eitaa logo
شـھیـــــــدانــــــہ
1.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
37 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم تبلیغات ارزان در کانال های ما😍😍 مجموعه کانالای مذهبی ناب👌👌 💠 تعرفه تبلیغات 👇 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 🍂 🍂 🌸🌷🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــــان_مدافــــع_عشق💞 #قسمتــــ_پنجــــاه و سوم ۵۳ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎د
💞 و چهارم ۵۴ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎دسته ی باریکی از موهایم را دور انگشتم می پیچم و با کلافگی باز می کنم. نزدیک غروب است🌅 و هر دو بیکار نشسته ایم. چند دقیقه قبل درباره ی زنگ نزدن تو حرف می زدیم. امیدوار بودم به زودی خبری شود. موهایم را روی صورتم رها می کنم و با فوت کردن به بازی ادامه می دهم. یک دفعه به سرم می زند.⚡️ – فاطمه❗️ فاطمه در حالی که کف پایش را می خاراند جواب می دهد: هوم❓ – بیا بریم پشت بوم❗️ متعجب😳 نگاهم می کند و می گوید: واااا… حالت خوبه❓ – نُچ! خوب نیستم. دلم گرفته. بریم غروب🌅 رو ببینیم؟ فاطمه شانه بالا می اندازد و می گوید: خوبه. بریم. روسری آبی کاربنی ام را سرم می کنم. به یاد روز خداحافظی مان دوست داشتم به پشت بام بروم. فاطمه هم یک کت مشکی تنش می کند و روسری اش را بر می دارد.😊 – بریم پایین اونجا سرم می کنم. از اتاق بیرون می رویم و پله ها را پشت سر می گذاریم که یک دفعه صدای زنگ تلفن☎️ در خانه می پیچد. هر دو به هم نگاه می کنیم و به سمت هال می دویم. زهرا خانوم از حیاط صدای تلفن را می شنود و شلنگ آب را زمین می اندازد و به خانه می آید. تلفن☎️ زنگ می خورد و قلب من محکم می کوبد. “اصلاً از کجا معلوم که علی اکبر باشه❓” فاطمه با استرس به شانه ام می زند. – بردار گوشیو📞 الآن قطع می شه. بی معطلی گوشی را بر می دارم. – بله❓ فقط صدای باد و خش خش می آید. یک بار دیگر نفسم را بیرون می دهم و می گویم: الو. بله بفرمایید. و صدای تو! ضعیف و بریده بریده می آید. – الو. ریحا… خودتی⁉️ اشک به چشمانم می دود.😭 زهرا خانوم درحالی که دست هایش را با دامنش خشک می کند کنارم می آید و می گوید: کیه❓ سعی می کنم گریه نکنم. – علی! خوبی❓ اسم تو را که می گویم، مادر و خواهرت مثل اسفند روی آتش🔥 می شوند. – دعا دعا می کردم وقتی زنگ☎️ می زنم اونجا باشی… صدا قطع می شود. – علی! الو… – نمی تونم خیلی حرف بزنم. به همه بگو حال من خوبه.😊 سرم را تکان می دهم. – ریحانه❗️ ریحانه❗️ بغض راه صحبتم را بسته. به زور می گویم: جان ریحانه❓ – محکم باشیا!💪 هر چی شد راضی نیستم گریه کنی. باز هم بغض من و صدای ضعیف تو. – تا کسی پیشم نیست… می خواستم بگم… دوست دارم❗️ دهانم خشک و صدایت کامل قطع می شود و بعد هم بوق اشغال را می شنوم. دست هایم می لرزد و تلفن☎️ را رها می کنم. بر می گردم و خودم را در آغوش مادرت می اندازم. صدای هق هق من و لرزش شانه های مادرت. حتی وقت نشد جوابت را بدهم. کاش می شد فریاد بزنم😲 و صدایم تا مرزها بیاید. این که دوستت دارم و دلم برایت تنگ شده، این که دیگر طاقت ندارم، این که آن قدر خوبی که نمی شود لحظه ای از تو جدا بود، این که اینجا همه چیز خوب است، فقط هوایی برای نفس نیست، همین❗️ زهرا خانوم همان طور که کتفم را می مالد تا آرام شوم، می پرسید: چی می گفت❓ بغض در لحن مادرانه اش پیچیده. آب دهانم را به زور قورت می دهم. ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ ✨🍃✨ 🍃🌹↬ @shahidane1
