🌱صداقت و شهادت اتفاقی همقافیه نشدهاند!
اگر صادق باشیم حتما شهید میشویم
" ليَجْزِيَ اللَّهُ الصَّادِقِينَ بِصِدْقِهِم "
#شهید_احمد_مشلب
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
میگن حجاب محدودیت میاره ....
با حجاب هایی که برای ایران افتخار آفریدند..🔥
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
خبري خوش براي مسلمانان
ماه مبارك رمضان تاريخ
۱۴۰۲/١/۳💕
روز پنج شنبه ميباشد
پيامبر اكرم(صلّي الله عَلّيه و سَلّم)فرمود
هركس خبر ماه مبارك رمضان را به ديگران دهد آتش جهنم برايش حرام است
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
از اینکه تلآویو و پاریس این روزا بهم ریختن تعجب نکنید!
#حجاب
#امام_زمان
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
قشنگ بود😂!
فراخوان بعدی:
سال تحویل هیچکس سال نو را تبریک نگوید😂"
#حجاب
#امام_زمان
#ماه_شعبان
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
قشنگ حق مطلبو ادا کرد😂🔥
#امام_زمان
#لحظه_طلایی
#حجاب
#ماه_شعبان
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
[کاناݪ از خط عش #رمان_ضحی #قسمت_صدوهشتادوهشتم لبخندش پهن شد: رضاست فکر کنم رسیدن با شوق دوباره روس
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا]
#رمان_ضحی
#قسمت_صدوهشتادونهم
برگشتیم به اتاقمون تا استراحت کنیم تا سحر که برای زیارت و نماز به حرم بریم
ولی دلم بیقرار رفتن بود و خواب به چشمم نمی اومد با اینکه خیلی خسته بودم
از رضوان پرسیدم: راستی کاظمین و سامرا زیارت چطور بود؟!
به پهلو غلتید و سرش رو به دستش تکیه داد:
خوب بود
جای شما خالی
سامرا که بعد از سالها با دل راحت میشه زیارت کرد
خدا حفظ کنه سردارو سامرا رو از تو دهن این گرگا بیرون کشید
کتایون چشم گرد کرد:
سردار کیه؟!
من جواب دادم:
منظورش سردار سلیمانیه
ژانت فوری گفت:
چه اسم آشنایی
کیه؟!
_فرمانده نیروی قدس، فرمانده مبارزه علیه داعش تو عراق و سوریه
_یعنی یه فرمانده ایرانی توی عراق و سوریه با داعش مبارزه میکنه؟
_همینطوره
به کمک ارتش و نیروی مردمی هر دو کشور و رزمندگانی که از سایر بلاد اسلامی مثل ایران وافغانستان وپاکستان میان
الحمدلله طی هفت سال تقریبا تمام اراضی اشغال شده توسط داعش رو پس گرفتن
با وجودی که بیش از نیمی از عراق و سوریه تحت تصرفشون بود!
و به نظر من این یه شبه معجزه ست..
که البته مدیون تلاش و اخلاص مجاهدینه
خاصه خود سردار سلیمانی که تمام این هفت سال جنگ رو از نزدیک همینجا و در سوریه هدایت کرد
کاری که هیچ فرمانده ای در ارتش کالسیک انجام نمیده
توی همین عراق خیلی از شهر های محاصره شده رو خودش مستقیما در عملیات آزادسازیشون شرکت داشت
توی سامرا و بغداد و اسپایکر وقتی تا مرز اشغال رفت اولین نفری بود که همراه فرمانده حشدالشعبی ابومهدی اونجا حاضر شد
حتی توی آمرلی با هلیکوپتر وارد شهر محاصره شده شدن!
و به کمک نیروهای مردمی محاصره رو از داخل شهر شکستن
این یه اقدام بی سابقه ست به لحاظ نظامی
_خدای من چه آدم جالبی!
چرا انقدر تلاش میکنه در حالی که وظیفه
اش نیست؟!
