eitaa logo
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
807 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
45 فایل
گویندچرادل‌به‌شهیدان‌دادی!؟ والله‌که‌من‌ندادم‌آنهابردند💚🌱 بگوشیم👇 https://harfeto.timefriend.net/17230456282329 کانال دوم @yaran_mehdizahra313 کپی‌رگباری‌؟حلالت‌رفیق 「ٺــــوَڶُــــــڌ۲۶آݕـــإݩ¹⁴۰¹❥︎」 「 اِݩقضا!؟تـﺄخداچہ‌بخـۈاهـد」
مشاهده در ایتا
دانلود
- وقتےمیرم‌گلزار‌شُھدا اڪثرمزارهاخاڪین‌ومشخصِ خیلۍوقتِہ‌ڪسۍ‌بِھشون‌سرنزدھ امامزارچَندتا‌شھیدمَعروف‌تر تادِلت‌بخوـٰادپرازگل‌وشڪلات وخرمابراےِفاتحِہ‌اٮــت🖐🏾 -این‌رَسمش‌نیست‌ معرفت‌داشتِہ‌باشیم:)! ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
هدایت شده از افـ زِد ڪُمیـلღ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وصفت چه نویسم که ملامت نکند !؟ حسن تو خیالی است که تصویر ندارد💔 حتما ببینید ✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 از تولد حفظ رو شروع کردم ثنا نظری، دختری که تا سه سالگی حافظ کل قرآن کریم شد @mahfeltv3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙سوره حمد به ۵ زبان شوکه شدن داوران از توانایی ثنا در خوانده سوره حمد به پنج زبان @mahfeltv3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙همه این افتخارات برای یک نفره! افتخارات و مدارک حدیث نظری ۱۴ ساله! @mahfeltv3
نذر کردم دور تسبیحی بخوانم اِهدَنا،تا صِراطَم اربعین افتد،به سوی کربلا ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
🦋◆| |◆🦋 🌱«جمعه ها از پی هم می گذرند امـــا چه کنم هنوز نشدیم لایق دیدار»🌱 "اَلــــٰــــــهُمَ عــــَـــجــِّـــلِ وَلـــــیــِـکَ الــْـــفــَـــرَجْ"🤲 بــــخدا دلتنگیم.... ❤️ ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- 【 ݥڪٺݕ ۮࢪس شۿۮݳ 】 @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
🌸عاشقان وقت نماز است🌸 🌸🌸🌸اذان میگویند🌸🌸🌸 ❤️ التماس دعا✨🌸
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_بیست_وچهارم ] با صدای زنگ موبایلم از خواب پ
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] آنقدر به عمق فرعی رفتم که دیگر ساختمان یا خانه باغی نمانده بود. صدای موزیک و جیغ قاطی شده بود و هر لحظه که ماشینم نزدیکتر میشد صدا واضحتر می شد. کنار دیوار باغ عروسکم را پارک کردم و چرخی به دور دیوارهای باغ زدم. خبری از کسی نبود و تمام صداها از پس دیوارهای باغ به گوش می رسید. حسی دو به شک تمام وجودم را گرفته بود. چندین بار ماشین را وارسی کردم و درب آن را قفل کردم و جلوی درب خانه باغ ایستادم. می خواستم از دیوار بالا بکشم و سر و گوشی آب دهم اما ترسیدم کسی مرا ببیند و آبرویم برود. گوشی را در آوردم و چندین بار با همان شماره ی ناشناس تماس گرفتم اما جوابی دریافت نکردم. هیچ ماشینی دور باغ پارک نشده بود. «یعنی این همه جمعیت یه دونه ماشین ندارن؟ امکان نداره... حتما ماشینا رو بردن توی باغ... اه... کاش اصلا نمی اومدم.» در حال کلنجار رفتن با افکارم بودم که درب باغ باز شد و دو جوان که هرگز آنها را ندیده بودم با ماشینشان از باغ بیرون زدند. قبل از اینکه در را ببندند داخل رفتم و آن دو جوان درب را بستند ورفتند. محوطه جلوی باغ پر بود از درختانی که شاید اصلا هرس نشده بودند و شاخ و برگشان به شدت در هم تنیده شده بود و پشت درختان به ندرت پیدا بود. رقص نوری که همراه با صدای آشنای مهزیار و جیغ دختر و پسرها از لابه لای درختان توی چشمم می خورد مرا وادار کرد که از راه باریکی که از بین درختان رد می شد خودم را به جمع پارتی برسانم. میدان وسط باغ که فقط یک آلاچیق بزرگ وسط آن بود و دستگاه رقص نور و دستگاه پخش وسط آن بود و داشت به خوبی کار می کرد خالی از حتی یک آدمیزاد بود. این چه شوخی مسخره ای بود؟ صدای جیغ و سوت و داد و فریاد مهمانها به همراه موزیکهای مهزیار دی جی پارتی هایی که می رفتم از دستگاه پخش کل محیط را گرفته بود و رقص نور برای این صداهای مجازی خودنمایی می کرد. خوف تمام وجودم را گرفت اما می دانستم نباید بی گدار به آب بزنم. از اول هم آمدنم اشتباه بود. خوب که دقت کردم درست مثل همان راه باریکی که از آن عبور کردم و به آلاچیق رسیدم، یک راه هم از بین درختان انبوه پشت آلاچیق به ساختمانی منتهی میشد. خودم را جمع کردم و می خواستم بی صدا راه آمده را برگردم و خودم را به ماشینم برسانم. میدانستم توی ساختمان هم خبری نیست و همه چیز مشکوک بود. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_بیست_وپنجم ] آنقدر به عمق فرعی رفتم که دیگ
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] برگشتم و راه را پیش گرفتم. توی تاریکی راه باریک موجودی پشمالو دور پایم پیچید و صدای منزجر کننده از رو به رویم به گوش رسید. _ نیومده داری کجا میری؟! «خدایا... نه... بازم این...» بی توجه به حرفش قدمی برداشتم که چیزی شبیه به یک ضربه بی حالم کرد. چشم باز کردم وسط اتاقکی شیک و مبله بودم. روی کاناپه ای بیش از حد بزرگ و تخت مانند ولو شده بودم. ناخودآگاه رد ضربه که موقتا بیهوشم کرده بود، درد گرفت و دستم به سمت پشت گردنم رفت و کمی خودم را ماساژ دادم. ساناز هم سیگاری گوشه لبش داشت و لیوان نیمه شده ای ... به دستش. یک بطری خالی کف اتاق بود و چند بطری مختلف... هم جلوی دست ساناز. _ چقدر میخوابی؟ حوصله م سر رفت. گیج بودم و عصبی از بلایی که سرم آمده بود. بلند شدم که از آنجا بروم... _ نگهبان داری... کجا میری؟ بازم که نمیخوای ضربه بخوری؟ و چندش آور خندید. گذشته از آرایش مزخرفی که داشت، زیر چشمش کبود شده بود و وارفته روی زمین نشسته بود. لباس های چندش و حالات بی شرمانه اش را نتوانستم تاب بیاورم. تلو خوران به سمت درب ساختمان رفتم که از پشت لباسم را چنگ زد و خودش را به من آویزان کرد. _ چرا اینقدر بی لیاقتی آخه؟! اینهمه برات تدارک دیدم و مهمون اختصاصیم شدی؟ استفاده کن و لذت ببر بیچاره. چرا اینقدر چموشی تو؟ محاله بهتر از سانی پیدا کنی چرا پا نمیدی؟ چرخید و زیر گلویم را بوسه ای زد. با پشت دستم او را پس زدم و محکم به درب ورودی ساختمان کوبیده شد. موهایش شلخته توی صورتش افتاد و وحشیانه جیغ کشید. از صدای جیغش سگ بیچاره خودش را پشت کاناپه پنهان کرد _ رامین... نوید... دو پسری که درب باغ را به رویم باز کردند مست تر و بی حال تر از ساناز وارد شدند. _ چرا منو نگاه میکنین؟ بازم زیاده روی کردین؟ دست و پاشو بگیرین ببندین بندازین رو کاناپه... اگر برای خودم کاری نمی کردم، تا آخر عمر خودم را نمی بخشیدم. یکی از آنها را محکم هول دادم. حال درستی نداشت. تا خرخره خورده بود و تعادلی برایش نمانده بود. روی زمین افتاد. دومی به سمتم خیز برداشت. وزن سنگینی داشت. محکم سرم را به دیوار کوبید. گیج شده بودم اما نباید مغلوب میشدم. با همان گیجی و با پیشانی ام محکم به بینی اش زدم و خون از بینی اش راه گرفت. پا به فرار گذاشتم. انگار مسیر باغ کش آمده بود. ترس و وحشت مثل غولی خیالی دنبالم افتاده بود و من گریزان خودم را به درب باغ رساندم که قفل شده بود. به سختی از درب بالا کشیدم که ساناز و پسری که بینی اش را ضربه زده بودم به درب باغ رسیدند. در حین باز کردن درب خودم را از بالای آن پایین انداختم و به سمت ماشینم دویدم. سوار شدم و استارت زدم که ساناز و آن پسر به ماشینم رسیدند و با لگد به جان عروسکم افتادند. با صدای غرش ماشینم کمی ترسیدند و از ماشین فاصله گرفتند و من از فرصت استفاده کردم و جانم را برداشتم و فرار کردم. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از .
