eitaa logo
شـھیـــــــدانــــــہ
1.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
37 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم تبلیغات ارزان در کانال های ما😍😍 مجموعه کانالای مذهبی ناب👌👌 💠 تعرفه تبلیغات 👇 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 🍂 🍂 🌸🌷🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــ_سیوپنجم۳۵ 👈این داستان⇦دلم به تو گرم است ـ☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆ 💠بل
👇 ۳۶🔻🔻 👈 این داستان⇦‌《با من سخن بگو》 ❣✨اوایل به حس ها و چیزهایی که به دلم می افتاد بی اعتنا بودم ... اما کم کم حواسم بهشون جمع شد ... دقیق تر از چیزی بودن که بشه روشون چشم بست ... و بهشون توجه نکرد ... گیج می خوردم و نمی فهمیدم یعنی چی؟ ... با هر کسی هم که صحبت می کردم بی نتیجه بود ... اگر مسخره ام نمی کرد ... جواب درستی هم به دستم نمی رسید ... و در نهایت ... جوابم رو از میان صحبت های یه هادی دیگه پیدا کردم ... بدون اینکه سوال من رو بدونه ... داشت سخنرانی می کرد ...☺️ - اینطور نیست که خدا فقط با پیامبرش صحبت کنه 👌... نزول وحی و هم کلامی با فرشته وحی ... فقط مختص پیامبران و حضرت زهرا و حضرت مریم بوده ... اما قلب انسان جایگاه خداست ❤️... جایی که شیطان اجازه نزدیک شدن بهش رو نداره ... مگه اینکه خود انسان ... بهش اجازه ورود بده ... قلب جایگاه خداست ... و اگر شخصی سعی کنه وجودش رو برای خدا خالص کنه ... این جاده دو طرفه است ... خدا رو که در قلبت راه بدی ... این رابطه شروع بشه و به پیش بره... قلبت❤️ که لایق بشه ... اون وقت دیگه امر عجیبی نیست... خدا به قلبت الهام می کنه و می کنه ... و شیطان مثل قبل ... با خطواتش حمله می کنه ... خیابان خلوت ... داشتم رد می شدم ... وسط گل کاری ... همین که اومدم پام رو بزارم طرف دیگه و از گل کاری خارج شم ... به قوی ترین شکل ممکن گفت ... بایست ...🌸🌼 💠از شوک و ناگهانی بودن این حالت ... ناخودآگاه پاهام خشک شد ... و ماشین با سرعت عجیبی ... مثل برق از کنارم رد شد ... به حدی نزدیک ... که آینه بغلش محکم خورد توی دست چپم ... و چند هفته رفت توی گچ ...😢 این آخرین باری بود که شک کردم ... بین توهم و واقعیت ... بین الهام و خطوات ... اما ترس اینکه روزی به جای الهام ... درگیر خطوات بشم ... هنوز هم با منه ... مرزهای باریک اونها... و گاهی درک تفاوتش به باریکی یک موست🌷 اما اون روز ... رسیدیم ... مادبزرگم با همون لبخند همیشه اومد دم در ... بقیه جلوتر از من ... بهش که رسیدم... تمام ذوق و لبخندم کور شد ... اون حس ... تلخ ترین کلام عمرم رو به زبان آورد ...💐✨ ــــــ~~ــــــ~~ــــــ~~ــــــ~~ــ ....🌸 🍃🌹↬ @shahidane1
#دعــاےفرج به نیابت از 👈سردار رشیداســلام🔻 #شهیــدمحمــــــودڪــاوه🌷 🔶 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج🔶 #شبتون_شهدایی💔🍃 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌸 #سلام_امام_زمانم❤️ صبح یعنی ... تپشِ قلبِ زمان ، درهوسِ دیدنِ تــو کہ بیایی و زمین، گلشنِ اسرار شود سلام آرزویِ زمین و زمان💗 #اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج🌼 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
بگرفت آب و رنگ  ز فیضِ حضور تــو هـر گل در این چمـن ڪہ سزاوار دیدن است ... #شهیدجاسم_حمید🌹🍃 🌼ســــــــلامــ ..... #صبحتــــــون_شــهــــدایــے❤️🍃 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
