🌼💔🌼
#قطعا_شهادتــــ💔⇦گل رز زیبایی است
که هنگامی که فکرمان به آن نزدیک می شود آرزوی مشاهده آن را داریم👌…
⇦ #ایےبرادرانم! باید هر کدام از شما عنصر فعالی باشید تا پایان زندگی تان با #شهادتــــــ🌹 خاتمه یابد. دنیا را همه می توانند تصاحب کنند، اما آخرت را فقط با #اعمال_نیک می توان تصاحب کرد….🌼🍃
♡♡♡♡♥♡♡♡♡
#شهیداحمدمحمدمشلبــــــــــ🌹🍃
#پنجشنبه_ویاد_شهداباصلوات🌸
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃○| #ڪــلام_شهیــــــد|○🍃
🌸👈« ناکام آن کسی است
که #عشق_حسین {ع} را پیدا نکرده
و از این جهان می رود »
. ♡♥♡
#حرف_آخر_یک_کلام
لعنت به #سبز و #بنفش تزویر
ابرقدرت،
#نوکر_حسین {ع} است
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#هیهات_منا_الذله🌹🍃
#شب_جمعه به یاد #امام و #شهدا
👈به یاد مداح عاشورایی سپاه اسلام
افتخار #حزب_الله، بسیجی بااخلاص
#شهید_مسعود_ملا {روحی فداک}💔🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
#شهید_سجاد_عباس_زاده🌹👆
👈فرزند #شهیدحسن_عباس_زاده🍃
(عکس بالا سمت چپ)
💔(پــدر=شهیــد)
(پسر=شهیــد)💔
👈فرزندشهیدی که خودش هم #شهید شد
#شهیدسجادعباس_زاده ↯↯
👈" #پدر شهیدش را ندید
👈 #پسر خودش را هم ندید"
شهادت شهیدسجادعباس زاده ⇦آذر ۱۳۹۱خــرم آبــاد انفجار در حین خنثی سازی گلوله های عمل نکرده
👈پدرش در عملیات والفجر ۹ در #سلیمانیه عراق به #شهادت رسید
و پیکر مطهرش حدود ۱۰ سال بعد برگشت
《 #پنجشنبه_و_یاد_شهدا_باصلوات》
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمانــ_مدافع_عشق💞 #قسمت_بیستم۲۰🔻 🔆همان طور که پله ها را دو تا یکی بالا می روم با کلافگی بافت موها
#رمــــان_مــدافــع_عشقــ💞
#قسمتــ_بیستویکم۲۱👇
♡ـــــــــــــــــــ♥ـــــــــــــــــــ♡
#نفسهایم به شماره می افتد.💗 فقط کمی دیگر مانده که ب#بوسمت😘. تکانی می خوری و چشم هایت را باز می کنی. #قلبم به یک باره می ریزد. بُهت زده به صورتم خیره می شوی😳 وسریع ازجایت بلند می شوی.
– چی کار می کردی!؟🤔😳
مِن مِن می کنم.
– من….دا…داش…داشتم…چ…😰
می پری بین نفس های به شماره افتاده ام.
– می خواستم برم پایین بخوابم، گفتم مامان شک می کنه. تو آخه چرا!… نمی فهمم ریحانه این چه کاریه!؟ چی رو می خوای ثابت کنی؟☹️
از ترس تمام تنم می لرزد. دهانم قفل شده.😣
– آخه چرا!… #چرا_اذیت_میکنی!؟
بغض به گلویم می دود و بی اراده یک قطره اشک، گونه ام را تر می کند.😭
– چون… #چون_دوستت_دارم!💝
بغضم می ترکد و مثل ابر بهاری شروع می کنم به گریه کردن. خدایا من چِم شده؟ چرا اینقدر ضعیف شدم؟ یکدفعه مُچ دستم را می گیری و فشار می دهی.😭😞
– گریه نکن.
توجهی نمی کنم. بیشتر فشار می دهی.
– گفتم گریه نکن. اعصابم بهم می ریزه.😠
یک لحظه نگاهت می کنم.
– برات مهمه؟… #اشکهای_من!؟😫
– درسته که دوستت ندارم… ولی آدمم. دل دارم. طاقت ندارم… حالا بس کن.🙃
زیر لب تکرار می کنم.
