eitaa logo
شـھیـــــــدانــــــہ
1.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
37 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم تبلیغات ارزان در کانال های ما😍😍 مجموعه کانالای مذهبی ناب👌👌 💠 تعرفه تبلیغات 👇 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 🍂 🍂 🌸🌷🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــانـ_مــدافــــــع_عــــشقــ💟 #قسمتـــــ_سیـــزدهــم۱۳👇 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❤️🍃🔻 ۱۴ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ چند روزی خانه ی 💒عمه جان ماندگار شدم. در این مدت فقط تلفنی با فاطمه سادات در ارتباط بودم.☎ عمه جان، بزرگترین خواهر پدرم بود و من خیلـی دوستش داشتم. تنها در خانه ای بزرگ و مجلل زندگی می کرد.😍 مادرم بالاخره بعد از پنج روز تماس گرفت. صدای گوشخراش زنگ تلفن گوشم را کر می کند🔕📢. بشقاب میوه ام را روی مبل می گذارم و تلفن را بر می دارم. – بله؟ … مامانی تویی؟☺ شما کجایید؟ خوش می گذره بدون من؟ … چرا گریه می کنی؟… نمی فهمم چی می گید…😳 صدای مادرم در گوشم می پیچد. “بابا بزرگ، مُرد.” 😱تمام تنم سرد می شود. اشک، چشم هایم را می سوزاند. “بابایی!” یاد کودکی و بازی های دسته جمعی و شلوغ کاری، در خانه ی با صفایش می افتم. چقدر زود دیر شد!😭 ***    حالت تهوع دارم. مانتوی مشکی ام را گوشه ای از اتاق پرت می کنم🙍 و خودم را روی تخت می اندازم. “دو ماهه که رفته ای بابا بزرگ. هنوز رفتنت رو باور ندارم. همه چیز تقریباً بعد از چهلمت روال عادی گرفت. اما من هنوز…”😢 رابطه ام هر روز با فاطمه بیشتر شده و بارها خودِ او مرا دلداری داده. با انگشت طرح گل پتویم را روی دیوار می کشم و بغض می کنم.💔 چند تقه به در می خورد. – ریحانه جون! – بله مامان؟ بیاید تو. مادرم با یک سینی وارد می شود. یک فنجان شکلات داغ☕ و چند تکه کیک در پیش دستی چیده. 🍰روی تخت می نشنید و نگاهم می کند. – امروز عکاسی چطور بود؟ یک برش بزرگ از کیک را در دهانم می چپانم و شانه بالا می اندازم. یعنی بد نبود. دستش را دراز می کند و دسته ای از موهای لخت و مشکی ام را از روی صورتم کنار می زند. با تعجب نگاهش می کنم.😧😧 – چقدر یهویی احساساتی شدی مامان! – اوهوم. دقت نکرده بودم که چقدر خانوم شدی. چقدر بزرگ شدی! – وااااا! حتماً یه چیزی شده؟ بگید دیگه.🙈 – پاشو خودتو جمع  و جور کن. خواستگارت منتظره ما زمان بدیم بیاد جلو. این را می گوید و پشت بندش می خندد. تکه ای از کیک به گلویم می پرد. به سرفه می افتم و بین سرفه هایم می گویم: چی؟ چی منتظره؟ – خُب حالا خفه نشو هنوز که چیزی نشده.🙊 – مامان مریم ترو خداا… من که بهتون گفتم فعلاً قصد ازدواج ندارم. – بی خود می کنی. پسره خیلی هم پسر خوبیه.😇 – مگه یه عمر باهاش زندگی کردید که اینقدر مطمئن می گید پسر خوبیه؟ – زبون درازی  نکن دختر. – خُب حالا کی هست این پسر خوب؟ – بهت بگم باورت نمیشه. داداش دوستت فاطمه. با ناباوری نگاهش می کنم. “یعنی درست شنیدم؟” گیج بودم. فقط می دانستم که منتظرت می مانم.❤ ....🍃 🍃🌸↬ @shahidane1 ↖️
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمانـــ_مدافــع_عشق❤️🍃🔻 #قسمتــــــــ_چهاردهم۱۴ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
💞 ۱۵ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  خیره به آینه 🖱قدی اتاقم لبخندی ازرضایت می زنم.😊 روسری سورمه ای رنگم را مدل لبنانی می بندم و چادرم را روی سرم مرتب می کنم.👌 تا صدای اِف اِف بلند می شود، قلب من می ایستد.😳 سمت پنجره می دوم. خم می شوم و توی کوچه را نگاه می کنم. زهرا خانوم، جعبه شیرینی را دست حاج حسین می دهد. دختری قد بلند کنارشان ایستاده، حتماً زینب است. فاطمه مدام ورجه وورجه می کند. با خودم می گویم: “اونم حتماً داره ذوق مرگ می شه.”😁 😍 . از پشت صندوق عقب ماشینتان، یک دسته گل بزرگ پر از رُزهای صورتی و قرمز بیرون می آوری. چقدر خوش تیپ شده ای!😍 قلبم💗چنان درسینه می کوبد که اگر هر لحظه دهانم را باز کنم، طرف مقابل می تواند آن را در حلقم به وضوح ببیند. بعد از آنکه کمی بزرگ ترها با هم حرف می زنند، زهرا خانوم اجازه می گیرد تا من و تو با هم صحبتی داشته باشیم. به اتاق من می رویم و در را باز می گذارم. سرت پایین است و با گل های قالی ور می روی.👌 یک ربع است⌚️ که همین جور ساکت و سر به زیر نشسته ای. دوست دارم محکم سرم را به دیوار بکوبم. بالاخره بعد از مکثی طولانی می پرسی: من شروع کنم یا شما؟