_خب معلومه چون دنبال رفع تکلیف نیست هدفش رفع خطره
بنابراین هرچقدر که نیاز باشه کار میکنه
هم ایشون هم همه مجاهدین
تکلیفی برای اینجا بودن ندارن
هدفشون از بین بردن این ماشین کشتار و نجات مردم از اینهمه ظلمیه که در این سالها بهشون رسیده و قابل بیان نیست..
_چه جالب یعنی مسلمون ها از همه کشور ها به اینجا میان تا با داعش مبارزه کنن..
چقدر خوبه که خود مسلمون ها با یک شاخه انحرافی از اسلام مقابله میکنن
آهی کشید و اینطور ادامه داد:
_چقدر خوبه که دیگه داعش هیچ سرزمینی نداره! دوست ندارم تجربه تلخ من برای هیچ بچه ای تکرار بشه
کاش میتونستم ببینمش و ازش تشکر کنم!
اخمی به ابروهام نشست: کی رو؟
_جنرال سلیمانی!
حس میکنم اون انتقام همه قربانی های این تفکر وحشی روازشون گرفته
حتی انتقام پدرومادرمن رو!
رضوان لبخندی به صورت غرق اندوهش زد و حرفش روکامل کرد:
ازچندسال پیش که پاشون بازشد تو عراق دیگه هیچ جا درست و حسابی امن نبود
سامراکه اصلا
من که فکرش رونمیکردم با اونهمه تجهیزات و اون جنایات فجیع به این زودی تارومار بشن
اونقدرآوازه جنایاتشون پیچیده بود که قبل از
رسیدنشون شهرا خالی میشد
نصف عراق رو تو چند روز گرفتن!
خداحفظشون کنه چقدر زحمت کشیدن تا این مسیرو امن کردن
ژانت متفکرانه گفت:پس اگراونا نبودن ما نمیتونستیم امسال بیایم!
کمی سکوت شد و بعد من پرسیدم:کی رسیدید نجف؟
_دیشبامروزم رفتیم حرم
ژانت تا اسم حرم شنید یاد آرزوی محال چند هفته پیش و محقق امروزش افتاد:
راستی من میتونم اینجا از حرم ها و از مسیر عکس بگیرم درسته؟
رضوان با لبخند گفت:
تو عکاس بودی درسته؟
با افتخار لبخند زد: بله
_آره چرا نشه فقط بیرون حرم نه داخلش
توی حرم نمیشه دوربین برد
_آهاچرا؟!
_قانونشه دیگهراستی کتایون بودی شما دیگه؟!
_بله جانم
_میگم شماچی شدکه اومدی؟!
کتایون نگاهی به من کرد و بعد گفت:من اومدم که برم ایران
نگاه سردرگم رضوان رو شکار کردم و فوری جوابش رو دادم:کتایون برای زیارت اربعین نیومده
میخواست بره ایران مادرش روببینه
پرواز مستقیم که نداریم باید می اومد یه کشور همسایه بعدمیرفت ایران
باهم بلیط گرفتیم برای اینجا
فردا ساعت۱۰صبح هم بلیط داره برای تهران
رضوان سری تکون داد: آها
پس که اینطور
خب بسلامتی
خوشحالم که نقش کوچیکی در پیدا کردن مادرت داشتم و امیدوارم ایران بهت خوش بگذره
اگروقت برگشتن ماهنوز ایران بودی خیلی خوشحال میشیم به ما هم سر بزنی
کتایون لبخندی زد:
ممنون عزیزم لطف داری
تو کمک بزرگی کردی منم همیشه ممنونتم
گفتم:
_خب دیگه بسه بگیرید بخوابید چند ساعت دیگه میخوایم بریم حرم بتونید بلند شید
من معطل کسی نمیشم هرکس بیدار نشد با یه بسته ازاین لیوانای آب تو یخچال از خجالتش درمیام!
