شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز #زندگے_نامه شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَ
﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_سوم
《 آتش 》
🖇چند روز به همین منوال میرفتم مدرسه … پدرم هر روز زنگ میزد خونه تا مطمئن بشه من خونهام … میرفتم و سریع برمیگشتم …
مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن☎️ نیومدن من، یه بهانه میآورد … تا اینکه اون روز، پدرم زودتر برگشت …
🔻با چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون میزد … بهم زل زده بود … همون وسط خیابون حمله کرد سمتم …موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو …😡😱
🔷اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم🚶♀🚶♀… حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه … به زحمت میتونستم روی صندلیهای چوبی مدرسه بشینم …
هر دفعه که پدرم میفهمید بدتر از دفعه قبل کتک میخوردم … چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم⛓⛓ … اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود …
بالاخره پدرم رفت و پروندهام رو گرفت … وسط حیاط آتیشش زد🔥 … هر چقدر التماس کردم … نمرات و تلاش های تمام اون سالهام جلوی چشمهام میسوخت👀🔥💥 …
🔸هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت … اون آتش داشت جگرم رو میسوزوند … تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم … خیلی داغون بودم …😔
بعد از این سناریوی مفصل، داستان عروس کردن👰 من شروع شد … اما هر خواستگاری میومد جواب من، نه بود … و بعدش باز یه کتک مفصل … علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش میاومد … ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم … ترجیح میدادم بمیرم اما ازدواج کنم …❌
تا اینکه مادر علی زنگ زد …☎️
✍ ادامه دارد ...
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال🔰
👉 @MODAFEH14
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
🍃🌷 #عملیـــــاٺ_بازےدراز #قسمت_دوم ....↯ 🔴 نام #بازےدراز نامی است پرآوازه كه بسیار از آن شنیده ایم
🍃🌷
#عملیـــــاٺ_بازےدراز
#قسمت_سوم ....↯
🔘➼┅══┅┅───┄
🔴 #شروعاولینعملیات↯↯↯
🔷《دشمن در روزهای آغازین جنگ از بازی دراز برای دیده بانی استفاده می كرد اما ویژگی این ارتفاعات موجب شد با فعالیت های مهندسی روی آن جاده سازی شود و یگان های عراق در آنجا مستقر شوند و ضمن افزایش سلطه بر قصرشیرین سرپل ذهاب را نیز زیر دید خود بگیرند.
🔷 برای گرفتن این امتیاز مهم از دشمن پس از سه راه كار نیروهای شناسایی سپاه قرارگاه مقدم غرب سپاه و ارتش نخستین عملیات نیمه گسترده را در این منطقه طرح ریزی كردند كه با نام عملیات بازی دراز در تاریخ ۱۳۶۰/۰۲/۰۱ آغاز شد و به مدت ۸ روز طول كشید و طی آن نیروهای خودی و دشمن با رها به تك و پاتك متقابل پرداختند.》
✍ #ادامـــــہ_دارد ...
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_از_سوریه_تا_منا ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ #قسمت_دوم 🔹مراسم تمام شده بود و به هم
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_از_سوریه_تا_منا
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾
#قسمت_سوم
🔹پدر سلما با شانهای افتاده برگشت و من آنها را تنها گذاشتم. حالم گرفته بود. نمیدانم چرا⁉️ اما مطمئنم بخاطر رفتن صالح نبود. حسی به او نداشتم که از دوریاش بیتاب باشم اما همیشه نسبت به مدافعین حرم حس نگرانی و بیتابی داشتم. حتی برادر یکی از دوستانم که رفت تا روزی که دوباره بازگشت ختم صلوات📿 گرفته بودم.