☺️ – 😅اول شما بفرمایید. صدایت را صاف می کنی و آهسته می گویی: راستش… خیلی با خودم فکر کردم که اومدن من به اینجا درسته یا نه؟🤔 ممکنه بعد از این جلسه هر اتفاقی بیفته. خُب. من بخاطر اونی که شما فکر می کنید اینجا نیومدم. بهت زده نگاهت می کنم.😳 – ؟ مِن و مِن می کنی و می گویی: من مدت هاست تصمیم دارم برم . برای . پدرم مخالفت می کنه. به هیچ عنوان رضایت نمیده. از هر دری وارد شدم. خُب…حرفش اینه که… با استرس بین حرفت می پرم: حرفشون چیه؟🤔 – این که ازدواج کنم، بعد برم. یعنی فکر می کنه اگر ازدواج کنم پابند می شم و دیگه نمی رم…😏 خودش رفته اما نمی دونم چرا درکم نمی کنه! جسارته این حرف، اما…من می خوام کمکم کنید. حس می کردم رفتار شما با من یه طور خاصه.😊 اگر اینقدر زود اقدام کردم… برای این بود که می خواستم زودتر برم. گیج و گنگ، فقط نگاهت می کنم.😢 – ببخشید. نمی فهمم! – اگر قبول کنید… می خواستم بریم و بخانواده بگیم اول یه صیغه محرمیت خونده بشه… البته موقت. این جوری اسم من توی شناسنامه ی شما نمیره. این طوری اسما، عرفاً و شرعاً همه، ما رو زن و شوهر می دونن. اما من می رم جنگ و … شما می تونید بعد از من ازدواج کنید. چون نه اسمی رفته… نه چیز خاصی…😳😭 کسی هم بپرسه؛ می شه گفت برای آشنایی بوده و بهم خورده. یه چیز مثل ازدواج صوری.💔    باورم نمی شود این همان علی اکبراست! دهانم خشک شده و تنها با ترس می کنم. ترس از این که چقدر با آن چیزی که از تو در ذهنم داشتم فاصله داری.😳 – شاید فکر کنید می خوام شما رو مثل پله زیر پا بزارم و بالا برم. اما نه. من فقط کمک می خوام. گونه هایم داغ می شوند.😔 با پشت دست، قطرات اشکم را پاک می کنم. – یک ماهه که درگیر این مسئله ام، که اگر به شما بگم چی می شه؟😭 در دلم جوابت را می دهم که : “چیزی نشد… تنها قلبــــ❤️ من شکست!”😭 اما چقدرعجیب که کلمه کلمه ات جای تلخی، برایم شیرین است!👌 تو می خواهی از قفس بپری🕊. پدرت بالت را بسته و من شرط رهایی تو هستم. ذهنم آنقدر درگیر می شود که چیزی جز سکوت در پاسخت نمی گویم. – چیزی نمی گید؟ حق دارید هر چی می خواید بگید. ازدواج کردن بد نیست. فقط نمی خوام اگر نصیبم شد، زن و بچه ام تنها بمونن.👍 درسته خدا بالا سرشونه، اما خیلـی سخته… خیلی. من که قصد موندن ندارم. چرا چند نفرم اسیرخودم کنم؟😔 نمی دانم چرا می پرانم: اگر شدید، چی؟ جمله ام مثل سرعت گیر، هیجانت را خفه می کند. شوکه نگاهم می کنی.😳 این اولین بار است که مستقیم چشم هایم را نگاه می کنی و من تا عمق جانم می سوزم. سریع به خودت می آیی و نگاهت را می گردانی. جواب می دهی: کسی که ، دوباره عاشق نمی شه!👌 ” می دانم که .🕊 اما..چه می شود من درسینه ات باشد و بعد بپری؟” گویـی حرف دلم را از سکوتم می خوانی. – من اگر کمک خواستم، واقعاً کمک می خوام. نه یه مانع ازجنس . بی اختیار لبخند می زنم. نمی توانم این فرصت را از دست بدهم. شاید هر کس که فکرم را بخواند بگوید:” دختر! تو چقدر احمقی!” اما… اما من فقط این را درک می کنم که قرار است مال من باشـی.😅 شاید کوتاه… شاید هم بلند. من این فرصت را، یا نه، بهتر است بگویم . حتی صوری. ....🎋 🍃🌸↬ @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمانـ_مـدافــع_عشقــ💞 #قسمتــــــ_پانزدهــم۱۵ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  خیره به آ
💞 ۱۶ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔮چاقوی بزرگی🔪 که دسته اش رُبان صورتی🎀 رنگی گره خورده بود، دستت می دهند و تأکید می کنند که باید کیک🎂 را با هم ببریم. لبخند می زنی😊 و نگاهم می کنی. عمق آنقدر سرد است که تمام وجودم یخ می زند. .👌 – دی_خانوم؟☺️ و چاقو را سمتم می گیری. در دلم تکرار می کنم “ ! خانومِ تو!”😢 دو دلم که دستم را جلو بیاورم. می دانم که در وجود تو هم آشوب است. تفاوت من با تو و . نگاهت روی دستم سُر می خورد. – چاقو 🔪دست شما باشه یا من؟ فقط می کنم. دسته ی چاقو را در دستم می گذاری و دست لرزان خودت را روی مشت گره خورده ی من💞… دست هر دویمان یخ زده. با ناباوری نگاهت می کنم.😳 ! با شمارش مهمانان، لبه ی تیز چاقو را در کیک فرو می بریم و همه می فرستند.💐 زیرلب می گویی: یکی دیگه. و به سرعت برش دوم را می زنی، اما چاقو هنوز به ظرف کیک نرسیده به چیزی گیر می کند😳. با اشاره ی زهرا خانوم، لایه ی روی کیک را کنار می زنی و جعبه ی شیشه ای🎁 کوچکی را بیرون می کشی. درست مثل داستان ها. مادرم ذوق زده به من چشمکی می زند. کاش می دانست دختر کوچکش وارد چه بازی شده است! درِ جعبه را باز می کنی و 💍 را بیرون می آوری. نگاه سردت می چرخد روی صورت خواهرت زینب. او هم زیر لب تقلب می رساند: !