– دوستم نداری…؟😞😟
و هجوم اشک ها هر لحظه بیشتر می شود.
– می شه بس کنی؟… صدات میره پایین.
دستم را از دستت بیرون می کشم.😭
– مهم نیست. بذار بشنون.
پشتم را به تو می کنم و روی تختت می نشینم. دست بردار نیستم. حالا می بینی! می خواهی جانم را بگیری هم، مهم نیست تا تهش هستم.☹️ می آیی سمتم که چند تقه به در می خورد.
– چه خبره!؟..علی! ریحان! چی شده؟
نگرانی را می شد از صدای فاطمه فهمید. هول می کنی، پشت در می روی و آرام می گویی.
– چیزی نیست… یکم ریحان سردرد داره.😣😨
– می خواید بیام تو؟
– نه. تو برو بخواب. من مراقبشم.😊
پوزخند می زنم و می گویم: آره. مراقبمی.
چپ چپ نگاهم می کنی.
فاطمه دوباره می گوید: باشه مزاحم نمیشم. فقط نگران شدم چون حس کردم ریحانه داره گریه می کنه😐… اگرچیزی شد حتماً صدام کن.
– باشه! #شب_خوش!
چند لحظه می گذرد و صدای بسته شدن درِ اتاق فاطمه شنیده می شود.🚪
با کلافگی موهایت را چنگ می زنی. همانجا روی زمین می نشینی و به در تکیه می دهی.😕
چادرم را سر می کنم. به سرعت از پله ها پایین می دوم و مادرت را صدا می کنم.
– مامان زهرااا!… مامان زهرااا! آقاعلی اکبر کجاست!؟😰
زهرا خانوم از آشپزخانه جواب می دهد: اولاً سلام صبحت بخیر. دوماً همین الآن رفت حیاط موتورش رو برداره. 🏍می خواد بره حوزه.
به آشپزخانه سرک می کشم. گردنم را کج می کنم و با لحن لوس می گویم: آخ ببخشید #سلام نکردم. 🤗حالا اجازه مرخصی هست؟😊
– کجا؟ بیا صبحونه بخور.
– نه دیگه کلاس دارم باید برم.
– خُب پس به علی بگو برسونتت.
– چشم مامان. فعلاً خدا حافظ.
و در دلم می خندم. اتفاقاً نقشه ی بعدیم همین است. به حیاط می دوم. فاطمه درحال شانه زدن موهایش است. مرا که می بیند می گوید: اِاِاِ کجا این وقت صبح!؟🤗🙂
– کلاس دارم.
– خُب صبر کن باهم بریم.
– نه دیگه می رسونن منو.
و لبخند پر رنگی می زنم.
– آهان. توی راه خوش بگذره.😂
فاطمه این را می گوید و چشمک می زند.😉
جلوی در می روم و به چپ و راست نگاه می کنم. میبینمت که داری موتورت را تا سر کوچه کنارت می کشی. لبخند می زنم و دنبالت می آیم…😅
#ادامه_دارد…🌷🌷
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
💠 مـــــ❤️ــــادر خواب
#شـــهادت سربازش را دیده بود
💢......................💢
مادر شــ🕊ــــــهید گفت: 🍃🌸«پویا دوست داشت مدافع حرم و شهید راه دفاع از حرم شود. 9 ماه خدمت بود. او با خودروی پدرش در ساعتهای بیکاری کار میکرد. با #شهادتش آرزوی #دامادی او بر دلم ماند😔. یک هفته پیش از اینکه به آخرین ماموریت بی بازگشت برود، من #خواب عجیبی دیدم. خواب دیدم پویا در یک مزرعه پر از گل ایستاده و #چفیه به دور گردنش انداخته است. میگفت مامان من #شهید شدهام برایم بیتابی نکن. از خواب که بیدار شدم، خیلی دلنگران بودم. صبح که پویا میخواست به# کلانتری محل خدمتش برود، خوابم را برایش تعریف کردم که گفت مامان نگران نباش #خیر است.»🍃🌸
💢.......................💢
🌺مادر شــهید گفت: «یڪ هفته بعد از آن خواب او به #ماموریٺ رفت و دیگر بازنگشت. او برای برقراری #امنیت در جامعهاش #شـــهید شد »🌺
#شهیدپویــااشکــانی🌹🍃
#سالروزشهادتـــــ💔ــــــ🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🍃🌹
#قسمتےازدست_نوشته_شهید👇
👈برای تشکیل #اسرائیــل
#یهودیان تلاش ها و کوشش های فراوانی کردنداین خدا لعنت کرده ها در باطلشان اینگونه قاطع بودند...😔
👈 #ولــــےمامسلمانها در برابر مشکلات
نه #صبــــــر داریم،
نه #ایثــــــار
و نه #اخوتــــــــ😭
.
