eitaa logo
شـھیـــــــدانــــــہ
1.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
37 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم تبلیغات ارزان در کانال های ما😍😍 مجموعه کانالای مذهبی ناب👌👌 💠 تعرفه تبلیغات 👇 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 🍂 🍂 🌸🌷🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــــــان_مدافع_عشق💔 #قسمت_سیوپنجــــــم۳۵ ♡ـ-------------------------------♡ 🌼⇦نعمت و کرم زم
❤️ ۳۶🔻 ♡------------------------♡ 🌼هوای سرد🌧 برایم رفته رفته گرم می شود.🌤 🌷 لباست گرمای خود را از لمس وجودت دارد. می دانم شیرینی این زیر دندانم می رود و دیگر مانند این تکرار نمی شود. همه حالات با زمزمه تو می گذرد. 🍀رکعت دوم، بعد از سجده اول و جمله ی “ ” دیگر صدایت را نمی شنوم.😢 حتم دارم آخر را می خواهی با تمام دل❤️ و جان به جا بیاوری. _☆¤••° سر از مُهر برمی دارم و تو هنوز در سجده ای. تشهد و سلامم را می دهم و هنوز هم پیشانی ات در حال بوسه به خاک تربت حسین (ع) است.😍 |•° چند دقیقه دیگر هم… “چقدر طولانی شد!”😔 بلند می شوم و چفیه ات را جمع می کنم. نگاهم را سمت می گردانم که وحشت زده ماتم می برد. تمام زمین اطراف مُهرت می درخشد از خون!😱 پاهایم سست می شود. فریاد در گلویم حبس می شود. دهانم را باز می کنم تا جیغ بکشم اما چیزی جز نفس های خفه شده و اسم تو بیرون نمی آید.😭😔 – ع…ع…علی! خادمی که در بیست قدمی ما زیر باران راه می رود، می چرخد سمت ما و مکث می کند. دست راستم را که از می لرزد به سختی بالا می آورم و اشاره می کنم. می دود سوی ما و در سه قدمی که می رسد با دیدن زمین و خون اطرافت، داد می زند: یا امام رضا!😰😣 _سمت راستش را نگاه می کند و صدا می زند: مشدی محمد؛ بدو بیا بدو! آن قدر شوکه شده ام که حتی نمی توانم گریه😭 کنم. |~°خادم پیر بلندت می کند و پسر جوانی چند لحظه بعد می رسد و با بی سیم درخواست می کند. خادم درحالی که سعی می کند نگهت دارد به من نگاه می کند و می پرسد: زنشی؟ _اما من دهانم قفل شده و فقط می لرزم. – باباجون؛ پرسیدم زنشی؟ سرم را به سختی تکان می دهم و از فکر این که نکند به این زودی تنهایم بگذاری، روی دو زانو می افتم. با گوشه ی روسری، اشک روی گونه ام را پاک می کنم.    ●•°دکتر سهرابی به برگه ها و عکس هایی که در ساک کوچکت پیدا کرده ام نگاه می کند. با اشاره خواهش می کند که روی صندلی بنشینم. من هم بی معطلی می نشینم و منتظر می مانم. عینکش را روی بینی جا به جا می کند. – خُب خانوم؛ شما همسر شونید؟ – بله!…عقد کرده ایم.😊 – خب پس احتمالش خیلی زیاده که بدونید. – چی رو؟😔 با استرس دست هایم را روی زانوهایم مشت می کنم. – بالاخره با اطلاع از بیماریشون حاضر به ازدواج شدید. عرق سرد روی پیشانی و کمرم می نشیند.😔 – ، یکی از شایع ترین انواع این بیماریه. البته متأسفانه برای همسر شما یه کم زیادی پیش رفته. _حس می کنم تمام این جمله ها فقط  توهم است و بس. یا خوابی که هر لحظه ممکن است تمام شود. لرزش پاها و رنگ پریده صورتم 🤒😰باعث می شود دکتر سهرابی از بالای عینکش نگاهی مملو از سؤال، به من بدوزد. – مگه اطلاع نداشتید؟ _°سرم را پایین می اندازم و به نشانه جواب ، تکان می دهم. سرم می سوزد و بیشتر از آن .💔 – یعنی بهتون نگفته بودن؟ چند وقته عقد کردید؟😳 – تقریباً دو ماهه. – اما این برگه ها. چند تاش برای هفت هشت ماه پیشه! همسر شما از با خبر بوده.😔 *توجهی به حرف های دکتر نمی کنم. این که چرا تو در روز ✨خواستگاری به من نگفتی؟ تنها یک چیز به ذهنم می رسد. – الآن چی می شه؟