enc_16814058867655273398290.mp3
11.08M
-🎧💔- اینه کل خواهشم دیگه اونی بشم که آقا تو میخوای... تا فدای تو شم یه شبم قدمت رو بذار آقا جون رو چشم
هدایت شده از .
tel;allahali110 - 128.mp3
9.7M
من خوب نمیشم:) منو ببر آقا..🥺
بسم الله الرحمن الرحیم عرض سلام و ادب و احترام دارم خدمت دوستان گرامی با یاری خداوند متعال و چهارده معصوم سلام الله علیهم اجمعین خصوصاً حضرت رسول اعظم صل الله علیه و آله و سلم کلاس تاریخ اسلام رو شروع می کنیم. دو شب اول مقدمه خدمتتون ارائه میشه ان شاءالله مفید فایده باشه پیشاپیش از همراهی و همکاری شما دوستان گرامی تقدیر و تشکر می کنم.
مقدمه ﺭﺑﻨﺎ ﺁﺗﻨﺎ ﻣﻦ ﻟﺪﻧﻚ ﺭﺣﻤﺔ ﻭ ﻫﻴﻲ ﻟﻨﺎ ﻣﻦ ﺍﻣﺮﻧﺎ ﺭﺷﺪﺍ. ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﻮﻱ ﺧﻮﻳﺶ ﺭﺣﻤﺘﻲ ﻋﻄﺎ ﻛﻦ ﻛﺎﺭ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺭﺳﺘﮕﺎﺭﻱ، ﺻﻠﺎﺡ ﻭ ﺭﺷﺪ ﺑﻪ ﭘﺎﻳﺎﻥ ﺁﻭﺭ. ﻛﺘﺎﺑﻲ ﺭﺍ ﻛﻪ ﭘﻴﺶ ﺭﻭﻱ ﺩﺍﺭﻳﺪ ﺯﻧﺪﮔﺎﻧﻲ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﺍﺳﻠﺎﻡ ﻭ ﺍﺣﺘﻤﺎﻟﺎ ﺑﺎﻟﻎ ﺑﺮ ﺣﺪﻭﺩ ﺑﻴﺴﺖ ﻣﺠﻠﺪ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺍﻣﻴﺪ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ ﻣﻨﺎﻥ ﭘﻴﺎﭘﻲ ﻭ ﻣﺴﺘﻤﺮﺍ ﺑﻪ ﺯﻳﻮﺭ ﻃﺒﻊ ﺁﺭﺍﺳﺘﻪ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮔﺸﺖ. ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻣﺠﻤﻮﻋﻪ ﻋﻈﻴﻢ ﺑﻴﺶ ﺍﺯ ﺩﻭﺍﺯﺩﻩ ﺟﻠﺪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺗﺎ «ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﺧﻴﺒﺮ ﻭ ﺁﻏﺎﺯ ﻓﺪﻙ» ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻭ ﺑﻪ ﭘﺎﻳﺎﻥ ﺑﺮﺩﻩ‌ﺍﻡ ﻛﻪ ﻋﻨﺎﻭﻳﻦ ﺁﻥ ﻛﺘﺎﺑﻬﺎ ﺑﺎ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺍﻧﺪﻛﻲ ﺣﺬﻑ ﻭ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﭼﻨﻴﻦ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ: ﻛﺘﺎﺏ ﺍﻭﻝ: ﺩﺭ ﺳﭙﻴﺪﻩ ﺩم کتاﺏ ﺩﻭﻡ: ﺍﺯ ﻧﻮﺟﻮﺍﻧﻲ ﺗﺎ ﺣﺮﺍﺀﻛﺘﺎﺏ ﺳﻮﻡ: ﻗﻠﻤﺮﻭﻫﺎﻱ بعثت کتاﺏ ﭼﻬﺎﺭﻡ: ﺭﺳﺘﺨﻴﺰ ﺟﺎﻧﻬﺎﻛﺘﺎﺏ ﭘﻨﺠﻢ: ﺍﺯ ﺑﻌﺜﺖ ﺗﺎ ﻣﻌﺮﺍﺝ ﻛﺘﺎﺏ ﺷﺸﻢ: ﺍﻗﻠﻴﻤﻬﺎﻱ ﻫﺠﺮت کتاﺏ ﻫﻔﺘﻢ: ﺟﻨﮓ ﺑﺮﺍﻱ صلح کتاب ﻫﺸﺘﻢ: ﺑﺪﺭﻛﺘﺎﺏ ﻧﻬﻢ: ﺍﺣﺪﻛﺘﺎﺏ ﺩﻫﻢ: ﺧﻨﺪق کتاب ﻳﺎﺯﺩﻫﻢ: ﺗﺎ ﻓﺘﺢ مکه و ﻛﺘﺎﺑﻬﺎﻱ... ﻣﻮﺟﻬﺎﻱ ﻏﺪﻳﺮ - ﺳﺎﻟﻬﺎﻱ ﺁﺧﺮ... ﻭ ﺧﺎﻣﻮﺷﻲ ﻛﻬﻜﺸﺎﻥ... ﺍﺳﺖ. ﻣﻦ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻛﺘﺎﺏ ﻛﻪ ﻳﻚ ﺩﻭﺭﻩ ﺗﺎﺭﻳﺦ ﻣﻌﺘﺒﺮ ﺻﺪﺭ ﺍﺳﻠﺎﻡ ﺍﺳﺖ ﻋﻠﺎﻭﻩ ﺑﺮ ﭘﺎﻱ ﺑﻨﺪﻱ ﺑﺮ ﻣﺘﻮﻥ ﻣﺴﺘﻨﺪ ﺗﺎﺭﻳﺨﻲ ﻭ ﺣﻔﻆ ﺩﻗﻴﻖ ﺍﻣﺎﻧﺖ، ﺍﺯ ﻧﻮﻋﻲ ﺩﻳﺪﮔﺎﻩ ﻫﻨﺮﻱ ﻭ ﻗﻠﻤﻲ ﻗﺼﻪ ﭘﺮﺩﺍﺯ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺑﺮﺩﻩ‌ﺍﻡ
