می شود و نیروهای خودی موفق به خروج از محاصره میشوند.⛓
اما در همان حالت از طرف تکفیری ها مورد هدف قرار میگیرد و به شهادت میرسد.🕊🌸
👈یکی از دوستان شهید
#شهید_حسن_حزباوی🌷🍃
#شهــــــدا
#گـــاهےنگـــاهے💔
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
━━━━━💠🌸💠━━━━━
🎬کلیپ_شهدایی👆👆
❤️خوشا آنان که جانان می شناسند
❤️طریق عشق و ایمان می شناسند
❤️بسی گفتیم و گفتند از شهیدان
❤️شهیدان را شهیدان می شناسند
#سردار_خیبر✨
#شهید_محمد_ابراهیم_همت🌷🍃
#اللهــــمارزقنــــاشهــــادتـــــ💔🕊
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🎀 🍃 #زیــنـبـیــــون🍃 🎀 🍃
#پای_درس_شهدا🌹
#تلنگر⚡️⚡️
#حاج_حسین رفته بود شناسایی، بعد از شناسایی نقشه عملیات را پهن کرد، نقطه ای را نشان داد و گفت:
اگر من #شهید شدم اینجا از روی چند #خوشه_گندم🌾 رد شدم به صاحبش بگویید راضی باشد.☺️
#حاج_حسین_خرازی🌷🍃
#روزتـــون متبرڪ به #نگــاهشهدا🌹🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
. #داستان_دنباله-دار نسل_سوخته🔻 #قسمت_هفدهم۱۷ این داستان👈 #چشمهارا_باید_بست تا چشمم به آقای غیو
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــ_هجــــدهــم۱۸🔻
👈این داستان👈 #عزت_از_آن_خداست🔻
📖دفتر رو در آوردم و دادم دستش ...
- آقا امانت تون ... صحیح و سالم ...
خنده اش گرفت ...☺️
🛎زنگ تفریح، از بلندگوی دفتر اسمم رو صدا زدن ...🔊
- مهران فضلی ... پایه چهارم الف ... سریع بیاد دفتر ...🤔
با عجله 🏃... پله ها رو دو تا یکی ... دو طبقه رو دویدم پایین ... رفتم دفتر ... مدیر باهام کار داشت ...😐
- ببین فضلی ... از هر پایه، 3 کلاس ... پونصد و خورده ای دانش آموز اینجاست ... یه ریز هم کار کپی و پرینت و غیره است ... و کادر هم سرشون خیلی شلوغه ... تمام کپی های مدرسه و پرینت ها اونجاست ... از هر کپی ساده ای تا سوالات امتحانی همه پایه ها ... از امروز تو مسئول اتاق کپی هستی📇😳 ...
کلید رو گذاشت روی میز ...😕
- هر روز قبل رفتن بیا تحویل خودم یا یکی از ناظم ها بده ... مواظب باش برگه هم اسراف نشه ... بیت الماله ...😟
از دفتر اومدم بیرون ... مات و مبهوت به کلید نگاه می کردم... باورم نمی شد تا این حد بهم اعتماد کرده باشن ...🤔
همین طور که به کلید نگاه می کردم یاد اون روز افتادم ... اون روز که به خاطر خدا ... برای تاوان و جبران اشتباهم برگشتم دفتر ...😐
و خدا نگذاشت ... راحت اشتباهم رو جبران کنم ... در کنار تاوان گناهم ... یه امتحان خیلی سخت هم ازم گرفت ... و اون چند روز ... بار هر دوش رو به دوش کشیدم ...🙂
اشک توی چشم هام جمع شده بود ...😢
ان الله #تعز_من_تشاء و #تذل_من_تشاء ...
خدا به هر که بخواهد ... عزت عطا می کند ☺️
#ادامــــــــہ_دارد...🍃🍃🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