🔸تسبیح سفید و سادهای که به دیوار اتاقم آویزان بود برداشتم. سال گذشته توی مزار شهـــ🌷ــدا همسر یکی از شهدای مدافع حرم آن را به من هدیه داده بود. تسبیح را بوسیدم و شروع کردم.📿
🔹"خدایا تا وقتی که برادر سلما برگرده هر روز ۱۰۰ تا صلوات📿 میفرستم نذر حضرت زینب. انشاءالله صالح هم سالم برگرده. بخاطر سلما... "
🔸ما همسایهی دیوار به دیوار بودیم و تازه یکسال است که به این محله آمدهایم. اوایل خیلی برایم تحمل محیط جدید سخت بود. از تمام دوستانم و بسیج محلهمان دور شده بودم و آشنایی با بسیج اینجا نداشتم. پدر هم بخاطر اینکه ناراحت نباشم ماشینش🚙 را در اختیارم میگذاشت که به پایگاه بسیج محلهی قبلی بروم و با دوستانم دیداری تازه کنم.
🔹یادم میآید آن روز هم با عجله از منزل بیرون رفتم و یکراست به سمت ماشین پدر دویدم. هنوز درب خودرو را باز نکرده بودم که صالح با لحنی طلبکارانه و البته مؤدبانه گفت:
ــ ببخشید خواهرم اشتباهی نشده⁉️
🔸برگشتم و سرتاپایش را از نظر گذراندم. دستی به ریشش کشید و یقهاش را صاف کرد. سرش پایین بود و کمی هم اخم داشت.😔 چادرم را جلو کشیدم و مثل خودش طلبکارانه گفتم:
ــ مثلا چه اشتباهی❓
🔹اشارهای به ماشین پدر کرد و گفت:
ــ میخواید سوار ماشین🚙 من بشید؟
خیلی به غرورم برخورد "مگه احمقم؟ یعنی ماشین بابامو نمیشناسم؟"
🔸بدون حرفی دکمهی قفل را فشردم و پیروزمندانه درون خودرو جای گرفتم. متعجب به من نگاه کرد و موبایلش زنگ خورد.📱
🔹آن روزها سلما را نمیشناختم. انگار سلما بود که با او تماس گرفته بود و گفته بود کار واجبی برایش پیش آمده و ماشین صالح را برده. بعدا که ماشین صالح را دیدم به او حق دادم اشتباه کند.😳😊
🔸ماشین او و پدر مثل سیبی بود که از وسط دو نیم شده بود. حتی نوشتهی یا حسین پشت شیشهی عقب ماشین یک جور بود.😳
🔹تا مدتها ماشین خودش را عمدا پشت ماشین پدر پارک میکرد که من دلیل آن اشتباه را بفهمم و خوب میفهمیدم اما دلم هنوز هم از اشتباهش رنجور بود.💔
🔸یادم میآید وقتی تماس📱 سلما تمام شد خم شد و به شیشه زد. شیشه را پایین زدم و بدون اینکه به او نگاه کنم با اخم به جلو خیره شدم. شرمنده بود و نمیدانست چه بگوید❓
🔹ــ مَـ ... من... ببخشید... شرمندهتون شدم... اشتباهی رخ داده... حلال کنید خواهرم...
🔸با حرص سوئیچ را چرخاندم و دنده را تنظیم کردم و گفتم:
ــ بهتره قبل از تهمت زدن از اتهام مطمئن بشید...
و ماشین🚙 را از جا کندم.
🔹لبخند تلخی زدم و تسبیح را آویزان کردم.
#فدایی_خانم_زینـــــب
✍ ادامه دارد ...
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
➣ @MODAFEH14
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
🔷🔹🔹 #گذری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضـــــائی #قسمت_دوم ◽️اوایل دههی هفتاد وقتی تازه به محل آ
🔷🔹🔹
#گذری_بر_زندگی_شهدا
#شهید_محمودرضا_بیضـــــائی
#قسمت_سوم
◽️معمولا توی اتاق پذیرایی درس میخواندیم.....
پذیراییمان اتاق بزرگی بود که فقط مواقعی که مهمان داشتیم و مواقعی که میخواستیم درس بخوانیم اجازهی ورود به آن را داشتیم.
◽️یک شب بعد از نصف شب برای درس خواندن به اتاق پذیرایی رفتم و دیدم محمودرضا قبل از من آنجاست، اما درس نمیخواند!
