شـھیـــــــدانــــــہ
#رمـــــــانــ_مدافع_عشقــــــ❤️🍃 #قسمت_دوم(۲) #هو_العشقــــ❤️🍃 روی پله ای بیرون از محوطه ی حوزه
#رمان_مدافع_عشقــــ💖
#قسمتـــ_سومـ....۳
ـــــــــــــــــــــــــــــ
🌼به دیوار تکیه می دهم و نگاهم را به درخت کهنسال مقابل درب حوزه می دوزم. با خودم می گویم.🤔
“چند سال است که شاهد رفت وآمدهایـی؟ استاد شدن چند نفر را به چشم دیده ای؟ یعنی توهم #طلبه_ها_را_دوست_داری؟ “
به یاد چند تذکر او می افتم و بی اراده لبخند 😊می زنم. چهار روز است که پیدایش نیست!
دو کلمه آخرش به حالت تهدید در گوشم می پیچد. ” اگر نرید…😒”
– خُب اگر نروم چی؟🤔
” چرا دوستت مثل خروس بی محل بین حرفت پرید؟ “
دستی از پشت روی شانه ام قرار می گیرد! از جا می پرم و برمی گردم.
یک #غریبه درپوشش #چادر. با تبسم و صدایی آرام.
– سلام گلم؛ ترسیدی؟😃
با تردید جواب می دهم: سلام. بفرمایید؟
– مزاحم نیستم؟ یه عرض کوچولو داشتم.🌸
شانه ام راعقب می کشم و می گویم: ببخشید شما رو بجا نیاوردم!😏
لبخندش😊 عمیق تر می شود.
– من؟ خواهرِ مفتشم.😁 برادرم منو فرستاد تا ازت معذرت خواهی کنم خانومی. اگر بد حرف زده، در کل #حلالش کن. بعد هم دیگه نمی خواست تذکر دهنده باشه! بابت این دو باری که با شما بحث کرده، خیلی تو خودش بود. هی راه می رفت و می گفت:
“آخه بنده ی خدا؛ به تو چه که رفتی با نامحرم، دهن به دهن گذاشتی!” این چهار، پنج روزم رفته به قول خودش آدم شه.😜
– آدم شه!؟ کجا رفته؟😢
– اوهوم. کار همیشگیشه. وقتی خطایی می کنه بدون اینکه لباسی، غذایی، چیزی برداره، قرآن، مفاتیح و سجاده اش رو می ذاره توی یه ساک دستی کوچیک و می ره.🚶
– خُب کجا می ره!؟🤔
– نمی دونم. ولی وقتی میاد خیلی لاغره. یه جورایی #توبه می کنه.
با چشمانی گرد به لب های خواهرش خیره می شوم.😳
– توبه کنه!؟ مگه … مگه اشتباه ازیشون بوده؟😳🙄
چیزی نمی گوید. صحبت را می کشاند به جمله آخر.
– فقط #حلالش کن! 😕علاقه ات به طلبه هارم تحسین می کرد. علی اکبر، خیلی #غیرتیه.💪 اینم بزار پای همین غیرتش😊.
“سید علی اکبر! همنام پسرِ #امام_حسین(ع). هر روز برایم عجیب تر می شوی. تو متفاوتی یا من، اینطور تو را می بینم.”