😔 – هیچی! دوره داره. فقط باید براش دعا کرد.😔 چهره دکتر سهرابی هنوز پر از سؤال و تعجب است. 🤔شاید کارِ تو را هیچ کس نتواند بپذیرد یا قبول کند. بغض گلویم را فشارمی دهد. سعی می کنم نگاهم را بدزدم و هجوم پر از دردم را کنترل کنم. لب هایم را روی هم فشار می دهم.😢 – یعنی هیچ کاری نمیشه…؟😳 – چرا. گفتم که خانوم. ادامه درمان و دعا. باید تحت مراقبت هم باشه.😔 – چقدر وقت داره؟😐 سؤال خودم، ❤️قلبم را خرد می کند. دکتر با زبان، لب هایش را تر می کند و جواب می دهد: با توجه به دوره درمان و روند عکس ها، و سرعت پیشروی، بیماری تقریباً تا چند ماه… البته مرگ و زندگی فقط دست .💐 $نفس هایم به شماره می افتد. دستم را روی میز می گذارم و به سختی روی پاهایم می ایستم.✨ – کِی می تونم ببینمش؟😔 سرم گیج می رود و روی صندلی می افتم. دکتر سهرابی از جا بلند می شود و در یک لیوان شیشه ای بزرگ برایم آب می ریزد. – برام عجیبه! درک می کنم سخته. ولی شمایی که از حجاب خودتون و پوشش همسرتون مشخصه خیلی به قول ماها سیمتون وصله…باید امیدوار باشید.☺️ نا امیدی کار کساییه که خدا ندارن.❤️ جمله آخرش مثل یک سطل آب سرد روی سرم خالی می شود. روی تب ترس و نگرانی ام. ؟” …💐💐 🍃🌸↬ @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــ_سیوپنجم۳۵ 👈این داستان⇦دلم به تو گرم است ـ☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆ 💠بل
👇 ۳۶🔻🔻 👈 این داستان⇦‌《با من سخن بگو》 ❣✨اوایل به حس ها و چیزهایی که به دلم می افتاد بی اعتنا بودم ... اما کم کم حواسم بهشون جمع شد ... دقیق تر از چیزی بودن که بشه روشون چشم بست ... و بهشون توجه نکرد ... گیج می خوردم و نمی فهمیدم یعنی چی؟ ... با هر کسی هم که صحبت می کردم بی نتیجه بود ... اگر مسخره ام نمی کرد ... جواب درستی هم به دستم نمی رسید ... و در نهایت ... جوابم رو از میان صحبت های یه هادی دیگه پیدا کردم ... بدون اینکه سوال من رو بدونه ... داشت سخنرانی می کرد ...☺️ - اینطور نیست که خدا فقط با پیامبرش صحبت کنه 👌... نزول وحی و هم کلامی با فرشته وحی ... فقط مختص پیامبران و حضرت زهرا و حضرت مریم بوده ... اما قلب انسان جایگاه خداست ❤️... جایی که شیطان اجازه نزدیک شدن بهش رو نداره ... مگه اینکه خود انسان ... بهش اجازه ورود بده ... قلب جایگاه خداست ... و اگر شخصی سعی کنه وجودش رو برای خدا خالص کنه ... این جاده دو طرفه است ... خدا رو که در قلبت راه بدی ... این رابطه شروع بشه و به پیش بره... قلبت❤️ که لایق بشه ... اون وقت دیگه امر عجیبی نیست... خدا به قلبت الهام می کنه و می کنه ... و شیطان مثل قبل ... با خطواتش حمله می کنه ... خیابان خلوت ... داشتم رد می شدم ... وسط گل کاری ... همین که اومدم پام رو بزارم طرف دیگه و از گل کاری خارج شم ... به قوی ترین شکل ممکن گفت ... بایست ...🌸🌼 💠از شوک و ناگهانی بودن این حالت ... ناخودآگاه پاهام خشک شد ... و ماشین با سرعت عجیبی ... مثل برق از کنارم رد شد ... به حدی نزدیک ... که آینه بغلش محکم خورد توی دست چپم ... و چند هفته رفت توی گچ ...😢 این آخرین باری بود که شک کردم ... بین توهم و واقعیت ... بین الهام و خطوات ... اما ترس اینکه روزی به جای الهام ... درگیر خطوات بشم ... هنوز هم با منه ... مرزهای باریک اونها... و گاهی درک تفاوتش به باریکی یک موست🌷 اما اون روز ... رسیدیم ... مادبزرگم با همون لبخند همیشه اومد دم در ... بقیه جلوتر از من ... بهش که رسیدم... تمام ذوق و لبخندم کور شد ... اون حس ... تلخ ترین کلام عمرم رو به زبان آورد ...💐✨ ــــــ~~ــــــ~~ــــــ~~ــــــ~~ــ ....🌸 🍃🌹↬ @shahidane1