◽️به نماز ایستاده بود. آن موقع دوازده، سیزده سال بیشتر نداشت؛ جاخوردم، آمدم بیرون و به اتاق خودم رفتم.
◽️فردا شب باز محمودرضا توی پذیرایی بود و نشد آنجا درس بخوانم؛ چند شب پشت سر هم همین طور بود.....
یک شب حدود دو ساعت طول کشید!!
◽️صبح به او گفتم نماز شب خواندن برای تو ضرورتی ندارد، هم کسر خواب پیدا می کنی و صبح توی مدرسه چرت میزنی و همین که تو هنوز به تکلیف نرسیدهای و نماز واجب نداری چه برسد به نماز شب، آن هم این جوری.....
◽️صحبت که کردیم، فهمیدم طلبهای در مورد فضیلت نماز شب برای محمودرضا صحبت کرده و محمودرضا چنان از حرفهای آن طلبه تحت تأثیر گرفته بود که تا یک هفته مرتب نماز شب را ادامه میداد.....
◽️بخاطر مدرسهاش، نهایتا مانع نماز شب او شدم و قانعش کردم که لازم نیست نماز شب بخواند؛ ولی محمودرضا آن نمازها را واقعا با حال میخواند.
◽️هنوز چهره و حالت ایستادنش سر نماز یادم هست.....
👈 ادامه دارد ...
#یاد_شهدا_با_صلوات
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
🌸🍃 °•{ #بــرگـےازخــاطــراتــــ📄 #قــسمتــــــــ_دومـ }•° 🔷《تشبیه و تنبیه برای همه》 نظام
🌸🍃
°•{ #بــرگـےازخــاطــراتــــ📄
#قــسمتــــــــ_سومـ }•°
#مردےآسمـــــانے🕊
🔹من محمدتقی را از همان دوران خردسالی و دوران مدرسه میشناختم و بعدها باهم در آرماتوربندی پیش هم کار میکردیم.💫
🔸محمدتقی بسیار سخت کوش بود. با این کار سنگین ، پول تو جیبی مدرسهاش را در میآورد تا هزینهای از دوش خانواده کم کند. سر کار که بودیم در سختترین شرایط کاری در هوای سرد و گرم یا با خستگی زیاد هیچگاه #نمازش فراموش نمیشد.🍃✨
🔹محمدتقی در برابر پدر و مادر بسیار متواضع و فروتن بود و با نهایت احترام با پدر و مادر برخورد میکرد. حتی در کارهای روزمرهی عادی حتی زمان تماس تلفنی با پدر یا مادرش اگر کسی نمیدانست، فکر میکرد با فرماندهاش یا یک فرد بسیار مهم کشوری یا لشکری صحبت میکند.🌺
°•{مــدافــــع_حــــرم
#شھیدمحمدتقےسالخـــورده🌹🍃}•°
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
✨﷽✨ #داستان_واقعی #رمان_عاشقانهای_برای_تو 💖═══════💖═══════💖 #قسمت_دوم 《تا لحظه مرگ》 📌تو با خود
✨﷽✨
#داستان_واقعی
#رمان_عاشقانهای_برای_تو
💖═══════💖═══════💖
#قسمت_سوم
《آتش انتقام》
📌چند روز پام رو از خونه بیرون نگذاشتم ... غرورم به شدت خدشه دار شده بود ... تا اینکه اون روز مندلی زنگ📱 زد و گفت که به اون پیشنهاد ازدواج💞 داده و در کمال ادب پیشنهادش رد شده ... و بهم گفت یه احمقم که چنین پسر با شخصیت و مؤدبی رو رد کردم و ... .
دیگه خون جلوی چشمم رو گرفته بود ... میخواستم به بدترین شکل ممکن حالش رو بگیرم ... .😡😡
پس به خاطر لباس پوشیدن و رفتارم من رو انتخاب کردی ... من اینطوری لباس میپوشیدم چون در شأن یک دختر ثروتمند اصیل👩⚖ نیست که مثل بقیه دخترها لباس بپوشه و رفتار کنه ... .
