شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_بیستــــ و ششم ۲۶ 👈این داستان⇦ 《 نماز شکر 》 ــــــــــــ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمت_بیستوهفتم۲۷🔻
👈 این داستان⇦《والسابقون》
ـ………………………………………
🌼 #قــرآن رو برداشتم ... این بار نه مثل دفعات قبل ... با یه هدف و منظور دیگه ... چندین بار ترجمه فارسیش رو خوندم ...🌸
❣دور آخر نشستم ... و تمام خصلت های مثبت و منفی توش رو جدا کردم و نوشتم ... خصلت مومنین ... خصلت و رفتارهای کفار و منافقین ...✨
#قرآن که تموم شد نشستم سر احادیث ... با چهل #حدیث_های کوچیک شروع کردم ... تا اینکه اون روز ... توی صف نماز جماعت مدرسه ... امام جماعت مون چند تا کلمه حرف زد...
- #سیره_اهل_بیت یکی از بهترین چیزهاست🌷 ... برای اینکه با #اخلاق و منش اسلامی آشنا بشیم 🌸... برید داستان های کوتاه #زندگی_اهلبیت رو بخونید ... اونها الگوی ما برای رسیدن به خدا هستن ...🌹
تا این جمله رو گفت ... به پهنای صورتم لبخند زدم ... بعد از نماز ... بلافاصه تااومدم سر کلاس و نوشتمش ... همون روز که برگشتم ... تمام اسباب بازی هام روز از توی کمد جمع کردم ... ماشین ها ... کارت عکس فوتبالیست ها ...💫 قطعات و مهره های کاوش الکترونیک ... که تقریبا همه اش رو مادربزرگم برام خریده بود ...😊
هر کی هم ... هر چی گفت ... محکم ایستادم و گفتم ...
- من دیگه بزرگ شدم ... دیگه بچه دبستانی نیستم که بخوام بازی کنم👌 ...
پول تو جیبیم رو جمع می کردم ... به همه هم گفتم دیگه برای تولدم کادو نخرید ... حتی لباس عید🌹👌 ...
هر چقدر کم یا زیاد ... لطفا پولش رو بهم بدید ... یا بگم برام چه کتابی رو بخرید ...🌸
خوراکی خریدن از بوفه مدرسه هم تعطیل شد ...👌
کمد و قفسه هام پر شده بود از کتاب ... کتاب هایی که هر بار، فروشنده ها از اینکه خریدارشون یکی توی سن من باشه... حسابی تعجب می کردن😳🌸 ...
و پدرم همچنان سرم غر می زد😒 ... و از فرصتی برای تحقیر من استفاده می کرد ...
👈با خودم مسابقه گذاشته بودم ...
#امام_صادق (ع) فرموده بودند ... مسلمانی که 2 روزش عین هم باشه مسلمان نیست ...👌🌸
#چهل حدیث #امام_خمینی رو هم که خوندم ... تصمیمم رو گرفتم ... چله برمی داشتم ... چله های اخلاقی ... و هر شب خودم رو محاسبه می کردم ...
اوایل ... اشتباهاتم رو نمی دیدم یا کمتر متوجه شون می شدم ... اما به مرور ... همه چیز فرق کرد ... اونقدر دقیق که متوجه ریزترین چیزها می شدم ... حتی جایی رو که با اکراه به صورت پدرم نگاه می کردم ...🌼
حالا چیزهایی رو می دیدم ... که قبلا متوجه شون هم نمی شدم ...😊👌
ـ~~~~~~~~~~~~~~~~~
#ادامــــــه_دارد...✨✨✨
.🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
ـ✨♡✨♡✨♡✨
برای #ظهور اقا امام زمان عج
هر نفر یک بار دعای فرج رو با تمام وجود و از ته قلبتون بخونید...
ان شاالله بحق ارباب بی کفن ، ظهور آقا امضا بشه ....
ان شاالله...🌹🌼🌹
#اللهم_عجل_لولیڪــ_الفــرج💐
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
#شبتــــون_مــهــدوے❤️
﷽
━━━━━💠🌸💠━━━━━
🔰بخشی از #وصیت_نامه
#شهید_مدافع_حرم_علی_شاه_سنایی🌷
💯خواندن زیارت عاشورا❤️❤️
🔹من خود هر صبح و شام زیارت عاشورا را می خواندم
نتیجه آن را در زندگی دیدم👌🌿
🔸🔸از خدا بخواهید که به همه ما اشک چشم و دل مناجات عنایت کند✨
مخصوصا در مجالس روضه امام حسین (ع)😭😭
#مدافع_حرم
#شهید_علی_شاه_سنایی🌹🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــــــان_مدافع_عشق💔 #قسمت_سیوپنجــــــم۳۵ ♡ـ-------------------------------♡ 🌼⇦نعمت و کرم زم
#رمــــــان_مــدافــــع_عشــــق❤️
#قسمت_سیوششم۳۶🔻
♡------------------------♡
🌼هوای سرد🌧 برایم رفته رفته گرم می شود.🌤
🌷 لباست گرمای خود را از لمس وجودت دارد. می دانم شیرینی این #نماز زیر دندانم می رود و دیگر مانند این تکرار نمی شود. همه حالات با زمزمه تو می گذرد.
🍀رکعت دوم، بعد از سجده اول و جمله ی “#استغفر_الله_ربی_و_اتوب_الیه ” دیگر صدایت را نمی شنوم.😢
حتم دارم #سجده آخر را می خواهی با تمام
دل❤️ و جان به جا بیاوری.
