eitaa logo
شـھیـــــــدانــــــہ
1.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
37 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم تبلیغات ارزان در کانال های ما😍😍 مجموعه کانالای مذهبی ناب👌👌 💠 تعرفه تبلیغات 👇 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 🍂 🍂 🌸🌷🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
شـھیـــــــدانــــــہ
#پــوستـــر👆🔺👆 #شهیدمهــدےلطفـــےنیـــاسر🌹🍃 #شهدارایادکنیدباذکر #صلوات🕊 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــ
#پــوستـــر👆🔺👆 #شهیدمحسن_حججــے🌹🍃 #شهدارایادکنیدباذکر #صلوات🕊 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
#برگـــےازخــــاطـــراتــــ🔻🔻🔻 ⚜قبل از پرواز به #سوریه، به دوستان خود گفت اولین شهید(مدافع حرم) تیپ و شهرستان #باغملک خودم هستم.🌷 وی اولین شهید مدافع حرم تیپ امام حسن مجتبی (ع) خوزستان و شهرستان باغملک شد.💔 دقیقا 10 روز مانده به شهادت #امام_حسن_مجتبی(ع) به خیل #شهدا پیوست.😭 🔹مــدافــــــ حـــــرمـ ــــــــع🔹 #شهیدمجتــبــےزڪـوےزاده🌹🍃 🔲سالـــروز #شـهـادتـــــــ...💔 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
|• #ڪلام_شهیدآوینــــی🌷 #شمـــــــاره1⃣🔻 اهل ظاهر #موسی را سرزنش می کنند که  " #رب_أرنی" می گوید , غافل که " #رب_ارنی " حقیقت عبادات است که جز #شهدای راه خدا بدان #وصول نمی یابند. 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
# الگوبردارےازشهدا🔻🔻 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ در ... دفترچه ی یک ، که گناهان هر روزش را می نوشت پیدا شد.😳👇 🔻لیست یک هفته:👇 🔶شنبه: . 🔶یکشنبه: . 🔶دوشنبه: وقتی در بازی گل زدم غرور کردم. 🔶سه شنبه: . 🔶چهار شنبه: ،از من گرفت. 🔶پنجشنبه: روز را فراموش کردم. 🔶جمعه:به جای ، فرستادم.  **🌹 شرمنده ایم🌹***   🍃🌸↬ @shahidane1 ↖️
4_6023761795225748437.mp3
7.71M
#بسم_ربّــــ_شهــــداءوصدیقین🌹 #پیشنهاددانلود👌👆 (پادکست) (رفاقت با #شهداےشلمچه🌷 ) 🎙بانوای:حاج حسین یکتا 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
شـھیـــــــدانــــــہ
◇[داستان نسل سوخته] #قسمت_سوم👇 📖این داستان 👈 #پدر مدام توی رفتار خودم و بقیه دقت می کردم 👌... خو
🔺🔸🔺 🔹 🔻 🔻 این داستـــان👈 .....🔻 دویدم داخل اتاق و در رو بستم ... تپش قلبم شدید تر شده بود ... دلم می خواست گریه کنم اما بدجور ترسیده بودم ... الهام و سعید ... زیاد از بابا کتک می خوردن اما من، نه ... این، اولین بار بود ... دست بزن داشت ... زود عصبی می شدو از کوره در می رفت ... ولی دستش روی من بلند نشده بود... مادرم همیشه می گفت ... - خیالم از تو راحته ... و همیشه دل نگران ... دنبال سعید و الهام بود ... منم کمکش می کردم ... مخصوصا وقتی بابا از سر کار برمی گشت ... سر بچه ها رو گرم می کردم سراغش نرن ... حوصله شون رو نداشت ... مدیریت شون می کردم تا یه شر و دعوا درست نشه ... سخت بود هم خودم درس بخونم ... هم ساعت ها اونها رو توی یه اتاق سرگرم کنم ... و آخر شب هم بریز و بپاش ها رو جمع کنم ... سخت بود ... اما کاری که می کردم برام مهمتر بود ... هر چند ... هیچ وقت، کسی نمی دید ... این کمترین کاری بود که می تونستم برای پدر و مادرم انجام بدم ... و محیط خونه رو در آرامش نگهدارم ... اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم ... از اون شب ... باید با وجهه و تصویر جدیدی از زندگی آشنا بشم ... حسادت پدرم نسبت به خودم ... حسادتی که نقطه آغازش بود ... و کم کم شعله هاش زبانه می کشید ... فردا صبح ... هنوز چهره اش گرفته بود ... عبوس و غضب کرده ... الهام، 5 سالش بود و شیرین زبون ... سعید هم عین همیشه ... بیخیال و توی عالم بچگی ... و من ... دل نگران... زیرچشمی به پدر و مادرم نگاه می کردم ... می ترسیدم بچه ها کاری بکنن ... بابا از اینی که هست عصبانی تر بشه... و مثل آتشفشان یهو فوران کنه ... از طرفی هم ... نگران مادرم بودم ... بالاخره هر طور بود ... اون لحظات تمام شد ... من و سعید راهی مدرسه شدیم ... دوید سمت در و سوار ماشین شد ... منم پشت سرش ... به در ماشین که نزدیک شدم ... پدرم در رو بست ... - تو دیگه بچه نیستی که برسونمت ... خودت برو مدرسه ... سوار ماشین شد و رفت ... و من مات و مبهوت جلوی در ایستاده بودم ... من و سعید ... هر دو به یک مدرسه می رفتیم ... مسیر هر دومون یکی بود ... 🍃🌸↬ @shahidane1 ↖️
دعای فرج به نیابت از 👈مدافع حرم #شهیدحمیدسیاهکالےمرادے🌷 🔶 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج🔶 #شبتون_شهدایی💔🍃 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#یا_مهدی بے قرار توام و در دل تنگم گلہ هاست آه، بے تاب شدن عادت ڪم حوصلہ هاست مثل عڪس رخ مهتاب ڪہ افتاده در آب در دلم هستے و بین من و تو فاصلہ هاست 💐 #اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج 💐 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
#بسمـ_ربِـــ_شــہیــد🌹🍃 🔶خیلـی برای ڪارش دل میسوزاند ، میگفت مهم نیست چه #مسئولیتـی داریم وڪجا هستیم، 👌هر جا ڪه هستیم باید #درستـــ انجام #وظیفه ڪنیم. #جاویدالأثر 🕊 #شهید_جواد_الله_ڪرم 💐 #شـهــــــداشرمـــنـــده_ایـــم🌷 🔰سلام.... #صبــحتـــون_شــہــدایــے💔 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
💠🔅▫️ 🔅▫️ ▫️ #جهاد_ادامه_دارد...👌 در گذرِ مرگِ سرخ ، هرکه تو را دید گفت : . برگ #گل_سرخ را ، باد کجا میبرد ؟! . . . . 👈 شادی روح همه شهدا مخصوصا جهاد عزیز #صلوات . #اللهم_صل_علی_محمد_وآل_محمد_وعجل_فرجهم ... . #آقا_زاده_بی_ادعا #شهید_جهاد_مغنیه... #نحن_صامدون #نحن_مجاهدون 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــانــ_مدافــــــع_عــشقـــ❤️🍃 #قسمتــــ_دهـــــــم🔻🔻 ــــــــــــــــــــــــــــــــــ صدای
❤️🍃 👇  مادرم تماس گرفت و گفت: حال پدربزرگت بد شده… ما مجبور شدیم بیایم اینجا… (منظور یکی از روستاهای اطراف تبریز است.) چند روز دیگه باید بمونیم… تو برو خونه ی عمه ات… اینها خلاصه ی جملاتی بود که مادرم گفت و تماس قطع شد. چادر رنگی فاطمه را روی سرم مرتب می کنم و به حیاط سرک می کشم. نزدیکِ غروب است و چیزی به اذان مغرب نمانده. تو لبه ی حوض نشسته ای، آستین هایت را بالا زده ای و وضو می گیری. پیراهن چهارخانه سورمه ای، مشکی و شلوار شیش جیب به تن داری. می دانستم که دوستت ندارم. فقط…احساسم به تو، نوعی حس کنجکاوی بود… کنجکاوی درباره ی  پسری که رفتارش برایم عجیب بود. اما نمی دانستم که چرا حس فضولی تا این اندازه برایم شیرین است! با خودم می گفتم: مگه می شه کسی این قدر خوب باشه!؟ می ایستی، دستت را بالا می آوری تا مسح سرت را بکشی. نگاهت به من می افتد. به سرعت رویت را بر می گردانی و “استغفر الله” می گویی. کاملاً از یادم رفته بود که برای چه کاری به حیاط آمده بودم. – ببخشید! زهرا خانوم گفتن بهتون بگم مسجد رفتید به آقا سجاد گوشزد کنید که امشب زود بیان خونه. همان طور که آستین هایت را پایین می کشی جواب می دهی: از طرف من بفرمایید، چشم! سمت درمی روی که من دوباره می گویم: گفتن که اون مسئله رو هم از حاجی پیگیری کنید. با مکث می گویی: بله. چشم. یا علی! 🍃🌸↬ @shahidane1 ↖️
