🍃🌹
⬅️ فرازی از #وصیت_نامه_شهید
﷽
━━━━━✨🌹✨━━━━━
✍ به خدا سوگند، يك لحظه از اين عهد و پيمانی كه با تو بسته ام ، نظرم برنخواهد گشت و آخرين قطره خونی كه از بدنم بيرون ريزد ، نقش « #خمينی_رهبر » خواهد بست، زيرا كه من اين وفاداری را از مكتب كربلا، از پرچمدار #اباعبدالله (ع) آموخته ام و عينيت اين وفاداری را از سيدمان و مولايم #شهيد_آيت_الله_بهشتی آموخته ام ... .
#سردار_شهید_علی_تجلایی🌹🍃
#مفقود_الاثر
#یـادش_بـا_ذڪـر_صـلـوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_چهـــــــل و چهارم ۴۴ 👈این داستان⇦《 سلام بر رمضان 》 ـــــ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_چهـــــــل و پنجم ۴۵
👈این داستان⇦《 اولین ۴۰ نفر 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎سحری خوردم و از آشپزخونه اومدم بیرون ... رفتم برای نماز شب وضو بگیرم ... بی بی به سختی سعی می کرد از جاش بلند شه ...
- جانم بی بی؟ ... چی کار داری کمکت کنم ...❓
- هیچی مادر ... می خوام برم وضو بگیرم ... اما دیگه جون ندارم تکان بخورم ...
زیر بغلش رو گرفتم و دوباره نشوندمش ... آب آوردم و یه پارچه انداختم روی پاش تا لباس هاش موقع وضو گرفتن خیس نشه ...💦
- بی بی ... حالا راحت همین جا وضو بگیر ...
دست و صورتش رو که خشک کرد ... جانمازش رو انداختم روی میز ... و کمک کردم چادر و مقنعه اش رو سرش کنه ...✨
هنوز ۴۵ دقیقه وقت برای نماز شب مونده بود ... اومدم برم که متوجه شدم دیگه بدون کمک نمی تونه حتی نماز بخونه... گریه ام😔 گرفته بود ... دلم پیش مهر و سجاده ام بود و نماز شبم ... چند لحظه طول کشید ... مثل بچه ها دلم می لرزید و بغض کرده بود ...
رفتم سمت بی بی ... خیلی آروم نماز می خوند ... حداقل به چشم من جوون و پر انرژی ... که شیش تا پله رو توی یه جست می پریدم پایین ...😁
زیرچشمی به ساعت⏰ نگاه می کردم ... هر دقیقه اش یه عمر طول می کشید ...
- خدایا ... چی کار کنم؟ ... نیم ساعت دیگه بیشتر تا اذان نمونده ... خدایا کمکم کن ... حداقل بتونم وتر رو بخونم ...
آشوبی توی دلم برپا شده بود ... حس آدمی رو داشتم که دارن عزیزترین داراییش رو ازش می گیرن ... شیطان👹 هم سراغم اومده بود ...
- ولش کن ... برو نمازت رو بخون ... حالا لازم نکرده با این حالش نماز مستحبی بخونه ... و ...
از یه طرف برزخ شده بودم ... و از وسوسه های شیطان👹 زجر می کشیدم ... استغفار می کردم و به خدا پناه می بردم ... از یه طرف داشتم پر پر می زدم که زودتر نماز بی بی تموم بشه ... که یهو یاد دفتر #شهدام افتادم ...
یکی از رزمنده ها واسم تعریف کرده بود ...
- ما گاهی نماز واجب مون رو هم وسط درگیری می خوندیم... نیت می کردیم و الله اکبر می گفتیم ... نماز بی رکوع و سجده ... وسط نماز خیز برمی داشتیم ... خشاب عوض می کردیم ... آرپیجی می زدیم ... پا می شدیم ... می چرخیدم ... داد می زدیم ... سرت رو بپا ... بیا این طرف ... خرج رو بده و ... و دوباره ادامه اش رو می خوندیم ...😁
انگار دنیا رو بهم داده بودن ... یه ربع بیشتر نمونده بود ... سرم رو آوردم بالا ... وقت زیادی نبود ...
- خدایا ... یه رکعت نماز وتر می خوانم ... قربت الی الله ... الله اکبر ...✨
حواسم به بی بی و کمک کردن بهش بود ... زبانم و دلم مشغول نماز ... هر دو قربت الی الله ...💫
اون شب ... اولین نفر توی ۴۰ مومن نمازم ... برای اون رزمنده دعا کردم ...🍃
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ ✨💫✨💫
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🍃🌹
#پیــــام_شهیــــد↯↯↯
♦️ #شهیــد_ذبیــحی در آخرین خطبه های نماز جمعه روز 25 دی 1360 هنگامی که در مسجد جامع بیساران عده زیادی از مردم برای اقامه نماز جمعه گرد وی جمع شده بودند چنین گفت: «من کشته می شوم و با شما خداحافظی می کنم اما دینتان را حفظ کنید #شهادت من حتمی است اما شما به هوش باشید! دین خود را حفظ کنید و از تهدید سرسپردگان اجنبی نترسید! بالاخره روزی جمهوری اسلامی می آید و بر سراسر منطقه حاکمیت می یابد و شما را از بند کفر و نفاق نجات خواهد بخشید.
#قرآن_کریم می فرماید:
🌸« و اسْتَعِينُواْ بِالصَّبْرِ وَالصَّلاَةِ إِنَّ اللّهَ مَعَ الصَّابِرِينَ».🌸
ـ<><><><><><><><><><><><>
👈روحانی مبارز
#شهیدمحراب کردستان
#شهیدملامحمـــــدذبیحــــی💔🍃
《ســــالروز شهــــــادت》
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
#وقتــےمحمدعلــےبه_پای_پدر_چسبید
─┅═✨🌹✨═┅─
▫️آخرین دفعه ای که رحیم میخواست بره منطقه ، محمدعلی که فقط ۲ سال داشت ، پای پدر را بغل کرد و با آن زبان شیرین به بابا رحیمش می گفت: بابا نرو! بابا نرو!
▫️رحیم بدجوری به هم ریخت. سرش رو بالا کرد و رو به آسمان گفت: خدایا ! این امتحانه؟ مثل حضرت ابراهیم که دل از پسرش کند و اسماعیلش رو قربانی کند.
▫️رحیم عاشق محمد علی بود. دلش پر می زد برای این بچه. با این حال اون جا بهش دست نزد. با بغض به برادرش احد گفت: « احد جان! محمدعلی رو ببر کنار»
▫️آقا احد ، بچه را از پای پدر جدا کرد و رحیم به راه افتاد.
#شهیــــد_رحـیـــم_ڪـریــــمــے🌹🍃
《ســــالــــروزشهــــادتــــ》
#یـادش_بـا_ذڪـر_صـلـوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