#ࢪمــــانــــ_مــدافــ؏_عشقــــ💞
#قسمٺــــ_هفــــــدم۱۷🔻🔻
ـــــــــــــــ♡💖♡ـــــــــــــــ
🎋خم می شوم و به تصویرخودم در شیشه ی دودی ماشین پارک شده🚗، مقابل درب حوزه تان نگاه می کنم. دستی به روسری ام می کشم و دورش را با دقت صاف می کنم.👌
دسته گلی که برایت خریده ام را با ژست در دست می گیرم و منتظر، به کاپوت همان ماشین تکیه می دهم. آمده ام به دنبالت. درست مثل بچه مدرسه ای ها!🚗😊
می دانم نمی خواهی دوستانت از این عقد با خبر شوند، ولی من دوست داشتم شیرینی بدهی، آن هم حسابی.😁
در باز می شود و طلاب یکی یکی بیرون می آیند.
می بینمت درست بین سه، چهار تا از دوستانت درحالی که یک دستت را روی شانه پسری گذاشته ای و با خنده بیرون می آیی. یک قدم جلو می آیم و سعی می کنم هرطور شده مرا ببینی.😀
روی پنجه پا می ایستم و دست راستم را کمی بالا می آورم. نگاهت به من می خورد و رنگت به یک باره می پرد! یک لحظه مکث می کنی و بعد سرت را می گردانی سمت راستت و چیزی به دوستانت می گویی. یک دفعه مسیرتان عوض می شود. ازبین جمعیت رد می شوم و صدایت می زنم: آقا! آقا سید!😜
اعتنا نمی کنی و من سمج ترمی شوم.
– آقا سید! #علـــــےجان!😢
یک دفعه یکی از دوستانت با تعجب به پشت سرش نگاه می کند، درست خیره به چشمان من. به شانه ات می زند و با طعنه می گوید: آ سید جون! یه خانومی کارتون داره ها!
خجالت زده بله می گویی. ازشان جدا می شوی و به سمتم می آیی.😉
دسته گل را طرفت می گیرم.💐💐
– به به! خسته نباشید آقا! می بینم که مسیرتونو با دیدن خانومتون کج می کنید!😅
– این چه کاریه دختر!؟
– دختر؟ منظورت همس…😢
بین حرفم می پری.
– آره. همسر! اما یادت نره، #سوری! اومدی #آبرومو_ببری؟😔
– چه آبرویی؟ خُب چرا معرفیم نمی کنی؟
– چرا جار بزنم که زن گرفتم، در حالی که می دونم موندنی نیستم؟😔
بغض به گلویم می دود. نفس عمیقی می کشم.
– حالا که فعلاً نرفتی. از چی می ترسی؟ از زن سوریت؟😭
– نه نمی ترسم. به خدا نمی ترسم. فقط زشته. زشته این وسط با گل اومدی. اصلاً اینجا چی کار می کنی؟😠
– خُب اومدم دنبالت.
– مگه بچه دبستانی ام؟ اگر لازم بود، مامانم سرویس می گرفت برام زودتراز زن گرفتن.
از حرفت خنده ام می گیرد😆. چقدر با اخم، دوست داشتنی تر می شوی. حسابی حرصت گرفته.☺️
– حالا گُل رو نمی گیری؟💐
– برای چی بگیرم؟
– چون نمی تونی بخوریش. باید بگیریش.
و پشت بندش باز هم می خندم.😁
– #الله_اکبرااا! قرار بود مانع نشی، یادته؟
– مگه جلوتو گرفتم؟
– مستقیم نه. اما..
همان دوستت که تو را متوجه من کرد، چند قدم بما نزدیک می شود و کمی آهسته می گوید: داداش چیزی شده؟… خانوم کارشون چیه؟
دستت را با کلافگی درموهایت می بری.
– نه رضا. چیزی نشده. شما برید. منم الآن میام.
دوباره با عصبانیت نگاهم می کنی.😠
– برو خونه تا یه چیزی نشده.
پشتت را می کنی تا بروی، بازویت را می گیرم.😜💞
#ادامــــہ_دارد...🌼🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
…