یک لحظه که به خودم می آیم، می بینم که چند ساعت است مقابلم نشسته و صحبت می کند😐
#ادامــــہ_دارد.....💔
🍃🌸↬ @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمان_مدافع_عشقــــ💖 #قسمتـــ_سومـ....۳ ـــــــــــــــــــــــــــــ 🌼به دیوار تکیه می دهم و نگاه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شـھیـــــــدانــــــہ
#شهیدرحمت_اللـہ_جمالـــے🌹🍃 🍃🌸↬ @shahidane1
🔺🔺🔺
#وصــــیٺ_نامــہ
اے عزیزاڹ اے بازماندگاڹ ای شماهایے که انقلاب را یارے ڪرده اید،ای مستضعفیڹ ای شماهایے که انقلاب را دوسٺ دارید و براے هر شهیدے ڪه خونش بر زمیڹ مےریزد و ندا مےدهد اشڪ مےریزد ای شماهائیڪه روحانیٺ را دوسٺ دارید و از امام امٺ و امام زماڹ پیروی مےڪنید بدانید ڪہ اگر مڹ #شــــهید شدم از بین نرفتم بلڪه مڹ به ملاقاٺ شما و خانواده ام خواهم آمد بدانید ڪه ما از ضد انقلاب ضربہ هاے زیادیے خورده ایم خوب حواستاڹ را جمع ڪنید وگوش به حرف شایعہ پراڪنها ندهید ڪه انشااله نمی دهید و باز هم به جنگ ڪمڪ ڪنید و در نماز جمعہ هر هفہه شرڪت ڪنید و بہ گفته هاے روحانیوڹ و امام جمعہ گوش دهید و کلام امام امٺ را شایستہ بدانید و فتوا هایش را نڪته به نڪته رعایت ڪنید ڪه ڪلامش ڪلام پیامبراڹ گرامے اسٺ ڪلامش ڪلام حضرٺ مهدے اسٺ و بالاخره ڪلامش ڪلام الله اسٺ انشااله ڪه رعایٺ مےڪنید
#شـــهید_رحمت_اله_جمالے
#سالروز شهادت
🍃🌸↬ @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
( #شهادت_هنر_مردان_خداست🌹) 👈( #هفتۀ_وحدت) 3 آذرماه، سالروز #شهادتـــ💔 اوّلین شهید مدافع حرم «اهل
🔺🔺🔺
♦️صحبت های مقام معظّم رهبری مرهمی بود بر دل ما
شهید «عمر ملازهی» اوّلین شهید اهل سنت است که آذرماه سال 1394 هجری شمسی در سوریه در حال دفاع از اسلام ناب محمّدی و مبارزه با تروریستهای تکفیری به شهادت رسید. وی از اهالی شهرستان نیکشهر استان سیستان و بلوچستان است که چهار فرزند به نامهای محمّدرضا، فائزه، مریم و بتول از خود به یادگار گذاشته است.
بخشهایی از گفتگو با پدر شهید «عمر ملا زهی»
🔺فکر نمیکردم روزی پدر شهید شوم
عمر متولد سال 63 بود و در زمان جنگ تحمیلی به دنیا آمد. آن سالها فکر نمی کردم روزی من هم پدر شهید شوم. البته عمر چهار ماه قبل از رفتنش به من گفته بود که می خواهد برود سوریه برای کمک به برادران خودش اما فکر نمیکردم جدّی بگوید. روزی که می خواست برود آمد خانۀ ما برای خداحافظی. امّا از ترس اینکه مخالفت کنیم موضوع را نگفت. من خانه نبودم. به مادرش گفته بود مدّتی می روم جایی و نیستم. چند روز بعد برای کاری به چابهار رفته بودم که یکی از دوستانش گفت: عمر چطوره؟ گفتم: خوبه؟ داهاته. گفت: نه اعزام شده تهران برای رفتن به سوریه. تعجّب کردم اما بعد خدا را شکر کردم.
🔺بقیۀ پسرانم را هم حاضرم به سوریه بفرستم
روزی که خواستند خبر شهادتش را به ما بدهند تعدادی از سپاه آمدند خانه ما و گفتند پسرتان به خواست خدا شهید شده. وقتی این جمله را شنیدم گفتم:«کلّ نفس ذائقه الموت» همه یک روز باید برویم و خوشحال بودم که پسرم اینطور رفت و ما هم صاحب شهید شدیم اما دلم هم یک حالی شد. خب بالاخره بچه بسیار برای پدر و مادر عزیز است. بقیۀ پسرانم را هم حاضرم به سوریه بفرستم و خودشان هم حاضرند اعزام شوند. «عمر» سپاهی نبود و بسیجی بود. او اوّلین شهید مدافع حرم اهل سنّت است که 3 آذر 94 به شهادت رسید.