که کار این نوع نگارش بر اساس تجربه ی ﻗﻠﻤﻲ ﺍﻱ ﻛﻪ ﻳﺎﻓﺘﻪ‌ﺍﻡ ﺍﺭﺗﺒﺎﻃﻲ ﺍﺳﺘﻮﺍﺭ، ﺻﻤﻴﻤﻲ، ﻋﺎﻃﻔﻲ ﻭ ﻋﻘﻠﺎﻧﻲ ﺑﺎ ﻣﺨﺎﻃﺒﺎﻥ ﺧﻮﻳﺶ ﺑﺮﻗﺮﺍﺭ ﻛﺮﺩﻥ ﺍﺳﺖ. ﺯﻳﺮﺍ ﻋﻤﻴﻘﺎ ﻣﻌﺘﻘﺪﻡ ﺍﻣﺮﻭﺯﻩ ﺭﻭﺯ ﺭﻭﻳﻜﺮﺩ ﺑﻪ ﻋﺮﺻﻪ‌ﻫﺎﻱ ﻫﻨﺮ ﺑﻴﺎﻧﻲ ﻭ ﻓﻦ ﭘﺮﻭﺭﺵ ﻣﻌﺎﻧﻲ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻳﻚ ﺍﺛﺮ ﺟﺬﺍﺑﻴﺖ ﻭ ﺗﺄﺛﻴﺮ ﺑﺨﺸﻲ ﻟﺎﺯﻡ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻣﻲ‌ﺩﻫﺪ. ﻗﻠﻢ ﻛﻬﻨﻪ ﻭ ﻣﻨﺠﻤﺪ ﺩﻳﺮﻭﺯﻱ ﻧﻪ ﺑﺮﺍﻱ ﺑﻴﺎﻥ ﻣﻔﺎﻫﻴﻢ ﻋﻈﻴﻢ ﺁﺭﻣﺎﻧﻲ، ﺍﻧﺴﺎﻧﻲ ﻭ ﻭﺣﻴﺎﻧﻲ ﻣﺎ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﻭ ﺭﺳﺎ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﻪ ﻣﻔﻴﺪ ﻭ ﮔﻮﻳﺎ. ﻭﺍﻧﮕﻬﻲ ﻫﻤﻪ ﻱ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺍﮔﺮ ﻧﻈﺮﻱ ﺑﻪ ﻛﺘﺒﻲ ﻛﻪ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻱ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﻧﮕﺎﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ ﺑﻴﺎﻓﻜﻨﻴﺪ ﻣﻲ‌ﺑﻴﻨﻴﺪ ﺻﻔﺤﺎﺕ ﺍﻏﻠﺐ ﺁﻧﺎﻥ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﺟﻬﺎﻥ ﻭ ﺟﻮﺍﻣﻊ ﺍﺳﻠﺎﻣﻲ ﺍﺯ ﺣﺪﻭﺩ ﻫﻔﺘﺼﺪ ﻫﺸﺘﺼﺪ ﺻﻔﺤﻪ ﺗﺠﺎﻭﺯ ﻧﻤﻲ ﻛﻨﺪ. ﺍﻳﻦ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎﻱ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺍﻭﻟﺎ ﮔﻮﻳﻲ ﺍﻏﻠﺐ ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﮔﺎﻥ ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﻱ ﺩﺳﺖ ﻫﻢ ﻭ ﺣﺘﻲ ﺍﺯ ﺭﻭﻱ ﻋﻨﺎﻭﻳﻦ ﻫﻢ ﮔﺮﺗﻪ ﺑﺮﺩﺍﺭﻱ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺩﻳﮕﺮ ﺁﻧﻜﻪ ﺩﺭ ﻧﻬﺎﻳﺖ ﺗﺄﺳﻒ ﻫﺮﮔﺰ ﺑﻪ ﺗﺤﻠﻴﻞ ﻋﻤﻴﻖ، ﺗﻌﻠﻴﻞ ﺩﻗﻴﻖ ﻭ ﻣﻮﺷﻜﺎﻓﻲ ﻫﻤﻪ ﺟﺎﻧﺒﻪ ﻭ ﺑﻪ ﻭﻳﮋﻩ ﺁﻧﭽﻪ ﻛﻪ ﺩﺭ ﮊﺭﻓﺎﻱ ﻧﻬﻔﺘﻪ ﺯﻧﺪﮔﺎﻧﻲ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﺟﺮﻳﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﻧﭙﺮﺩﺍﺧﺘﻪ ﺍﻧﺪ... ﺍﺯ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺍﺑﻦ ﺍﺳﺤﺎﻕ ﺗﺎﻛﻨﻮﻥ ﺗﻜﺮﺍﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﻄﺎﻟﺐ ﻗﺎﻟﺒﻲ ﻭ ﺳﺒﻜﻲ ﻛﻬﻦ ﻭ ﻣﻜﺮﺭ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺍﻏﻠﺐ ﺣﺎﻭﻱ ﻛﻤﺘﺮﻳﻦ ﺟﺬﺍﺑﻴﺘﻲ ﻧﻴﺴﺖ...