☺️ اما تو بی هیچ عکس العملی فقط نگاهش می کنی. اکراه داری و من این را به خوبی احساس می کنم. زهرا خانوم لب می گزد و برای حفظ آبرو می گوید: علی جان! مادر! یه بفرست و 💍رو دست کن. من باز زیر لب تکرار می کنم.”عروست!عروس علی اکبر!” صدای زمزمه صلواتت را می شنوم. رو می گردانی با یک لبخند نمایشی، نگاهم می کنی😊. دستم را می گیری و انگشتر 💍را در دست چپم می اندازی. بعد دوباره یک دسته جمعی دیگر فرستاده می شود.👌 فاطمه، هیجان زده اشاره می کند: دستش رو نگه دار تو دستت تا عکس بگیرم.📸 می خندی و طوری که طبیعی جلوه کند، دستت را کنار دستم می گذاری.💞 – فکر کنم این جوری عکس قشنگ تر بشه!👍 فاطمه اخم می کند: اِاِاِ داداش! بگیر دست ریحانو…😁 – تو عکست رو بگیر، بگو چشم! این جوری توی کادر جلوه اش بیشتره. – واااا! خُب آخه…😢 دستت را به سرعت دوباره می گیرم و وسط حرف فاطمه می پرم. – خوب شد؟😜 چشمکی می زند: آفرین به شما زن داداش!😉 نگاهت می کنم. چهره ات درهم رفته. خوب می دانم که نمی خواستـی مدت طولانی دستم را بگیری. هر دو می دانیم که همه ی حرکاتمان و از واقعیت به دور است، اما من تنها یک چیز را مرور می کنم، آن هم این که تو قراراست سه ماه . این که نود روز فرصت دارم تا ❤️_تو را مالک شوم، نود روز فرصت دارم که تو را عاشق خودم کنم،این که خودم را در جا کنم. باید هر لحظه تو باشی و تو. فاطمه سادات عکس را که می گیرد با شیطنت می گوید:😅 یه کم ! و من که منتظر فرصتم، سریع می شوم. . نگاهت می کنم. چشم هایت را می بندی و نفست را با صدا بیرون می دهی. در دلم می خندم😃 به خاطر نقشه هایی که برایت کشیده ام☺️. برای تو که نه، برای ❤️ـــ. در گوشت آرام می گویم: ! یک بار دیگر را بیرون می دهی، . این را با تمام وجود احساس می کنم، اما باید ادامه دهم. دوباره می گویم: اخم نکن، 😏جذاب می شی نفس! این را که می گویم یک دفعه از جا بلند می شوی.عرق پیشانی ات را پاک می کنی و به فاطمه می گویی: نمی خوای ازعروس عکس تکی بندازی؟😒 از من دور می شوی و کنار پدرم می روی. فرار کردی، درست مثل روز اول.😢 اما تاس این بازی را خودت چرخانده ای و برای پشیمانی دیر است.😏   …🌴🌴 🍃🌸↬ @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#ࢪمــــانــــ_مــدافــ؏_عشقــــ💞 #قسمٺــــ_هفــــــدم۱۷🔻🔻 ـــــــــــــــ♡💖♡ـــــــــــــــ 🎋خم م
❤️🍃 ۱۸🔻 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔳 یک لحظه صدای جمعیت اطراف ما خاموش می شود.😳 تمام نگاه ها سمت ما می چرخد و تو برمی گردی و . نگاهت سراسر سؤال است که: “چرا این کار رو کردی!؟😡 .” 👈دوستانت نزدیک می آیند و کم کم، پچ پچ بین طلاب راه می افتد. هنوز بازویت را محکم گرفته ام. نگاهت می لرزد… ؟ 😢 نمی دانم. فقط یک لحظه سرت را پایین می اندازی. دیگر کار از کار گذشته است. چیزی را دیده اند که نباید می دیدند. لب هایت و پشت بندش صدایت می لرزد. – چیزی نیست. .😍 لبخند پیروزی روی لب هایم می نشیند. موفق شدم.😁 همان پسر که بگمانم اسمش رضا بود، جلو می پرد: چی داداش؟ کِی زن گرفتی که ما بی خبریم؟😏 کلافه سعی می کنی عادی به نظر بیایی و می گویی: بعداً می دم. یکی می پراند: اگه زنته، چرا در می ری!؟😄 عصبی دنبال صدا می گردی و جواب می دهی: چون حوزه . نمی تونم بچسبم به خانومم که!😒 این را می گویی و مُچ دستم را محکم در دستت می گیری و به دنبال خودت می کشی.💓 جمعیت را شکافی می دهی و تقریباً به حالت دو از حوزه دور می شوی و من هم به دنبالت…❣ 😳نگاه های سنگین را خیره به خودمان، احساس می کنم. به یک کوچه می رسیم، می ایستی و مرا داخل آن هُل می دهی و سمتم می آیی. خشم از نگاهت می بارد.😠 می ترسم و چند قدم به عقب بر می دارم.😟 – خوب شد؟ راحت شدی؟ ممنون ازدسته گلت.💐 البته این نه!(به دسته گلم اشاره می کنی) اون دسته گلی رو میگم که به آب دادی. – مگه چی کار کردم؟😢 – هیچی!…دنبالم نیا. تا هوا تاریک نشده، بروخونه. به تمسخرمی خندم.☺️ – هه. مگه مهمه برات تو تاریکی برم یا نه؟😜 جا می خوری. توقع این جواب را نداشتی. – نه مهم نیست. هیچ وقت هم مهم نمیشه، هیچ وقت.😏 و به سرعت می دوی و از کوچه خارج می شوی. دارم😍 و تمام غرورم را خرج این می کنم. چون این احساس فرق دارد. بندی است که هر چه در آن بیشتر گره می خورم، آزاد تر می شوم.👌 فقط نگرانم. نکند دیر شود. هشتاد و پنج روز بیشتر، فرصت برایم نمانده.