🔺از شیطنت زیاد او را با طناب بستم
«عمر» از همۀ پسرها شیطان تر بود اما وقتی بزرگ شد بسیار آرام برخورد میکرد. در بچگی به قدری آتش میسوزاند که یکبار در جایی که با چوب خرما و طناب درست کرده بودم تا سایه باشد و بچه ها بازی کنند از عصبانیت عمر را طناب آویزان کردم.(خنده) یکی از همسایه ها آمد وساطتتش را کرد آوردمش پایین. آن قدر بچۀ شیطانی بود که وقتی آمد پایین انگار نه انگار. الان پسرش هم درست مثل خودش است.
🔺حاصل ازدواجش چهار فرزند است
18 سال داشت و هنوز سربازی هم نرفته بود که مادرش گفت باید ازدواج کنی. همسر عمر خواهر زادهام است و حاصل ازدواجشان هم 4 فرزند شد به نام های محمّدرضا، فائزه، مریم و بتول.
🔺جنگ بین شیعه و سنّی نیست / ما با هم برادریم
دشمن سعی دارد در قضیۀ سوریه اینگونه القا کند که جنگ بین شیعه و سنّی است در حالی که هر دوی ما مسلمان و با هم برادریم. همه می گوییم لا الا الله. وقتی می بینیم در سوریه برادران ما کشته می شوند آن هم با بدترین وضع انسان نمی تواند تحمّل کند و «عمر» هم احساس مسئولیت کرد و خواست دینش را ادا کند.
🔺صحبتهای مقام معظّم رهبری مرهمی بود بر دل ما
وقتی ما را بردند دیدار امام خامنه ای خیلی خوشحال شدیم. ایشان برای ما صحبت کردند و گفتند همه باید برای حفظ نظام بکوشیم و حرفهایشان واقعاً مرهمی بر دل ما بود. برخوردشان واقعاً با ما صمیمی بود. چه چیزی بهتر از اینکه آدم با امامش دیدار داشته باشد
#هفته_وحدتــــــ💐
#شهیدعمرملازهــــــے🌹🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شهید_محمودرضا_بیضایی🌹🍃
♀که آرزوش بودخدابهش دختری بده
واسمشو بذاره #ڪوثـــــــر
به آرزوشم رسید
تو بحبوحه جنگ #سوریه
شب یکی ازعملیاتابهش گفتن
امکان تماس هست
نمیخوای صداے کوثرتوبشنوی📞
👈جواب داد
#من_از_ڪوثرم ..گذشتم😭
🍃🌸↬ @shahidane1
#نوڪــــرے_ائمـــہ🌸🕊
✍چند روزی بود که #شهیدحجت برای کلاس درس حاضر نمی شد خیلی برام عجیب بود دلمو زدم به دریا و بهش گفتم آقا حجت چرا سر کلاس نمی آی .... پاسخ داد که یه کم سرم شلوغه، بعد گفتم بهر حال سر کلاس بیایین، گفت نوکری اهل بیت رو دارم برام کافیه گفتم خوشبحالت برای ما هم دعا کن ... برام عجیب بود چرا این حرفو می زنه با خودم گفتم ایام محرمه شاید تو حال و هوای محرمه این حرفو می زنه.
✍دوباره گفتم این روزا هر جا برید سرکار باید مدرک داشته باشد #بسیجی👌 باید زرنگ باشه بعد گفت زرنگ هستم در کنار نوکریم .. درسمم می خونم. همین نوکری رو ادامه می دم و به همه جا می رسم
✍این مطلب خیلی ذهنمو درگیر کرده بود تا روزی که #شهید🌹 شد فهمیدم که حجت مدرکو از مدرسه امام حسین(ع) گرفت و مدرک نوکریش به همه جا رسوندش بالاترین و با عزت ترین مدرک رو با مهر قبولی اهل بیت را گرفت و چه زیبا نوکراش رو پذیرفتن ...
#شهید_حجت_الله_رحیمی
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️