فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸
♻️ راز تولد #شهید_همت
👈روایت #حاج_حسین_یکتا
از راز تولد #شهید_همت در کربلا و امانت حضرت زهرا (س) به مادر #شهید
#شهید_محمد_ابراهیم_همت🌹🍃
#سردار_خیبر
#سرداران_عشق
✧✨✧✨ ✧✨✧
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#شهــــداےمــــــداح👆 #شمــــــاره(2⃣1⃣) 🍃🍃🌹 #فرازےازوصیتنــــامه👇 💠 «زمانی که قدم اول را در این ر
#شهــــــداےمــــداح👆
#شمــــــــاره(3⃣1⃣)
🍃🍃🌹
💠 #دعــــای_شهیــــد
▫️ بارالها! تو را همی شکر که مرا جز خوب هایت جا دادی و مرا جز سربازان لشگریان اسلام قرار دادی، خدایا ممنونتم که مرا از ذرّیه حضرت زهرا {س} قرار دادی✨
▫️ خدایا تو را به پهلوی شکسته خانم حضرت زهرا {س} تو را به محسن سقط شده اش قسمت می دهم که توفیق شهادت یعنی دیدار با خودت را به این حقیر رو سیاه عطا بفرما، الهی آمین.✨
ـ≤≥≤≥≤≥≤≥≤≥≤≥≤≥≤≥≤≥≤≥≤≥
#مداح_اهل_بیت
"#شهید_سید_علی_سادات_زواره_ای"🌹
شادےروحش #صلوات🌼
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#ســیــــــــــره_شــهــــدا⇧ #شمــــــاره (0⃣1⃣)🔻🔻 ━━━━━💠🌸💠━━━━━ 💢 دانشآموز باید خوشبو باشه❗️
#سیــــــــره_شهــــــدا👆
#شمــــــــــــــاره(1⃣1⃣)🔻🔻
━━━━━💠🌸💠━━━━━
💢《بیتجربه نبود، مسافر بود》
تا حالا شده سر دوراهی گیر کنی؟
🔸اگر گیر کنی، راه روبهدنیات رو انتخاب میکنی یا راه روبهخدات رو؟ ولی این دومیه سختتره ها، پرمشقتتره ها، ولی باصفاتره، ماندگارتره، تازه جبران هم میشه، آره خدا برات جبران میکنه...
🎇⇦ #ادامه⇧ تصویربازشود👆
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
رمــــــان_مدافــــع_عشق💞 #قسمتــــ_چهل و سوم ۴۳ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎بی اختی
#رمــــــان_مدافــــع_عشق💞
#قسمتــــ_چهل و چهارم ۴۴
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎با عجله کتونی هایم را گوشه ای پرت می کنم و به خانه می روم. در راهرو ایستاده ای که با دیدن من به آشپزخانه اشاره می کنی. پاورچین پاروچین👣 به آشپزخانه می روم و تو هم پشت سرم می آیی.
حسین آقا سرش پایین است و پشت میز ناهار خوری نشسته و سه فنجان چای☕️ ریخته. به هم نگاه می کنیم و بعد پشت میز می نشینیم. بدون اینکه سرش را بالا بگیرد شروع می کند.
– علی…بابا! از دیشب تا صبح نخوابیدم. کلی فکر کردم…🤔
فنجان☕️ چایش را برمی دارید و داخلش با بغض فوت می کند. بغض مرد جنگی که خسته است. ادامه می دهد: برو بابا… برو پسرم.👋
سرش را بیشتر پایین می اندازد و من افتادن اشکش😢 در چای را می بینم. دلم می لرزد و قلبم تیر می کشد. خدایا…چقدر سخته!
– علی؛ من وظیفه ام این بود که بزرگت کنم. مادرت تربیتت کنه. این جور قد بکشی. وظیفه ام بود برات یه زن خوب بگیرم. زندگیت رو سامون بدم. پسر…خیلی سخته خیلی❗️
اگر خودم نرفته بودم، هیچ وقت نمی ذاشتم تو بری. البته تو خودت باید راهت رو انتخاب کنی. باعث افتخارمی پسرم.👌
سرش را بالا می گیرد. ما هر دو انعکاس نور✨ روی قطرات اشک، بین چین و چروک صورتش را می بینیم. یک دفعه خم می شوی و دستش را می بوسی.😘
– چاکرتم به خدا.
