【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا] #رمان_ضحی #قسمت_صدوهشتادونهم برگشتیم به اتاقمون تا استراحت کنیم تا سحر ک
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا
#رمان_ضحی
#قسمت_صدونود
بلند شدم و هنوز گیج خواب تاسرویس رفتم ووضو گرفتم
سردی وتری آب خوابم رو به خودش گرفت و چشمهام باز شد
با احتیاط ژانت رو بیدار کردم:
ژانت...عزیزم
بیدار میشی؟میخوایم بریم
چشم باز کرد: کجا؟!
_حرم
باشنیدن نام حرم راست نشست:ساعت چنده؟
رضوان ریز خندید:چکارساعت داری وقت رفتنه پاشووضوبگیر!
چندثانیه نگاهش کردتامتوجه منظورش شد
بلندشدوراه افتادسمت سرویس
تازه متوجه نبودحنانه شدم:حنانه کورضوان؟!
_باشوهرشون یک ساعت پیش تشریف بردن حرم!اون یکی رفیقتو بیدارنمیکنی؟
تاخواستم جواب بدم کتایون همونطور طاق بازجواب داد:من بیدارم
هردوباهم چرخیدیم به طرفش:
ا دیوونه ترسیدم!
به پهلو شد:چراترسیدی؟خب بیدارم دیگه بگم خوابم؟!رضوان دلش طاقت نیاوردوپرسید:
کتایون جان واقعاتااینجااومدی نمیخوای بیای حرم؟اشاره کردم چیزی نگه وبجای کتایون جوابش رودادم:نه نمیاد!
کتایون خیره نگاهم کرد:چراجای من جواب میدی؟منم میخوام بیام!
گیج نگاهش کردم:مسابقه گذاشتید منوضایع کنید؟تومیخوای بیای حرم؟!
_آره خب مگه چیه من که بیدارم شما همه میرید تنهابمونم اینجا چکار کنم
بقول این رضوان خانوم حیفه اینهمه راه اومدم این شهر یه بنای تاریخی داره نبینم
_اونجازیادی شلوغه هابعد نگی...
رضوان زد به بازوم:به تو چه مربوطه که سنگ میندازی؟
_سنگ چیه دارم اتمام حجت میکنم
اصلابه من چه هر کاری میکنی بکن!
مشغول لباس پوشیدن شدم و کتایون هم مشغول پوشیدن لباسهاش شد
ژانت هم ازسرویس بیرون اومد و بهمون ملحق شد
رضوان مثل همیشه قبل بقیه آماده شده بود و خیره مثل نورافکن بالا سرمون ایستاده بود!
ژانت که تازه خواب از سرش پریده بود رو به کتایون پرسید:
چکار میکنی تو کجا داری میای؟
کتایون دلخور گفت: میخوای نیام؟
رضوان فوری گفت: شما چرا سر صبحی بند کردید به این طفلی
بجمبید آقایون معطل مان
ژانت توجیه کرد: نه فقط تعجب کردم
آخه چطوربیدار شدی؟
کتایون هم توجیه کرد:بیدار بودم!
دیدم همه دارید میرید گفتم منم بیام بمونم اینجا چکار،جام عوض میشه خوابم نمیبره
رضوان کمی دل دل کردتا گفت:البته کتایون جونبرای اومدن داخل حرمبایدحجاب کامل داشته باشی
یعنی چادر
برخلاف تصور من و رضوان کتایون لبخندی زد وبی تفاوت گفت:ما که روسریشو سر کردیم چادرشم سرمیکنیم!فقط من چادرندارم
رضوان فوری گفت:من دارم عزیزم الان میارم برات...
چنددقیقه بعدهمگی با هم از اتاق خارج شدیم و با آسانسور خودمون رو به لابی رسوندیم
رضا و احسان و آقا حسین روی مبلها منتظرمون بودن
فوری ازجا بلند شدن و با سلام و علیک مختصری راه افتادیم سمت حرم
ژانت آهسته ولی باتعجب میپرسید:
این وقت شب انقدر شلوغه روزا چطوریه؟
رضوان با لبخند گفت: نپرس
مخصوصا که روزای نجف خیلی گرمه
ژانت دوربینش رو به دست گرفت و یکی دو تا عکس از اطراف حرم و شلوغی و ازدحام جمعیت گرفت
قلبم به سینه لگد میزد و مردمکهام میلرزید در انتظار دیدن قابی که عاقبت قسمتم شد
وارد شارع حرم شدیم و در انتهای خیابان خورشید طلوع کرد
اشک چشمم مانع زیارت نگاهم میشد
دست روی سینه گذاشتم و اندکی خم شدم:
"السلام علیک یا امیرالمومنین"
نگاهی به ژانت کردم که با آرامش و لبخند مشغول گفت و گوی زیر لب بود
انگار عکس گرفتن رو از یاد برده بود
چشمم افتاد روی صورت کتایون
با کمی بهت و جدیت خاصی به حرم زل زده بودنمیشد فهمید به چه چیزی فکر میکنه
با صدای رضا به خودم اومدم:
خواهر جان
_جانِ دل
_میخوایدبرید داخل
تااذان صبح باشید
بعد از اذان زنگ میزنم به خط رضوان که برگردیمخوبه؟
با بغض کمرنگی پرسیدم:
همین یه بار میتونیم بیایم حرم درسته؟
فردا صبح میریم؟
_آره ضحی جان
همین یه باره
میبینی که خیلی شلوغه
نمیشه بیشتر از این مون
سر تکون دادم: باشه
پس فعلا
از هم جدا شدیم ومابرای تحویل کفشهامون به صف طولانی مقابل کفشداری رفتیم
همین که ایستادیم رو به ژانت گفتم: عکس گرفتی؟!لب گزید: نه
چرا یادم رفت؟!
_خب معلومه که یادت میره!
حالا فعلا ما تو صف هستیم برو اونجا وایسا چند تا خوبشو بگیر و بیا
...
وارد شبستان شدیم و با فشار جمعیت همراه شدیم تا ما رو به سرچشمه برسونه
با دو دست دست ژانت و کتایون رو محکم گرفته بودم و رضوان هم بازوم رو بغل گرفته بود
اونقدر فشار جمعیت زیاد بود که اگر لحظه ای جدا میشدیم دیگه محال بود هم رو پیدا کنیم و باید تا هتل تنها برمیگشتیم!
از دور رنگ سرخ شیشه های مشبک ضریح به چشمم خورد و اشکهای داغم رو به جریان انداخت
خیره ی این منظره توی حال خودم بودم و مناجات میکردم با امیر دلم که ژانت ندانسته خلوتم رو بهم زد:
یعنی نمیشه از این نزدیکتر رفت؟
نگاهی به فاصله ی باقیمونده تا ضریح کردم:
میبینی که شلوغه عزیزم
برای تو که تجربه اولته ممکن نیست
_چرا نباشه
یکمی فشاره دیگه فقط
من میخوام برم کنار اون دروازه فلزی که دور مزار کشیدن
بہ قلمِ #شین_الف