شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_صدوسیونه 👈این داستان⇦《 یا رسولالله 》 ـــــــــــــــــ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_صدوچهل
👈این داستان⇦《 سناریو 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎مثل فنر از جا پریدم و کوله رو از روی زمین برداشتم ... میخواستم برم و از اونجا دور بشم ... یاد پدرم و نارنجی گفتنهاش افتاده بودم ... یه حسی میگفت ...
با این اشک ریختن ... بدجور خودت رو تحقیر کردی ...😭😔
🔹حالم به حدی خراب بود که حس و حالی نداشتم ... روی جنس این تفکر فکر کنم ... خدائیه یا خطوات شیطان🤔 ... که نزاره حرفم رو بزنم ...
🔸هنوز قدم از قدم برنداشته ... صدای سعید از بالای بلندی ... بلند شد ...
مهرااااان ... کوله رو بیار بالا ... همه چیزم اون توئه ...🎒
🔻راه افتادم ... دکتر با فاصلهی چند قدمی پشت سرم ...
آتیش🔥 روشن کرده بودن و دورش نشسته بودن ... به خنده و شوخی ... سرم رو انداختم پایین ... با فاصله ایستادم و سعید رو صدا کردم ...
💠 اومد سمتم ... و کوله رو ازم گرفت ... تو چیزی از توش نمیخوای؟ ...
▫️اشتها نداشتم ...
- مامان چند تا ساندویچ اضافه هم درست کرد ... رفتی تعارف کن ... علیالخصوص به فرهاد ...
💢نفهمیدم چند قدمیمون ایستاده ...
خوب واسه خودت حال کردیها ... رفتی پایین ... توی سکوت ...
🔰ادامه سناریوی سینا و دکتر با فرهاد بود ... ولی من دیگه حس حرف زدن نداشتم ... لبخند تلخی صورتم رو پر کرد ...😏 ااا ... زاویه، پشت درخت بودی ندیدمت ...
🎒سریع کوله رو از سعید گرفتم ... و یه ساندویچ از توش در آوردم ... و گرفتم سمتش ...
- بسم الله ...🍃✨
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1