👈تا زمانی که ما #راه_امام_علی {ع}
و #امام_حسین (ع) را نرویم
و از خواب بیدار نشویم
#اسرائیل بر همه ما مسلط خواهد شد »
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
⇦به یاد اسطوره سپاه اسلام
⇦فرمانده و بسیجی محبوب
⇦فاتح دل ها
⇦افتخار حزب اللّه
#شهیدآقــامهــدےڪــروبــــے"💔🍃
♥⇦ #شهادت = تیر ۶۵
(قلاویزان، مهران)
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
#پنجشنبه_و_یادشهدا_باصلوات🌸
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🎊🌸🎊🌸🎊🌸🎊
⭕️⇦هیچ ڪس جز زمینڹ داغ #فڪه نمیدانسٺ با فرمانده #دلاور ما چہ ڪردند تا اینڪه در خردادماه ساݪ 1380 در #عملیاٺ_تفحص آڹ پیڪر مطهر بہ آغوش میهڹ اسلامے ما بازگشٺ
و در #گلزار_شهدای_بهشت_زهراء (س) قطعہ #سرداراڹ (29/ ردیف 18/ شماره 9) در جوار امیر سرافراز ارتش جمهورے اسلامے #سپهبدشهیدعلےصیادشیرازے آرام گرفٺ.
#شــهید_ناصر_اربابیان🌼🍃
#سالروز ولادت💐💐
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
#حرفــــــ_آخــر↯↯↯
👈از #شهــدا_شرمنــده_ام 😔
خیلی دیر به درک حقیقت و جودشان پی بردم از خداوند متعال و #حضرات_معصومین و #شهدا ممنونم که به گریه های شبانه این حقیر😭 جواب دادند و من را به عنوان #مدافع_حرم_حضرت_زینب(س)و حرم دختر سه ساله ی #امام_حسین(ع)برگزیدند و حال که "صهیونیست خونخوار"، آمریکای جنایتکار و سعودی خیانتکار قصد براندازی #حرمهای_اهلبیت را دارند و با حمله #ناجوانمردانه و وحشیانه به زنان و فرزندان و طفل های شیرخواری که هیچ پناهی ندارند قصد کشور گشایی دارند. این وظیفه را برخود دیدم که به کمک این مردم بی گناه و دفاع از حرم اهل بیت بروم و از #حضرت_زینب و #خانم_رقیه ممنونم که به من حقیر لیاقت حضور را دادند و به مدد ایشان ما با عزت، پیروز و سربلند می شویم.
و در آخر اگر #رزق_شهادتــ💔 به این حقیر رسید برایم #روضه_حضرت_زهرا(س)، #امام_حسین (ع)، #حضرت_علی_اکبر(ع)و #امام_رضا(ع) را بخوانید و از دوستانم می خواهم که همیشه برایم #زیارت_عاشورا بخوانند.
ـــــــــــــ♢💔♢ــــــــــــــ
#شهیدمهــــدےایــــــمانــــے🌹🍃
#سالروز_شهادتــــ💔
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
🌼به یاد دو دانش آموز شهید🌼 به یاد عاشقان خونین بال #حضرت_اباعبداللّه_الحسین {ع} 🌹( #به_یاد_برادران
🔺🔺🔺
#شهادتــــــ = ۷ خرداد ۱۳۸۸ / زاهدان
مسجد حضرت #امام_علی_ابن_ابیطالب {ع}
💥(( انفجار تروریستی و انتحاری توسط گروهک جندالشیطان))💥
.
.