با تکان های دستی چشم باز کردم
رضوان بود:
تو که میخواستی ما رو با آب یخ بیدار کنی پاشو دیگه!چشم باز کردم و بلافاصله توی رختخوابم نشستم: دیر شده؟
_نه هنوز پاشو وضو بگیر این رفقاتم بیدار کن من روم نشد
بہ قلمِ #شین_الف
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا] #رمان_ضحی #قسمت_صدوهشتادونهم برگشتیم به اتاقمون تا استراحت کنیم تا سحر ک
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا
#رمان_ضحی
#قسمت_صدونود
بلند شدم و هنوز گیج خواب تاسرویس رفتم ووضو گرفتم
سردی وتری آب خوابم رو به خودش گرفت و چشمهام باز شد
با احتیاط ژانت رو بیدار کردم:
ژانت...عزیزم
بیدار میشی؟میخوایم بریم
چشم باز کرد: کجا؟!
_حرم
باشنیدن نام حرم راست نشست:ساعت چنده؟
رضوان ریز خندید:چکارساعت داری وقت رفتنه پاشووضوبگیر!
چندثانیه نگاهش کردتامتوجه منظورش شد
بلندشدوراه افتادسمت سرویس
تازه متوجه نبودحنانه شدم:حنانه کورضوان؟!
_باشوهرشون یک ساعت پیش تشریف بردن حرم!اون یکی رفیقتو بیدارنمیکنی؟
تاخواستم جواب بدم کتایون همونطور طاق بازجواب داد:من بیدارم
هردوباهم چرخیدیم به طرفش:
ا دیوونه ترسیدم!
به پهلو شد:چراترسیدی؟خب بیدارم دیگه بگم خوابم؟!رضوان دلش طاقت نیاوردوپرسید:
کتایون جان واقعاتااینجااومدی نمیخوای بیای حرم؟اشاره کردم چیزی نگه وبجای کتایون جوابش رودادم:نه نمیاد!
کتایون خیره نگاهم کرد:چراجای من جواب میدی؟منم میخوام بیام!
گیج نگاهش کردم:مسابقه گذاشتید منوضایع کنید؟تومیخوای بیای حرم؟!
_آره خب مگه چیه من که بیدارم شما همه میرید تنهابمونم اینجا چکار کنم
بقول این رضوان خانوم حیفه اینهمه راه اومدم این شهر یه بنای تاریخی داره نبینم
_اونجازیادی شلوغه هابعد نگی...
رضوان زد به بازوم:به تو چه مربوطه که سنگ میندازی؟
_سنگ چیه دارم اتمام حجت میکنم
اصلابه من چه هر کاری میکنی بکن!
مشغول لباس پوشیدن شدم و کتایون هم مشغول پوشیدن لباسهاش شد
ژانت هم ازسرویس بیرون اومد و بهمون ملحق شد
رضوان مثل همیشه قبل بقیه آماده شده بود و خیره مثل نورافکن بالا سرمون ایستاده بود!
ژانت که تازه خواب از سرش پریده بود رو به کتایون پرسید:
چکار میکنی تو کجا داری میای؟
کتایون دلخور گفت: میخوای نیام؟
رضوان فوری گفت: شما چرا سر صبحی بند کردید به این طفلی
بجمبید آقایون معطل مان
ژانت توجیه کرد: نه فقط تعجب کردم
آخه چطوربیدار شدی؟
کتایون هم توجیه کرد:بیدار بودم!
دیدم همه دارید میرید گفتم منم بیام بمونم اینجا چکار،جام عوض میشه خوابم نمیبره
رضوان کمی دل دل کردتا گفت:البته کتایون جونبرای اومدن داخل حرمبایدحجاب کامل داشته باشی
یعنی چادر
برخلاف تصور من و رضوان کتایون لبخندی زد وبی تفاوت گفت:ما که روسریشو سر کردیم چادرشم سرمیکنیم!فقط من چادرندارم
رضوان فوری گفت:من دارم عزیزم الان میارم برات...