دستش را کنار می کشد و ادامه می دهد: ولی باید به خانواده زنت اطلاع بدی بعد بری. راضی کردن مادرت هم با من.
بلند می شود و فنجانش☕️ را برمی دارد و می رود. هر دو می دانیم که غرور پدرت مانع می شود که بخواهد ما بیشتر شاهد گریه اش باشیم. او که می رود از جا می پری و از خوشحالی بلندم می کنی و بازوهایم را فشار می دهی.❤️
– دیدی؟ دیدی رفتنی شدم؟ رفتنی.
این جمله را که می گویی دلم می ترکد.💔 رفتنی شدی. به همین راحتی⁉️
***
💠پدرت به مادرت گفت و تا چند روز خانه شده بود فقط و فقط صدای گریه های زهرا خانوم.😭 بالاخره مادرت به سختی پذیرفت. قرار گذاشتیم به خانواده من تا روز رفتنت اطلاع ندهیم و همین هم شد.😳
روز هفتاد و پنجم، موقع بستن ساکت🎒 خودم کنارت بودم. لباست را با چه ذوقی به تن می کردی، به دور مچ دستت پارچه سبز متبرک به حرم حضرت علی (ع) می بستی.✨🍃
من هم روی تخت نشسته بودم و نگاهت👀 می کردم. تمام سعیم در این بود که یک وقت با اشک، مخالفتم را نشان ندهم. پس تمام مدت لبخند می زدم.☺️ ساکت را که بستی، در اتاقت را باز کردی که بروی، از جا بلند شدم و از روی میز سر بندت را برداشتم.
– رزمنده؛ اینو جا گذاشتی.❕
برگشتی و به دستم نگاه👀 کردی. سمتت آمدم. پشت سرت ایستادم و به پیشانی ات بستم. بستن سربند که نه… با هر گره راه نفسم را بستم. آخر سر از همان پشت سرت پیشانی ام را روی کتفت گذاشتم و بغضم را رها کردم.😭😭
✨🍃✨🍃✨🍃✨
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ ✨💖✨
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
••┈•❖✨﷽✨❖••┈•
🔰 فرازی از #وصیت نامه
▫️... نمی دانم چه کرده ام که #شهید نمی شوم . شاید قلبم سیاه است. خدا رحمت کند حاج محمود ستوده را ، وقتی با هم صحبت می کردیم ، می گفتیم اگر جنگ تمام شود و ما زنده باشیم ، چه کار کنیم؟ واقعا نمی شود زندگی کرد و به صورت خانوادهای #شهدا نگاه کرد...
🔻و این جاست که ما و جاماندگان از قافله نور باید بگوییم خوشا به حال آنان که با #شهادت رفتند ...
✨ #شهید_مرتضی_جاویدی🌹🍃
✨ #فرمانده_دلاور_گردان_فجر
✨ #یاد_شهدا_با_ذکر_صلوات
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
•••✾❀🕊🌺🕊❀✾•••
✍ #عوضــش_نڪــــنــــــے⇩
💠 خاطره ایی از #آزاده_حاج_مرتضی_باقری ، آزاده اردوگاه ۱۲ که از ناحیه یک دست جانباز شد:
🔶 یک روز #شهید_حاج_احمد_کاظمی را دیدم .ایشان پرسیدند : حاج مرتضی مواظب دستت هستی ؟ گفتم: بله یک دست مصنوعی گذاشته ام که به عصبهای قطع شده دستم آسیبی نرسد❕
🔶 حاج احمد گفت: خدا پدرت را بیامرزد منظورم این نبود که. میگم مواظبش هستی که با ماشینی، درجه ایی ، پست و مقامی تعویضش نکنی❓
🔶 سرم را به پایین انداختم و سکوت کردم❗️
♻️ ایشان ادامه دادند :اگر یک سکه بهار آزادی در جیبت باشد و هنگام رانندگی یک مرتبه به یادت بیفتد سریعا دستت را داخل جیبت میکنی که ببینی سکه سر جایش هست یا نه؛ در حالی که این دستی که در راه خدا داده ایی ارزشش بیش از این است . باید همش مواظبش باشی که این دست را از دست ندهی و یا با چیزی عوضش نکنی.🌺
#شهید_حاج_احمد_کاظمی🌹🍃
#یـادشون_بـا_ذڪـر_صـلـوات
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
4_5832469045693122117.mp3
1.53M
🔸بوی گند باطن
#صــوتــــــــــــــــ۱۰☢
سال سوم راهنمایی درس میخواندم
به من قول داده بود اگر معدلم بالای ۱۷ شود مرا به جبهه ببرد...