همونطور که توی آینه نگاه میکردم، پوزخندی زدم😏 و رفتم توی اتاق لباسهام ... گرونترین، شیکترین و زیباترین تاپ و شلوارک مارکدارم رو پوشیدم ... موهام رو مرتب کردم ... یکم آرایش کردم💄💅 ... و رفتم دانشگاه ... .
از ماشین🚗 که پیاده شدم واکنش پسرها دیدنی بود ... به خودم میگفتم اونم یه مرده و ته دلم به نقشهای که براش کشیده بودم میخندیدم ...😁
✍ #این_داستان_ادامه_دارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
#شهید_سیدطاهـــــا_ایمانی
💖═══════💖═══════💖
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
➣ @zahrahp
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
✨﷽✨ #داستان_مذهبی #رمان_عاشقانه_دو_مدافع ════════ ✾💙✾💙✾ #قسمت_دوم چیزے نمونده بود ڪه از راه برس
✨﷽✨
#داستان_مذهبی
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع
════════ ✾💙✾💙✾
#قسمت_سوم
سر جام نشستہ بودم و تکون نمیخوردم
سجادے وایساده بود منتظر من که راه و بهش نشون بدم اما من هنوز نشستہ بودم باورم نمیشد😳 سجادے دانشجویے ک همیشہ سرسنگین و سر بہ زیر بود اومده باشہ خواستگارے من 😳
من دانشجوے عمران بودم🌆
اونم دانشجوے برق چند تا از کلاسهامون با هم بود
همیشہ فکر میکردم🤔 از من بدش میاد تو راهرو دانشگاه تا منو میدید راهشو کج میکرد
منم ازش خوشم نمیومد، خیلے خودشو میگرفت.....😣
چند سرے هم اتفاقے صندلے هامون کنار هم افتاد که تا متوجہ شد جاشو عوض کرد😏
این کاراش حرصم میداد فکر میکرد کیه؟البتہ ناگفتہ نماند یکمے هم ازش میترسیدم جذبہے خاصے داشت😰
تو بسیج دانشگاه مسئول کاراے فرهنگے بود چند بار عصبانیتشو دیده بودم 😠
غرق در افکار خودم بودم که🤔
با صداے مامان به خودم اومدم🗣
اسمااااااء جان آقاے سجادے منتظر شما هستن
از جام بلند شدم به هر زحمتے بود سعی کردم خونسردیم و حفظ کنم😑
مامان با تعجب نگام میکرد 😯
رفتم سمت اتاق بدون اینکہ تعارفش کنم و بگم از کدوم سمت باید بیاد 😕
اونم که خدا خیرش بده از جاش تکون نخورد سرشو انداختہ بود پایین دیگہ از اون جذبہے همیشگے خبرے نبود حتما داشت نقش بازے میکرد جلوے خوانوادم😅
حرصم گرفتہ بودم هم تو دانشگاه باید از دستش حرص میخوردم هم اینجا
حسابے آبروم رفت پیش خوانوادش 😥
برگشتم و با صدایے که یکم حرص هم قاطیش بود گفتم 😣
آقاے سجادے بفرمایید از این ور🚶
انگار تازه به خودش اومده بود سرش و آورد بالا و گفت بله؟!🙄
بلہ بلہ معذرت میخواهم🙏
خندم گرفتہ بود از این جسارتم خوشم اومد 😂
رفتم سمت اتاق اونم پشت سر من داشت میومد 🚶🚶
در اتاق و باز کردم و تعارفش کردم که داخل اتاق بشہ...
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ خانم علیآبـــــادی
════════ ✾💙✾💙✾
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
🆔 @Zahrahp
http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
°•|🍃🌸 #قسمت_دوم ⬇️ 🔻 #نخستین_برخورد_نظامی ◾️ عمروبن سعید-حاکم مکه- برادرش یحیی بن سعید را برای بازگ
°•|🍃🌸
#قسمت_سوم ⬇️
🔻 #بزرگانی_که_همراه_نشدند
◾️ #محمد_حنیفه برادر اباعبدلله الحسین(ع)
◽️ دلیل نپیوستن او را برخی عدم توفیق یا هم افق نبودن با شهدای کربلا دانسته اند نیز نوشته اند هنگام خروج امام بیمار بود و برخی گفته اند انگشتانش بر اثر پیچیدن زره، نقص برداشت و توانایی حمل شمشیر نداشت.