🔻⇩🔻 ✍مادر امروز که این نامه را برای شما می نویسم، فردا به می روم و شاید در این عملیات شهید شوم و اگر در این راه شهید بشوم شاید خدا باری از را کم کند و اگر زنده ماندم شاید که مرا قبول نکرده باشد، در هر حال اگر شهید شدم برای من گریه مکن و همیشه به یاد خدا باش که همه باید این راه را برویم. 🌹 ✨《ســــالــــروزولادتــــــــ》✨ 🍃🌹↬ @shahidane1
✨ #حدیــثـــــ↯↯✨ 💟پیامبر مهربانےها(ص) مےفرمایند: هر ڪہ دخترش را خوبــ تربیتــ ڪند ؛ و علم شایستہ بہ او بیاموزد ؛ آن دختر مانع و سپر پدر در برابر آتش دوزخ خواهد شد ... 📚میزان‌الحڪمہ،ج۱،ص۱۰۰ #ڪــــوثرخانــــوم🌼🍃 #دخترشهیدمحمودرضابیضایی🌹🍃 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
🌸✨🌸✨🌸✨🌸 💚غربت است، 💚تنها حکمتِ نشانه ی دستِ تو! 💚تا اینکه بفهمیم، 💚چه خوش خیالیم ما و آراءمان، 💚وقتی فکر کنیم، 💚دیگر دستِ راستِ تو شده ایم! 💚نقص از تو نیست آقا! 💚مائیم که هیچ یک وقت امتحان، 💚قدرِ دستِ راستِ تو، 💚سالم نبوده ایم! #اللهم_احفظ_قائدنا_الامام_خامنه_ای✨ 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
⬅️ فرازی از #وصیت_نامه_شهید ﷽ ━━━━━✨🌹✨━━━━━ ✍ خوش ندارم که این شادمانی را با لباس سیاه ببینم. غم اگر است برای بی بی جان حضرت زینب (س) باید باشد اشک و آه و ناله اگر هست برای اربابان اباعبدالله باید باشد. #شهید_رسول_خلیلی #یـادشون‌_بـا‌_ذڪـر‌_صـلـوات 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــــان_مدافــــع_عشق💞 #قسمتــــ_چهل و چهارم ۴۴ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎با عج
❤️ ۴۵🔻🔻 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ❣برمی گردی و نگاهم می کنی. با پشت دست صورتم را لمس می کنی. – قرار بود این جوری کنی؟ 🌸لب هایم را روی هم فشار می دهم. – مراقب خودت باش. دست هایم را می گیری.💞 – . خم می شوی و ساکت را برمی داری. – روسری و چادرت رو سرکن. متعجب نگاهت می کنم. – چرا؟ مگه نامحرم هست؟ – شما سرکن بعداً می فهمی. 🌼شانه بالا می اندازم و از روی صندلی میز تحریرت روسری ام را برمی دارم و روی سرم می اندازم و گره می زنم که می گویی: نه نه. اون مدلی ببند. نگاهت می کنم که با دست صورتت را قاب می کنی. – همونی که گرد می شه، لبنانی. می خندم. لبنانی می بندم و چادر رنگی ام را روی سرم می اندازم. سمتت می آیم با دست راستت چادرم را روی صورتم می کشی. – روبگیر. به خاطر من! 🌸نمی دانم چرا به حرفهایت گوش می دهم، درحالی که در اتاق هیچ کس نیست جز خودم و خودت! رو می گیرم و می پرسم: این جوری خوبه؟ – عالیه خانوم. ذوق می کنم. – عروس؟ هنوز نشدم. – چرا نشدی؟ من دومادم، شما هم عروس منی دیگه. 💠خیلی به حرفت دقت نمی کنم و فقط جمله ات را نوعی ابراز علاقه برداشت می کنم. از اتاق بیرون می روی و تأکید می کنی با چادر پشت سرت بیایم. می خواهم همه چیز هر طور که تو می خواهی باشد. از پله ها پایین می رویم. همه در راهرو جلوی در حیاط ایستاده اند و گریه می کنند. تنها کسی که بی خیال تمام عالم به نظر می رسد علی اصغر است که مات و مبهوت گوشه ای ایستاده. مادرت ظرف آب را دستش گرفته و حسین آقا کنارش ایستاده. فاطمه درست کنار در ایستاده و بغض کرده. زینب و همسرش هم آمده اند برای بدرقه. پدر و مادر من هم قراربود به فرودگاه بیایند. 💐نگاهت را در جمع می چرخانی و لبخند می زنی. – خب صبر کنید که یه مهمون دیگه هم داریم. همه با چشم ازت می پرسند: کی؟ کی مهمونه؟ روی آخرین پله می نشینی و به ساعت مچی ات نگاه می کنی. زینب می پرسد: کی قراره بیاد داداش؟ – صبرکن قربونت برم. 