#شهیدسیدمجتبــــےعلمــــدار🌹🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
﷽
━━━━━💠🌸💠━━━━━
🔴 #اوج_خونسردی
🔸بچـههـای محـل مشغـول بازی بودند که ابراهیـم وارد کوچه شد. بازی آنقدر گرم بود که هیچکس متوجه حضور ابراهیم نشد.
🔹یکی از بچهها توپ را محکم به طرف دروازه شوت کرد؛ اما به جای اینکه به تور دروازه بخورد، محکم به صورت ابراهیم خورد.😱
🔸بچهها بیمعطلی پا به فرار گذاشتند. با آن قد و هیکلی که ابراهیم داشت، باید هم فرار میکردند!🏃
🔹صورت ابراهیم سرخِ سرخ شده بود. لحظهای روی زمین نشست تا دردش آرام بگیرد. همینطور که نشسته بود، پلاستیک گردو را از ساک دستیاش درآورد؛ کنار دروازه گذاشت و داد زد: «بچهها کجا رفتید؟! بیایید براتون گردو آوردم».❤️✨
#شهید_ابراهیم_هادی🌹🍃
#هادی_دلها
#روحش_شاد_و_یادش_گرامی
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🔸✨❣❤️❣✨🔸
❤️ #هادی_دلها
🔹هادی سه بار برای مبارزه با داعش راهی منطقه سامراء شد. او با نیروهای #حشدالشعبی همکاری نزدیکی داشت.
🔸به کسی نمی گفت کجا رفته و چه می کند، وقتی هم که متوجه شدیم می گفت: "خدا ما رو برای #جهاد آفریده، باید جلوی این آدم های از خدا بی خبر بایستیم" ✌️
#شهید_محمد_هادی_ذوالفقاری🌹🍃
#هدایت_تا_شهادت
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــ_سیوپنجم۳۵ 👈این داستان⇦دلم به تو گرم است ـ☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆ 💠بل
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته👇
#قسمتــــ_سیوششم۳۶🔻🔻
👈 این داستان⇦《با من سخن بگو》
❣✨اوایل به حس ها و چیزهایی که به دلم می افتاد بی اعتنا بودم ... اما کم کم حواسم بهشون جمع شد ... دقیق تر از چیزی بودن که بشه روشون چشم بست ... و بهشون توجه نکرد ... گیج می خوردم و نمی فهمیدم یعنی چی؟ ... با هر کسی هم که صحبت می کردم بی نتیجه بود ... اگر مسخره ام نمی کرد ... جواب درستی هم به دستم نمی رسید ...
و در نهایت ... جوابم رو از میان صحبت های یه هادی دیگه پیدا کردم ... بدون اینکه سوال من رو بدونه ... داشت سخنرانی می کرد ...☺️
- اینطور نیست که خدا فقط با پیامبرش صحبت کنه 👌... نزول وحی و هم کلامی با فرشته وحی ... فقط مختص پیامبران و حضرت زهرا و حضرت مریم بوده ... اما قلب انسان جایگاه خداست ❤️... جایی که شیطان اجازه نزدیک شدن بهش رو نداره ... مگه اینکه خود انسان ... بهش اجازه ورود بده ... قلب جایگاه خداست ... و اگر شخصی سعی کنه وجودش رو برای خدا خالص کنه ... این جاده دو طرفه است ... خدا رو که در قلبت راه بدی ... این رابطه شروع بشه و به پیش بره... قلبت❤️ که لایق بشه ... اون وقت دیگه امر عجیبی نیست... خدا به قلبت الهام می کنه و #هدایتت می کنه ... و شیطان مثل قبل ... با خطواتش حمله می کنه ...