🍃🌹 💠 احمد راه #ولایت را شناخته بود ─┅═✨🌹✨═┅─ ▫️شاید بارها و بارها با خودم تکرار کرده‌ام که احمد چه شد و چگونه آسمانی شد، ولی هر بار به این کلمه و یک بیان می‌رسم و آن هم، #ولایت است و آن هم، توجه و شناخت احمد به این مفهوم بود. 🔻مدافع حرم🔻 #شهید_احمد_حاجیوند_الیاسی🌹🍃 《ســــالــــروزولادتــــــــ》 #یـادش_بـا‌_ذڪـر‌_صـلـوات 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
🍃🌹 ♻️ #پرواز_تا_خدا 👈 #راه_اولیه_برای_رفاقت_باشهدا « شما + دوست شهید شما + خدا » ═══✼🍃🌹🍃✼═══ ⬅️
🍃🌹 ♻️ 👈 « شما + دوست شهید شما + خدا » ═══✼🍃🌹🍃✼═══ ⬅️ 🌹 درگیر کردن خود با 🌹 ▫️سریعا همین الان عکس صفحه گوشیتون رو عوض کنید و عکس دوست رو بذارید .فکر کنید که از امروز همه پیامکا و تماسهاتون توسط دوست شما بررسی میشه . ▫️همین کار و برای دسکتاب کامپیوتر هم انجام بدید ، محل کارتون ، کیف جیبی ، داشبورد ماشین ، هرجا میتونید یه عکس یا نشونه از تون بزارید . در طول روز تا میتونید با دوست حرف بزنید ، مدام به او فکر کنید. ▫️صبح اولین نفر به او سلام کنید و آخر شب هم شب بخیر ═══✼🍃🌹🍃✼═══ 🍃🌹↬ @shahidane1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌹 #دو_رکعت_عشق ─┅═✨🌹✨═┅─ 📖 دفترچه خود را با عجله از جیب بیرون آورد و در آن علامتی زد ▫️از او سوال کردم و علت را خواستم ، ابتدا پاسخ نداد ، بیشتر اصرار کردم ▫️گفت : " وقتی کار اشتباهی انجام می دهم ، در این دفتر علامت می زنم ." ▫️چند روز قبل از #شهادتش ، به طور اتفاقی نگاهم به دفترچه اش دوخته شد ، وسوسه شدم نگاهی به صفحات و علامت ها بیندازم . بیشتر صفحات آن دفتر همانند قلبش سفید و نورانی بود . ▫️او اسوه تقوا و اخلاق ، پاسدار مفقود الاثر " #محمدرضا_ایستان " از بچه های گل اندیمشک بود. #محمدرضا_ایستـــــان🌹🍃 #مفقودالاثر #یـادش_بـا‌_ذڪـر‌_صـلـوات 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹 ♻️ نمےدانم این شهیـــ🌹ــــد را چگونه مےشود توصیــــــف ڪرد ▫️گاهے عارفـ ▫️گاهے فیلسوفــ ▫️گاهے دانشمند ▫️گاهے فرمانـده ▫️گاهے عاشـــق ... 👈 ولے هر ڪــــہ بـود، دیگر ماننـدش نخواهد آمد.. #چمرانِ_خمینی🌹🍃 #یـادش_بـا‌_ذڪـر‌_صـلـوات 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹 #کلام_شهید ━━━━━💠🌸💠━━━━━ 💔 ﻗﺒﻞ از ﺷﻬـــﺎدتش . . . در ﻣﺤﻞ اﺳﺘﻘﺮار ﻟﺸﻜﺮ5 ﻧﺼﺮ ﮔﻔﺖ: ▫️«اﮔﺮ ﭘﺎﻫﺎﻳﻢ ﻗﻄﻊ ﺷﻮد ﺑﺎ دﺳﺘﻬﺎﻳﻢ و اﮔﺮ دﺳﺘﻬﺎﻳﻢ قطع ﺷﻮد ﺑﺎ ﺧﻮﻧﻢ بہ ڪرﺑﻼ ﺧﻮاﻫﻢ رﻓﺖ. ▫️در ڪربلای ۵ کربلایی شد ... 🕊 #شهـید_سردار_محمد_فرومندی🌹🍃 #قائم_مقام_لشکر5نصر_خراسان #یـادش_بـا‌_ذڪـر‌_صـلـوات 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹 🎞 #کلیپ_تصویری 💢 منــــم باید بــــرم... 🔹 #تنظیم_دیجیتال 🔹 کار مشترک سیدرضا نریمانی و میلاد هارونی #مدافعان_حرم #لبیک_یا_زینب #پیشنهاد_دانلود💯 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹 💔 دلتنگی ..  واژه ای بی معناست .. وقتی تو ...  در لحظه هایم ....  "نفس" می‌کشی و از دور ..!  به من نزدیکی ...💫 #شهید_سید_رضا_طاهر🌹🍃 #شهادت ۱۳۹۵، #خانطومان_سوریه از لشکر ۲۵ کربلای مازندران ─┅═✨❄️🌸❄️✨═┅─ 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