😢   …🌼🍃 🍃🌸↬ @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــانــ_مدافــــع_عشــق❤️🍃 #قسمتــــــ_هجــــــدهــم۱۸🔻 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔺🌼🔺 💓 ۱۹ ــــــــــــــــ💖♡💖ــــــــــــــــ 🌸👈موهایم رامی بافم و با یک پاپیون صورتی🎀، پشت سرم می بندم. زهرا خانوم صدایم می کند.☺️ – دخترم! بیا غذاتونو کشیدم، ببر بالا با علی توی اتاق بخور.🍲🍝 در آیینه برای بار آخر به خودم نگاه می کنم. آرایش ملایم و یک پیراهن صورتی رنگ با گل های ریز سفید. چشم هایم برق می زند و لبخند موذیانه ای روی لب هایم نقش می بندد.😊 به آشپزخانه می دوم. سینی غذا را برمی دارم و با احتیاط از پله ها بالا می روم. دو هفته از می گذرد. کیفم را بالای پله ها گذاشته بودم. خم می شوم از داخلش یک بسته پاستیل خرسی بیرون می آورم و می گذارم داخل سینی. آهسته قدم برمی دارم به سمت پشت اتاقت. چند تقه به در می زنم🚪. صدایت می آید.😌 – ! در را باز می کنم و با لبخند وارد می شوم.☺️ با دیدن من و پیراهن کوتاه تا زانو، برق از سرت می پرد و سریع رویت را برمی گردانی سمت کتابخانه ات.😢 – بفرمایید غذا آوردم.😃 – همون پایین می موندی. میومدم سرسفره می خوردیم؛ کنار خانواده.😏 – مامان زهرا گفت بیارم اینجا بخوریم.😒 دستت را روی ردیفی از کتاب های تفسیر قرآن می کشی و سکوت می کنی.📚 سمت تختت می آیم و سینی را روی زمین می گذارم. خودم هم تکیه می دهم به تخت و دامنم را دورم پهن می کنم. هنوز نگاهت به قفسه هاست.🤔 – خوری؟😢 – این چه لباسیه پوشیدی!؟😏 – چی پوشیدم مگه؟😢 باز هم سکوت می کنی. سر به زیر، سمتم می آیی و مقابلم می نشینی. یک لحظه سرت را بلند می کنی و خیره می شوی به چشم هایم. 💞. – ! این کارا چیه می کنی!؟😔 بالاخره اسمم را گفتی، آن هم بعد از چهارده روز.☺️ – چی کار کردم؟🤔 – داری می زنی زیر همه چی😔. – زیرِ چی؟ تو می تونی بری.☺️ – آره. می گی می تونی بری ولی کارات… می خوای نگهم داری، مثل پدرم.😢 – چه کاری آخه؟😳 – همین هایی که انجام می دی. من دنبال کارامم که برم. چرا سعی می کنی نگهم داری؟😭 هر دو می دونیم من و تو درسته محرمیم، اما نباید پیوند بینمون بشه. – چرا نشه!؟😒 .😠 – دارم سعی می کنم آروم بهت بفهمونم که کارهات غلطه ریحانه. من برات نمی مونم.😫 جمله ی آخرت در وجودم 💔. “ مونی.”😳    می آیی بلند شوی تا بروی که مچ دستت را می گیرم و سمت خودم می کشم. با بغض اسمت را می گویم که تعادلت را از دست می دهی و قبل از این که روی من بیافتی دستت را به قفسه کتابخانه می گیری.😜 – این چه کاریه آخه!😳🤔 😒دستت را از دستم بیرون می کشی و با عصبانیت از اتاق بیرون می روی. می دانم مقاومتت سر ترسی است که از داری. از جایم بلند می شوم و روی تختت می نشینم. قند در دلم آب می شود، این که شب درخانه تان می مانم.😊👌 ــــــــــــــــــ❤️♡❤️ـــــــــــــــــــ ....💐 🍃🌸↬ @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
🔺🌼🔺 #رمان_مــدافــع_عشــق💓 #قسمتــــ_نوزدهــــم۱۹ ــــــــــــــــ💖♡💖ــــــــــــــــ 🌸👈موهایم ر
💞 ۲۰🔻 🔆همان طور که پله ها را دو تا یکی بالا می روم با کلافگی بافت موهایم را باز می کنم. احساس می کنم کسی پشت سرم می آید. سر می گردانم. تویی!😢 زهرا خانوم جلوی درِ اتاق تو ایستاده. ما را که می بیند لبخند می زند.☺️ – یه مسواک زدن اینقدر طول داره!؟ جا انداختم توی اتاق، برید راحت بخوابید.😊 این را می گوید و بدون این که منتظر جواب بماند، از کنارمان رد می شود و از پله ها پایین می رود. کنم. شوکه به مادرت خیره شده ای. حتی خودم هم توقع این یکی را نداشتم. را با تندی بیرون می دهی و به اتاق می روی. من هم پشت سرت وارد اتاق می شوم. به رختخواب ها نگاه می کنی و می گویی: بخواب!😐 – مگه شما نمی خوابی؟☹️ – من؟!…تو بخواب.😐 و روی پتوهای تا شده می نشینم. بعد از مکث چند دقیقه ای، آهسته پنجره اتاقت را باز می کنی و به لبه چوبی اش تکیه می دهی. سر جایم دراز می کشم و پتو را تا زیر چانه ام بالا می کشم. چشم هایم روی دست ها و چهره ات که ماه نیمی از آن را روشن کرده می لرزد. خسته نیستم اما خواب به راحتی غالب می شود.😊    چشم هایم را باز می کنم. چند باری پلک می زنم و سعی می کنم به یاد بیاورم که کجا هستم. نگاهم می چرخد و دیوارها را رد می کند که به تو می رسم. لبه پنجره نشسته ای و سرت را به دیوار تکیه دادی.😕 – خوابی؟ چرا اونجا!؟ چرا نشسته!؟ آرام از جایم بلند می شوم. بی اراده به دامنم چنگ می زنم. شاید این تصور را دارم که اگر این کار را کنم سر و صدا نمی شود. با پنجه ی پا نزدیکت می شوم. چشمهایت را بسته ای. آنقدر آرامی که لبخند می زنم. ☺️خم می شوم و پتویت را از روی زمین برمی دارم و با احتیاط رویت می اندازم. تکانی می خوری و دوباره آرام نفس می کشی.