در نتیجه و با هزاران دریغ وقتی متونی را که درباره زندگانی پیامبر نوشته اند را به جوانانی تشنه شناخت ﻣﻘﺪﺳﺶ ﻣﻌﺮﻓﻲ ﻣﻲ‌ﻛﻨﻴﺪ ﺗﺎ ﺩﺭ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﺁﻥ ﺑﺮﺗﺮﻳﻦ ﭼﻬﺮﻩ ﻱ ﻋﻈﻴﻢ ﺑﺸﺮﻳﺖ، ﻭﺍﻟﺎﺗﺮﻳﻦ ﺳﻔﻴﺮ ﻣﺤﺒﺖ ﻭ ﺣﻜﻤﺖ ﻭ ﺷﻮﻕ ﺍﻧﮕﻴﺰﺗﺮﻳﻦ ﺑﻨﻴﺎﻧﮕﺰﺍﺭ ﻣﻜﺘﺐ ﺗﻮﺣﻴﺪ، ﺭﺣﻤﺖ ﻭ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﺗﻮﺷﻪ ﺍﻱ ﺑﺮﮔﻴﺮﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻋﻈﻤﺖ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻭ ﺍﻭﺝ ﻣﺘﻌﺎﻟﻴﻪ ﮔﻔﺘﺎﺭ ﻭ ﻛﺮﺩﺍﺭ ﺍﻭ ﺗﺄﺛﻴﺮﻱ ﺷﺎﻳﺴﺘﻪ ﺑﭙﺬﻳﺮﻧﺪ ﻣﻲ‌ﺑﻴﻨﺪ ﻛﻪ ﺁﻧﻬﻤﻪ ﻗﻠﻢ ﭼﻨﺪﺍﻥ ﺗﺤﺮﻙ، ﻣﻮﺝ ﻭ ﺣﺴﺎﺳﻴﺘﻲ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪﮔﺎﻥ ﺑﺮﻧﻤﻲ ﺍﻧﮕﻴﺰﺩ ﻭ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪﻩ ﺑﻲ ﻛﻤﺘﺮﻳﻦ ﺣﺲ ﺍﻳﺠﺎﺩ ﻋﻠﻘﻪ، ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﻭ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﻭﻳﮋﻩ ﻱ ﻣﺤﺒﺖ، ﺷﻨﺎﺧﺖ ﻭ ﻣﻌﺮﻓﺖ، ﺍﺣﺘﻤﺎﻟﺎ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﺭﺍ ﻧﻴﺰ ﻫﻤﺎﻧﮕﻮﻧﻪ ﻣﻲ‌ﺷﻨﺎﺳﺪ ﻭ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﻣﻲ‌ﻛﻨﺪ ﻛﻪ ﻓﻲ ﺍﻟﻤﺜﻞ ﺑﺮﺧﻲ ﺍﺯ ﭼﻬﺮﻩ‌ﻫﺎﻱ ﺩﺭﮔﺬﺷﺘﻪ ﻱ ﺗﺎﺭﻳﺦ ﺭﺍ... ﺍﻳﻦ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺿﻌﻒ ﻗﻠﻢ، ﻋﺪﻡ ﺗﻮﺍﻧﺎﻳﻲ ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ﻭ ﻧﺎﺁﮔﺎﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﻭﻱ ﺑﻪ ﻓﻦ ﺑﻴﺎﻥ ﻭ ﻫﻨﺮ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﻭ ﺗﻮﺻﻴﻒ ﻋﻤﻴﻖ ﺭﻭﻳﺪﺍﺩﻫﺎ ﻭ ﺷﺮﺡ ﺯﻧﺪﻩ ﻱ ﺟﺰﺋﻴﺎﺕ ﺭﻭﺍﺑﻂ ﻭ ﺩﺭ ﻧﺘﻴﺠﻪ ﺗﻌﻤﻴﻖ ﻭ ﺗﺪﻗﻴﻖ ﺩﺭ ﻛﻠﻴﺎﺕ ﺍﺳﺖ. ﺑﺎﻳﺪ ﻧﻘﺎﺵ ﺯﺑﺮﺩﺳﺖ ﻋﻮﺍﻃﻒ ﻧﻬﺎﻧﻲ ﻭ ﺭﻳﺰﻩ ﻛﺎﺭﻳﻬﺎﻱ ﻟﻄﺎﻳﻒ ﺭﻭﺡ ﻭ ﺭﻭﺍﻥ ﻭ ﻧﻴﺰ ﺻﺤﻨﻪ‌ﻫﺎ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻥ ﺗﺼﻮﻳﺮﻱ ﻋﻤﻴﻖ ﺍﺯ ﭼﻬﺮﻩ ﺍﻱ ﮔﺮﺍﻣﻲ ﻭ ﺗﺎﺑﻨﺎﻙ ﻭ ﻣﻮﺭﺩ ﺣﺮﻣﺖ ﻭ ﻣﺤﺒﺖ ﻭ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭘﺎﻳﺎﻥ ﺑﺮﺩ. ﺷﻤﺎ ﻣﻤﻜﻦ ﺍﺳﺖ ﭘﺪﺭﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺪﺍﺭﻳﺪ، ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﺆﻣﻦ ﺑﺎﺷﻴﺪ ﻭ ﺗﺎﺭﻳﺦ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺍﺵ ﺭﺍ ﻧﻴﺰ ﻛﻤﺎﺑﻴﺶ ﺑﻪ ﺧﻮﺑﻲ ﺑﺪﺍﻧﻴﺪ ﻭ ﺑﺸﻨﺎﺳﻴﺪ، ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﻱ ﺗﺼﻮﻳﺮ ﻛﺮﺩﻥ ﭼﻬﺮﻩ ﻱ ﭘﺪﺭ ﺧﻮﺩ ﺍﻭﻝ ﻭ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻫﺮ ﻛﺎﺭ ﺑﺎﻳﺪ نقاشی آزموده و هنرآوری چیره دست باشید تا تابلویی واقع انگارانه از چهره او بدست دهید.
ﻫﺮ ﻗﺪﺭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺪﺍﺭﻳﺪ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﻴﺶ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﺎﺳﻴﺪ ﺍﮔﺮ ﻧﻘﺎﺷﻲ ﻭ ﻧﮕﺎﺭﮔﺮﻱ ﻧﺪﺍﻧﻴﺪ ﭼﻬﺮﻩ ﺍﻱ ﻣﺨﺪﻭﺵ، ﻧﺎﺩﺭﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻧﺘﻴﺠﻪ ﻧﺎﻗﺺ ﻭ ﻣﻌﻴﻮﺏ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺗﺼﻮﻳﺮ ﺧﻮﺍﻫﻴﺪ ﻧﻤﻮﺩ. ﺍﻭﻟﻴﻦ ﮔﺎﻡ ﺩﺭ ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﮔﻲ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﻫﻤﻴﻦ ﻓﻦ ﻧﮕﺎﺭﺵ ﻫﻨﺮﻣﻨﺪﺍﻧﻪ ﻭ ﻭﻗﻮﻑ ﺑﻪ ﺭﻳﺰﻩ ﻛﺎﺭﻳﻬﺎ، ﺿﻮﺍﺑﻂ ﻗﻠﻢ ﻭ ﺁﮔﺎﻫﻲ ﺑﻪ ﻧﻘﺎﺷﻲ ﻧﻬﺎﻥ ﻋﻮﺍﻃﻒ، ﺳﻮﺩﺍﻫﺎﻱ ﺭﻭﺡ ﻭ ﺟﺎﻧﻤﺎﻳﻪ ﻱ ﭼﻬﺮﻩ ﻫﺎﺳﺖ. ﻭ ﺣﺼﻮﻝ ﺍﻳﻦ ﻣﻌﻨﺎ ﺟﺰ ﺩﺭ ﻛﺴﻲ ﻛﻪ ﻓﻦ ﻧﻮﺷﺘﻦ ﻭ ﻫﻨﺮ ﭘﺮﻭﺭﺵ ﻣﻌﺎﻧﻲ؛ ﺣﺲ ﻭ ﻓﻬﻢ ﻭ ﺫﻭﻕ ﻭ ﺷﻌﺮ ﻭ ﺧﺮﺩ ﺭﺍ ﻧﻴﺎﻣﻮﺧﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﻜﺎﻥ ﻧﺪﺍﺭﺩ. ﺑﺎﺭﻱ ﻳﻚ ﻓﻘﻴﻪ، ﻣﺤﺪﺙ، ﻣﻮﺭﺥ، ﻣﻔﺴﺮ، ﻓﻴﻠﺴﻮﻑ، ﻣﺘﻜﻠﻢ ﻭ ﺷﺎﻋﺮ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺣﻮﺯﻩ‌ﻫﺎﻱ ﻭﻳﮋﻩ ﻭ ﺗﺨﺼﺼﻲ ﺁﮔﺎﻫﻲ ﺧﻮﺩ ﻗﺪﺭﺗﻲ ﻣﺴﻠﻢ ﻭ ﺑﻠﺎﻣﻨﺎﺯﻉ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﻲ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﻌﺎﻧﺖ ﺁﻣﻮﺯﻩ‌ﻫﺎﻱ ﺧﻮﺩ، ﺩﺭ ﻛﺎﺭ ﻧﻮﺷﺘﻦ ﺯﻧﺪﮔﺎﻧﻲ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﻭ ﺫﻭﺍﺕ ﻣﻘﺪﺱ ﻧﻴﺰ ﺗﻮﻓﻴﻖ ﻳﺎﺑﻨﺪ ﺟﺰ ﻣﮕﺮ ﺁﻧﻜﻪ ﺍﻭﻝ ﻭ ﺩﺭ ﻧﺨﺴﺘﻴﻦ ﮔﺎﻡ ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ﺍﻱ ﻓﻨﻲ ﻭ ﻋﻤﻴﻘﺎ ﻫﻨﺮ ﺁﮔﺎﻩ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﻭ ﺳﭙﺲ ﺗﻤﺎﻣﻲ ﺁﻥ ﺁﻣﻮﺯﻩ‌ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﻴﻜﻮﺗﺮﻳﻦ ﻭﺟﻪ ﺩﺭ ﺍﺳﺘﺨﺪﺍﻡ ﻫﺪﻑ ﺧﻮﻳﺶ ﺑﻪ ﻛﺎﺭ ﮔﻴﺮﻧﺪ... ﻣﻨﻈﻮﺭ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻧﻮﺷﺘﻦ ﻓﻨﻲ، ﺩﺭﺳﺖ، ﻋﻤﻴﻖ ﻭ ﺗﺄﺛﻴﺮﮔﺬﺍﺭ ﺭﺍ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﭼﻮﻧﺎﻥ ﻳﻚ ﻧﻘﺎﺵ ﻛﻪ ﺩﻩ‌ﻫﺎ ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﻋﻤﺮﺵ ﺭﺍ در کار رنگ و طراحی و شناخت عمق و فضا، یعنی علم مناظر و مرایا، ترکیب بندی و غیره می گذارند بیاموزد...
ﻧﻮﺷﺘﻦ، ﻧﻮﻋﻲ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻋﻈﻴﻢ ﺩﻳﺪﻥ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻫﻴﭻ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻫﻲ ﺟﺰ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻣﻜﺮﺭ ﻧﻮﺷﺘﻦ، ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﺑﺴﻴﺎﺭ، ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﺭﻳﺨﺘﻦ ﻧﻮﺷﺘﻪ‌ﻫﺎ ﻭ ﺑﺎﺯﻧﻮﻳﺴﻲ ﻣﺠﺪﺩ ﺑﻪ ﻫﻴﭽﻜﺲ ﻧﻤﻲ ﺁﻣﻮﺯﻧﺪ. ﺑﻪ ﻫﻴﭽﻜﺲ ﺟﺰ ﻛﺴﻲ ﻛﻪ ﻋﻤﺮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﺫﻥ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﻌﺎﻧﺖ ﺍﺯ ﻋﻠﻢ ﻭ ﺫﻭﻗﻲ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻭﻱ ﺑﻪ ﻭﺩﻳﻌﻪ ﻧﻬﺎﺩﻩ، ﻧﻮﺷﺘﻦ ﺁﻣﻮﺧﺘﻪ ﺍﺳﺖ. ﻧﻮﺷﺘﻦ ﻋﻠﺎﻭﻩ ﺑﺮ ﻭﻗﻮﻑ ﺑﺮ ﺗﻤﺎﻣﻲ ﻣﺴﺎﺋﻞ ﻭ ﻣﺒﺎﻧﻲ ﻋﺎﻟﻤﺎﻧﻪ ﻭ ﺁﮔﺎﻫﻲ ﻭ ﺍﺣﺎﻃﻪ ﻋﻤﻴﻖ ﺑﺮ ﻫﺮ ﺁﻧﭽﻪ ﻛﻪ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻱ ﺁﻥ ﻣﻲ‌ﻧﻮﻳﺴﻴﻢ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﺭﻱ ﺩﻗﻴﻖ ﺍﺯ ﺷﻴﻮﻩ‌ﻫﺎﻱ ﻓﻦ ﻧﮕﺎﺷﺘﻦ ﻭ ﻧﻴﺰ ﺍﻳﻦ ﺷﮕﺮﺩ ﻭﻳﮋﻩ ﻭ ﺫﻭﻗﻲ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻫﺮ ﻣﻄﻠﺐ ﺭﺍ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﻧﻮﺷﺖ. ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻳﻨﻬﻤﻪ ﺗﺄﻛﻴﺪ ﻣﻦ ﺑﺮ ﻓﻦ ﻧﮕﺎﺭﺵ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻋﻤﻴﻘﺎ ﺑﺮﻳﻦ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻛﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﺯﺍﻭﻳﻪ ﺩﻳﺪ ﻭ ﻧﮕﺎﻫﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﺪﻳﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﻣﺴﺎﺋﻞ ﺑﻨﻴﺎﺩﻱ ﻭ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﻱ ( ﺑﻮﻳﮋﻩ ﺯﻧﺪﮔﺎﻧﻲ ﭘﻴﺸﻮﺍﻳﺎﻥ ﻣﻘﺪﺱ ﻣﺎﻥ) ﺗﻐﻴﻴﺮ ﺩﻫﻴﻢ ﻭ ﺑﺎ ﻗﻠﻤﻲ ﺳﺮﺷﺎﺭ ﺍﺯ ﻋﺎﻃﻔﻪ، ﻣﺤﺒﺖ، ﺁﮔﺎﻫﻲ، ﺍﺳﺘﻮﺍﺭﻱ، ﺷﻮﺭ، ﺫﻭﻕ ﺍﻳﻤﺎﻥ، ﺣﻜﻤﺖ ﺑﻴﺎﻥ ﻭ ﺣﺲ ﻫﻨﺮﻱ ﺩﺭ ﻛﺴﻮﺕ ﻭ ﻗﺎﺑﻠﻲ ﺷﻴﻮﺍ، ﻏﻨﺎﻳﻲ، ﺟﺬﺍﺏ، ﺻﺤﻴﺢ، ﻗﺼﻪ ﮔﻮﻧﻪ ﻭ ﺩﺭ ﻧﺘﻴﺠﻪ ﺟﺎﻟﺐ ﺗﻮﺟﻪ، ﺁﻧﭽﻨﺎﻥ ﻛﻪ ﻧﻴﺎﺯ ﻧﺴﻞ ﻧﻮﻳﻦ ﻣﺎ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﺪﺍﻥ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩ ﻭ ﺁﮔﺎﻫﻲ ﺩﺍﺭﻳﻢ ﺑﻨﻮﻳﺴﻴﻢ.