خیابان خلوت ... داشتم رد می شدم ... وسط گل کاری ... همین که اومدم پام رو بزارم طرف دیگه و از گل کاری خارج شم ... به قوی ترین شکل ممکن گفت ... بایست ...🌸🌼
💠از شوک و ناگهانی بودن این حالت ... ناخودآگاه پاهام خشک شد ... و ماشین با سرعت عجیبی ... مثل برق از کنارم رد شد ... به حدی نزدیک ... که آینه بغلش محکم خورد توی دست چپم ... و چند هفته رفت توی گچ ...😢
این آخرین باری بود که شک کردم ... بین توهم و واقعیت ... بین الهام و خطوات ... اما ترس اینکه روزی به جای الهام ... درگیر خطوات بشم ... هنوز هم با منه ... مرزهای باریک اونها... و گاهی درک تفاوتش به باریکی یک موست🌷
اما اون روز ... رسیدیم #مشهد ... مادبزرگم با همون لبخند همیشه اومد دم در ... بقیه جلوتر از من ... بهش که رسیدم... تمام ذوق و لبخندم کور شد ...
اون حس ... تلخ ترین کلام عمرم رو به زبان آورد ...💐✨
ــــــ~~ــــــ~~ــــــ~~ــــــ~~ــ
#ادامــــــــه_دارد....🌸
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
#فرازی_ازوصیتنــــــامه🔻⇩🔻
✍مادر امروز که این نامه را برای شما می نویسم، فردا به #عملیات می روم و شاید در این عملیات شهید شوم و اگر در این راه شهید بشوم شاید خدا باری از #گناهانم را کم کند و اگر زنده ماندم شاید که مرا قبول نکرده باشد، در هر حال اگر شهید شدم برای من گریه مکن و همیشه به یاد خدا باش که همه باید این راه را برویم.
#شهیدوالامقام_نوروزعلےنصیری🌹
✨《ســــالــــروزولادتــــــــ》✨
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــــان_مدافــــع_عشق💞 #قسمتــــ_چهل و چهارم ۴۴ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎با عج
#رمــــــان_مــدافــع_عشــــق❤️
#قسمتــــ_چهلوپنجم۴۵🔻🔻
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❣برمی گردی و نگاهم می کنی. با پشت دست صورتم را لمس می کنی.
– قرار بود این جوری کنی؟
🌸لب هایم را روی هم فشار می دهم.
– مراقب خودت باش.
دست هایم را می گیری.💞
– #خدا_مراقبه.
خم می شوی و ساکت را برمی داری.
– روسری و چادرت رو سرکن.
متعجب نگاهت می کنم.
– چرا؟ مگه نامحرم هست؟
– شما سرکن بعداً می فهمی.
🌼شانه بالا می اندازم و از روی صندلی میز تحریرت روسری ام را برمی دارم و روی سرم می اندازم و گره می زنم که می گویی: نه نه. اون مدلی ببند.
نگاهت می کنم که با دست صورتت را قاب می کنی.
– همونی که گرد می شه، لبنانی.
می خندم. لبنانی می بندم و چادر رنگی ام را روی سرم می اندازم. سمتت می آیم با دست راستت چادرم را روی صورتم می کشی.
– روبگیر. به خاطر من!
🌸نمی دانم چرا به حرفهایت گوش می دهم، درحالی که در اتاق هیچ کس نیست جز خودم و خودت!
رو می گیرم و می پرسم: این جوری خوبه؟
– عالیه #عروس خانوم.
ذوق می کنم.
– عروس؟ هنوز نشدم.
– چرا نشدی؟ من دومادم، شما هم عروس منی دیگه.