😊 سمت صورتت خم می شوم. در دلم اضطراب می افتد و دست هایم شروع می کند به لرزیدن. نفسم به موهایت می خورد و چند تار را به وضوح تکان می دهد. کمی نزدیک تر می شوم و آب دهانم را بزور قورت می دهم. فقط چند سانت مانده. فکر ، ❤️ را به جنون می کشد. نگاهم خیره به چشم هایت می ماند. ازترس… ترس اینکه نکند بیدار شوی. صدایی در دلم نهیب می زند. “ازچی می ترسی؟ بذار بیدار شه. .” تو ماه بودی و بوسیدنت… نمی دانی چه ساده داشت مرا هم بلندقد می کرد...😍 ــــــــــــ ♡♥♡ــــــــــــ ...🌹🌸 🍃🌸↬ @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمانــ_مدافع_عشق💞 #قسمت_بیستم۲۰🔻 🔆همان طور که پله ها را دو تا یکی بالا می روم با کلافگی بافت موها
💞 ۲۱👇 ♡ـــــــــــــــــــ♥ـــــــــــــــــــ♡ به شماره می افتد.💗 فقط کمی دیگر مانده که ب😘. تکانی می خوری و چشم هایت را باز می کنی. به یک باره می ریزد. بُهت زده به صورتم خیره می شوی😳 وسریع ازجایت بلند می شوی. – چی کار می کردی!؟🤔😳 مِن مِن می کنم. – من….دا…داش…داشتم…چ…😰 می پری بین نفس های به شماره افتاده ام. – می خواستم برم پایین بخوابم، گفتم مامان شک می کنه. تو آخه چرا!… نمی فهمم ریحانه این چه کاریه!؟ چی رو می خوای ثابت کنی؟☹️ از ترس تمام تنم می لرزد. دهانم قفل شده.😣 – آخه چرا!… !؟ بغض به گلویم می دود و بی اراده یک قطره اشک، گونه ام را تر می کند.😭 – چون… !💝 بغضم می ترکد و مثل ابر بهاری شروع می کنم به گریه کردن. خدایا من چِم شده؟ چرا اینقدر ضعیف شدم؟ یکدفعه مُچ دستم را می گیری و فشار می دهی.😭😞 – گریه نکن. توجهی نمی کنم. بیشتر فشار می دهی. – گفتم گریه نکن. اعصابم بهم می ریزه.😠 یک لحظه نگاهت می کنم. – برات مهمه؟… !؟😫 – درسته که دوستت ندارم… ولی آدمم. دل دارم. طاقت ندارم… حالا بس کن.🙃 زیر لب تکرار می کنم. – دوستم نداری…؟😞😟 و هجوم اشک ها هر لحظه بیشتر می شود. – می شه بس کنی؟… صدات میره پایین. دستم را از دستت بیرون می کشم.😭 – مهم نیست. بذار بشنون. پشتم را به تو می کنم و روی تختت می نشینم. دست بردار نیستم. حالا می بینی! می خواهی جانم را بگیری هم، مهم نیست تا تهش هستم.☹️ می آیی سمتم که چند تقه به در می خورد. – چه خبره!؟..علی! ریحان! چی شده؟ نگرانی را می شد از صدای فاطمه فهمید. هول می کنی، پشت در می روی و آرام می گویی. – چیزی نیست… یکم ریحان سردرد داره.😣😨 – می خواید بیام تو؟ – نه. تو برو بخواب. من مراقبشم.😊 پوزخند می زنم و می گویم: آره. مراقبمی. چپ چپ نگاهم می کنی. فاطمه دوباره می گوید: باشه مزاحم نمیشم. فقط نگران شدم چون حس کردم ریحانه داره گریه می کنه😐… اگرچیزی شد حتماً صدام کن. – باشه! ! چند لحظه می گذرد و صدای بسته شدن درِ اتاق فاطمه شنیده می شود.🚪 با کلافگی موهایت را چنگ می زنی. همانجا روی زمین می نشینی و به در تکیه می دهی.😕 چادرم را سر می کنم. به سرعت از پله ها پایین می دوم و مادرت را صدا می کنم. – مامان زهرااا!… مامان زهرااا! آقاعلی اکبر کجاست!؟😰 زهرا خانوم از آشپزخانه جواب می دهد: اولاً سلام صبحت بخیر. دوماً همین الآن رفت حیاط موتورش رو برداره. 🏍می خواد بره حوزه. به آشپزخانه سرک می کشم. گردنم را کج می کنم و با لحن لوس می گویم: آخ ببخشید نکردم. 🤗حالا اجازه مرخصی هست؟😊 – کجا؟ بیا صبحونه  بخور. – نه دیگه کلاس دارم باید برم. – خُب پس به علی بگو برسونتت. – چشم مامان. فعلاً خدا حافظ. و در دلم می خندم. اتفاقاً نقشه ی بعدیم همین است. به حیاط می دوم. فاطمه درحال شانه زدن موهایش است. مرا که می بیند می گوید: اِاِاِ کجا این وقت صبح!؟🤗🙂 – کلاس دارم. – خُب صبر کن باهم بریم. – نه دیگه می رسونن منو. و لبخند پر رنگی می زنم. – آهان. توی راه خوش بگذره.😂 فاطمه این را می گوید و چشمک می زند.😉 جلوی در می روم و به چپ و راست نگاه می کنم. میبینمت که داری موتورت را تا سر کوچه کنارت می کشی. لبخند می زنم و دنبالت می آیم…😅   …🌷🌷 🍃🌸↬ @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــان_مــدافــع_عشقــ💞 #قسمتــ_بیستویکم۲۱👇 ♡ـــــــــــــــــــ♥ـــــــــــــــــــ♡ #نفسهایم