🌹هیچ کس حال صحبت ندارد. همه فقط ده دقیقه منتظر ماندیم که یک دفعه صدای زنگ در بلند می شود. از جا می پری و می گویی: مهمون اومد. 🌼به حیاط می دوی و بعد از چند لحظه صدای باز شدن در و سلام علیک کردن تو با یک نفر بگوش می رسد. – به به سلام علیکم حاج آقا! خوش اومدی. – ✨علیکم السلام شاه دوماد! چطوری پسر؟ دیر که نکردم؟ – نه سر وقت اومدید. 🌷  همان طور صدایتان نزدیک می شود که یک دفعه خودت با یک روحانی عمامه مشکی با سیمایی نورانی، جلوی در ظاهر می شوید. مرد رو به همه سلام می کند و ما گیج و مبهوت جوابش را می دهیم. همه منتظر توضیح تو هستیم که تو به روحانی تعارف می زنی تا داخل بیاید. او هم کفش هایش را گوشه ای جفت می کند و وارد خانه می شود. راه را برایش باز می کنیم. به هال اشاره می کنی و می گویی: حاجی بفرمایید برید بشینید. ما هم الآن میایم خدمتتون. 🌴او می رود و تو سمت ما برمی گردی و می گویی: یکی به مادرخانوم و پدرخانومم زنگ بزنه بگه نرن فرودگاه؛ بیان اینجا. 🌼مادرت ظرف آب را دستم می دهد و سمتت می آید. – نمی خوای بگی این کیه؟ باز چی تو سرته مادر؟ لبخند می زنی و رو به من می کنی و می گویی: حاجی از رفقای حوزه ست. ازش خواستم بیاد قبل رفتن عقد من و ریحان رو بخونه… حرف از دهانت کامل بیرون نیامده، ظرف از دستم میفتد. همگی با دهان باز نگاهت می کنیم. خم می شوی و ظرف را از روی زمین برمی داری. – چیزی نشده که… گفتم شاید بعداً دیگه نشه. دستی به روسری ام می کشی. –🌸 ببخش خانوم بی خبر شد. نتونستی درست حسابی خودتو شبیه عروسها کنی. می خواستم دم رفتن غافلگیرت کنم. علاقه ات می شود بغض در سینه ام و نفسم را به شماره می اندازد. “ ! چقدر عجیب خواستنی هستی! خدایا خودت شاهدی کسی را راهی می کنم که شک ندارم جزو ما نیست. از اول آسمانی بوده. “ امن یجیب قلب من چشمان بی همتای توست.   …🌸🌸🌸 🍃🌹↬ @shahidane1
🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖ ✍#نمــــــاز_شبــــــــ👇👇 (شهیدمدافع حرم محمودرضابیضایی) ـ⇩⇩⇩⇩⇩⇩⇩
شـھیـــــــدانــــــہ
🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖ ✍#نمــــــاز_شبــــــــ👇👇 (شهیدمدافع حرم محمودرضابیضایی) ـ⇩⇩⇩⇩⇩⇩
═══✼🍃🌹🍃✼═══ 👈با 🔹پذیرایی‌مان، اتاق بزرگی بود که فقط مواقعی که مهمان داشتیم و مواقعی که می‌خواستیم درس بخوانیم اجازه ورود به آن را داشتیم❗️ 🔸یک شب بعد از نصفه شب برای درس خواندن به اتاق پذیرایی رفتم و دیدم محمودرضا قبل از من آنجاست. اما درس نمی‌خواند. به نماز ایستاده بود.❣❣ 🔹آن موقع تقریبا نوجوان بود دوازده سیزده سال بیشتر نداشت. جا خوردم. آمدم بیرون و به اتاق خودم رفتم.✨ 🔸فردا شب باز محمودرضا توی پذیرایی بود و نشد آنجا درس بخوانم. چند شب پشت سر هم همینطور بود؛ محمودرضا بعد از نیمه شب بلند می‌شد می‌آمد توی اتاق پذیرایی و به نماز می‌ایستاد. هر شب که می‌گذشت نمازش طولانی‌تر از شب قبل می شد.🌺 🔹یک شب تقریبا حدود دو ساعت طول کشید. به او گفتم نماز شب‌ خواندن برای تو ضرورتی ندارد؛ هم کسر خواب پیدا می‌کنی و صبح توی مدرسه چرت می‌زنی و هم اینکه تو هنوز به تکلیف نرسیده‌ای و نماز واجب نداری چه برسد به نماز شب، آنهم اینجوری!🍃 🔸صحبت که کردیم، فهمیدم طلبه‌ای در مورد فضیلت نماز شب برای محمودرضا صحبت کرده و محمودرضا چنان از حرفهای آن طلبه تأثیر گرفته بود که تا یک هفته مرتب نماز شب را ادامه داد.🌺 🔹بخاطر مدرسه‌اش، نهایتا مانع نماز شب او شدم و قانعش کردم که لازم نیست نماز شب بخواند! ولی محمودرضا نمازها را واقعا باحال خوبی می‌خواند. هنوز چهره و حالت ایستادنش سر نماز یادم هست…🌾🌿 🌹🍃 💔 🍃🌸↬ @shahidane1