چنددقیقه بعدهمگی با هم از اتاق خارج شدیم و با آسانسور خودمون رو به لابی رسوندیم
رضا و احسان و آقا حسین روی مبلها منتظرمون بودن
فوری ازجا بلند شدن و با سلام و علیک مختصری راه افتادیم سمت حرم
ژانت آهسته ولی باتعجب میپرسید:
این وقت شب انقدر شلوغه روزا چطوریه؟
رضوان با لبخند گفت: نپرس
مخصوصا که روزای نجف خیلی گرمه
ژانت دوربینش رو به دست گرفت و یکی دو تا عکس از اطراف حرم و شلوغی و ازدحام جمعیت گرفت
قلبم به سینه لگد میزد و مردمکهام میلرزید در انتظار دیدن قابی که عاقبت قسمتم شد
وارد شارع حرم شدیم و در انتهای خیابان خورشید طلوع کرد
اشک چشمم مانع زیارت نگاهم میشد
دست روی سینه گذاشتم و اندکی خم شدم:
"السلام علیک یا امیرالمومنین"
نگاهی به ژانت کردم که با آرامش و لبخند مشغول گفت و گوی زیر لب بود
انگار عکس گرفتن رو از یاد برده بود
چشمم افتاد روی صورت کتایون
با کمی بهت و جدیت خاصی به حرم زل زده بودنمیشد فهمید به چه چیزی فکر میکنه
با صدای رضا به خودم اومدم:
خواهر جان
_جانِ دل
_میخوایدبرید داخل
تااذان صبح باشید
بعد از اذان زنگ میزنم به خط رضوان که برگردیمخوبه؟
با بغض کمرنگی پرسیدم:
همین یه بار میتونیم بیایم حرم درسته؟
فردا صبح میریم؟
_آره ضحی جان
همین یه باره
میبینی که خیلی شلوغه
نمیشه بیشتر از این مون
سر تکون دادم: باشه
پس فعلا
از هم جدا شدیم ومابرای تحویل کفشهامون به صف طولانی مقابل کفشداری رفتیم
همین که ایستادیم رو به ژانت گفتم: عکس گرفتی؟!لب گزید: نه
چرا یادم رفت؟!
_خب معلومه که یادت میره!
حالا فعلا ما تو صف هستیم برو اونجا وایسا چند تا خوبشو بگیر و بیا
...
وارد شبستان شدیم و با فشار جمعیت همراه شدیم تا ما رو به سرچشمه برسونه
با دو دست دست ژانت و کتایون رو محکم گرفته بودم و رضوان هم بازوم رو بغل گرفته بود
اونقدر فشار جمعیت زیاد بود که اگر لحظه ای جدا میشدیم دیگه محال بود هم رو پیدا کنیم و باید تا هتل تنها برمیگشتیم!
از دور رنگ سرخ شیشه های مشبک ضریح به چشمم خورد و اشکهای داغم رو به جریان انداخت
خیره ی این منظره توی حال خودم بودم و مناجات میکردم با امیر دلم که ژانت ندانسته خلوتم رو بهم زد:
یعنی نمیشه از این نزدیکتر رفت؟
نگاهی به فاصله ی باقیمونده تا ضریح کردم:
میبینی که شلوغه عزیزم
برای تو که تجربه اولته ممکن نیست
_چرا نباشه
یکمی فشاره دیگه فقط
من میخوام برم کنار اون دروازه فلزی که دور مزار کشیدن
بہ قلمِ #شین_الف
#رهبرانهـ💕
↲ خواب دیدم😴
که با فصل بهار آمدهای🌱
باید امسال بیایی📆
بشوی تعبیرش...💚 ↳
#الهه_سلطانی /✍
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
هدایت شده از منتظران ظهور³¹³
10.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#حتماببینید✨
آره رفیق !میخوان انقدر درگیر یه لقمه نون باشی که دیگه یه بچه شیعه پاکار امام زمان(عج) تو مملکت امام زمان(عج)
متولد و تربیت نشه ‼️
#لبیک_یا_خامنه_ای #امام_زمان
دلبیتوبهجانآمدوقتاستکهبازآیی💔🚶♂
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
توییتیہ دختر بلژیکی
برای حضرت اقا♥️
ترجمه:سیدعلی خامنہای کیست؟!
دوست داشتنیترین فیلسوف،
مرشد عالی، معتمد، رهبروپدر!
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------