برای این کار قالب ﻫﻨﺮﻣﻨﺪﺍﻧﻪ ﻗﺼﻪ ﻭ ﺑﻪ ﻭﻳﮋﻩ ﺍﻏﻠﺐ ﻟﺤﻦ ﺭﻣﺎﻥ ﮔﻮﻧﻪ، ﺑﺮﺗﺮﻳﻦ ﻭﺳﻴﻠﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﭼﻨﻴﻦ ﻛﺎﺭﻱ ﺟﺰ ﺍﺯ ﺭﻣﺎﻥ ﻧﻮﻳﺲ ﻛﻪ ﺭﻧﮕﻤﺎﻳﻪ ﻭ ﺟﻮﻫﺮﻩ ﺁﻓﺮﻳﻨﺶ ﺍﻭ ﺧﻴﺎﻝ، ﺷﻌﺮ ﻭ ﻛﻠﺎﻡ ﻟﻄﻴﻒ ﺍﺳﺖ ﺑﺮﻧﻤﻲ ﺁﻳﺪ. ﺑﺎﻳﺪ ﻧﻮﺷﺘﻦ ﺍﻳﻦ ﺯﻧﺪﮔﻴﻬﺎﻱ ﺳﺮﺷﺎﺭ ﺍﺯ ﺍﻣﻮﺍﺝ ﻋﻈﻴﻢ ﺣﺎﺩﺛﺎﺕ ﻭ ﺳﻮﺍﻧﺢ ﻧﻮﺭﻳﻪ ﭘﺮﺑﺮﻛﺎﺕ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻫﻤﻴﻦ ﺩﻳﺪﮔﺎﻩ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺑﺪﺍﻥ ﺩﺳﺖ ﻳﺎﺯﻳﺪ... ﻗﺼﻪ ﻭ ﻗﻠﻢ ﺷﻴﻮﺍ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻣﻲ‌ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺷﻮﻕ ﻭ ﺯﻳﺒﺎﻳﻲ ﻭ ﺣﺲ ﻭ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﻭ ﻋﺎﻃﻔﻪ ﻭ ﺷﻮﺭ ﻭ ﺷﻌﻮﺭ ﻭ ﺩﺭ ﻧﺘﻴﺠﻪ ﺑﺎﻭﺭ ﺧﺮﺩﻣﻨﺪﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﺎﻧﻬﺎ ﺍﻳﺠﺎﺩ ﻛﻨﺪ ﻭ ﺭﻭﺡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺣﺲ ﻭ ﺟﺎﻧﻔﺸﺎﻧﻲ ﻭ ﻋﺸﻖ ﻭ ﻗﻬﺮﻣﺎﻧﻲ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﻠﺖ‌ﻫﺎ ﺯﻧﺪﻩ ﻧﻤﺎﻳﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﻭ ﻋﺪﺍﻟﺖ ﻭ ﻣﺤﺒﺖ ﺁﻣﻮﺯﺩ ﻧﻪ ﺗﺎﺭﻳﺦ ﻣﺮﺩﻩ ﻱ ﺧﺸﻚ ﻭ ﺧﺎﻡ... ﭼﺮﺍ ﭼﻨﻴﻦ ﺍﺳﺖ. ﺯﻳﺮﺍ ﻗﺼﻪ ﺁﻣﻮﺯﮔﺎﺭ ﺑﺸﺮﻳﺖ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺗﻤﺎﻣﻲ ﺁﺩﻣﻴﺎﻥ ﻭ ﻧﻪ ﮔﺮﻭﻫﻲ ﺧﺎﺹ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮔﺴﺘﺮﻩ ﻭ ﻃﻴﻔﻲ ﻭﺳﻴﻊ ﺗﺤﺖ ﺗﺄﺛﻴﺮ ﺧﻮﺩ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﺴﻲ ﭘﻴﺶ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﻧﭽﻪ ﻛﻪ ﺗﺎﺭﻳﺦ ﻭ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﺑﻪ ﺁﺩﻣﻲ ﺁﻣﻮﺧﺘﻪ ﺍﻧﺪ ﻗﺼﻪ‌ﻫﺎ ﻣﺮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺁﻣﻮﺧﺘﻪ ﺍﻧﺪ. ﺩﻟﻴﻞ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺣﺪﻭﺩ ﭘﺎﻧﺰﺩﻩ ﺑﺎﺭ ﻛﻠﻤﻪ ﻱ ﻗﺼﻪ ﺑﺎ ﺗﺼﺮﻳﻔﺎﺕ ﺻﻴﻎ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺩﺭ ﻗﺮﺁﻥ، ﺑﺮﺗﺮﻳﻦ ﻛﺘﺎﺏ ﺩﻳﻨﻲ ﻣﺎ ﺁﻣﺪﻩ ﻧﺎﻇﺮ ﺑﺮ ﻫﻤﻴﻦ ﻣﻌﻨﺎ ﺍﺳﺖ: ﻧﺤﻦ ﻧﻘﺺ ﻋﻠﻴﻚ ﺍﺣﺴﻦ ﺍﻟﻘﺺ. ﻣﺎ ﺑﺮ ﺗﻮ (ﺍﻱ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ) ﺑﺮﺗﺮﻳﻦ «ﻗﺼﻪ ﻫﺎ» ﺭﺍ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﺴﺮﺍﺋﻲ ﻣﻲ‌ﻛﻨﻴﻢ. ﻧﺤﻦ ﻧﻘﺺ ﻋﻠﻴﻚ ﻧﺒﺄ ﻫﻢ ﺑﺎﻟﺤﻖ. ﻣﺎ ﺧﺒﺮ آنان را بر تو به راستی و حق، به گونه قصه بیان می کنیم.
