eitaa logo
شـھیـــــــدانــــــہ
1.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
37 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم تبلیغات ارزان در کانال های ما😍😍 مجموعه کانالای مذهبی ناب👌👌 💠 تعرفه تبلیغات 👇 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 🍂 🍂 🌸🌷🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــانــ_مدافــع_عــــشقــــ❤️🍃 #قسمتـــــ_دوازدهـــم۱۲🔻 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
💟 ۱۳👇 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔶دستم را روی سینه ام می گذارم. هنوز به شدت می تپد😢. فاطمه کنارم روی پله نشسته و زهرا خانوم برای آرام شدن من، می فرستد. اما هیچ کدام مثل من نگران نیستند! به خودم که آمدم فهمیدم هنگام دویدن و بالا آمدن از پله ها شالم افتاده و تو مرا با این وضع دیده ای. همین آتش شرم به جانم می زند.😞 علی اصغر شالم را از جلوی در حیاط می آورد و به دستم می دهد. شالم را سرم می کنم و همان لحظه تو با مردی میان سال، از پله های پشت بام، پایین می آیی. علی اصغرهمین که او را می بیند، با لحن شیرینی می گوید: حاچ بابا!😳 انگار سطل آب یخ روی سرم خالی می کنند. مرد با چهره ای شکسته و لبخندی که لا به لای تارهای نقره ای ریشش گم شده، جلو می آید.😊 – سلام دخترم! خوش اومدی.🌷 بهت زده نگاهش می کنم. باز هم گند زده بودم. “آبروم رفت!”☹️ بلند می شوم. سرم را پایین می اندازم. – سلام. ببخشید من… من نمی دونستم که… زهرا خانوم دستم را می گیرد.😥 – عیبی نداره عزیزم. ما باید بهت می گفتیم که اینجوری نترسی. حاج حسین گاهی نزدیک صبح می ره روی پشت بوم برای . وقتی دلش می گیره و یاد همرزماش میفته. دیشب هم مهمون یکی ازهمین دوستاش بوده. فکر کنم زود برگشته و یک راست رفته اون بالا. با خجالت عرق پیشانی ام را پاک می کنم.😔 به زور تنها یک کلمه می گویم: ! فاطمه به پشتم می زند😟. – نه بابا. منم بودم می ترسیدم.🤗 حاج حسین با لبخندی که حفظش کرده می گوید: خیلی بد مهمون نوازی کردم. مگه نه دخترم؟😜 و چشم های خسته اش را بمن می دوزد.☺️ *    نزدیک ظهراست. گوشه ی چادرم را با یک دست بالا می گیرم و با دست دیگرساکم 🛍را بر می دارم. زهرا خانوم صورتم را می بوسد. – خوشحال می شدیم بمونی همین جا. اما خُب قابل ندونستی دیگه.😅 – نه این حرف ها چیه؟ دیشب هم کلی شرمنده تون شدم. فاطمه دستم را محکم می فشارد. – ریحانه جون؛ رسیدی حتماً زنگ بزن.☎️ علی اصغر هم با چشم های معصومش می گوید: خدافس آله.👶 خم می شوم و صورت لطیفش را می بوسم. – اودافظ عزیزِ خاله.😘 خداحافظی می کنم. حیاط را پشت سر می گذارم و وارد خیابان می شوم.🔷 تو جلوی در ایستاده ای. کنارت که می ایستم همان طور که به ساکم نگاه می کنی می گویی: خوش اومدید… . قرار بود تو مرا برسانی خانه ی عمه جانم. اما کسی که پشت فرمان نشسته، پدرت است. یک لحظه از ❤️ این جمله می گذرد. “ …”😢 و فقط این کلمات به زبانم می آید: .👋..... ....🍃 🍃🌸↬ @shahidane1 ↖️