👈این دو برادر در #تعزیه_ها
نقش #دو_طفلان_حضرت_مسلم {ع} را اجرا می کردند😭
#شهیدعلیرضا_آبیز هم قرار بود مدتی بعد به #کربلا برود😭
اما در مسجد در کنار هم به #شهادتــــ🌹 رسیدند
.
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
🔺🌸🔺 #داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته↯↯ #قسمتــــ_دوازدهم۱۲ این داستان⇦: #شرافت↯↯ ـــــــــــــــــــ
#داستان_دنباله_دارنسل_سوخته
#قسمتــ_سیزدهم۱۳
🌸این داستان ⇦ #رقابت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ امتحانات ثلث دوم از راه رسید😐 ...
توی دفتر #شهدام ... از قول مادر یکی از شهدا نوشته بودم ...
- #پسرم_اعتقاد_داشت ... بچه مسلمون همیشه باید در کار درست، اول و پیش قدم باشه👌 ... باید شتاب کنه و برای انجام بهترین ها پیشتاز باشه ... خودش همیشه همین طور بود... توی درس و دانشگاه ... #توی_اخلاق ... توی #کار و #نماز ...
👈این یکی از شعارهای سرلوحه زندگی من شده بود ... علی الخصوص که 2 تا شاگرد اول دیگه هم سر کلاس مون بودن... رسما بین ما 3 نفر ... یه رقابت غیررسمی شکل گرفته بود ... #رقابتی که همه حسش می کردن ... حتی بچه های بیخیال و همیشه خوش کلاس ... رقابتی که کم کم باعث شد ... فراموش کنم، اصلا چرا شروع شده بود ...😐
یک و نیم نمره داشت ... همه سوال ها رو نوشته بودم ... ولی جواب اون اصلا یادم نمی اومد🤔 ... تقریبا همه برگه هاشون رو داده بودن ... در حالی که واقعا اعصابم خورد شده بود😖 ... با ناامیدی از جا بلند شدم ...
- خدا بهت رحم کنه مهران که غلط دیگه نداشته باشی ... و الا اول و دوم که هیچ ... شاگرد سوم کلاس و پایه هم نمیشی ...☹️
غرق در سرزنش خودم بلند می شدم که ... چشمم افتاد روی برگه جلویی ... و جواب رو دیدم ... مراقب اصلا حواسش نبود ...😳
هرگز تقلب نکرده بودم ... اما حس #رقابت و اول بودن ... حس اول بودن بین 120 دانش آموز پایه چهارم ... حس برتری ... حس ...
نشستم ... و بدون هیچ فکری ... سریع جواب رو نوشتم ... با #غرور😏 از جا بلند شدم ... برگه ام رو تحویل دادم و رفتم توی حیاط ...😐
یهو به خودم اومدم ... ولی دیگه کار از کار گذشته بود ... یاد جمله #امام افتادم ... اگر تقلب باعث ...
روی پله ها نشستم و با ناراحتی سرم رو گرفتم توی دستم...
- خاک بر سرت مهران 😞... چی کار کردی؟ ... کار #حرام انجام دادی ...
هنوز آروم نشده بودم که ... صبحت امام جماعت محل مون... نفت رو ریخت رو آتیش ...😟
- فردا روز ... اگر با همین شرایط ... یه قدم بیای جلو ... بری مقاطع بالاتر ... و به جایی برسی ... بری سر کار ... اون لقمه ای هم که در میاری حرامه ...
خانواده ها به بچه هاتون تذکر بدید ...
فردا این بچه میره سر کار حلال ... و با تلاش و زحمت پول در میاره ... اما پولش حلال نیست ... لقمه #حرام می بره سر سفره زن و بچه اش ... تک تک اون لقمه ها حرامه ...😰
گاهی یه غلط کوچیک می کنی ... حتی اگر بقیه راه رو هم درست بری ... اما سر از ناکجا آباد در میاری🙁 ... می دونی چرا؟ ... چون توی اون پیچ ... از مسیر زدی بیرون ... حالا بقیه مسیر رو هم مستقیم بری ... نتیجه؟ ... باید پیچ رو برگردی ...😕
حالا برید ببینید اثرات لقمه حرام رو ... چه بلایی سر نسل و آدم ها و آینده میاره ...😭
کلمات و جملاتش ... پشت سر هم به یادم می اومد ... و هر لحظه حالم خراب تر می شد ...😭😰
.