ﻭ ﻛﻠﺎ ﻧﻘﺺ ﻋﻠﻴﻚ ﻣﻦ ﺍﻧﺒﺎﺀ ﺍﻟﺮﺳﻞ ﻣﺎ ﻧﺜﺒﺖ ﺑﻪ ﻓﺆﺍﺩﻙ. ﻣﺎ ﺗﻤﺎﻣﻲ ﺍﺧﺒﺎﺭ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺟﻬﺖ ﺁﻧﻜﻪ ﺩﻝ ﻭ ﺟﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺛﺎﺑﺖ ﻭ ﺍﺳﺘﻮﺍﺭ ﺑﺪﺍﺭﻳﻢ «ﻗﺼﻪ ﮔﻮﻧﻪ» ﮔﺰﺍﺭﺵ ﻣﻲ‌ﻛﻨﻴﻢ ﻭ... ﻫﻤﭽﻨﻴﻦ ﺳﻮﺭﻩ ﺍﻱ ﻣﺴﺘﻘﻞ ﺩﺭ ﻗﺮﺁﻥ ﺩﺍﺭﻳﻢ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ (ﺍﻟﻘﺼﺺ) ﻣﻌﺮﻭﻑ ﺍﺳﺖ... ﺍﻳﻦ ﺳﻮﺭﻩ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﺣﺎﻭﻱ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻭ ﻗﺼﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﺎ ﻗﺼﻪ ﻱ ﻣﻮﺳﻲ ﻭ ﺷﻴﺮﺧﻮﺍﺭﮔﻲ ﻭﻱ ﺩﺭ ﻣﺼﺮ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﻲ‌ﺷﻮﺩ ﻭ ﺳﭙﺲ ﻓﺮﺍﺭﺵ ﺍﺯ ﺷﻬﺮ ﻭ ﺭﺳﻴﺪﻥ ﺑﻪ ﻣﺪﻳﻦ ﻭ ﺩﻳﺪﺍﺭ ﺷﻌﻴﺐ ﻭ ﺷﺐ ﻃﻮﺭ ﻭ ﺳﭙﺲ ﺍﺳﺘﻤﺎﻉ ﻛﻠﺎﻡ ﺍﺯ ﺷﻌﻠﻪ ﻗﺪﺳﻲ ﺷﺠﺮﻩ ﻱ ﻧﻮﺭﻳﻪ ﻭ ﺑﻌﺜﺖ ﻭﻱ ﻭ ﻫﺎﺭﻭﻥ ﻭ ﺁﻧﮕﺎﻩ ﺑﺎﺯﺁﻣﺪﻧﺸﺎﻥ ﺑﻪ ﺩﺭﺑﺎﺭ ﻓﺮﻋﻮﻥ ﻭ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺳﺎﺣﺮﺍﻥ ﻭ ﻏﺮﻕ ﺷﺪﻥ ﻓﺮﻋﻮﻧﻴﺎﻥ ﻭ ﺣﻮﺍﺩﺙ ﻗﺎﺭﻭﻥ ﻭ... ﭘﺎﻳﺎﻥ ﻣﻲ‌ﻳﺎﺑﺪ... ﻭ ﻧﻴﺰ ﻗﺎﺑﻞ ﺫﻛﺮ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻗﺮﺁﻥ ﺳﻮﺭﻩ ﻱ ﻳﻮﺳﻒ ﺭﺍ «ﺯﻳﺒﺎﺗﺮﻳﻦ ﻗﺼﻪ ﻭ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﻬﺎ»ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺟﺎﺑﺠﺎ ﺩﺭ ﺳﻮﺭﻩ‌ﻫﺎﻱ ﺩﻳﮕﺮ ﺍﺯ ﻗﺼﻪ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮﺍﻥ ﺍﺯ ﺁﺩﻡ ﺗﺎ ﺧﺎﺗﻢ ﻭ ﺷﺮﺡ ﺍﺣﻮﺍﻝ ﺁﺩﻣﻴﺎﻥ ﮔﺰﺍﺭﺵ‌ﻫﺎﻱ ﺯﻳﺒﺎ، ﺗﺄﻣﻞ ﺍﻧﮕﻴﺰ ﻭ ﺷﻮﻕ ﺁﻣﻴﺰ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﻲ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﺣﺘﻲ ﺍﮔﺮ ﺩﻗﺖ ﻛﻨﻴﻢ ﻣﻲ‌ﺑﻴﻨﻴﻢ ﻗﺮﺁﻥ ﺣﻜﻴﻢ ﺭﻭﺍﻳﺖ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮﺍﻥ ﻭ ﺻﺎﻟﺤﺎﻥ ﺑﺸﺮﻳﺖ ﺭﺍ ﻧﻪ ﺑﺎ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺗﺎﺭﻳﺦ ﺑﻠﻜﻪ ﺑﺎ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻗﺼﻪ بیان و توصیف می کند.
ﮔﻮﻳﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﺗﺤﻠﻴﻞ ﺗﺎﺭﻳﺦ ﻋﻤﻴﻖ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺑﺸﺮﻳﺖ، ﺣﺘﻲ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮﺍﻥ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻭ ﻣﻌﻨﺎﻳﻲ ﮔﺮﺍﻧﺒﺎﺭﺗﺮ ﻭ ﺍﺭﺟﻤﻨﺪﺗﺮ ﺍﺯ ﻗﺼﻪ ﻧﻤﻲ ﻳﺎﺑﺪ. ﭼﺮﺍ ﭼﻨﻴﻦ ﺍﺳﺖ؟ ﺯﻳﺮﺍ ﻗﺮﺁﻥ ﭼﻨﺎﻧﻜﻪ ﺍﺯ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﻣﺘﻦ ﺁﻥ ﺑﺮﻣﻲ ﺁﻳﺪ ﻭ ﻫﻴﭻ ﭼﻴﺰﻱ ﺭﺍ ﺑﻲ ﺣﻜﻤﺘﻲ ﺑﻴﺎﻥ ﻧﻤﻲ ﻛﻨﺪ، ﻗﺼﻪ ﺭﺍ ﻛﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺗﺤﺮﻳﺮ ﻭ ﺗﻔﺴﻴﺮ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺑﺸﺮﻳﺖ ﺍﺳﺖ ﻋﺒﺮﺕ ﺁﻣﻮﺯ ﺑﺸﺮﻳﺖ ﻣﻲ‌ﺩﺍﻧﺪ ﻭ ﺍﻓﺰﻭﻥ ﺑﺮﻳﻦ ﻣﻌﻨﺎ ﺧﻮﺩ ﻟﺤﻦ ﺧﺎﺹ ﻫﻨﺮﻣﻨﺪﺍﻧﻪ ﻭ ﻓﻦ ﻧﮕﺎﺭﺵ ﻗﺼﻪ ﮔﻮﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺮﺗﺮ ﺍﺯ ﻫﺮ ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ﺍﻱ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻣﻲ‌ﺁﻣﻮﺯﺩ. ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﺮﺗﺮﻳﻦ ﻗﺼﻪ ﺳﺎﺯ ﻭ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﭘﺮﺩﺍﺯ ﻋﺎﻟﻢ ﺍﺳﺖ. ﻗﺮﺁﻥ ﻧﻤﻲ ﮔﻮﻳﺪ ﺍﻳﻦ ﻣﻄﻠﺐ، ﺗﺎﺭﻳﺦ، ﺭﺧﺪﺍﺩ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﻲ، ﻭ ﻭﻗﺎﻳﻊ ﺯﻧﺪﮔﺎﻧﻲ ﻣﻮﺳﻲ ﻭ ﻋﻴﺴﻲ ﺍﺳﺖ. ﻣﻲ‌ﮔﻮﻳﺪ ﻣﺎ ﻗﺼﻪ ﻣﻮﺳﻲ، ﺍﺑﺮﺍﻫﻴﻢ، ﻳﻮﺳﻒ ﻭ ﻳﻮﻧﺲ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺗﻮ ﮔﺰﺍﺭﺵ ﻣﻲ‌ﻛﻨﻴﻢ. ﺍﻳﻦ ﻫﻤﻪ ﻧﺸﺎﻥ ﭼﻴﺴﺖ؟ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﻋﻨﺎﻳﺖ ﻭ ﺍﻫﺘﻤﺎﻡ ﻗﺮﺁﻥ ﺑﻪ ﻟﻄﻒ ﻭ ﺣﻜﻤﺖ ﺳﺨﻦ ﻭ ﺗﻮﺳﻌﻪ ﻫﻨﺮﻣﻨﺪﺍﻧﻪ ﻣﻔﺎﻫﻴﻤﻲ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻣﻲ‌ﭘﺮﺩﺍﺯﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻟﺤﻨﻲ ﻏﻨﺎﺋﻲ ﻭ ﺑﺲ ﺷﻴﻮﺍ ﻣﻲ‌ﺳﺎﺯﺩ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﺑﻪ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻗﺎﻟﺐ ﺑﻴﺎﻧﻲ ﻭ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻗﺼﻪ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺑﺮﺗﺮﻳﻦ ﻓﻦ ﺗﺄﺛﻴﺮ ﻣﻌﺎﻧﻲ ﺍﺳﺖ... ﻭ ﻧﻴﺰ ﻧﺸﺎﻧﮕﺮ ﺍﻳﻦ ﻣﻌﻨﺎﺳﺖ ﻛﻪ ﻗﺮﺁﻥ ﻗﺼﻪ ﺭﺍ ﻫﻤﺎﻥ ﻧﻔﺲ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻭ ﻋﻴﻦ ﺁﻥ ﻣﻲ‌ﺩﺍﻧﺪ.