◾️ #عبدالله_بن_عباس_بن_عبدالمطلب
◽️ وی امام را تایید کرد. در هنگام حرکت اباعبدالله چشمانش دچار کم بینی یا نابینایی شده بود. در هیچ روایتی امام او را دعوت به همراهی نکرد و هیچ معصومی وی را به سب شرکت نکردن در کربلا سرزنش نکرده است. قرائن تاریخی نابینا بودن وی و داشتن راهنما در هنگام حرکت را تصریح کرده است.
◾️ #عبدالله_بن_جعفر همسر حضرت زینب(ع)
◽️ وی نیز همچون محمد حنیفه و ابن عباس، موید و طرفدار اباعبدالله بود و فرستاد دو فرزندش برای شرکت در کربلا گواه این فهم و معرفت و تایید است. علت شرکت نکردن او را نابینایی یا کم بینایی نوشته اند.
◾️ #فرزدق_شاعر
◽️ در بستان بنی عامر نزدیک مکه با امام ملاقت کرد. وی همراه مادرش قصد شرکت در مراسم حج داشت. پس از دیدار با امام و توضیح درباره کوفه و بی وفایی مردم و طرح چند پرسش درباره مناسک حج، از امام جدا شد.
◾️ #ابوسعید_خدری
◽️ وی یار پیامبر بود و در دوازده غزوه شرکت داشت و در سال 64 یا 74 درگذشت شخصیت برجسته وی را همه ستوده اند. او از ولایت امیر مومنان دفاع کرد. عدم حضور وی در کربلا به درستی معلوم نیست. ائمه او را تایید کرده اند و معلوم می شود عذری مانند پیری و شکستگی، چشم کم سو و ... سبب عدم شرکت اوست.
#ادامه_دارد ...
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_دوم صبحونه دو تا لقمه به زور خوردم که حا
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_سوم
دست یلدا رو گرفتم تو دستم
وارد حیاط پشتی شدیم
چادرم و گذاشتم رو تخت🛏
-سلامممممممم✋
بر همه
خسته نباشید
خاله: سلام زهرا جان
خوبی خاله❓
-ممنون شما خوبی؟
خاله؛ شکر
-خاله مامان کجاست؟
رفته از داخل خونه خلال پرتقال، بادام .... بیاره😊
یهو صدای مامان اومد: رقیه جان اومدی دخترم؟😳
دستام و دور گردنش حلقه کردم
بوسیدمش😘 مامان تو راهم معلوم نیست❓
خخخخخخ
مامان: ای شیطون
صدای زنگ بلند شد
حتما آقاسید و زینب هستن
خانما حجابتون رعایت کنید😐
به سمت در رفتم
در و که باز کردم
یسنا فنقل گرفتم بغلم جوجه خاله ۱۴ ماهشه 👶
گرفتم بغلم لپش و محکم بوسیدم😘
توپول خاله
عشق خاله
صدای جیغش دراومد: ماما
ماما 😵
صدای خنده سیدجواد بلندشد
خخخخخ
آجی خانم مارو دیدی❓
-ای وای خاک عالم سلام آقاسید
فاطمه آجی: این خواهرزادهاش و میبنه
خواهر و شوهر خواهرش و یادش میره😥 سیدجان
-حالا بفرمایید داخل
سیدجواد: یاالله یاالله
سلام مادر✋
مامان: سلام پسرم
فاطمه: سلام مامان خسته نباشید
ممنون
بچهها بیاید میخام برنج بریزم تو آب
خاله: برای شادی روح شهید محمدجمالی صلوات📿
🍃اللهم صلی محمد و ال محمد🍃
سیدجواد: برای سلامتی تمام مدافعین حرم از جمله حسین آقا صلوات📿
🍃اللهم صلی علی محمد و ال محمد🍃
مادر زیر لب صلوات میفرستاد و از چشمای نازنینش قطرات اشک جاری بود 😢
سید جواد: مادر از حسین چ خبر؟
مادر: 😢😢😢 یه هفته است صداش و نشیندم جوادجان
سید: غصه نخورید مادر
انشاءلله زنگ میزنه
مادر:صد رحمت به صدام😳
این نامردا اون ملعونم میذارن تو جیبش
سید: مادر بخدا اوضاع سوریه خوبه
از رفقا پرسیدم
آرومه
مادر:خودت بچه داری
میفهمی منو
به خدا با هر زنگ تلفن☎️ قلبم میایسته
علیاکبرم وسط حرمله است😔
با این حرف مادرم
جلوی چشمام سیاه شد
داشتم از حال میرفتم
که یهو یلدا گفت روقله (رقیه)
همه دویدن سمت من
مامان :وای خاک تو سرم😱 باز فشارش افتاد مادر بمیره براش
بچهام از وقتی حسین رفته افت فشارش بیشتر شده
زینب: مادر من هیچیم نیست 😢
الان میبرمش دکتر
سید ماشین روش کن..
