eitaa logo
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
789 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
45 فایل
گویندچرادل‌به‌شهیدان‌دادی!؟ والله‌که‌من‌ندادم‌آنهابردند💚🌱 بگوشیم👇 https://harfeto.timefriend.net/17230456282329 کانال دوم @yaran_mehdizahra313 کپی‌رگباری‌؟حلالت‌رفیق 「ٺــــوَڶُــــــڌ۲۶آݕـــإݩ¹⁴۰¹❥︎」 「 اِݩقضا!؟تـﺄخداچہ‌بخـۈاهـد」
مشاهده در ایتا
دانلود
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا‌] #رمان_ضحی #قسمت_صدوهشتادونهم برگشتیم به اتاقمون تا استراحت کنیم تا سحر ک
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا   بلند شدم و هنوز گیج خواب تاسرویس رفتم ووضو گرفتم سردی وتری آب خوابم رو به خودش گرفت و چشمهام باز شد با احتیاط ژانت رو بیدار کردم: ژانت...عزیزم بیدار میشی؟میخوایم بریم چشم باز کرد: کجا؟! _حرم باشنیدن نام حرم راست نشست:ساعت چنده؟ رضوان ریز خندید:چکارساعت داری وقت رفتنه پاشووضوبگیر! چندثانیه نگاهش کردتامتوجه منظورش شد بلندشدوراه افتادسمت سرویس تازه متوجه نبودحنانه شدم:حنانه کورضوان؟! _باشوهرشون یک ساعت پیش تشریف بردن حرم!اون یکی رفیقتو بیدارنمیکنی؟ تاخواستم جواب بدم کتایون همونطور طاق بازجواب داد:من بیدارم هردوباهم چرخیدیم به طرفش: ا دیوونه ترسیدم! به پهلو شد:چراترسیدی؟خب بیدارم دیگه بگم خوابم؟!رضوان دلش طاقت نیاوردوپرسید: کتایون جان واقعاتااینجااومدی نمیخوای بیای حرم؟اشاره کردم چیزی نگه وبجای کتایون جوابش رودادم:نه نمیاد! کتایون خیره نگاهم کرد:چراجای من جواب میدی؟منم میخوام بیام! گیج نگاهش کردم:مسابقه گذاشتید منوضایع کنید؟تومیخوای بیای حرم؟! _آره خب مگه چیه من که بیدارم شما همه میرید تنهابمونم اینجا چکار کنم بقول این رضوان خانوم حیفه اینهمه راه اومدم این شهر یه بنای تاریخی داره نبینم _اونجازیادی شلوغه هابعد نگی... رضوان زد به بازوم:به تو چه مربوطه که سنگ میندازی؟ _سنگ چیه دارم اتمام حجت میکنم اصلابه من چه هر کاری میکنی بکن! مشغول لباس پوشیدن شدم و کتایون هم مشغول پوشیدن لباسهاش شد ژانت هم ازسرویس بیرون اومد و بهمون ملحق شد رضوان مثل همیشه قبل بقیه آماده شده بود و خیره مثل نورافکن بالا سرمون ایستاده بود! ژانت که تازه خواب از سرش پریده بود رو به کتایون پرسید: چکار میکنی تو کجا داری میای؟ کتایون دلخور گفت: میخوای نیام‌؟ رضوان فوری گفت: شما چرا سر صبحی بند کردید به این طفلی بجمبید آقایون معطل مان ژانت توجیه کرد: نه فقط تعجب کردم آخه چطوربیدار شدی؟ کتایون هم توجیه کرد:بیدار بودم! دیدم همه دارید میرید گفتم منم بیام بمونم اینجا چکار،جام عوض میشه خوابم نمیبره رضوان کمی دل دل کردتا گفت:البته کتایون جون‌برای اومدن داخل حرم‌بایدحجاب کامل داشته باشی یعنی چادر برخلاف تصور من و رضوان کتایون لبخندی زد وبی تفاوت گفت:ما که روسریشو سر کردیم چادرشم سرمیکنیم!فقط من چادرندارم رضوان فوری گفت:من دارم عزیزم الان میارم برات... چنددقیقه بعدهمگی با هم از اتاق خارج شدیم و با آسانسور خودمون رو به لابی رسوندیم رضا و احسان و آقا حسین روی مبلها منتظرمون بودن فوری ازجا بلند شدن و با سلام و علیک مختصری راه افتادیم سمت حرم ژانت آهسته ولی باتعجب میپرسید: این وقت شب انقدر شلوغه روزا چطوریه؟ رضوان با لبخند گفت: نپرس مخصوصا که روزای نجف خیلی گرمه ژانت دوربینش رو به دست گرفت و یکی دو تا عکس از اطراف حرم و شلوغی و ازدحام جمعیت گرفت قلبم به سینه لگد میزد و مردمکهام میلرزید در انتظار دیدن قابی که عاقبت قسمتم شد وارد شارع حرم شدیم و در انتهای خیابان خورشید طلوع کرد اشک چشمم مانع زیارت نگاهم میشد دست روی سینه گذاشتم و اندکی خم شدم: "السلام علیک یا امیرالمومنین" نگاهی به ژانت کردم که با آرامش و لبخند مشغول گفت و گوی زیر لب بود انگار عکس گرفتن رو از یاد برده بود چشمم افتاد روی صورت کتایون با کمی بهت و جدیت خاصی به حرم زل زده بودنمیشد فهمید به چه چیزی فکر میکنه با صدای رضا به خودم اومدم: خواهر جان _جانِ دل _میخوایدبرید داخل تااذان صبح باشید بعد از اذان زنگ میزنم به خط رضوان که برگردیم‌خوبه؟ با بغض کمرنگی پرسیدم: همین یه بار میتونیم بیایم حرم درسته؟ فردا صبح میریم؟ _آره ضحی جان همین یه باره میبینی که خیلی شلوغه نمیشه بیشتر از این مون سر تکون دادم: باشه پس فعلا از هم جدا شدیم ومابرای تحویل کفشهامون به صف طولانی مقابل کفشداری رفتیم همین که ایستادیم رو به ژانت گفتم: عکس گرفتی؟!لب گزید: نه چرا یادم رفت؟! _خب معلومه که یادت میره! حالا فعلا ما تو صف هستیم برو اونجا وایسا چند تا خوبشو بگیر و بیا ... وارد شبستان شدیم و با فشار جمعیت همراه شدیم تا ما رو به سرچشمه برسونه با دو دست دست ژانت و کتایون رو محکم گرفته بودم و رضوان هم بازوم رو بغل گرفته بود اونقدر فشار جمعیت زیاد بود که اگر لحظه ای جدا میشدیم دیگه محال بود هم رو پیدا کنیم و باید تا هتل تنها برمیگشتیم! از دور رنگ سرخ شیشه های مشبک ضریح به چشمم خورد و اشکهای داغم رو به جریان انداخت خیره ی این منظره توی حال خودم بودم و مناجات میکردم با امیر دلم که ژانت ندانسته خلوتم رو بهم زد: یعنی نمیشه از این نزدیکتر رفت؟ نگاهی به فاصله ی باقیمونده تا ضریح کردم: میبینی که شلوغه عزیزم برای تو که تجربه اولته ممکن نیست _چرا نباشه یکمی فشاره دیگه فقط من میخوام برم کنار اون دروازه فلزی که دور مزار کشیدن بہ قلمِ