🌹 #لحظه_های_جـــــــاودانه 🌹 6⃣ ⇦ #عملیـــــات 🔸بیست نفر هم نمی شدیم که صدای تانکهایشان آمد، فرمان
🌹 #لحظه_های_جـــــــاودانه 🌹 7⃣ ⇦ #جانبـــــــازان 🔸به خاطر جدا نماندن از رفقا، بالاخره خودش را راضی کرد که برای اولین بار از سهمیه ی جانبازی اش استفاده کند 🔸مدیر عامل ذیل درخواست کتبی اش نوشت: 🔻"اختصاص یه قبر از سهمیه جانبازان در مجاورت قطعه شهدا به نامبرده بلامانع است"!! 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖‌‌
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_چهـــــــل و پنجم ۴۵ 👈این داستان⇦《 اولین ۴۰ نفر 》 ـــــــ
🔻 و ششم ۴۶ 👈این داستان⇦《 آخر بازی 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎چند شب بعد ... حال بی بی خیلی خراب شد ... هنوز نشسته ... دوباره زیر بغلش رو می گرفتم و می بردمش دستشویی ... دستشویی و صندلی رو می شستم ... خشک می کردم ... دوباره چند دقیقه بعد ...😔 چند بار به خودم گفتم ... - ول کن مهران ... نمی خواد اینقدر پشت سر هم بشوری و خشک کنی ... باز ده دقیقه نشده باید برگردید ... اما بعد از فکری که توی ذهنم می اومد شرمنده می شدم...😔 - اگه مادربزرگ ببینه درست تمییز نشده و اذیت بشه چی؟ ... یا اینکه حس کنه سربارت شده ... و برات سخته ... و خجالت بکشه چی...❓ و بعد سریع تمییزشون می کردم ... و با لبخند از دستشویی می اومدم بیرون ...😊 حس می کردم پشت و کمرم داشت از شدت خستگی می شکست ... و اونقدر دست هام رو مجبور شده بودم ... بعد از هر آبکشی بشورم ... که پوستم خشک شده بود و می سوخت🔥 ... حس می کردم هر لحظه است که ترک بخوره⚡️ ... نیم ساعتی به اذان ... درد بی بی قطع و مسکن ها💊 خوابش کرد ... منم همون وسط ولو شدم ... اونقدر خسته بودم ... که حتی حس اینکه برم توی آشپزخونه ... و ببینم چیزی واسه خوردن هست یا نه ... رو نداشتم ...😓 نیم ساعت برای سحری خوردن ... نماز شبم رو هم نخونده بودم ... شاید نماز مستحبی رو می شد توی خیلی از شرایط اقامه کرد ... اما بین راه دستشویی و حال ...✨ پشتم از شدت خستگی می سوخت ... دوباره به ساعت⏰ نگاه کردم ... حالا کمتر از بیست دقیقه تا اذان مونده بود ... سحری یا نماز شب؟ ... بین دو مستحب گیر کرده بودم ... دلم پای نماز شب بود ... از طرفی هم، اولین روزه های عمرم رو می گرفتم ... اون حس و یارهمیشگی هم ... بین این ۲ تا ... اختیار رو به خودم داده بود ... چشم هام رو بستم ...😑 - بیخیال مهران ... و بلند شدم رفتم سمت دستشویی ... سحری خوردن ... یک - صفر ... بازی رو واگذار کرد ...😮 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ ✨🍃✨ 🍃🌹↬ @shahidane1
#دعــاےفرج به نیابت از 👈مــدافــــع حــرم🔻 #شهیــد_وحید_نومی_گلزار 🌷 🔶 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج🔶 #شبتون_شهدایی💔🍃 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️