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
══🍃💚🍃══════
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
🆔 @Zahrahp
http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_عشق_که_در_نمیزند 💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ #قسمت_دوم تو فکر بودم که بابا گفت -نرجس د
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_عشق_که_در_نمیزند
💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾
#قسمت_سوم
نرجس، نرجس بدو بیا ببینم😲😲
- بله مامان
۲روز گذشته، و من هرچی میگمت بازم میگی میخوام فکر کنم🤔🤔 خب مردم الاف من و تو که نیستن دختره....
سرم و پایین انداختم و گفتم
-بگو واسه بار دوم بیان من بازم باهاش حرف دارم
تنها جوابم این بود و رفتم.
بعدِ سلام رومبل نشستم سرم پایین بود که مامان گفت مگه نمیخواستی صحبت کنی⁉️
- چی؟! بله!؟ اره
بلند شدم و علی هم پشت سرم بلند شد و اومد تو اتاق، باید فکر و خیال یه دختر ۱۵ ساله رو کنار میزاشتم من الان ۲۱ سالم بود دیگه باید عاقلانه فکر میکردم و خوب علی رو میشناختم بعد جوابمو میدادم بهش.
خب خانم محمدی بهتره اینبار شما صحبت کنید من سراپا گوشم😊
- راستش من به حرفای شما خیلی فکر کردم و تفاهمهای زیادی رو بین خودم و و شما پیدا کردم.
-خب، میشه منم چنتا سوال کنم؟
بله بفرمایید
-شما از دین و اعتقاد🍃 چقدر پایبندید ما تحقیق هامون و کردیم ولی واسه من چادری بودن همسر آیندم خیلی مهمه.
- من چادری هستم و نماز و روزههام سرجاشه.
- خیلی خوب نظر اخرتون چیه⁉️
سرم و از خجالت پایین انداختم بلند شدم چادرمو مرتب کردم و رفتم سمت در و اون متعجب نگاهم میکرد😳 به دم در که رسیدم سرم و برگردونم و گفتم:
-من ایرادی نمیبینم تا ببینم نظر بزرگترا چیه؟!
یه لبخندی زد و گفت مبارکه....😊😍
................
همه چی زودتر از اونی که فکر میکردم گذشت.
خواستم در ماشین و باز کنم که پیش قدم شد و در رو واسم باز کرد یه تشکر کردم و سوار شدیم. هنوز احساس غریبی و خجالت میکردم. دستشو گذاشت رو دستم و گفت:
ملکه دستور میدن کجا بریم⁉️
خندم گرفته بود😁 از ملکه گفتنش
-هرجا شما بگید
بهتر نیس بریم نشونه ما شدنمون و بگیریم؟!
-موافقم
................
این عالیه ملکه اگه پسندید حساب کنیم؟!
- خوشم اومده نظر شما چیه؟!
شما نه و تو ؟! اگه بخوای اینجور صحبت کنی منم بهت میگم خانم محمدی خوبه؟!
-وای نهههه همیشه بدم میومد بهم بگن خانم محمدی همیشه دوست داشتم اسممو صدا کنن؟! چون عاشق😍 اسمم بودم.