رفیق دلم نگاهی از تو مےخواهد تا باز بر این دل، فرماندهی کنی و نگاهت، مرهمی باشد به زخم های روزگار و چه زخمی از #فراق، عمیق تر؟! حیف... جامانده از آن قافلہء یار شدیم... #شهیدعلیرضا_جان_بزرگی 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
شهدا عاشقانه سربندها بر پیشانی بستند و مردانه سر فدا کردند ... نکند ما فقط صدای #این_بقیةالله گفتنمان به گوش ها برسد و فدایی واقعی نباشیم.... «اللهم عجل لولیک الفرج» 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
🌷•°|…حَقیقَتاً شَـــــهادَتْ🕊 جانْ کَندَنْ نیستْ، دِلــ💔ـ کَندَنْ اَست…ْ|°•🌷 🌸🍃 @shahidane1
| #ڪلام_شهید | مرگ با عزٺ مرگ در راه خداوند تبارڪ و تعالي همیڹ و بس، ایڹ تمام مسائل را حل میےڪند. گوش‌ها را باز ڪنید٬ نداے هل "من ناصر حسین علیه السلام" بہ گوش مے‌رسد٬ صدایش در هوا موج مےزند، بیایید لبیڪ گویید خصم متحد شده براے خفه ڪردن این صدا٬ بلند شوید٬ اسلحہ رزم در دسٺ گیرید و خصم دوڹ را خفہ ڪنید. 🌷شهــیدسید منصور منصورے🌷  #سالـــــروز_شهادٺ 🍃🌸↬ @shahidane1
مخصوص تماشاست اگربگذارند وتماشای زیباست😍 اگربگذارند من ازاظهارنظرهای دلمـ❤️ فهمیدم هم صاحب فتواست اگربگذارند... 🍃🌸 @shahidane1
🌹🔶🕊 صدای خنده های تو افتادن تکه های یخ است در لیوان بهار نارنج بخند! می خواهم گلویی تازه کنم! #شهیدهادی_شجاع 🌹🍃 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
شـھیـــــــدانــــــہ
#یڪـــ_شهیـــــــد🌹 #یڪـــــ_خــاطــــــره🍃(۱) ـــــــــــــــــــــــــــــــــ نوجوان ۱۷سا
#یــڪــ_شهـــید🌹 #یـــڪ_خــاطـــــره👆 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ مــدافــــــــ حـــرمـ ـــــــع🔻 #شهیدمحمدرضــــادهقــان🌹🍃 تاریخ و نحوهٔ شهادتــ:🔻 ۲۱آبان۹۴با اصابت گلوله به ناحیه سروکتف😭...! 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎍🌸🌼🌾 🌸🌼🌾 🌼🌾 🌾 (عج)🍃 با و خوشه خوشه عصیان تو را چقدر کردم گریان😭 شرمنده که با و ؛ !😔 🌹🕊 🍃🌸↬ @shahidane1 ↖️
🕊🕊 🕊🌹🕊 🕊🕊🕊🕊 #بعضےهاعجیبـــــ_خوبند👌 یادشان ڪه مے افتے لبخند به لبانت مینشیند😊 #بعضےها را ڪم میبینے و حتے اگر نبینے باز با تو هستند #لبخندشان را پیشت #امانت مے گذارند. 🔰سلام... #صبـحتــــونـ_شـہــــدایــــے🌷🕊 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 #شهدارفتن_وماجاماندیم😭 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈همه رفتند و عملیات ها کردن چه از گذشته و چه الان ... ولــــــــــــــــــی #ماجـــــا مـــانـده_ایم!!😔 #اسیرزمان⏰ شده ایم! #مرکب_شهادتـــــــ💔🍃 از افق می آید تا سوار خویش را به سفر ابدی #ڪـــربلا ببرد.. . اما ما #واماندگان وادی حیرانی هنوز بین #عقل و #عشق❤️! #جامانده_ایم.!!!😭 #شهادتــــ💔 نصیبتان🔶 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️ .