پایان قسمت اول مقدمه
با تشکر از توجه و لطف شما، التماس دعا
ناشناس: سلام،میشه حمایت کنید؟ @rajaa1 -------- رفقا حمایتشون کنید✨🌿
❤️ شهید پلارک » برای ملت ایران به ویژه مردم تهران نامی آشناست، مزارش امروز زیارتگاه افرادی است که شهدا را واسطه اجابت حاجت‌شان می‌کنند.  ماجرای عطر مزار وی زبان‌زد عام و خاص اس،  از این رو ماجراهای متعددی در خصوص ویژگی‌های رفتاری وی تا نحوه شهادتش روایت شده است. همرزمان و خانواده شهید خاطرات متعددی از سید احمد دارند که امروز جوانان هر هفته بر سر مزارش حاضر شده ضمن طلب حاجت از این شهید خود نیز خاطراتی را پس از حضور بر سر این مزار و احساس آرامش هایی که گرفته اند را بازگو می کنند به راستی که شهدا امامزادگان این عصر هستند. مشهور است که از مزار شهید «سیداحمد پلارک» که در بهشت زهرا علیه السلام تهران، قطعه 26، ردیف 32، شماره 22 واقع اشت، بوی عطر به مشام می رسد.فرمانده آرپی چی زن‌های گردان عمار لشکر 27 محمد رسول الله، همان شهیدی است که مزار عطرآگینش مورد توجه بسیاری از افراد بوده و زیارتگاه مراجعه کنندگان به گلزار شهدای تهران شده است. نام اصلی این شهید بزرگوار «منوچهر پلارک» است که نزد بیشتر افراد به «سید احمد پلارک» شهرت دارد. وی در 7 اردیبهشت 1344 دیده به جهان گشود و اصالتی تبریزی داشت. شهید سید احمد پلارک در زمان جنگ در یکی از پایگاه های شلمچه، به عنوان یک سرباز معمولی همیشه مشغول نظافت توالت های آن پایگاه بود، به طوری که بوی بدی بدن او را فرا می گرفت. تا اینکه در سال 66 در یک حمله هوایی هنگامی که او به مانند سایر روزها در حال نظافت بود، موشکی به آنجا برخورد کرده و او شهید و در زیر آوار مدفون می شود. پس از این اتفاق هنگامی که امدادگران در حال جمع آوری زخمی ها و شهیدان بودند، متوجه بوی شدید گلاب از زیر آوار می شوند، پس آوار را کنار زده و با پیکر پاک این شهید که غرق در بوی گلاب بود؛ مواجه می شوند. پیکر پاک شهید پلارک در بهشت زهرای تهران (قطعه 26، ردیف 32، شماره 22) به خاک سپرده شده است، اما نکته قابل توجه درباره این شهید که آن را از سایر شهدا متمایز می کند، بوی گلابی ست که از مزار مطهرش به مشام می رسد. همچنین سنگ قبر این شهید همواره نمناک بوده، به طوری که اگر سنگ قبر وی را خشک کنیم، از سمت دیگر خیس شده و از گلاب سرشار خواهد شد. به همین دلیل او را «شهید عطریِ قطعه 26» لقب داده اند. می گویند شهید پلارک مثل یکی از سربازان پیامبر (ص) در صدر اسلام، «غسیل الملائکه» بوده است. «غسیل الملائکه» به کسی می گویند که ملائکه غسلش داده‌ باشند و به همین علت مزار او همیشه خوشبو و عطرآگین است. خاطراتی از شهید پلارک: قبل از عملیات کربلای 8 با گردان رفته بویم مشهد. یک روز صبح دیدم سید احمد از خواب بیدار شده ولی تمام بدنش می لرزد. گفتم: «چی شده؟» گفت: «فکر کنم تب و لرز کردم.» بعد از یکی دو ساعت به من گفت: «امروز باید حتما برویم بهشت رضا (ع)». اتفاقا برنامه آن روز گردان هم بهشت رضا (ع) بود. از احمد پرسیدم: «چی شده که حتما باید بریم بهشت رضا (ع)؟» او به اصرار من گفت: «دیشب خواب یک شهید را دیدم که به من گفت: تو در بهشت همسایه منی. من خیلی تعجب کردم تا به‌ حال او را ندیده بودم، گفتم: تو کی هستی الان کجایی؟ گفت: در بهشت رضا (ع)». احمد آن ‌روز آنقدر گشت تا آن شهید را که حتی نام او را نمی‌دانست پیدا کرد و بالای مزار آن شهید با او حرف‌ها زد. یکی از آشنایان خواب شهید سید احمد پلارک را می‌بیند. او از شهید تقاضای شفاعت می‌کند. که شهید پلارک به او می‌گوید: «من نمی‌توانم شما را شفاعت کنم. تنها وقتی می‌توانم شما را شفاعت کنم که شما نماز بخوانید و به آن توجه وعنایت داشته باشید. همچنین زبان‌هایتان را نگه دارید. در غیر اینصورت هیچ کاری از دست من برنمی‌آید». آخرین مسئولیت شهید پلارک، فرماندگی دسته بود. در والفجر 8 از ناحیه دست و شکم مجروح شد، اما کمتر کسی می‌دانست که او مجروح شده است. اگر کسی درباره حضورش در جبهه سوال می‌کرد؛ طفره می‌رفت و چیزی نمی‌گفت. یکدفعه در منطقه خواستیم از یک رودخانه رد شویم، زمستان بود و هوا به شدت سرد. شهید پلارک رو به بقیه کرد و گفت: «اگر یک نفر مریض بشود، بهتر از این است که همه مریض شوند». یکی یکی بچه‌ها را به دوش کشید و به طرف دیگر رودخانه برد. آخر کار متوجه شلوار او شدیم که یخ زده و پاهایش خونی شده بود. قسمتی از وصیت‌نامه شهید سید احمد پلارک: «مادر! توجه کن! اگر من به زیارت امام رضا (ع) می رفتم، مگر شما نگران بودید، بلکه خوشحال بودید که به زیارت و پابوس امام خویش رفتم. حال شما اصلا نباید نگران باشید، چراکه من به زیارت خدایم و خالق و معشوقم می روم. پس همچون مادران شهیدپرور، استوار و محکم باش و هر کس خواست کار خلافی بر ضد انقلاب انجام دهد، جلویش بایست، حتی اگر از نزدیکترین کسان باشند.» (ظهر عاشورا 1406 - 65/6/24)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 🎥 اگر در حال حاضر فعلا نمی‌تونید شب ها برای نمازشب بلند بشید، این عمل رو انجام بدید. ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
💕 ﮼𖡼 لرزید دیارِ ملکوتیِ رضا جان💚 آسوده خیالیم👌 ولی دل نگران است😔 ﮼𖡼 بر مُلک خراسان🌆 نرسد هیچ گزندی✋ زیرا حرمت🕌 امن‌ترین جای جهان است🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------