💞 ۲۲👇 ❤️🍃 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈همان طورکه با قدم های بلند می آیم، زیر لب ریز می خندم.😁 می ایستی و سوار موتور می شوی🏍. هنوز متوجه حضور من نشده ای. من هم بی معطلی و با سرعت روی ترک موتورت می پرم و دست هایم را روی شانه هایت می گذارم. شوکه می شوی و به جلو می پری.😜 سرت را بر می گردانی و به من نگاه می کنی. سرم را کج می کنم و لبخند بزرگی تحویلت می دهم.😍 – ! چرا نمی ری؟😍😊 – چی؟ با تو؟ کجا برم!؟😳 – اول خانومت رو برسون کلاس بعد خودت هم برو حوزه.☺️ – برسونمت!؟😢 – آره. چی می شه خوب؟ تنها برم؟😒 – لطفاً پیاده شو. قبلشم بگو بازی بعدیت چیه؟😞😏 – چرا پیاده شم؟ یعنی …☹️ – آره تنها برو. این موقع صبح مگه کلاس داری؟😠 – بله. پوزخندی می زنی.😏 – کلاس داری یا تصمیم گرفتی داشته باشی؟😕 عصبی  پیاده می شوم.😭 – نه! تصمیمم چیز دیگه ست علی اکبر! این را می گویم و به حالت دو، ازت دور می شوم.😔 خیابان هنوز خلوت است و من پایین را گرفته ام و می دوم. نفس هایم به شماره می افتد. نمی خواهم پشت سرم را نگاه کنم. گر چه می دانم دنبالم نمی آیی.😫 به یک کوچه باریک می رسم. وارد کوچه می شوم. به دیوار تکیه می دهم و ازعمق دل قطرات اشکم را رها می کنم😭. دست هایم را روی صورتم می گذارم. صدای هق هقم در کوچه می پیچد. چند دقیقه ای به همان حال می گذرد که صدای منو خطاب می کند:😰 – خانومی! چی شده؟ نبینم اشکاتو.😱 دستم را از روی صورتم برمی دارم. پلک هایم را از اشک پاک و به سمت صدا نگاه می کنم. پسرغریبه ای است با قد بلند و هیکلی درشت. با تیپ اسپرت که دست هایش را در جیب های شلوارش فرو برده و خیره خیره نگاهم می کند. جای زخمی عمیق هم روی صورتش هست.😱😰 – این وقت صبح؟ تنها!؟… قضیه چیه؟ ها!😭😰 و بعد چشمک می زند.😉 گنگ نگاهش می کنم. هنوز سرم سنگین است. چند قدم نزدیکم می آید.😣 – خیلی بهت نمی خوره که چادری باشی!😟 این را می گوید و به سرم اشاره می کند. دستم را بی اراده بالا می برم. روسری ام عقب رفته و موهایم پیدا است. به سرعت روسری را جلو می کشم. برمی گردم از کوچه بیرون بروم که از پشت، کیفم را می گیرد و می کشد. ترس به جانم می افتد.😱😰 – .😡 – ولت کنم که کجا بری، خوشگله؟😐😰 سعی می کنم نگاهم را از نگاهش بدزدم. قلبم💗 درسینه می کوبد. کیفم را می کشم اما او محکم نگهش می دارد.😭    …🌾🍃 🍃🌸↬ @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــانــ_مــدافع_عشــق💞 #قسمتــــ_بیستودوم۲۲👇 #هــــــــوالعشــــــــق❤️🍃 ـــــــــــــــــــــــ
❤️ ۲۳ 💞 👈نفس هایم هر لحظه از ترس تندتر می شود.😰 دسته کیفم را می گیرم و محکم تر نگهش می دارم که او دست می اندازد به چادرم و مرا سمت خودش می کشد. کش چادرم پاره می شود و چادر از سرم به روی شانه هایم لیز می خورد. از ترس زبانم بنده می آید و تنم به رعشه می افتد. نگاهش می کنم. لبخند کثیفش حالم را بهم می زند. پاهایم سست می شود و توان فرار ندارم. یک دستش را در جیبش می کند.😭 – 👜کیفت رو بده به عمو.😖 و در ادامه جمله اش، چاقوی🔪 کوچکی از جیبش بیرون می آورد و با فاصله به سمتم می گیرد. دیگر تلاش بی فایده است. دسته کیفم را ول می کنم. با تمام توان، قصد دویدن می کنم که دستم به لبه ی چاقو گیر می کند و عمیق می برد. بی توجه به زخمم، با دست سالمم چادرم را روی سرم می کشم. نگهش می دارم و می دوم.😭 می دانم تعقیبم نمی کند چون به خواسته اش رسیده. همان طور که با قدم های بلند و سریع از کوچه دور می شوم به دستم نگاه می کنم که تقریباً تمام ساق تا مچم، عمیق بریده شده. تازه احساس درد می کنم. بعد از پنج دقیقه دویدن، پاهایم رو به سستی می رود. قلبم❤️ طوری می کوبد که هر لحظه احساس می کنم ممکن است برای همیشه بایستد! به زمین و پشت سرم نگاه می کنم. رد خون طوریست که گویی سر بریده ی گاو را به دنبال می کشی!😢 با دیدن خون و فکر به دستم ضعف غالبم می شود و قدم هایم کندتر می شود. دست سالمم را به دیوار خیابان تکیه می دهم و خودم را به زور جلو می کشم. از بدشانسیم پرنده پر نمی زند. هیچ کس نیست تا کمکم کند. چادرم دوباره ازسرم میفتد. یک لحظه چهره ی تو به ذهنم می دود.😏 ” اگر تو منو رسونده بودی …الآن من…”😡 با حرص دندان هایم را روی هم فشار می دهم. حس می کنم از تو بدم می آید. یعنی ممکن است!؟☹️🤔 به کوچه تان می رسم. چشم هایم تار می شود. زانوهایم خم می شود. به زور خودم را نگه می دارم. چشم هایم را ریز می کنم.😥 از دور می بینمت که مقابل درب خانه تان با موتور ایستاده ای.🏍 یعنی هنوز نرفتی! می خواهم صدایت کنم اما نفسم در گلو حبس می شود. خفگی به سینه ام چنگ می زند و با دو زانو روی زمین میفتم. می بینم که نگاهت سمت من می چرخد و یک دفعه صدای فریاد “ !” تو را می شنوم.😱 🏃سمتم می دوی و من با چشم صدایت می کنم. به من می رسی و خودت را روی زمین می اندازی. گوش هایم درست نمی شنوند. کلماتت را گنگ و نیمه می شنوم.😭😔 – !…ر…ریحانه…یا حسین…مامااااان…مااامااان…بیاااا..زنم…ز..زنمممم…😱  😐چشم هایم را روی صورتت حرکت می دهم. داری می کنی! حالی برای گفتن دیوان شعر نیست. یک مصرع و خلاصه؛ تو را دوست دارمت.🌸🍃 …🌼🌼 🍃🌸↬ @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــــــان_مــدافــع_عشــق❤️ #قسمتــ_بیستودوم۲۳ #هــــــــوالعشــــق💞 👈نفس هایم هر لحظه از ترس