💠خیلی به حرفت دقت نمی کنم و فقط جمله ات را نوعی ابراز علاقه برداشت می کنم.
از اتاق بیرون می روی و تأکید می کنی با چادر پشت سرت بیایم. می خواهم همه چیز هر طور که تو می خواهی باشد. از پله ها پایین می رویم. همه در راهرو جلوی در حیاط ایستاده اند و گریه می کنند. تنها کسی که بی خیال تمام عالم به نظر می رسد علی اصغر است که مات و مبهوت گوشه ای ایستاده. مادرت ظرف آب را دستش گرفته و حسین آقا کنارش ایستاده. فاطمه درست کنار در ایستاده و بغض کرده. زینب و همسرش هم آمده اند برای بدرقه. پدر و مادر من هم قراربود به فرودگاه بیایند.
💐نگاهت را در جمع می چرخانی و لبخند می زنی.
– خب صبر کنید که یه مهمون دیگه هم داریم.
همه با چشم ازت می پرسند: کی؟ کی مهمونه؟
روی آخرین پله می نشینی و به ساعت مچی ات نگاه می کنی. زینب می پرسد: کی قراره بیاد داداش؟
– صبرکن قربونت برم.
🌹هیچ کس حال صحبت ندارد. همه فقط ده دقیقه منتظر ماندیم که یک دفعه صدای زنگ در بلند می شود. از جا می پری و می گویی: مهمون اومد.
🌼به حیاط می دوی و بعد از چند لحظه صدای باز شدن در و سلام علیک کردن تو با یک نفر بگوش می رسد.
– به به سلام علیکم حاج آقا! خوش اومدی.
– ✨علیکم السلام شاه دوماد! چطوری پسر؟ دیر که نکردم؟
– نه سر وقت اومدید.
🌷 همان طور صدایتان نزدیک می شود که یک دفعه خودت با یک روحانی عمامه مشکی با سیمایی نورانی، جلوی در ظاهر می شوید. مرد رو به همه سلام می کند و ما گیج و مبهوت جوابش را می دهیم. همه منتظر توضیح تو هستیم که تو به روحانی تعارف می زنی تا داخل بیاید. او هم کفش هایش را گوشه ای جفت می کند و وارد خانه می شود. راه را برایش باز می کنیم. به هال اشاره می کنی و می گویی: حاجی بفرمایید برید بشینید. ما هم الآن میایم خدمتتون.
🌴او می رود و تو سمت ما برمی گردی و می گویی: یکی به مادرخانوم و پدرخانومم زنگ بزنه بگه نرن فرودگاه؛ بیان اینجا.
🌼مادرت ظرف آب را دستم می دهد و سمتت می آید.
– نمی خوای بگی این کیه؟ باز چی تو سرته مادر؟
لبخند می زنی و رو به من می کنی و می گویی: حاجی از رفقای حوزه ست. ازش خواستم بیاد قبل رفتن عقد من و ریحان رو بخونه…
حرف از دهانت کامل بیرون نیامده، ظرف از دستم میفتد.
همگی با دهان باز نگاهت می کنیم. خم می شوی و ظرف را از روی زمین برمی داری.
– چیزی نشده که… گفتم شاید بعداً دیگه نشه.
دستی به روسری ام می کشی.
–🌸 ببخش خانوم بی خبر شد. نتونستی درست حسابی خودتو شبیه عروسها کنی. می خواستم دم رفتن غافلگیرت کنم.
علاقه ات می شود بغض در سینه ام و نفسم را به شماره می اندازد.
“ #چقدر_دوست_دارم_علی! چقدر عجیب خواستنی هستی! خدایا خودت شاهدی کسی را راهی می کنم که شک ندارم جزو ما نیست. از اول آسمانی بوده. “
امن یجیب قلب من چشمان بی همتای توست.