_☆¤••° سر از مُهر برمی دارم و تو هنوز در سجده ای.
تشهد و سلامم را می دهم و هنوز هم
پیشانی ات در حال بوسه
به خاک تربت حسین (ع) است.😍
|•° چند دقیقه دیگر هم… “چقدر طولانی شد!”😔
بلند می شوم و چفیه ات را جمع می کنم. نگاهم را سمت #سرت می گردانم که وحشت زده ماتم می برد.
تمام زمین اطراف مُهرت می درخشد
از خون!😱
پاهایم سست می شود. فریاد در گلویم حبس می شود. دهانم را باز می کنم تا جیغ بکشم اما چیزی جز نفس های خفه شده و اسم تو بیرون نمی آید.😭😔
– ع…ع…علی!
خادمی که در بیست قدمی ما زیر باران راه می رود، می چرخد سمت ما و مکث می کند. دست راستم را که از #ترس می لرزد به سختی بالا می آورم و اشاره می کنم. می دود سوی ما و در سه قدمی که می رسد با دیدن زمین و خون اطرافت، داد می زند: یا امام رضا!😰😣
_سمت راستش را نگاه می کند و صدا می زند: مشدی محمد؛ بدو بیا بدو!
آن قدر شوکه شده ام که حتی نمی توانم
گریه😭 کنم.
|~°خادم پیر بلندت می کند و پسر جوانی چند لحظه بعد می رسد و با بی سیم درخواست #آمبولانس می کند.
خادم درحالی که سعی می کند نگهت دارد به من نگاه می کند و می پرسد: زنشی؟
_اما من دهانم قفل شده و فقط می لرزم.
– باباجون؛ پرسیدم زنشی؟
سرم را به سختی تکان می دهم و از فکر این که نکند به این زودی تنهایم بگذاری، روی دو زانو می افتم. با گوشه ی روسری، اشک روی گونه ام را پاک می کنم.
●•°دکتر سهرابی به برگه ها و عکس هایی که در ساک کوچکت پیدا کرده ام نگاه می کند. با اشاره خواهش می کند که روی صندلی بنشینم. من هم بی معطلی می نشینم و منتظر می مانم. عینکش را روی بینی جا به جا می کند.
– خُب خانوم؛ شما همسر شونید؟
– بله!…عقد کرده ایم.😊
– خب پس احتمالش خیلی زیاده که بدونید.
– چی رو؟😔
با استرس دست هایم را روی زانوهایم مشت می کنم.
– بالاخره با اطلاع از بیماریشون حاضر به ازدواج شدید.
عرق سرد روی پیشانی و کمرم می نشیند.😔
– #سرطان_خون، یکی از شایع ترین انواع این بیماریه. البته متأسفانه برای همسر شما یه کم زیادی پیش رفته.
_حس می کنم تمام این جمله ها فقط توهم است و بس.
یا خوابی که هر لحظه ممکن است تمام شود. لرزش پاها و رنگ پریده صورتم 🤒😰باعث می شود دکتر سهرابی از بالای عینکش نگاهی مملو از سؤال، به من بدوزد.
– مگه اطلاع نداشتید؟
_°سرم را پایین می اندازم و به نشانه جواب #منفی، تکان می دهم. سرم می سوزد و بیشتر از آن #قلبم.💔
– یعنی بهتون نگفته بودن؟ چند وقته عقد کردید؟😳
– تقریباً دو ماهه.
– اما این برگه ها. چند تاش برای هفت هشت ماه پیشه! همسر شما از #بیماریش با خبر بوده.😔
*توجهی به حرف های دکتر نمی کنم. این که چرا تو در روز ✨خواستگاری به من نگفتی؟ تنها یک چیز به ذهنم می رسد.
– الآن چی می شه؟😔
– هیچی! دوره #درمان داره. فقط باید براش دعا کرد.😔
چهره دکتر سهرابی هنوز پر از سؤال و تعجب است. 🤔شاید کارِ تو را هیچ کس نتواند بپذیرد یا قبول کند. بغض گلویم را فشارمی دهد. سعی می کنم نگاهم را بدزدم و هجوم #اشک پر از دردم را کنترل کنم. لب هایم را روی هم فشار می دهم.😢
– یعنی هیچ کاری نمیشه…؟😳
– چرا. گفتم که خانوم. ادامه درمان و دعا. باید تحت مراقبت هم باشه.😔
– چقدر وقت داره؟😐
سؤال خودم، ❤️قلبم را خرد می کند. دکتر با زبان، لب هایش را تر می کند و جواب می دهد: با توجه به دوره درمان و روند عکس ها، و سرعت پیشروی، بیماری تقریباً تا چند ماه… البته مرگ و زندگی فقط دست #خداست.💐
$نفس هایم به شماره می افتد. دستم را روی میز می گذارم و به سختی روی پاهایم می ایستم.✨
– کِی می تونم ببینمش؟😔
سرم گیج می رود و روی صندلی می افتم. دکتر سهرابی از جا بلند می شود و در یک لیوان شیشه ای بزرگ برایم آب می ریزد.
– برام عجیبه! درک می کنم سخته. ولی شمایی که از حجاب خودتون و پوشش همسرتون مشخصه خیلی به قول ماها سیمتون وصله…باید امیدوار باشید.☺️ نا امیدی کار کساییه که خدا ندارن.❤️
جمله آخرش مثل یک سطل آب سرد روی سرم خالی می شود. روی تب ترس و نگرانی ام.
#من_که_خدادارم_چرا_نگران_باشم؟”
#ادامه_دارد…💐💐
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