( #ولایت_فقیه ~شماره۳) ـــــــــــــ🔻🔻🔻ـــــــــــــ #برهمه_واجب_است... مطیع محض فرمایشات #مقام_معظم_رهبری که همان #ولــےفقیه می باشد، باشند . 👈چون دشمنان اسلام کمر همت بسته اند تا ولایت را از ما بگیرند و شما همت کنید، متحد و یکدل باشید تا کمر دشمنان بشکند و ولایت باقی بماند » . #شهیدسیدمجتبـــےعلمــدار🌷 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمان_مدافع_عشق❤️🍃 #قسمت_یازدهم👇  مادرم تماس گرفت و گفت: حال پدربزرگت بد شده… ما مجبور شدیم بیایم
❤️🍃 ۱۲🔻 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔶زهرا خانوم ظرف را پر از خورشت قرمه سبزی می کند و دستم می دهد.😋 – بیا دخترم. ببر بذار سر سفره.😊 – 🔹چشم! فقط اینکه من بعد از شام می رم خونه ی عمه ام. بیشتر از این مزاحم نمیشم.😐 فاطمه سادات از پشت بازویم را نیشگون می گیرد.😣 – چه معنی داره؟ نخیر شما هیچ جا نمیری. دیر وقته.☹️ – فاطمه راست میگه. حالا فعلاً ببرید غذاها رو، یخ کرد.🍲 هر دو با هم از آشپزخانه بیرون می آییم و به پذیرایی می رویم. همه چیز تقریباً حاضر است. صدای “ ” مردانه کسی، نظرم را جلب می کند.🌹 پسری با پیراهن ساده مشکی، شلوار گرم کن، قدی بلند و چهره ای بینهایت شبیه به تو وارد پذیرایی می شود.😊 ازذهنم مثل برق می گذرد که باید آقا سجاد باشد.🤔 پشت سرش تو داخل می آیی و علی اصغر، چسبیده به پای تو، کشان کشان خودش را به سفره می رساند. خنده ام می گیرد. چقدر این بچه به تو وابسته است! نکند یک روز هم من مانند …😍   👈 پتو را کنار می زنم، چشم هایم را ریز می کنم تا عقربه های ساعت را ببینم. ساعت سه نیمه شب است. خوابم نمی برد. نگران حال پدر بزرگم هستم.😢 زهرا خانوم آخر کار خودش را کرد و مرا شب نگه داشت. به خودم می پیچم. دستشویی درحیاط است و من ازتاریکی می ترسم.😄 تصورعبور از راه پله و رفتن به حیاط، لرزش خفیفی به تنم می اندازد. بلند می شوم، شالم را روی سرم می اندازم و با قدم های آهسته، از اتاق فاطمه خارج می شوم. درِ اتاقت بسته است. حتماً آرام خوابیده ای. یک دستم را روی دیوار می گیرم و با احتیاط، پله ها را پایین می روم.👌 آقا سجاد بعد از شام، برای انجام باقی مانده ی کارهای فرهنگی، پیش دوستانش به مسجد رفت. تو و علی اصغر در یک اتاق خوابیدید و من هم همراه فاطمه در اتاقش. سایه های سیاه، کوتاه و بلند، اطرافم تکان می خورند. قدم هایم را تندتر می کنم و وارد حیاط می شوم. با خودم می گویم: دستشویی چند متر فاصله داشت یا چند کیلومتر!؟😅 بعد زیر لب ناله می کنم: ای خدا چرا این قدر من ترسوام!؟😕 ترس از تاریکی را ازکودکی دارم. چشم هایم را می بندم و می دوم سمت دستشویی که صدایی سر جا مرا میخکوب می کند. صدایی شبیه به پچ پچ کردن یا زمزمه کردن. “ ؟”😱 از ترس به دیوار می چسبم و سعی می کنم که اطرافم را در آن گنگی و سیاهی رصد کنم. اما هیچ چیز نیست، جز سایه ی حوض و درخت و تخت چوبی.😰 دقت که می کنم، زمزمه قطع می شود و پشت سرش صدایی دیگر می آید. انگار کسی پا روی زمین می کشد. قلبم گروپ گروپ می زند.💗 از خودم می پرسم: یعنی صدای چیه؟🤔 سرم را بی اختیار بالا می گیرم. روی پشت بام. سایه یک مرد را می بینم که ایستاده و به من زل زده. از وحشت، نفسم درسینه حبس می شود. مرد یک دفعه می نشیند و من دیگر چیزی نمی بینم. بـی اختیار با یک حرکت سریع از دیوار کنده می شوم و به سمت اتاق می دوم. صدای خفه در گلویم را رها می کنم و با تمام قدرت فریاد می زنم: ؛ ؛ رو پشت بومه! یه دزد روی پشت بومه!😱 خودم را از پله ها بالا می کشم. گریه 😭و ترس با هم ادغام می شوند. – دزد! دزد!📣 درِ اتاقت باز می شود و تو سراسیمه بیرون می آیی. شوکه، نگاهت را به چهره ام می دوزی. سمتت می آیم و دیوانه وار تکرار می کنم: دزد؛ الآن فرار می کنه.😨 – کو؟ کجاست؟ به سقف اشاره می کنم و با لکنت جواب می دهم: رو…رو…پش…پشت…بوم…🙄 فاطمه وعلی اصغر، هر دو با چشم های نگران از اتاقشان بیرون می آیند و تو با سرعت از پله ها پایین می دوی.   …🍃 🍃🌸↬ @shahidane1 ↖️
kharazi.pdf
387.8K
. (براساس زندگي ) ✍ نويسنده: 🔻 مرجان فولادوند بصورت← 🍃🌸↬ @shahidane1 ↖️