شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_صدوشصتویک 👈این داستان⇦《 ایدههای خام 》 ـــــــــــــــــ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_صدوشصتودو
👈این داستان⇦《 فروشی نیست 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎بعد از نماز، آقای مرتضوی صدام کرد ... بقیه رفتن نهار ... من با ایشون و چند نفر دیگه ... توی نمازخونه دور هم حلقه زدیم ...👥
🔹شروع کرد به حرف زدن ... علی الخصوص روی پیشنهاداتم... مواردی رو اضافه یا تایید میکرد ... بیشتر مشخص بود نگران هجمهای بود که یه عده روی من وارد کردن ... و خیلی سخت بهم حمله کردن ... من نصف سن اونها رو داشتم ... و میترسید که توی همین شروع کار ببرم ...⚡️
🔸غرق صحبت بودیم که آقای علیمرادی هم به جمع اضافه شد ... تا نشست آقای مرتضوی با خنده خطاب قرارش داد...
- این نیروتون چند❓ ... بدینش به ما ...😳
🔻علمیرادی خندید ...
- فروشی نیست حاج آقا ... حالا امانت بخواید یه چند ساعتی ... دیگه اوجش چند روز ...😁
- ولی گفته باشمها ... مال گرفته شده پس داده نمیشود...
🔹و علمیرادی با صدای بلند خندید ...😂
- فکر کردی کسی که هوای امام رضا رو نفس بکشه ... حاضره بیاد دود و سرب برج میلاد شما بره توی ریهاش❓ ...
🔸مرتضوی چند لحظهای لبخند زد ... و جمعش کرد ...
- این رفیق ما که دست بردار نیست ... خودت چی؟ ... نمیخوای بیای تهران، پیش ما زندگی کنی❓...
💢پیشنهاد و حرفهایی که زد خیلی خوب بود ... اما برای من مقدور نبود ... با شرمندگی سرم رو انداختم پایین ...
- شرمنده حاج آقا ... ولی مرد خونه منم ... برادرم، مشهد دانشجوئه ... خواهرم هم امسال داره دیپلم میگیره و کنکوری میشه ... نه میتونم تنها بیام و اونها رو بزارم ... نه میتونم با اونها بیام ...😔😔
🔹بقیهاش هم قابل گفتن نبود ... معلوم بود توی ذهنش، کلی سؤال داشت ... اما فهمیدهتر از این بود که چیزی بگه ... و حریم نگفتنهای من رو نگهداشت ...👌
🔸من نمیتونستم خانواده رو ببرم تهران ... از پس خرج و مخارج بر نمیاومدم ... سعید، خیلی فرق کرده بود اما هنوز نسبت به وضعش احساس مسئولیت میکردم ... و الهام توی بدترین شرایط، جا به جا میشد ...
🔻خودم هم اگه تنها میرفتم ... شیرازه زندگی از هم میپاشید ... مادرم دیگه اون شخصیت آرام و صبور نبود ... خستگی و شکستگی رو میشد توش دید ... و دیگه توان و قدرت کنترل موقعیت و بچهها رو نداشت ... و دائم توی محیط، ناراحتی و دعوا پیش میاومد ... مثل همین چند روزی که نبودم ... الهام دائم زنگ میزد☎️ که ...
- زودتر برگرد ... بیشتر نمونی ...
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