باشه پس سر به سرم نزار تا منم اذیتت نکنم
رو دستات میاد به نظر من عالیه
-باشه پس همین و بگیر
چشم ملکه من....🌼
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو shiva_f@
💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
🆔 @Zahrahp
http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_هادی_دلها ═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ #قسمت_دوم من توسڪا اسفندیاری هستم سال دوم ت
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_هادی_دلها
═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════
#قسمت_سوم
🍀راوی زینب☘
_خانم عطایی فرد 🗣
به سمت صدا برگشتم
_داااااادااااااش😍
_جان دلم.. هیس آبرومونو بردی
_وای داداش کی اومدی کی رسیدی😍باورم نمیشه صحیح و سالم پیشمی
_زینبم آروم باش از مامان اجازتو گرفتم ناهار با هم باشیم
_آخجووووون هوووراا👏
وارد رستوران شدیم
_آبجی چی میل داری؟
_اوووم... چلوکباب...
عه داداش گوشیته📲
کیه؟؟
_یه خانم خیلی مهربون که چند ماهه دیگه باهاش آشنا میشی😊
برم جوابشو بدم بیام
_یعنی داداشم داره قاطی مرغا میشه😟 داشتم به خانواده چهارنفرمون فکر میکردم
بابام #جانباز_جنگ_تحمیلی و پاسداره
من و توسکا هم قبل نه سالگی خیلی با هم صمیمی بودیم اما با #بزرگ شدنمون دیوار بزرگی بینمون بود چون توسکا برخلاف مامان و باباش مذهبی نبود
داداشم بزرگتر که شد به انتخاب خودش پاسدار شد الان دوساله که #مدافع_حرم حضرت زینب (س) هست.
_زیاد فکر نکن ازت انیشتن درنمیاد
_عه داداش😬
داداش: والا
_خب بگو ببینم.. کی عروسما میشه؟
چند سالشه؟ خوشگله؟
داداش زد به دماغمو گفت:
_بچه من کی گفتم عروس!!! 😳 این خانم قراره حواسش به شما باشه.. حالا هم غذاتو بخور کم از من حرف بکش😉بعد از اعزام من میادخودش میگه بهت
_مگه بازم میری؟ کی؟😢
بله... ۲۵ روز دیگه ...
═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════
#قسمت_چهارم
بعد از خوردن ناهار رفتیم خونه، تا وارد خونه شدیم
مامان:
_چشم و دلت روشن زینب خانم
_وووووییی مامان... خیلی کیف داد😁
راستی یکی از شاگردات معلم دینی ماست
مامان:عه... فامیلش چیه؟
_ملیحه مقری☺️
مامان:
_"ای جانم... 😍 خیلی دختر خوب و مهربونیه زینب! یه دختر داره اسم اونم زینبه.. میاردش حوزه بچهها براش ضعف میکنن
_خداحفظش کنه
حسین:
_زینب جان برو بخواب درستم بخون شب بریم شهربازی
_چشمم😍
🍀راوےتوسڪا🍀
وقتی از مدرسه خارج شدیم دیدم زینب و داداشش باهم رفتن
داداشش خیلی خوشگله حیف که #پاسداره😕
منم رفتم خونه تا ۷:۳۰ شب خوابیدم😁
بعدم پاشدم یه مانتو کتی سیاه و شلوار دم پا و روسری ساتن مشکی پوشیدم .
خداروشکر وقتی رسیدم فک زدنای آخوندا و این پاسدارا تموم شده بود🙄
شام خوردیم و برگشتیم خونه
وقتی رسیدیم بابا گفت :
_فردا برای دو روز میرن بندر انزلی برای خرید زمین.
آخجووووون..
این دوروز خونه کویته.. فردا زنگ📱 بزنم آتوسا و بچهها بیان...
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو مینودری
═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
🆔 @Zahrahp
http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
9.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کودکانمهدوی
#منتظر_کوچولو
📌#قسمت_سوم
🎥 داستان ملیکا و تولد حضرت مهدی (علیه السلام)
#کودکانه
@shahidane1