#رمــــــانــ_مــدافــــع_عــــشق❤️
📚⇦ #قسمتــــ_بیست و نهــــم۲۹
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
♦️مادرت تا یک هفته با تو سرسنگین بود و ما هر دو ترس داشتیم از این که چیزی به پدرت بگوید. اما رفته رفته رفتارش مثل قبل شد و آرامش نسبی دوباره بینتان برقرار شد.😊 فاطمه خیلی کنجکاوی می کرد و تو به خوبی جواب های سر بالا به او می دادی.😏 رابطه بین خودمان بهتر از قبل شده بود اما آن طور که انتظار می رفت نبود. تو گاه جواب سؤالم را می دادی و لبخندهای کوتاه می زدی.😐 از ابراز محبت و عشق هم خبری نبود. کاملاً مشخص بود که فقط می خواهی مثل قبل تندی نکنی و رفتار معقول تری داشته باشی. اما هنوز چیزی به اسم #دوست_داشتن در حرکات و نگاهت لمس نمی شد.😕
♦️سجاد هم تا چند روز سعی می کرد سر راه من قرار نگیرد. هر دو خجالت می کشیدیم و خودمان را مقصر می دانستیم.☺️
یک روز با فاطمه و زینب به کافی شاپ می رویم. با شیطنت مِنو را برمی دارم و رو می کنم به زینب و می پرسم: خب شما چی میل می کنید؟😁
وسریع نزدیکش می شوم و در گوشش آهسته ادامه می دهم: یا بهتره بگم کوچولوت چی موخواد بخله؟😜
☺️می خندد و از خجالت سرخ می شود. فاطمه مِنو را از دستم می کشد و می زند توی سرم.😢
– اَه اَه دو ساعت طول می کشه یه بستنی انتخاب کنه!🍧
– وا بی ذوق!😒 دارم برای نی نی وقت می ذارم.😊
زینب لبش را جمع می کند و آهسته می گوید: هیس چرا داد می زنید؟ زشته!😕
یک دفعه تو از پشت سرش می آیی، کف دستت را روی میز می گذاری و خم می شوی سمت صورتش و می گویی: چی زشته آبجی؟😯
زینب سرش را پایین می اندازد. فاطمه سرکج می کند وجواب می دهد: این که سلام ندی وقتی می رسی.😠
– خب سلام علیکم و رحمه الله و برکاته… الآن خوشگل شد؟😠
فاطمه چپ چپ نگاهت می کند.😒
– همیشه مسخره بودی!😡
خنده ام می گیرد.😄
– سلام علی آقا! اینجا چی کار می کنی؟😊
نگاهم می کنی و روی تنها صندلی باقی مانده می نشینی.🌸
– راستش فاطمه گفت بیام. ما هم که حرف گوش کن. اومدیم دیگه.😊
از این که تو هم هستی خیلی خوشحال می شوم و برای قدردانی دست فاطمه را می گیرم و با لبخند گرم، فشار می دهم. او هم چشمک کوچکی می زند.😉
سفارش می دهیم و منتظر می مانیم. دست چپت را زیرچانه گذاشته ای و به زینب زل زده ای.😐
– چه کم حرف شدی زینب!😕
– کی؟ من؟
– آره. یه کم هم سرخ و سفید شدی!😊
زینب با استرس دست روی صورتش می کشد و جواب می دهد: واقعاً سرخ شدم؟😨
– بله. یه کم هم تُپل شدی!😃
این بار زینب، خودش را جمع و جور می کند و می گوید: اِ داداش. اذیت نکن کجام تُپل شده؟😁
با چشم اشاره می کنی به شکمش و لبخند پررنگی تحویل خواهر خجالتی ات می دهی.😊
فاطمه با چشم های گرد و دهانی باز می پرسد: تو از کجا فهمیدی؟😯
– بابا مثلاً یه مدت قابله بودمااااا.🙂
همه می خندیم ولی زینب با شرم مِنو را از روی میز برمی دارد و جلوی صورتش می گیرد. تو هم به سرعت منو را از دستش می کشی و صورتش را می بوسی.😘
– قربون آبجی باحیام.❣
با خنده نگاهت می کنم که یک لحظه تمام بدنم سرد می شود. با ترس یک دستمال کاغذی از جعبه اش بیرون می کشم. بلند می شوم. خم می شوم طرفت و دستمال را روی بینی ات می گذارم. همه یک دفعه ساکت می شوند.😁
– علی؛ دوباره داره خون میاد!😳
دستمال را می گیری و می گویی: چیزی نیست زیرآفتاب بودم. طبیعیه.😔
زینب هل می کند و مچ دستت را می گیرد.😢
– داداش چی شد؟😢
– چیزی نیست. آفتاب زده پس کله ام. همین خواهرم. تو نگران نشو برات خوب نیست.☺️
و بلند می شوی و از میز فاصله می گیری. فاطمه به من اشاره می کند.
– #برو_دنبالش.
و من هم ازخدا خواسته به دنبالت می دوم. متوجه می شوی و می گویی: چرا اومدی؟😏 چیزی نیست. چرا اینقدر بزرگش می کنید!؟😢
– آخه این دومین باره!😢
– خب باشه! طبیعیه #عزیزم!😊
می ایستم. “ #عزیزم!” این اولین باری است که این کلمه را می گویی.
– کجاش طبیعیه؟🙂
– خب وقتی توی آفتاب زیاد باشی خون دماغ می شی.😦
مسیر نگاهت را دنبال می کنم. سمت سرویس بهداشتی.😬
– دیگه دستمال نمی خوای؟😀
– نه همراهم دارم.
و قدم هایت را بلندتر می کنی...🚶
#ادامــــــــه_دارد...🌼🍃🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