💞 قسمتــ_بیستوچهارم۲۴ ❤️ 🎋 دستی که سالم است را سمت صورتت می آورم تا لمس کنم چیزی را که باور ندارم. هایت! چند بار پلک می زنم. صدایت گنگ و گنگ تر می شود. – ریحان! ریحا… ری… و دیگر چیزی نمی بینم جز سیاهی.😔  🌼چیزی نرم و ملایم روی صورتم کشیده می شود. چشم هایم را نیمه باز می کنم و می بندم. حرکات پی در پی و نرم همان چیز قلقلکم می دهد🍃. دوباره چشم هایم را نیمه باز می کنم. نور اذیتم می کند. صورتم را سمت راست می گیرم. نجوایی را می شنوم: – ! صدامو می شنوی؟ تصویر تار مقابل چشمانم واضح می شود. مادرم خم می شود و پیشانی ام را می بوسد.😘 👈– ریحانه! مادر! پس چیز نرم، همان دستان مادرم است. فاطمه کنارش نشسته و با بغض نگاهم می کند. پایین پایم هم علی اصغر نگاه معصومانه اش را به من دوخته. از بوی بیمارستان بدم می آید. نگاهم به دست باندپیچی شده ام می افتد و باز چشم هایم را با بی حالی می بندم.😔    زبری به کف دستم کشیده می شود. چشم هایم را باز می کنم. یک نگاه خیره و آشنا که از بالای سر مرا تماشا می کند. کف دست سالمم را روی لب هایت گذاشته ای!خواب می بینم!؟😳چند بار پلک می زنم. نه! درست است. ! با چهره ای زرد رنگ و چشمانی گود افتاده. کف دستم را گاهی می بوسی و به ته ریشت می کشی. به اطراف نگاه می کنم. توی اتاق توام!☺️ “ !؟” صدایت می لرزد. – می دونی چند روز منتظر نگهم داشتی!؟ نا باورانه می کنم. – هیچ وقت خودمو نمی بخشم. یک قطره اشک مژه های بلندت را رها می کند.😢 – دنبال چی هستی؟ چی رو می خواستی ثابت کنی؟ اینکه ؟ آره! ریحان من … صدایت می پیچد و چشم هایم را باز می کنم. روی تخت بیمارستانم.😞 پس تمامش خواب بود! پوزخندی می زنم و از درد دستم لب پایینم را به دندان می گیریم.😁 چند تقه به در می خورد و تو وارد می شوی. با همان چهره زرد رنگی که در خواب دیدم. آهسته سمتم می آیـی. صدایت می لرزد: به هوش اومدی؟ چیزی نمی گویم. بالای سرم می ایستی و نگاهم می کنی. درد را درعمق لمس می کنم. – چهار روز بیهوش بودی! خیلی ازت خون رفته بود. نزدیک بود که…😢 لب هایت می لرزد و ادامه نمی دهی. یک لیوان برمی داری و برایم آب میوه می ریزی. – کاش می دونستم کی این کار رو کرده…😔 با صدای گرفته در گلو جواب می دهم. – تو این کار رو کردی. نگاهت در نگاهم گره می خورد. لیوان را سمتم می گیری. را در چشم هایت می بینم.😳 – کاش می شد جبران کنم. – هنوز دیر نشده. . با خودم می گویم: “من نه آنم که به تیغ ازتوبگردانم روی… امتحان کن به دو صد زخم مرا، ”    .....🌸🌸🌸 🍃🌸↬ @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــــان_مــدافــع_عــشقــ💞 قسمتــ_بیستوچهارم۲۴ #هوالعشــــــق❤️ 🎋 دستی که سالم است را سمت صور
❤️ ۲۵ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🌸👈گرچه می دانم دیر است! گر چه با دیدنت احساس خشم می کنم. اما می دانم در این شرایط بدترین جبران برایت لمس همین 💞 است. دهانت را باز می کنی تا جوابم را بدهی، که زینب با همسرش وارد اتاق می شوند. سلام مختصری می کنی و با یک عذرخواهی کوتاه بیرون می روی. یعنی ممکن است در وجودت حس شیرین عشق بیدار شده باشد!؟    بیسکویتم را در چای فرو می برم تا نرم شود. 💐ده روز است از بیمارستان مرخص شده ام. بخیه های دستم تقریباً جوش خورده اند، اما دکتر مدام تأکید می کند که باید مراقب باشم. مادرم تلفن☎️ به دست از پذیرایی وارد هال می شود و با چشم و ابرو به من اشاره می کند. سرتکان می دهم که یعنی چی؟😳🤔 لب هایش را تکان می دهد که: ! دست سالمم را کج می کنم که یعنی چیکار کنم!؟ و پشت بندش با لب می گویم: پاشم برقصم؟😅 چپ چپ نگاهم می کند و با دستی که آزاد است اشاره می کند، خاک تو سرت!😁 بیسکویتم در چای می افتد و من در حالی که غرغر می کنم به آشپزخانه می روم تا یک فنجان دیگر برای خودم چای بریزم. مادرم هم خداحافظی می کند و پشت سرم وارد آشپزخانه می شود. – این همه زهرا خانوم دوستت داره. تو چرا یه ذره شعور نداری؟😠 – وااااا! خُب چی کار کنم؟ پاشم پشتک بزنم؟😟 – ادب نداری که!…زود چاییتو بخور حاضر شو. – کجا ان شاالله؟