#ادامه_دارد…🌸🌸🌸
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖ ✍#نمــــــاز_شبــــــــ👇👇 (شهیدمدافع حرم محمودرضابیضایی) ـ⇩⇩⇩⇩⇩⇩
═══✼🍃🌹🍃✼═══
👈با #شهدا
🔹پذیراییمان، اتاق بزرگی بود که فقط مواقعی که مهمان داشتیم و مواقعی که میخواستیم درس بخوانیم اجازه ورود به آن را داشتیم❗️
🔸یک شب بعد از نصفه شب برای درس خواندن به اتاق پذیرایی رفتم و دیدم محمودرضا قبل از من آنجاست. اما درس نمیخواند. به نماز ایستاده بود.❣❣
🔹آن موقع تقریبا نوجوان بود دوازده سیزده سال بیشتر نداشت. جا خوردم. آمدم بیرون و به اتاق خودم رفتم.✨
🔸فردا شب باز محمودرضا توی پذیرایی بود و نشد آنجا درس بخوانم. چند شب پشت سر هم همینطور بود؛ محمودرضا بعد از نیمه شب بلند میشد میآمد توی اتاق پذیرایی و به نماز میایستاد. هر شب که میگذشت نمازش طولانیتر از شب قبل می شد.🌺
🔹یک شب تقریبا حدود دو ساعت طول کشید. به او گفتم نماز شب خواندن برای تو ضرورتی ندارد؛ هم کسر خواب پیدا میکنی و صبح توی مدرسه چرت میزنی و هم اینکه تو هنوز به تکلیف نرسیدهای و نماز واجب نداری چه برسد به نماز شب، آنهم اینجوری!🍃
🔸صحبت که کردیم، فهمیدم طلبهای در مورد فضیلت نماز شب برای محمودرضا صحبت کرده و محمودرضا چنان از حرفهای آن طلبه تأثیر گرفته بود که تا یک هفته مرتب نماز شب را ادامه داد.🌺
🔹بخاطر مدرسهاش، نهایتا مانع نماز شب او شدم و قانعش کردم که لازم نیست نماز شب بخواند! ولی محمودرضا نمازها را واقعا باحال خوبی میخواند. هنوز چهره و حالت ایستادنش سر نماز یادم هست…🌾🌿
#شهید_محمود_رضا_بیضائی🌹🍃
#حال_هواے_جمع_شـــــهیدانم_آرزوست 💔
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
┄✿❀🌹❀✿┄
💢 #کلام_شهید
👈 بدانید
▫️امروز هم پیام شهیدان اگر به گوش ما برسد
از ما خوف را و حزن را برطرف خواهد کرد
▫️آنهایی که دچار خوفند، آنهایی که دچار حزنند
این پیام را نمی گیرند، نمیشنوند
▫️وَالّا اگر صدای شهیدان را بشنویم
خوف و حزن ما هم محو خواهد شد
💠 به برکت صدای شهیدان
این حزن و خوفِ ما را از بین خواهد برد
و بهجت و شجاعت و اِقدام را برای ما به ارمغان خواهد آورد.🌺🌿
〰〰〰〰〰〰〰〰
⬅️ #شهیدِ_دفاع_مقدس
⬅️ #شهیدِ_مدافع_حرم
🔻#شهید_حمید_کیهانی🌹🍃
🔻#شهید_سید_مصطفی_صادقی🌹🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
🔸کربلای چهار و قصه #آن_آشنای_نفوذی (۳) بعد از عملیات #الی_بیت_المقدس که منجر به آزادسازی خرمشهر شد،
🔸کربلای چهار و قصه
#آن_آشنای_نفوذی (۴)
کاشف به عمل آمد، در روز سوم و چهارم دی ماه سال ۱۳۶۵، که مصادف با عملیات #کربلای_چهار بود، یک #روحانی (بسیار معروف) که با خانواده در مسافرت کیش به سر می برد، جانشینی در کسوت لباس #روحانیت را به جای خود در قرارگاه خاتم الانبیاء (ص) گمارد... که ... القصه...
حالا بگردید یک #آشنا به این اطلاعات را پیدا کنید تا #سیه_روی شود هر که در او غش باشد... در ضمن! همگان بدانند، #آشنا بازی همه جا جواب نمی دهد!
#کربلای_چهار
#آشنا_نفوذی
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