#ادامــــــه_دلرد....🌴🍁
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
.
🍃🌼🌸
♢⇦کاش احساس مرا میفهمید
♢⇦آنکه میگفت برادر هستم
♢⇦میرسد بانگ دلم برگوشت؟
♢⇦این صدانیست برایت آشنا؟
♢⇦این صدای تپش #قلب♥ من است..
😭داد میزدکه برادر کمرم..
این صدا درهمه ی دنیایم پیچیده
سوزغمناک دلم رانشنیدی توهنوز؟😔
🌸🌴🌸🌴🌸🌴🌸
#شهیدحجت_الله_رحیمی💔🍃
🌾سلام...
#صبحتون_شهدایی💐💐
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــان_مــدافــع_عشقــ💞 #قسمتــ_بیستویکم۲۱👇 ♡ـــــــــــــــــــ♥ـــــــــــــــــــ♡ #نفسهایم
#رمــانــ_مــدافع_عشــق💞
#قسمتــــ_بیستودوم۲۲👇
#هــــــــوالعشــــــــق❤️🍃
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👈همان طورکه با قدم های بلند #سمتت می آیم، زیر لب ریز می خندم.😁 می ایستی و سوار موتور می شوی🏍. هنوز متوجه حضور من نشده ای. من هم بی معطلی و با سرعت روی ترک موتورت می پرم و دست هایم را روی شانه هایت می گذارم. شوکه می شوی و به جلو می پری.😜 سرت را بر می گردانی و به من نگاه می کنی. سرم را کج می کنم و لبخند بزرگی تحویلت می دهم.😍
– #سلام_آقا! چرا نمی ری؟😍😊
– چی؟ با تو؟ کجا برم!؟😳
– اول خانومت رو برسون کلاس بعد خودت هم برو حوزه.☺️
– برسونمت!؟😢
– آره. چی می شه خوب؟ تنها برم؟😒
– لطفاً پیاده شو. قبلشم بگو بازی بعدیت چیه؟😞😏
– چرا پیاده شم؟ یعنی #تنها …☹️
– آره تنها برو. این موقع صبح مگه کلاس داری؟😠
– بله.
پوزخندی می زنی.😏
– کلاس داری یا تصمیم گرفتی داشته باشی؟😕
عصبی پیاده می شوم.😭
– نه! تصمیمم چیز دیگه ست علی اکبر!
این را می گویم و به حالت دو، ازت دور می شوم.😔
خیابان هنوز خلوت است و من پایین #چادرم را گرفته ام و می دوم. نفس هایم به شماره می افتد. نمی خواهم پشت سرم را نگاه کنم. گر چه می دانم دنبالم نمی آیی.😫
به یک کوچه باریک می رسم. وارد کوچه می شوم. به دیوار تکیه می دهم و ازعمق دل قطرات اشکم را رها می کنم😭. دست هایم را روی صورتم می گذارم. صدای هق هقم در کوچه می پیچد.