🤔😳 – بنده خدا گفت عروسم یه هفته ست توی خونه مونده. می آم دنبالتون بریم پارکی، جای مثل خودت سرد جواب می دهم.😕 – . مادرم کمک می کند را سر کنم و از خانه خارج می شویم. زهرا خانوم روی صندلی شاگرد نشسته. در را باز می کند و تعارف می زند تا مادرم جلو بنشیند. راننده سجاد است و فاطمه و زینب هم عقب نشسته اند. مادرم تشکر می کند و سوار می شود. “ .من.و.تو.کجا.بشینیم!؟”😳 مادرت می خندد.😃 – شرمنده عروس گلم! یه جوری شده که تو و علی مجبورید با موتورش بیایید. و اشاره می کند به جلو. موتورت کنار تیر برق پارک شده. لبخندی می زنم و می گویم: – دشمنت شرمنده مامان. اتفاقاً از بوی ماشین خیلی خوشم نمیاد.😜    همان لحظه تو پوزخندی می زنی و جلوتر از من سمت موتور می روی. سجاد هم ماشین را روشن و حرکت می کند. پشت سرت راه میفتم. سکوت کرده ای حتی حالم را نمی پرسی. پس اشتباه فهمیده بودم. تو همان سنگدل قبلی هستی.☹️ فقط اگر هفته پیش اشک می ریختی به خاطر شوک و فضای ایجاد شده بود. صدایم را صاف می کنم و می گویم: – دست منم بهتر شده.😝 – . “ .یخ!”  سوار موتور می شوی. حرصم می گیرد. کیفم را بینمان می گذارم و سوار می شوم. اما نه. دوباره کیف را روی دوشم می اندازم و از پشت دستانم را محکم دورت حلقه می کنم. حس می کنم چیزی در من تغییر کرده. شاید دیگر دوستت ندارم. 😔فقط می خواهم تلافی کنم. از آینه به صورتم نگاه می کنی. – حتماً باید این جوری بشینی؟ – مردا معمولاً بدشون نمیاد. اخم می کنی و راه میفتی.😠   👇👇👇👇
شـھیـــــــدانــــــہ
#ادامه_قسمت_بیستوپنجم👆🔻🔻 🎋پارک خلوت است و شاید بهتر بگویم پرنده هم پر نمی زند. مادرم میوه پوست می ک
❤️ ۲۶ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ با چهره ای درهم😔 پشتت را به من می کنی و می روی سمت نیمکتی که رویش نشسته بودی. در ساق دستم احساس درد می کنم. نکند بخیه ها بازشده اند؟😱 احساس سوزش می کنم و لب پایینم را جمع می کنم. مچ پایم هم درد گرفته! زیر لب غر می زنم: بی اعصاب!😡 فاطمه به سمتم می آید و درحالی که با نگرانی به دستم نگاه می کند می گوید: دیدی گفتم سوار نشیم!؟ علی اکبر خیلی غیرتیه! – خُب هیچ کس اینجا نبود! – آره نبود. اما دیدی که گفت اگه کسی میومد… – خُب حالا اگه… فعلاً که کسی نیومده بود. می خندد و می گوید: چقدر تو لجبازی… دستت چیزیش نشد؟😁 – نه یه کم می سوزه. فقط همین. – ان شاءالله که چیزیش نشده. وقتی پاتو کشیدا گفتم الآن با مُخ می ری تو زمین…😇 با مشت آرام به کتفم می زند و ادامه می دهد: اما خوب جایی افتادیا! لبخند تلخی می زنم.😏 مادرم صدا می زند: دخترا بیاید غذا! علی آقا شما هم بیا مادر. این قدر کتاب📖 می خونی خسته نمی شی؟ 🔸فاطمه چادرم را می کشد و به سمت بقیه می رویم. تو هم پشت سرمان آهسته تر می آیی. نگاهم به سجاد می افتد. با خودم می گویم “کمی قلقلک غیرتت چطور است؟” چادرم را از دست فاطمه بیرون می کشم. کفش هایم را در می آورم و یکراست می روم کنار سجاد می نشینم! نگاهم به نگاه متعجبت گره می خورد. سجاد از جایش ذره ای تکان نمی خورد. شاید چون مثل خواهر کوچکترش مرا می داند. رو به رویم می نشینی و فاطمه هم کنارت. مادرت غذا می کشد و همه مشغول می شویم. زیر چشمی👁 نگاهت می کنم که عصبی با برنج بازی می کنی. لبخند می زنم و ته دیگم را از توی بشقاب برمی دارم و می گذارم در ظرف سجاد.☺️ – شما بخورید اگر دوس دارید. – ممنون! نیازی نیست.🙏 – نه من خیلی دوس ندارم، حس کردم شما دوس دارید… و اشاره به تیکه ته دیگی که خودش برداشته بود می کنم و لبخند می زند.☺️ – درسته. ممنون.🙏 زهرا خانوم می گوید: عزیز دلم! چقدر هوای برادر شوهرشو داره… دخترمونی دیگه. مثل خواهر برای بچه هامه. مادرم هم تعارف تکه پاره می کند که: عزیزی از خانواده خودتونه.☺️ نگاهت👀 می کنم. عصبی😖 قاشقت را در دست فشار می دهی. می دانم حرکتم را دوست نداشتی. هر چه باشد برادرت نامحرم است. آخر غذا یک لیوان دوغ می ریزم و می گذارم جلوی سجاد. یک دفعه دست ازغذا می کشی و تشکر می کنی. تضاد در رفتارت گیج کننده است. اگر دوستم نداری پس چرا این قدر حساسی!؟😳 فاطمه دست هایش را بهم می مالد و با خنده می گوید: هوووراااا!👏 امشب ریحان خونه ماست. خیره نگاهش می کنم: چرا؟❓ – واا خُب نمی خوای بعد از ده روز بیای خونه مون؟ شب بمون با هم فیلم ببینیم.📺 – آخه مزاحمم…😐 مادرت بین حرفم می پرد: نه عزیزم. اتفاقاً نیای دلخور می شم😔. آخر هفته ست. یه ذره هم پیش شوهرت بیشتر می مونی دیگه. درضمن امشب نه سجاد خونه ست و نه باباشون. راحت ترم هستی.  👇👇👇👇 🍃🌸↬ @shahidane1