چند دقیقه ای به همان حال می گذرد که صدای #مردی منو خطاب می کند:😰
– خانومی! چی شده؟ نبینم اشکاتو.😱
دستم را از روی صورتم برمی دارم. پلک هایم را از اشک پاک و به سمت صدا نگاه می کنم. پسرغریبه ای است با قد بلند و هیکلی درشت. با تیپ اسپرت که دست هایش را در جیب های شلوارش فرو برده و خیره خیره نگاهم می کند. جای زخمی عمیق هم روی صورتش هست.😱😰
– این وقت صبح؟ تنها!؟… قضیه چیه؟ ها!😭😰
و بعد چشمک می زند.😉 گنگ نگاهش می کنم. هنوز سرم سنگین است. چند قدم نزدیکم می آید.😣
– خیلی بهت نمی خوره که چادری باشی!😟
این را می گوید و به سرم اشاره می کند. دستم را بی اراده بالا می برم. روسری ام عقب رفته و موهایم پیدا است. به سرعت روسری را جلو می کشم. برمی گردم از کوچه بیرون بروم که از پشت، کیفم را می گیرد و می کشد. ترس به جانم می افتد.😱😰
– #آقاول_کن.😡
– ولت کنم که کجا بری، خوشگله؟😐😰
سعی می کنم نگاهم را از نگاهش بدزدم. قلبم💗 درسینه می کوبد. کیفم را می کشم اما او محکم نگهش می دارد.😭
#ادامه_دارد…🌾🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
⇦ #خاطراتــــــــــــ↯💛↯
#سرباز سخت کوش(شهید حججی)
⭕️زمانی که زمان سربازی محسن فرا رسید، می توانست در سپاه و در شهر خودش خدمت کند✅
👈اما گفت که می خواهم در #ارتش و در مرز با سخت ترین شرایط خدمت کنم که این کار را هم کرد.👌
در زمان انتخاب ورود به #سپاه هم گفت: «کجا میتونم سخت ترین کار رو داشته باشم؟»
پس از تحقیق #یگان_زرهی را انتخاب کرد و مشغول به خدمت شد.🌸🍃
📝به نقل از :حمید خلیلی
(مدیر موسسه #شهید_احمد_کاظمی)
#شهیدمحسن_حججی🌹🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🌹🍃🍃🌹
🌼⇦بار آخر که گفت هند میرود و در واقع #سوریه میرفت، #اشکهایش را دیدم، لرزش دستانش را لمس کردم. 😔
👈به من سفارش کرد که هوای خودم را داشته باشم، نکند بیمار شوم. گفت نیایم ببینم غصه خوردهای و مثل همیشه لاغر شدهای.😊
خودت را خوب نگه دار. مراقب خودت باش️ امیر به هیچ کس نگفت که کجا میرود.🌷
🌾⇦راوی: #همسرشهید
#شهید_امیر_سیاوشی🌹🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دارنسل_سوخته #قسمتــ_سیزدهم۱۳ 🌸این داستان ⇦ #رقابت ــــــــــــــــــــــــــــــــ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_چــهاردهــم۱۴
👈 این داستان ⇦ #تاوان_خیانت
🔳 بچه ها همه رفته بودن ... اما من پای رفتن نداشتم ... توی حیاط مدرسه بالا و پایین می رفتم ... نه می تونستم برم ... نه می تونستم ...😢
از یه طرف راه می رفتم و گریه می کردم ... که خدایا من رو ببخش ... از یه طرف دیگه شیطان وسوسه ام می کرد ...😔
- حالا مگه چی شده؟ ... همه اش 1/5 نمره بود ... تو که بالاخره قبول می شدی ... این نمره که توی نتیجه قبولی تاثیری نداشت ...
بالاخره تصمیمم رو گرفتم ...
- #خدایا ... من می خواستم برای تو #شهید بشم ... قصدم مسیر تو بود ... اما حالا ... #من_رو_ببخش ...😭
عزمم رو جزم کردم و رفتم سمت دفتر ... پشت در ایستادم...
- #خدایا ... خودت توی قرآن گفتی خدا به هر که بخواد عزت میده😞 ... به هر کی نخواد، نه ... #عزت_من_از_تو_بود ... من رو ببخش که به عزت تو خیانت کردم و با چشم هام دزدی کردم... تو، من رو همه جا عزیز کردی ... و این تاوان خیانت من به عزت توئه ...😔
و در زدم ...
👈رفتم داخل دفتر ... معلم ها دور هم نشسته بودن ... چایی می خوردن و برگه تصحیح می کردن ... با صدای در، سرشون رو آوردن بالا ...😐
- تو هنوز اینجایی فضلی؟ ... چرا نرفتی خونه؟ ...😳🤔
- آقای غیور ببخشید ... میشه یه لحظه بیاید دم در؟ ...☹️
سرش رو انداخت پایین ...
- کار دارم فضلی ... اگه کارت واجب نیست برو فردا بیا ... اگرم واجبه از همون جا بگو ... داریم برگه صحیح می کنیم نمیشه بیای تو ...☹️
بغض گلوم رو گرفت ...جلوی همه ...؟... به خودم گفتم ...
- برو فردا بیا ... امروز با فردا چه فرقی می کنه ... جلوی همه بگی ... اون وقت ...😕
اما بعدش ترسیدم ...
- اگر #شیطان نزاره فردا بیای چی؟ ...
#ادامــــہ_دارد...🍃🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